گوشه ای از مجموعه داستان ملاقات با زنان استثنایی:
نُه ساله بودم. همون تابستون که از اولش تش باد بود، آقام از پشت بوم افتاد. یعنی نه که بگی حرومی خورده بود ها! از ای تاریکی تا اون تاریکی میرف سر کار. زون بسته آقام شبا تو خواب راه میرفت. آقام که هنوز نرفته بود، چن وختی بود که ایستگاه هفت بودیم . خُب یادمه. پایین نشسته بودیم. سماور بی چایی ننه، همی جوری منتظر آقام می جوشید. خواهرم مث همیشه گریه میکرد چون آقام باهاش شوخی کرده بود. آقام گفته بود که وختی بزرگ شد شوهر گیرش نمیاد. خواهرم همی جوری گریه میکرد. خواهرم میخواست زود بره خونه شوهر که دگه نون خور آقام نباشه. کوچیکه هم اصلا عین خیالش نبود که چار تا تجدیدی آوورده. کوچیکه میخواست وختی که بزرگ شد شزم بشه.
آقام از کار اومده بود خسته و بیمار. انگاری رفته بود اونور شط جنگ باعربا. ننه براش ریخت و خورد. کوچیکه هم یه کاسه بزرگ تلیط کرده بود و به هیشکی نمیداد. آقام سر سفره همش خمیازه میکشید. بعدش پاشد و رفت بالا بوم بخوابه. اون سال تابستون، آبادان هر روز تش باد بود و حیاطمون شده بود مث تنور. داشتیم سُفره جم میکردیم که آقام با سر اومد پایین.
خاله عالیه، خواهر کوچیکه مادرم که شبیه مرده شوراست و الهی مرده شور خودش رو ببره، میگفت :"آقات از رو پشت بوم خودشو انداخت که به ننه خرجی نده!" حرفاش به دلمون مث یه خنجر دوسر بود. سه چار سال بعد از فوت آقام، خود پتیاره اش رفته بود حصیربافان پماد بخره، که همون جا هم رفت زیر گاری. تا ننه می رفت بازار، ما رو کتک می زد. بعد میگفت : "خودت رو هم بکشی، نمی ذارم جلیل تو رو بگیره." ما که سیزده سالمون بیشتر نبود. جلیل هم که تازه شده بود شونزده. اگه تو سرش نمی زدن دس به سیا سیفید نمی زد. صُبا همیه طبق بامیا و خنجرواری بر می داشت می رف جلوی پالایشگاه سراغ دس روغنی ها. نفروخته کارش می کشید توی کوچه با لختی های دیگه. کارش دو گل کوچیک بود و اش تی تی. صُب می رفت لب کوچه با یه خوشه خارک، شب که بر می گشت پاهاش بوی آب مکانیک می داد و کونه پاهاش شده بود مث سنگ پا. سیکل دوم بود ولی تو زندگیش، حتی یه زن روز رو تا آخرش نخونده بود.
Recently by aboli_moezzi | Comments | Date |
---|---|---|
امپریالیسم جهانی لامصب، حاج خانوم رو تحریم کرد | - | Nov 24, 2011 |
گوشه ای از داستان اردیبهشت ماه بهشت | - | Nov 22, 2011 |
سه کتاب داستان از ابوالفضل معزی | - | Nov 21, 2011 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
کا اینا چیه می نویسی؟
divanehTue Mar 30, 2010 12:36 PM PDT
خدات بره کفیشه تو فکر می کنی همه مردم می رفتن ایستگاه هفت ماهی می خریدن که بدونن ایستگاه هفت کجان. یه جور میگه خونه مون ایستگاه هفت بود مث که داره میگه خونه مون تو ناف لندن بود. ای آقات هم ما خیلی تو کتمون نرفت که تو خواب راه می رفته. آدم خواب که نمی تونه راه بره. مو خودم بعضی وقتا خواب می بینم که دارم راه می رم بعد بیدار که میشم میبینم هنوز همونجا خوابیدم. به نظرم آقات فکر کرده شده زیته، پریده بره رطب بخوره با کله اومده تو حیاط. او خاله هم باید همو موقع که او حرفه زد یکی می بافتیش. ما هم یه خاله داشتیم همیجوری بود. هر جا عروسی بود فکر می کرد حلیمه، میرفت بهمش بزنه.
man bordi
by Kofri on Tue Mar 30, 2010 06:36 AM PDTbe 9 salegi o esh te te teeeeeeee va ghosam to tehroon yek sal baad ke nimidonestan ke man chee migam ta shod sal baad yad gereftam ke daran ama behesh migan zoooooooooooooo!!! alhagh ke morde shor on khalah ro ham bebaran!!!!
Good writer
by Jahanshah Javid on Tue Mar 30, 2010 01:27 AM PDTSeems like an engaging story with a subtle sense of humor. I like the local accent. I'm Abadani myself. But that's not the only reason. Classical Persian often seems too formal for storytelling.