گل خزان ندیده


Share/Save/Bookmark

aboli_moezzi
by aboli_moezzi
29-Mar-2010
 

گوشه ای از مجموعه داستان ملاقات با زنان استثنایی:

نُه ساله بودم. همون تابستون که از اولش تش باد بود، آقام از پشت بوم افتاد. یعنی نه که بگی حرومی خورده بود ها! از ای تاریکی تا اون تاریکی میرف سر کار. زون بسته آقام شبا تو خواب راه میرفت. آقام که هنوز نرفته بود، چن وختی بود که ایستگاه هفت بودیم . خُب یادمه. پایین نشسته بودیم. سماور بی چایی ننه، همی جوری منتظر آقام می جوشید. خواهرم مث همیشه گریه میکرد چون آقام باهاش شوخی کرده بود. آقام گفته بود که وختی بزرگ شد شوهر گیرش نمیاد. خواهرم همی جوری گریه میکرد. خواهرم میخواست زود بره خونه شوهر که دگه نون خور آقام نباشه. کوچیکه هم اصلا عین خیالش نبود که چار تا تجدیدی آوورده. کوچیکه میخواست وختی که بزرگ شد شزم بشه.

آقام از کار اومده بود خسته و بیمار. انگاری رفته بود اونور شط جنگ باعربا. ننه براش ریخت و خورد. کوچیکه هم یه کاسه بزرگ تلیط کرده بود و به هیشکی نمیداد. آقام سر سفره همش خمیازه میکشید. بعدش پاشد و رفت بالا بوم بخوابه. اون سال تابستون، آبادان هر روز تش باد بود و حیاطمون شده بود مث تنور. داشتیم سُفره جم میکردیم که آقام با سر اومد پایین.

خاله عالیه، خواهر کوچیکه مادرم که شبیه مرده شوراست و الهی مرده شور خودش رو ببره، میگفت :"آقات از رو پشت بوم خودشو انداخت که به ننه خرجی نده!" حرفاش به دلمون مث یه خنجر دوسر بود. سه چار سال بعد از فوت آقام، خود پتیاره اش رفته بود حصیربافان پماد بخره، که همون جا هم رفت زیر گاری. تا ننه می رفت بازار، ما رو کتک می زد. بعد میگفت : "خودت رو هم بکشی، نمی ذارم جلیل تو رو بگیره." ما که سیزده سالمون بیشتر نبود. جلیل هم که تازه شده بود شونزده. اگه تو سرش نمی زدن دس به سیا سیفید نمی زد. صُبا همیه طبق بامیا و خنجرواری بر می داشت می رف جلوی پالایشگاه سراغ دس روغنی ها. نفروخته کارش می کشید توی کوچه با لختی های دیگه. کارش دو گل کوچیک بود و اش تی تی. صُب می رفت لب کوچه با یه خوشه خارک، شب که بر می گشت پاهاش بوی آب مکانیک می داد و کونه پاهاش شده بود مث سنگ پا. سیکل دوم بود ولی تو زندگیش، حتی یه زن روز رو تا آخرش نخونده بود.


Share/Save/Bookmark

more from aboli_moezzi
 
divaneh

کا اینا چیه می نویسی؟

divaneh


خدات بره کفیشه تو فکر می کنی همه مردم می رفتن ایستگاه هفت ماهی می خریدن که بدونن ایستگاه هفت کجان. یه جور میگه خونه مون ایستگاه هفت بود مث که داره میگه خونه مون  تو ناف لندن بود. ای آقات هم ما خیلی تو کتمون نرفت که تو خواب راه می رفته. آدم خواب که نمی تونه راه بره. مو خودم بعضی وقتا خواب می بینم که دارم راه می رم بعد بیدار که میشم میبینم هنوز همونجا خوابیدم. به نظرم آقات فکر کرده شده زیته، پریده بره رطب بخوره با کله اومده تو حیاط. او خاله هم باید همو موقع که او حرفه زد یکی می بافتیش. ما هم یه خاله داشتیم همیجوری بود. هر جا عروسی بود فکر می کرد حلیمه، میرفت بهمش بزنه.


Kofri

man bordi

by Kofri on

be 9 salegi o esh te te teeeeeeee va ghosam to tehroon yek sal baad ke nimidonestan ke man chee migam ta shod sal baad yad gereftam ke daran ama behesh migan zoooooooooooooo!!! alhagh ke morde shor on khalah ro ham bebaran!!!!


Jahanshah Javid

Good writer

by Jahanshah Javid on

Seems like an engaging story with a subtle sense of humor. I like the local accent. I'm Abadani myself. But that's not the only reason. Classical Persian often seems too formal for storytelling.