حدیث هول قیامت

تصاویری از روز و روزگار بهائی ها در سرزمین مسلمین


Share/Save/Bookmark

حدیث هول قیامت
by FaribaMoghadam
15-Jul-2008
 

محتسب است و شیخ و من صحبت عشق درمیان
ا ز چه کنم مجابشا ن  پخته یکی  و خام  دو
"طاهره  قرة العین "
 
"وقاحت به شادی گشاده دهن"

1348 (1969) -  دبستان مهر آئین – سال سوم – کلاس تعلیمات دینی

در ته یک راهروی دراز، یک کلاس چهل نفره با دو ردیف نیمکت ، در هر ردیف پنج نیمکت و برهر نیمکت چهار دختر بچه.

معلم مرد است ، با قدی متوسط و هیکلی به غایت استخوانی و لاغر وبا ته ریشی که صورت استخوانی اش را پوشانده است. دکمه پیراهنش را تا به آخر بسته است. دو انگشتر بزرگ عقیق انگشتهای دراز و استخوانی اش را هولناک کرده است. چشمهای ریزی دارد.مژه ندارد ویا اگر دارد از دور پیدا نیست . مثل ژنرالها در میان نیمکتها راه می رود و به دقت تک تک دختران را ورانداز می کند. سکوت و انتظار!

" یادتون نره هفته آینده سه تا آیه قرآن رو که براتون خوندم باید حفظ باشید از همه می پرسم. حالا کتاباتون را ببندین خوب گوشاتون را باز کنین می خوام در مورد یک فرقه ضاله باهاتون حرف بزنم و بهتون هشدار بدم. ولی اول بگین ببینم توی این کلاس کسی بهائی هس یا نه؟ "

سرها به نیمکت آخر برمی گردد. ده ها چشم زل می زنند به دخترکی ریز جثه با موهای بلند طلائی که محکم با کشی کلفت آن را به عقب کشیده است. صورتش یکپارچه سرخ است . سرش کاملا پائین است. قطره های عرق آرام آرام از چانه اش می ریزند روی یقه سفید روپوش مدرسه اش.    هیچکس حرفی نمی زند. سکوت و دیگر هیچ!

معلم ادامه می دهد: " این فرقه ضاله پر از گناه و کثافتکارین. رسمشون اینه که تمام برادرها و پدرها شبها میرن سراغ خواهرها و دختراشون و اعمال گناه و زشت انجام میدن. اصلا این وظیفه دینی شون هس."

سرها دوباره به عقب برمی گردد. این بار چشمها حیرت زده اند و بهت آلود و خشمگین و پر از تحقیر.

معلم عرق کرده و صورتش سرخ شده، گوئی شهوتی شبانه او را به هیجان آورده است.

دخترک قوز کرده، سرش همچنان پائین است ، انگار عاجزانه به زمین التماس می کند که وی را ببلعد.  لبانش آرام تکان می خورد. مثل اینکه با خدا حرف می زند.

انگار خدا جوابش را می دهد و زنگ مدرسه به صدا درمی آید .

☻☻☻☻☻

"شب نهادانی از قعر قرون آمده اند"

  1349(1970)- مراسم عاشورا – محله پهلوی

از انتهای خیابان ، عزاداران ، حسین حسین گویان قدم قدم به جلو می آیند . زنجیرها و     قمه ها با نظم و ترتیب بالا می رود و به شانه ها و سرها کوفته می شود. از سرهای برخی خون بیرون زده است. اعضای جلوی دسته حرارت و شور حسینی بیشتری از خود نشان   می دهند.

جمعیتی به تماشا ایستاده است.

دسته عزاداری بعد از توقفی کوتاه دوباره به حرکت می افتد. اواسط خیابان که می رسند مردی از میان جمعیت به سراغ سردسته می رود و خانه ای را به او نشان می دهد. مرد  می ایستد چند تکه سنگ از جیبش بیرون می آورد و با فریاد "بد بابی " و "سگ بابی" به طرف یک درِ آهنیِ آبی رنگ پرتاب می کند.  در چشم بهم زدنی اکثریت عزاداران  به سنگباران خانه ی درآبی می پردازند . تا میانه ی در سنگ ها تلنبار می شوند.

جمعیت تماشاچی به وجد می آید و گروهی هیجان زده درمراسم سنگ پرانی شرکت می کنند.

چراغهای خانه خاموشند. از بیرون به نظر نمی آید کسی خانه باشد.  عزاداران خسته       می شوند و دوباره حسین حسین گویان به حرکت می افتند و از محله دور می شوند.  

نوری کم سو از کنار درِ آبی رنگ به چشم می خورد.  از درزهای در می توان برق چند چشم و سماجت شمعی لرزان را در ترس تاریکی و وقاحت عربده و گرد و خاک دید.  

☻☻☻☻☻

" بر آتش سوسن و یاس "

1355 (1976)- محله باغ گل

تمام محله را به نام باغش می شناسند، محله باغ گل. عطر گلهای نرگس و یاس و محمدی ، تمام محله را در طول سال پرمی کند. این باغ همیشه ودر تمام سال گل دارد. در وسط باغ جوی آبی روان است و درختهایی که انگار سرسبزی در دل آنها جاودانه خانه کرده است. باغبانی که به نقد جوانی زنده گی باغ را ضمانت کرده و رشته های موی سپید را به نصیب برده است، نگهدار دائمی این باغ است.

ظهر بعد از نماز جمعه، در محله باغ گل – شیشه های خلوت مردم با کلوخ و سنگ پاره های الله اکبرخرد و خاکشیر می شود. اهالی محل، برخی بهت زده ، تعدادی از سر تفنن ، برخی از سر تعصب ، در کوتاه زمانی از خانه هایشان بیرون می آیند. جماعتی پر از جوش و خروش، الله اکبر و مرگ بر بابی می گویند و به طرف باغ می روند. جماعت در چند دقیقه ای به باغ می رسند و از حنجره های خصومت، الله اکبر را بلندتر می گویند.  از آن میان چند نفری با هیاهوی "مرگ بر بابی" باغ را سنگباران می کنند.

سردسته اشان ملائی است فربه با عمامه سفید و ریشی پرپشت. در حالیکه عرق از سر و صورتش می ریزد با اشاره ای جمعیت را ساکت می کند و باغبان را صدا می زند.

صدائی ترس مرده از پشت در جواب می دهد:

"آخه چی می خواین از من؟ صاحب این باغ اینجا نیس فقط سالی یک بار سر می زنه. منم که مسلمونم . به این باغ چکار دارین؟

"بیا بیرون وگرنه در رو می شکنیم"

درِ باغ باز می شود. چهره وحشت زده باغبان پیر لای در می ایستد و می گوید:

" گفتم که صاحب باغ اینجا نیس"
ملا با خشم به او می گوید:

" از خودت خجالت نمی کشی؟ تو توی آتش جهنم می سوزی چون برای بهائی کارمی کنی. این باغ نجسه و ننگ محله !"
"لعنت بر بابی" و "مرگ بر سگ بابی" دوباره بالا می گیرد.

ملا با خشم  باغبان را به کناری می زند. خلق الله به باغ هجوم می آورد.  

در چشم به هم زدنی تمام محله از دود یاس و نرگس وگلهای محمدی پُرمی شود.  

☻☻☻☻☻

"حدیث هول قیامت"  

  1357(1978)- محله سعدی

در انتهای یک کوچه دراز در محله ای قدیمی که رنگِ  رخسار زهوار در رفته اش از سِرِ ضمیرِ کهنگی اش می گفت ، خانه ی دو طبقه ایست با درِ چوبی ِ رنگ و رو رفته و دو پنجره که حصیرهائی کج و معوج آن را پوشانده اند. روی پشت بام جوانی 17 ساله ،   سبزه رو، با قرآنی در دست ، در هراس رسیدن حزب الله، ایستاده است.

حزب الله که چند خانه ی بهائی های سر راه را به آتش کشیده است ، خون تشنه و خشم آلود، به جلوی خانه ی دو طبقه می رسد.

جوانک از پشت بام با قدم های ترس زده جلو می آید و به لب بام می رسد. قرآن را بالای دست بلند می کند و با صدائی بلند و بریده می گوید:

" به این قرآن قسم ما بهائی نیستیم . اشتباه گرفتین"  و به تمام مقدسین  یک نفس قسم      می خورد.

حزب الله به شک می افتد. مردّد است!

مردی قوی هیکل و ریشو از پائین فریاد می زند: " به ما گفتن که اینجا خونه بهائی هاس.  اگه راست  می گی بگو یا علی و بپر پائین . اگه مسلمون باشی علی حفظت می کنه."

عربده های لعنت بر بهائی حزب الله از دیوار خانه بالا می رود.

جوانک خشکش زده، عواقب سوختن خانه را با اثرات شکستگی دست و پا، به ترازو        می گذارد. به انبوه زنگیان مست نگاهی می کند، دلش هُری می ریزد،  چشم می بندد و     می پرد.

حزب الله ساکت می شود . جوانک بر زمین افتاده است . خون از پیشانی و دست و پایش روان است. حزب الله هنوز مردد است و خموش.  جوانک خون آلود برمی خیزد .

حزب الله به سراغ خانه بعدی می رود.  

☻☻☻☻☻

"و گاهواره ها از شرم به گور پناه بردند"  

1359 (1980) گلستان جاوید – قبرستان بهائی ها

یک زن نسبتا جوان و یک پسر 9 ساله و دخترکی 5 ساله میان سنگ قبرهای شکسته و خرد شده راه می روند. هیچ سنگ قبری سالم نمانده است. گوئی زلزله ای ویرانگر برگورستان گذر کرده است. تکه سنگهای "شادروان" و "مرحوم" و "ناکام " به دور از صاحبانشان در جای جای گورستان پراکنده اند.  زن دست دخترک را گرفته و می پاید که به روی قبری پای نگذارد. به دقت تمام قبرها را نگاه می کند. چند ردیف آنورتر  پسر صدایش می کند:

" مامان فکر کنم قبر بابا رو پیدا کردم . من این درخت بالای قبرش رو خوب یادم میاد."  

دورتر پیرزنی به دنبال قبر پسرش می گردد.  

☻☻☻☻☻

"آنکه بر در می کوبد

به کشتن چراغ آمده است"

     1360(1981) – دبیرستان مدرس – دفتر مدیر

پسری دراز قد ،  سبزه رو ، با عینکی قطور پشت در دفتر آقای مدیر منتظر و مضطرب ایستاده است. از پشت شیشه داخل اطاق را می بیند. آقای مدیر با ریش سیاه پرپشت و هیکلی فربه پشت میزش نشسته است. دبیر ریاضی  با حرارت مشغول بحث و جدل با آقای مدیر است و هر از گاهی نگاهی به بیرون می اندازد و جوان عینکی را غمگینانه ورانداز می کند و دوباره برمی گردد و برآشفته چیزی به مدیر می گوید.   صداها بالا می رود و جملات پراکنده ای به گوش پسر می خورد.

"آقای مدیر شما را به خدا کمی منطق داشته باشین . این نوابغ  سرمایه این مملکتن. این جوان توی ریاضی نابغه هس. چطور میشه از تحصیل محرومش کرد؟"

مدیر با عصبانیت جواب می دهد:

" این مملکت اول به مسلمون واقعی و با ایمان نیاز داره تا نابغه ، نابغه اگه کافر و مرتد و بهائی باشه ، اصلا نباشه بهتره ، اگه واقعا مغزش کار می کنه کافیه یه توبه نامه بنویسه و مسلمون بشه. "

بیرون گروهی از همکلاسی ها به "نابغه" نزدیک می شوند.

"هی نابغه واسه چی سر کلاس نمیای . الان امتحان شروع میشه. آخه ما از رو دست کی مسئله حل کنیم؟ "

درِ اتاق مدیر باز می شود . با اشاره ای "نابغه" را به داخل می خواند. دبیر ریاضی کِسل و متحیراست و مغموم . نگاهش جای دیگریست. مدیر چیزی به "نابغه" می گوید. "نابغه" ساکت است. چیزی نمی گوید. عینکش را صاف می کند، آرام بلند میشود و از دفتر بیرون می آید نگاهی به همکلاسی ها و حیاط مدرسه می اندازد و ترک درس و دفتر می کند.  

☻☻☻☻☻

" چه گونه گرسنه گی را

گرم تر از نان شما

می باید پذیرفت"

 1360(1981)- اداره دارائی – بخش تدارکات

رئیس بخش پرونده اخراجی ها را مرتب می کند. اولین پرونده را باز می کند.

نام : پریچهره درخشنده- متولد 1320 – مجرد – سابقه 5 سال – مذهب : بهائی

قیافه خانم رئیس در هم می رود. خانم درخشنده را به خوبی می شناسد. خودش 5 سال پیش استخدامش کرده بود. یادش می آید که موقع مصاحبه ، خانم درخشنده چنان با شور و شوق و شنگولی حرف می زد انگار که قرار بود وزیر مملکت بشود.  بعدها از سایر کارمندان شنیده بود که خانم درخشنده از سن 13 سالگی در خانه خیاطی می کرده و برای مدت 22 سال تنها نان آور مادر و دو برادر و خواهرش بوده است. در عین حال تنفری که از خیاطی داشت و عذابی که از آن می کشید زبانزد همگان بود. همیشه شوخی می کرده که اگر روزی به جهنم برود به جای سوزاندن درآتش جهنم ، او را برای ابد به خیاطی کردن محکوم می کنند.

خانم رئیس زیر لب  لعنتی بر دنیا می فرستد و تلفن را بر می دارد. " میشه لطفا به خانم درخشنده بگین بیاد دفتر من "

چند لحظه بعد خانم درخشنده  مقابل خانم رئیس نشسته . نگران، عصبی ، مغموم . می داند.

" خانم درخشنده من واقعا مامورم و معذور. از بالا به من حکم اخراج شما را دادن. تنها راهی که داره اینه که با انجمن اسلامی اداره تماس بگیرین خودشون براتون  یه توبه نامه می نویسن که شیعه اثنی عشر آوردین و مذهبتون را محکوم می کنین بعد هم توی یه روزنامه می زنن . هیچکی این توبه نامه ها را باور نمی کنه . همه میدونن این حرفها الکی هس و زورکی."

صورت خانم درخشنده  یکهو چروکیده می شود . سا کت است. خانم رئیس ادامه می دهد.  

" من میدونم که چقدر این شغل برای شما مهمه . اگه میشه با چند کلمه حرف دهن اینا رو بس چرا که نه؟ حرف باد هواست. آدم باید توی قلبش ایمان داشته باشه. تازه کی به چند تا حرف مسلمون شده؟ "  تلفن زنگ می زند. خانم رئیس شماره تلفن انجمن اسلامی را به خانم درخشنده می دهد و تلفن را برمی دارد.

خانم درخشنده مبهوت و رنگ پریده است. از دفترخانم رئیس بیرون می آید.

در اتوبوس به تلفن انجمن اسلامی خیره می شود. حساب و کتاب می کند.  خانم رئیس راست می گوید حرف باد هواست کی با چند تا نوشته توی روزنامه شیعه شده. مذهب هیچگاه نقش مهمی توی زندگیش نداشته و خدا هم که هیچوقت چندان لطفی بهش نکرده چه برسه به پیغمبراش. اما، از طرفی ،اگه توبه نامه بنویسه چی میشه؟ برادر و زن برادر و خانواده اش که حتما طردش می کنن. شماتت های فامیلها را یکی یکی می شمارد. خاله ها ، دائی ها ، پسر خاله ها ، دختر خاله ها ، و .....         مادرش!

اتوبوس به ایستگاهش می رسد. پیاده می شود. در خانه را باز می کند. به مادرش می گوید:

"باید چرخ خیاطی را از انباری بیرون بیاریم."  

☻☻☻☻☻

"غم نان اگر بگذارد"

 1361(1982)- اداره آموزش و پرورش– بخش بازنشستگی– دفتر انجمن اسلامی

از بلندگو اعلام می کنند:

"شماره 19"

شماره 19 روسری اش را به جلو می کشد و موهای سفیدش را کاملا می پوشاند. مانتوی سرمه ای گل و گشادی به تن دارد. آرتروز دارد. لنگان لنگان به پیشخوان می رود.  
"این شماره را بگیر برو آخر راهرو، دفتر انجمن اسلامی ."

شماره 19 دوباره لنگان به راه می افتد.

در دفتر انجمن اسلامی ، مردی قوی هیکل با ریشی پر پشت و سیاه ، پشت میز نشسته است.        پرونده های اخراجی ها تقریبا تمام میزش را پوشانده است. پرونده شماره 19 را باز می کند.

" تکلیف شما معلومه. یا باید توی روزنامه آگهی بزنی که فرقه ضاله بهائی رو محکوم     می کنی و اسلام میاری ، یا حقوق بازنشستگی شما قطع میشه.

" آخه حاج آقا، من پنج ساله که بازنشسته شدم بعد از سی سال کار کردن. شوهرم مسلمونه و حج رفته. بچه هام مسلمونن. هیچوقت هم پامو توی هیچ تشکیلات بهائی نذاشتم و .........."

حاج آقا بی حوصله می پرد توی حرفش:

" به هر حال توی خانواده بهائی متولد شدی. تمام خانواده ات بهائی اند. راه دیگه ای نداره. وقت چونه زدن ندارم. اگه می خوای حقوقت قطع نشه باید توبه کنی و توی روزنامه بنویسی"

شماره 19 از دفتر بیرون می آید. آشفته و پریشان و گیج و منگ به نظر می رسد.

" اگه بنویسم داداش که حتما خیلی ناراحت میشه، یعنی بازم خونمون میاد بهم سر بزنه؟، آبجی ها چی؟، خیالش از جانب دو-سه تاشون راحته، هیچوقت ولش نمی کنن و تنهاش     نمیذارن، ولی بقیه شون ؟حتما طردش می کنن، بچه های خواهراش ، برادراش؟ بقیه فامیل هاش؟ چند نفر براش می مونن؟  چه مصیبتی می شه!"

"اگه حقوقم قطع بشه چی؟ "

تا اونجا که یادش می آمده حتی قبل از ازدواج کار می کرده و روی پای خودش بوده، از اینکه دستش پیش کسی ، به ویژه شوهرش ، دراز باشد بیزار است. تصویری در ذهنش نقش می بندد:

" میشه صد تومن بدی اصلا پول ندارم."

" می خوای چکار صد تومن ؟ چه خبره ؟ سر گنج که ننشستم ! هفته پیش صد تومن بهت دادم، چکارش کردی؟"

شماره 19 انگار که سیلی محکمی خورده باشد روی نیمکت توی راهرو می نشیند. نفس عمیقی می کشد. عرقش را پاک می کند. روسری اش را محکم می بندد. برمی گردد.

" حاج آقا ، واسه مسلمون شدن به کدوم روزنامه باید آگهی بدم؟"

☻☻☻☻☻

"جرم این است "

1362(1983)- زندان عادل آباد

نفر آخر گروه است. 17 سال دارد. پیشانی بلندی دارد با چشمانی درشت و نافذ و صورتی مغرور و لبخندی دلپذیر. زیباست.

نوبتش را انتظار می کشد. هیچ رد پائی از ترس را نمی توان در هیچ جای صورتش نشان کرد.  انگار دارد بی خیال به مهمانی می رود. بی خیالی اش خواهر زینب را جری می کند.  به جلو هلش می دهد.

"بجنب ، جون بکن، بچه بهائی ها اون دنیا منتظرن بهشون درس اخلاق بدی !"

نوبتش رسیده است.

با پوزخندی به  مرگ و ریشخندی به خواهر زینب ، بر چهارپایه پا می گذارد. پیش از آنکه خواهر زینب فرصت کند خودش طناب را بر گردنش می اندازد. بوسه ای بر طناب می زند و صدایش آرام آرام در فضای زندان پر می شود.

" هَل مَن مُفَرّجاً........"

و خواهر زینب چهار پایه را از زیر پایش می کشد.  

☻☻☻☻☻

"خدای را از چه هنگام این چنین

آیین مردمی

از دست

بنهاده اید؟"

1364(1985)- دبیرستان شهید قربانی – کلاس دوم نظری – درس ریاضی

کلاس 45 شاگرد دارد. معلم خانمی ست کوتاه قد و تقریبا چاق با مقنعه ای سیاه که چندین شماره از اندازه  سرش بزرگ تر است.  بسرعت روی تخته سیاه فرمول پشت فرمول       می نویسد. شاگردها با عجله قبل از اینکه خانم معلم فرمولها را پاک کند آنها را در دفترهایشان می نویسند.

درِ کلاس باز است. یک صندلی بیرون از کلاس، بطور مورب در راهرو گذاشته شده است. دختری با مقنعه قهوه ای روی آن کاملا نیم  خیز شده ، از بیرون تنها نیمی از تخته سیاه را می بیند. هرچه می بیند را با عجله توی دفترش می نویسد.

اجازه ورود به کلاس را ندارد. بهائی ست و طبق دستور خانم مدیر حق حضور در کلاس  و نشستن در کنارهم کلاسی ها و احتمال تماس بدنی با آنان را ندارد.

☻☻☻☻☻

"چیره دستانی در حرفه ی کت بسته به مقتل بردن"

1366(1987)- زندان اوین

بازجو او را به اطاقی می برد . یک تخت در ته اطاق است. مردی خون آلود روی تخت افتاده است. صورتش ناپیداست . پاهایش مثل دو تا بادکنک قرمز باد کرده است.

" خوب گوش کن که من وقت تکرار ندارم. برای ما همه بهائی ها جاسوس اسرائیل هستن . مسئله خیلی ساده هس. یا یه نوشته بهت میدیم که امضا کنی جاسوس اسرائیل هستی اونوقت دیگه کاریت نداریم و می تونی بری زندانت رو بکشی وگرنه سرنوشت این مفلوک روی تخت رو پیدا می کنی . تصمیمت رو بگیر".

تحمل مرگ را دارد، تحمل درد را نه.

برایش می نویسند. امضا می کند.

یک هفته بعد خبر اعدام یک جاسوس اسرائیل را در روزنامه ها چاپ می کنند.  

☻☻☻☻☻

"نتوان مُرد به سختی که من اینجا زادم "  

1369(1990)- خواربار فروشی عدالت

مثل همیشه ساعت 7 صبح در مغازه را باز می کند. احضاریه ای از جانب کمیته محل در دست دارد.  امروز آخرین مهلتی ست که باید خود را به کمیته معرفی کند.

8 سال است که از اداره کشاورزی پاکسازی شده . بعد از چندین سال  دستفروشی و کارگری و نقاشی ساختمان و کابینت سازی و رانندگی ، 4 سال است که این مغازه را باز کرده است.

عصبی ست. حوصله مشتری ها را اصلا ندارد.

ظهر در مغازه را می بندد. به کمیته می رود.

"اسمتون"

"رحمت الله شریف زاده"

"شغل؟"

"کارمند پاکسازی شده سابق . الان هم مغازه دار"

"مذهب؟"

"بهائی "

"جواز کسب از کمیته داری؟"

"نخیر .فقط  جواز از شهرداری دارم."

" شهرداری بیخود کرده به شما جواز داده. شما بهائی هستین و نمی تونین جواز خواربارفروشی داشته باشین."

"آخه چرا؟"

" طبق قانون اسلام شما نمی تونین چیزی که خیس میشه به  مشتری مسلمون بفروشین"

"مثلا مثل چی؟"

" مثل پنیرکه توی آب هس ، ماست ،  و یا......."

دیگر چیزی نمی شنود. حواسش می رود دنبال اسم قاچاقچی که آدم آنور مرز می برد. فکر می کند باید از همسایه اشان تلفنش را بگیرد.  

☻☻☻☻☻

"از دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست"

1377(1998) – دبستان رهرو

هوا داغ و دم کرده است. زنگ تفریح است . دخترکها با مقنعه های سیاه و سرمه ای به طرف تنها شیر آب مدرسه هجوم می آورند.

به شیر آب می رسد. شیر را باز می کند. اولین قطره های خنک آب به صورتش می خورد . هنوز خنکی آب را کاملا حس نکرده بود که دستی سنگین و محکم بر سرش کوبیده می شود.

خانم مدیر است.

" بیشعور احمق! نمی دونی بهائی ها حق ندارن از شیر آب عمومی استفاده کنن. می خوای همه رو نجس کنی؟"

مچاله و بغض کرده به گوشه ای می رود.

صدائی از پشت سر می شنود. بر می گردد.

چند دست کوچک از زیر روپوش مدرسه، قمقمه های آب را به سویش دراز کرده اند.  

☻☻☻☻☻
 
و حکایت همچنان باقیست.   

***********
 
فریبا مقدم

جولای 2008


Share/Save/Bookmark

 
default

The problems of religions.

by Amir Ghiassi (not verified) on

آقای مدیر گروه نزد من آمد و گفت که بایست به دفتر رییس دانشگاه بروم . گفتم چه شده گفت یک نامه از طرف موسیو تیر آبادی آمده که تو بهایی هستی و برای اغفال فرزندان معصوم مسلمانان به دانشگاه رخنه کرده ای. من یک جواب دندان شکن دادم که امیر بهترین استاد ما است و اینها همه تهمت است. بعد از کلاس من به دفتر آقای رییس دانشگاه رفتم. اظهار نامه موسیو تیرآبادی را که خودش را طلبکار نامیده بود و از من پول میخواست جلوی روی من گرفت و گفت وی نوشته است که شما بهایی هستید و از او پول قرض کرده اید. کیفم را باز کرده و چکهای برگشت شده وی را نشان آقای رییس دادم و گفتم اگر او از من طلبکار است چرا چکهایش را پرداخت نکرده و آنان برگشت خورده اند. این مرد یک شیاد حرفه ای است.

آقای رییس گفت فردا به حراست برو آنها بررسی و تحقیق میکنند. فردا من به حراست رفتم. یک جوان ریشو از جایش بلند شد و گفت استاد بفرمایید بنشینید. من نشستم. گفت شما نماز بهایی بلد هستید گفتم نه گفت از بهاییت اطلاعاتی دارید گفتم که پدر من یک مسلمان دو آتشه بود و هیچوقت نمیگذاشت که من با بهایی ها معاشرت کنم. مادرم بهایی بود ولی اجازه نداشت که با من در باره بهاییت صحبت نماید. گفت نماز اسلامی که میدانی گفتم از بچگی خواهرم بمن یاد داده است. از هشت سالگی من نماز میخواندم. گفت بخوان خواندم گفت ترجمه کن ترجمه کردم. گفت از بالا بمن دستور داده اند که شما را اخراج کنم. گفتم چرا گفت برای اینکه بهایی هستی و اینطور خوب نماز اسلامی خواندی و ترجمه هم کردی کدام مسلمان میتواند باین خوبی نماز را ترجمه کند. این بهایی ها هستند که نماز و قران را میخوانند و بخوبی ترجمه میکنند.

بشوخی گفتم مگر خواندن و ترجمه نماز و یا قرآن بد است گفت نه ولی مسلمانان معمولی به غیر از روحانیوت از عهده این کار بر نمیایند. بهر حال شما اخراجی هستید مگر در روزنامه کثیر انتشار مطالبی بر ضد فرقه ضاله بهاییت بنویسید و مثلا به آن بتازید. گفتم من که از اول بشما گفتم که مادرم بهایی است ولی من معلومات بهایی ندارم حالا چگونه میتوانم بدون اطلاعاتی از بهاییت بر ضد آن مقاله بنویسم من که آیت الله نیستم که ردیه بنویسم و یا فتوی بدهم. من معلم زبانهای اروپایی هستم. گفت در آنصورت برو و مکانیکی بکن و یا یک کار دیگر دیگر نمیتوانی در دانشگاه درس بدهی گفتم در سن چهل پنج سالگی من که سالها زبان تدریس کرده ام چطور بروم ماشین تعمیر کنم.

خواهرم در آمریکا بود جریان را برایش نوشتم گفت هر چه داری برای ما بفرست برایت خانه ای میخریم و به اینجا بیا کار هم هست. همسرم هم گفت باید همین کار را بکنی چون بچه بزرگ میشوند و خرج دارند و اگر به آمریکا برویم میتوانند راحت آنجا درس بخوانند.

با هزار زحمت هرچه داشتیم فروختیم و برای او فرستادیم و خودم هم بلیط هواپیما گرفتم و به آمریکا آمدم در فرودگاه بخانه خواهرم زنگ زدم شوهرش گوشی را برداشت و گفت که هستی گفتم که امیر هستم. بیا و مرا بخانه ببر من به آمریکا آمده ام. گفت چطور ویزا گرفتی و چطور ایران بتو پاسپورت داده است. گفتم که گرفتم و آمدم گفت بمن چه بما دیگر زنگ نزن و به اینجا هم نیا اگر بیایی پلیس خبر میکنم. که ترا با دستبند به زندان ببرند. گفتم تکلیف آنهمه پولهایی که فرستاده ام چه میشود؟ گفت ما ضرر کردیم و همه پولها از بین رفته اند. آن روابط هم دیگر قدیمی شده است. و همه چیز تمام شده. گفتم آن نامه هایی که میفرستادید که بیا و همه چیز خوبست چی. گفت ما باور نمیکردیم که بتوانی بیایی. بهر حال آدرست را بده من برایت یک چک پانصد دلاری میفرستم که گرسنه نباشی. گفتم که من که آدرس ندارم گفت به خانه مستمندان برو که به لشگر رهایی موسوم است آنجا یک تخت بتو میدهند که بخوابی و برایت کار هم پیدا میکنند. بعد بمن تلفن بزن و آدرس بده برایت چک را میفرستم. خوب اینهم شوهر خواهر بهایی.

بالاخره پس از چند روز سرگردانی کاری پیدا کردم و مشغول شدم. حالا خانواده ام در ایران که هرچه داشتم برایشان گذاشته بودم فکر میکردند که من به آمریکا رفته ام و پهلوی خواهر عزیزم دارم خوش میگذارنم. با هزار مکافات اجازه تدریس گرفتم و در یک دبیرستان ویک کالج مشغول کار شدم در این مدت کار ها را درست کردم و برای تمامی اعضای خانواده پنج نفری اجازه کار واقامت گرفتم. خواهرم هم بالاخره مقداری از پولهای ارسالی را بمن پس داد.

روز ورود خانواده ام رسید آنان با کارهایی که من کرده بودم توانسته بودند که ویزا بگیرند و به آمریکا بیایند. سه پسر رشید و یک دختر که عروسکهایش را هم با خودش آورده بود. با یک دنیا خوشحالی بسمت آنان رفتم و خواستم آنان را در آغوش بگیرم همسرم با سردی خودش را کنار کشید. و بالاخره با کمک دوستم که به آنجا آمده بود با آنان بیک پانسیون رفتیم که خودم هم آنجا یک اتاق داشتم صاحب پانسیون یک اتاق دیگر هم بما داد.

روز بعد به کالج برای تدریس رفتم. باتاق من تلفن زدند که بایست به اتاق رییس بروم. من به اتاق رییس کالجم رفتم. در حالیکه ایستاده بود و یک معاون هم پهلویش بود گفت ما دیگر به کار شما احتیاج نداریم و کار شما تمام شده و بایست بروید. گفتم من به امید این کار تمام وقت که فکر میکردم دایم است خانواده ام را به اینجا آورده ام. گفت این دیگر مشگل شماست بمن چه. بعد بطور شفاهی گفت که شما مسلمان تروریست و ضد یهود هستید و گفته اند که شما نازی هم بوده اید. ولی ما اینها را بصورت کتبی نمینویسم. شما کتاب نوشته اید و از هیتلر پشتبانی کرده اید. گفتم کتابی که من در کودکی نوشتم بر علیه جنگ و کشتار بوده است. گفت بهر حال ما مجبور نیستیم که برای اخراج شما دلیلی داشته باشیم همین قدر که بگوییم نمیخواهیم از نظر قانون آمریکا کافی است. بروید کار دیگری پیدا کنید مثل رانندگی و خرده فروشی و مکانیکی.

پسرم که فکر میکرد به شاهزاده عبدالعظیم امده است از همان روز اول همه چیزمیخواست وفکر میکرد که در آمریکا همه چیز ارزان و مجانی است. بالاخره من با کمک مبالغی که داشتم یک خانه خریدیم که بایست ماهیانه سنگینی هم میپرداختم وحالا هم که اخراج شده بودم. ولی چاره ای هم نبود. بایست میگذرانیدم .

بیک کالج دیگر رفتم گفتند که ما یک چند ساعتی برایتان میتوانیم درس بگذاریم. دیدم که با چند ساعت کار که وضع نخواهد چرخید. به یک شرکت اتوبوسرانی رفتم و در انجا هم چند ساعت بمن کار دادند ولی باز کفاف نمیداد. بعد هم برای آموزش خلبانی به یک آموزشگاه خلبانی رفتم و گفتم که من میتوانم معلم خلبانی بشوم گفتند چقدر ساعت پرواز داری مدارکم را دادم گفتند کافی است هفته ای یک یا دوبار اگر هوا خوب باشد میتوانی کار کنی. ولی همه اینکار ها کفاف خرج پنج نفر را نمیداد.

همسرم که از اول با من سرد بود بالاخره بعد از اینکه چند ماهی با من بود کاری گرفت و گفت که میخواهد برود و یک روز که من به خانه آمدم دیدم که رفته اند حتی بمن نگفتند که آنروز میخواهند بروند. آنان هرچه توانستند بردند و مرا با یک خانه بزرگ و یک دنیا قرض تنها رها کردند. همسرم که با من سرد بود و با من حرف نمیزد هر روز ساعتها مینشست و برای دوستانش نامه نگاری میکرد. و بعد هم مرا لجن مال کرده بود. تا خودش را خوب جلوه دهد در میان این دوستان یک مرد هم بود که نامه های عاشقانه برایش مینوشت.

بعد همسرم به دادگاه میرود و با کمک محفل از من طلاق میگیرد و درخواست خرجی میکند. در صورتیکه من هر چه میخواست میدادم. با مرور زمان قیمت های خانه سرسام آور پایین آمد و من تمامی سرمایه ای که پیش قسط داده بودم حدود بیست در صد قیمت خانه از بین رفت.
دیدم واقعا این دین هم عجب درد سری است تا کوچک هستی که بایست فحشهای رکیک دوستان مسلمان و بچه های ولگرد را گوش کنی و بسر و کله ات سنگ پرتاب کنند وقتی بزرگ شده اخراجت میکنند که بهایی هستی و در کشور دیگر محترمانه عذرت میخواهند که مسلمان و ایرانی تروریست هستی. و بعد هم هرچه سرمایه داشتی یکبار بنام بهایی غارت میشوی و یکبار هم بنام ایرانی مسلمان تروریست کنار گذاشته میشوی. شاید بهتر این بود که در ایران همه بهایی ها را میکشتند تا از این دربدری و آوارگی و زندگی با مرگ تدریجی راحت میشدیم.


default

I now understand your

by WAA WAA the illiterate (not verified) on

I now understand your hostility. It is because you are an illiterate that cannot read calligraphy. Ya Baha Ul Abha is read as 'evil'?

looooooooooooooool at your stupidity.

Cult? You have now proved that you are an illiterate fundamentalist and bigoted fool. You are the same as those that says the Holocaust did not happen and deny anything remotely unislamic. Marmoolak khor parast and vatanforoosh of the first degree and a disgrace to anything remotely Iranian.


default

WaaWaaWaa

by WaaWaaaWaa (not verified) on

Bahai is not a faith, its a CULT.

Bahai religion is EVIL, it spells out Evil in your own symbol, if you don't believe me look at this link.

//www.bahai-faith.com/GreatestName-Chicago.jp...

and if you don't believe me that it is a CULT read from actual past members
//images.google.com/imgres?imgurl=//www....


default

In reply to John Carpenter III

by John Carpenter but not the III (not verified) on

During the reign of Qajars and Bahai's?

Surely you mean Qajars and Pahlavis. ;-)

And you are absolutely right in that those dynsaties were removed by Almighty God. However, a just king is a symbol of unity of a diverse nation and above and beyond partisan politics.

It was God's will to have such a fanatical religious government in order for people to realise and understand what fanaticism and man made dogma can bring. This is His way of educating humanity.


ebi amirhosseini

Dear Fariba !

by ebi amirhosseini on


در اين بن بست

دهان‌ات را مي‌بويند
مبادا که گفته باشي دوست‌ات مي‌دارم

دل‌ات را مي‌بويند     روزگار ِ غريبي‌ست، نازنين

 

عشق را

کنار ِ تيرک ِ راه‌بند

 

تازيانه مي‌زنند

 

عشق را در پستوی خانه نهان بايد کرد در اين بُن‌بست ِ کج‌وپيچ ِ سرما آتش را

 

 

 

 

 

 

  به سوخت‌بار ِ سرود و شعر

 

 

 

 

  فروزان مي‌دارند به انديشيدن خطر مکن

 

 

 

 

  روزگار ِ غريبي‌ست، نازنين آ ن که بر در مي‌کوبد شباهنگام به کُشتن ِ چراغ آمده است
  نور را در پستوی خانه نهان بايد کرد آنک قصابان‌اند بر گذرگاه‌ها مستقر با کُنده و ساتوری خون‌آلود

 

 

 

 

روزگار ِ غريبي‌ست، نازنين

و تبسم را بر لب‌ها جراحي مي‌کنند و ترانه را بر دهان شوق را در پستوی خانه نهان بايد کرد کباب ِ قناری بر آتش ِ سوسن و ياس

 

 

 

 

روزگار ِ غريبي‌ست، نازنين

 

ابليس ِ پيروزْمست سور ِ عزای ما را بر سفره نشسته است
  خدا را در پستوی خانه نهان بايد کرد
   احمد شاملو تير ِ ۱۳۵۸

default

Bahais were persecuted a lot during the Pahlavi and Qajar era

by John Carpenter III (not verified) on

Many Bahais died during the reign of the Bahais and the Qajars.

We can not forget that a Qajar Shah killed the Bab.

And it was during the Pahlavi reign that a lot of Bahais were killed in Iran.

The Pahlavis in order to stay in power helped to persecute and kill many Bahais.

It is a blessing that the Pahlavis and the Qajars fell from power and that the monarchy in Iran has been abolished forever.

Bahaiis don't get involved in politics.

That is why it was the workings of the almighty God that got rid of the Monarchy in Iran.


default

Uttersly ashamed to call WaaWaaWa an Iranian

by Disgusted by WaaWaaWa (not verified) on

Nothing could be more disgusting than an attitude shown by this so called Iranian.

Here is what this person really means: It is OK for Muslims to rape, pillage, torture, mutilate and murder innocent people with total impunity and as soon as someone calls for a halt or highlights the unspeakable atrocities he calls it Muslim bashing.

No wonder the world is beginning to hate Islam and Muslims. It is people like WaaWaaWa who have sullied Islam.


Mona 19

Shame on you,Ali reza

by Mona 19 on

For making fun of other people belief...you won't accomplish anything!!

O ye who believe! Let not some men among you laugh at others:
It may be that the (latter) are better than the (former) ~ Quran 49:11

 

Mona


default

It should be spelled Bob not Bab!

by Ali reza (not verified) on

The spelling is done wrong.It should be spelled Bob as in Bob Hope the Comedian or Kabob instead of Kabab.


default

Thank you, Fariba for your article

by Farshad jon. (not verified) on

Thank you, Fariba khanom.

You showed a real picture of Bahai's who are living in Iran and injustice and inhuman behavior and treatment they receive in a daily basis.

Thank you, again.


faryarm

Bahai writings are in Exquisite Persian and Arabic, because:

by faryarm on

1. At the time 1860's much of Iran's religious culture and  language was in Arabic, (it still is) Grammatically,Arabic being a very precise language 

2. Baha'u'llah was exlied and was in confinement  for the last 40 years of His life in Arab lands; from Baghdad, to finally Akka, then Ottoman Palestine...

However, all this aside..why dont you examine and critique Bahai teachings?  

Bahais don't appeal for sorrow; they just want to fill the 160 year Vacuum

of knowledge about their plight and what they stand for.. since the only publicly available info has been biased, distorted and simply dreamt up fantasies about their history...The result you may ask???

The 160 year poisoning of the Iranian mind about Bahais produces comment we often see here, where people comment based on here say and books written with little scholarly integrity(kasravi etc)  whose only purpose was to oppose or put down the new born Bahai Faith.

Luckily the internet is helping to discredit these falacies, as one can now access authentic Bahai history and teachings (www.bahai.org

Please examine the subject without Prejudice.

best wishes

faryarm 

Here is a short look at the history of the Bab and Baha'u'llah , called Ocean of Light in 3 parts, here is part 1

 

 

part 2

Part 3


default

Afarin. Great piece!

by Yek Mosalmane Pashiman (not verified) on

I wish every single person who lives in Iran could read this article! It would put some cracks in the stiff wall of intolerance and injustice!


ebi amirhosseini

I recieved these....

by ebi amirhosseini on

through my email.They are sent by a Bahai friend of mine.I think for some of us they might be useful to have a better understanding of Bahais & hopefully at least start to come to peace with them!.After all wer'e all creations of HIM,regardless of our religious beielfs.

1-//www.youtube.com/watch?v=yOJkOp3vUic

2-//www.youtube.com/watch?v=oTBqWPZeJZU

3-//www.youtube.com/watch?v=hXD_NaqrNFo

Best Wishes


Maral

یك بام و دو هوا

Maral


یك بام و دو هوا
یك مسئله مهم كه بعضی دوستان اینجا فراموش كرده اند این است كه احمد كسروی كتابی در رد شیعه و شیخیگری هم نوشت وبه همین خاطر توسط فدائیان اسلام به طرز فجیعی به قتل رسید.اما این كتابها از كسروی در ایران پیدا نمیشوند ولی همان هموطنان و مسلمانان دو آتشه برای مبارزه با بهائی كتاب او را توصیه میكنند و او را دانشمند و محقق مینامند.


این كتاب را كه در جواب حملات كسروی به آئین بهائی نوشته شده به همه توصیه میكنم.

كسروی و بهائیگری او
بخوانید و داوری كنید
نویسنده: بهمن نیك اندیش
انتشارات البرز


default

To understand Bahais start directly with their writings

by Ali Najafi (not verified) on

I find Kasravi's book to be inaccurate and not an objective book. This is just my opinion. If people are interested in understanding the Baha'i religion, it is best to start directly from their writings (i.e. to understand any religion or philosophy you have to start directly with its founder/author).

If you start by reading Kasravi's interpretation (or anyone else's) then you get a very biased view (either negative or positive).

Two good places to start are:

1) //reference.bahai.org/fa/

2) //www.bahai.org/persian


default

salman Rushdi=kassravi

by Seagull (not verified) on

Irani Assir,
your proposal is somewhat like reading the Satanic Verses by Rushdie to learn about Islam.
Ofcoures nothing wrong with that!

Sir the level of your deceitfulness is appalling.

Hooshan, you will never have the courage to endure what these Bahais or other brave Iranians have endured in your prisons.
One thing you should not forget, the prison of lies and deceit you are in is an abyss that Allah has provided for you and it will just get better for you, "you shall see in length."

Those Iranians, Bahais or not who have been subjected to your hate and injustice and humiliation will be free one day, but the prison you are in is yours for good.

You use Kassravi to justify the conduct of hizballa and hojjatiiyee!!??
Irani asil is your taghiyiih name and you are not rescuing Islam, but you are an embarrassment to your book and your prophet, and you cant go hide. You see you must expose yourself for the world to know you and your are carrying out the instructions so well. Only if you knew what a disgrace your kind is to Islam, but God will keep you ignorant of this fact even as I am revealing it to you! That is amazing Justice.

"Many a time will those who disbelieve fain they had been resigned. Leave them to eat and enjoy themselves and let hope beguile them, but they at length shall know!"

(The Qur'an (E.H. Palmer tr), Sura 15 - El Hagr)


default

WaaWaaWa

by WaaWaaWa (not verified) on

What is up this all this Bahai propaganda and appeal for sorrow and the same with Christian ladies promoting Christianity. I see it as Muslim bashing. The good thing is that Bahai's can never bash Islam because they believe in the Quran, and in our prophets and their book is written in ARABIC! LOL! For a religion that was born in Iran, how is their book written in ARABIC??? Eventhough their religion is soo young it has no legitimacy among the Abrahamic faith, they try to legitimize it by having a center in Haifa, Israel LOLOLOLOL! The problem with Bahais is that they constantly want pitty and are constantly trying to convert people. THey are like the unwanted Jehovas Witnesses of Christianity.

I am playing my sympathy violin for the bahais, do you hear it? Probably not because its so tiny.


Zeynab

Irani asil

by Zeynab on

حزب الله بیدار است پول نفت ایران در لبنان است.


default

SO SORRY..........

by maziar 58 (not verified) on

Mrs. Moghaddam what a sad and embarrassing tales of From our Motherland Iran where I had and still have in contact As Of today with many school mates that I came to find being of Bahai or jewish, here in the state after 20-25 yrs.
We used to have friends in our teen yrs to play and hang out, I personally don't recall any differnce except the ones coming from Tabriz or Rasht or Isfahan just to make jokes with.
I appologise on behalf of all those who have done wrong to yours AND millions of their own religion Islam in Iran.
I am very sorry

PEACE ON EARTH


default

Fariba Jaan: Is there an

by sad (not verified) on

Fariba Jaan: Is there an English Translation???


default

Irani Asil or Hizballahi

by Anonymousm (not verified) on

Irani Asil or Hizballahi Asil???

Irani Asil:

Do you thin the Bahai deserve this kind of vile, inhumane, despicable savagery, and brutality??


default

Very sad, indeed. The

by Anonymousm (not verified) on

Very sad, indeed. The Iranians deserve the mullahs and I wish them no good-will.


default

Mr amirhosseini

by A bahai (not verified) on

Thank you so much for being so just and brave. Iran needs more of you, it is not important what our religion is it is important to be just and fair.


default

Thank you Iraniye' ...

by Grateful Iranian (not verified) on

I was looking for this book a long time, and never knew that one could read it on line :) :) :)

I'll read it, and let you know what I think. Thanks again!!

P.S. ebi, please don't be silly - Ciao ...


ebi amirhosseini

Re : Dear friends

by ebi amirhosseini on

 

Dear "IRANIYE' ASIL" :

 I donot know how to thank you for opening my eyes to the "naked truth" !!since this time after your eye-opening& mind-busting academic article , I read Kasravi's book on Bahais for the 11th time,new facts came to my attention;the most important one is that the real name of the book is not " Bahaigary",but it is "Bahaism",& due to this fact ,despite reading it for many times,I was never able to grasp its true message!!.The second important finding was that thank dear GOD I & many other non-bahai Iranians are not " Iraniye' Asil" like you,so,please excuse me,since I have to go & do more findings through scholary sources you provided for me!!.

best Wishes

 


default

Dear Friends

by Iraniye' Asil (not verified) on

For all of you who are interested to know more about 'Bahaism', please read the following book: 'Bahaism' by the great Iranian Scholar 'Ahmad Kasravi'.

To know more about 'Ahmad Kasravi', please read his bio at this link:

//en.wikipedia.org/wiki/Ahmad_Kasravi

To read his book 'Bahaism' on-line, please click on the link below:

//www.iranchamber.com/personalities/akasravi/...

I highly recommend that you read the book for yourself, and make your own judment.

There is no question in my mind that after reading the book, a great many of you will come to the conclusion that 'Bahaism' is not exactly the religion that our Bahai friends are describing here.

Thank you, and best of luck :)


default

Iranian Civil Rights Movement

by stop the hate (not verified) on

These stories are similar to the stories of many African Americans who suffered degrading and discriminatory treatment in America. In America Race has always been the big social divide, in Iran the social divide has always been and still is Religion. I see many positive signs that many Iranians from many different political and religious persuasions see the civil rights of the Bahais as an integral part of a larger civil rights movement in Iran. The IRI is like the KKK, it is using the same methods of intimidation to keep the Bahais down and in their subordinate place in the Iranian society. But, this has backfired and many Iranians, who may have had some misgivings about the Bahais in the past, have come to see the truth about the faith. Despite the bleak picture that we see in Iran today, I see a bright future for Iran.


default

Hate sells

by 11101932 (not verified) on

It is a sad fact of our nature. Our dual nature. On one hand we have within us a truly beastly propensity. On the other hand, we also have angelic capability. Yet, nurturing the beastly is easy and it is exciting, while developing the angelic is difficult and seems boring.
So, hate sells. Wars arouse people. Enemy-making is a thriving business and a whole horde of demonic have been at enemy-making perhaps from the stone age era.
The mullahs, and the Islamic clergy in general, have been raised from birth with the kind of diet that feeds their lower nature -- the beastly. That's all they know. That's what drives them. These creatures of hate are themselves victims of their own lower nature who turn on the innocents and victimize them. There is little hope, as I see it, that these purveyors of hate can be held in check for as long as there are people who have been fed the same hate diet and find nourishment in the trash that the mullahs serve.
What do these evil creatures fear? They fear their demise, that's what. Without peddling hate, these leeches would go out of business.


default

Excellent article, I really

by Ya Hagh (not verified) on

Excellent article, I really like your way of story telling very realistic and artistic, one of the rare works visualizing what happened to the Bahai’s in past 50 years in Iran ,


Tahirih

Dear Mona they are scared of:

by Tahirih on

The truth!

Bahai principles:

-Oneness of humanity

-equality of men and women

-elimination of prejudices  

 -elimination of extremes of wealth and poverty

-independent investigation of truth

-need for universal education

-need for religious tolerance

-harmony of science and religion

-universal axillary language ,to promote unity of nations

-a world common wealth of nations

And above all" no need for clergy to interpret and be a liaison between man and his creator"!!!

Tahirih

-