سفرهای جانانه بابا آغی


Share/Save/Bookmark

aboli_moezzi
by aboli_moezzi
14-Apr-2010
 

- آستینت رو یه خورده بکش پایین آغی! خالکوبی ات معلوم میشه.عسک رو واسه زورخونه که نمی خوام. میخوام بدم خان داداش بزنه رو دیوال. شاید هم بذاره روی طاقچه بغل عسک کوکو. همون عسکی که فاخته خانوم میگفت یه تابسون توی جهرم، اونو اروس جماعت ازش گرفته بودن. سر پتی و بی چارقد ها! کوکو بعد از اون عسک شیش روز گریه کرده بود تا چشاش شده بود گنده و قرمز مثل سیبای خراسون. کوکو میگفت: "به همی حضرت به زور از سرمون کندن. ما کجو و بی حجابی کجو؟ بعدش هم اومدن ثانویه و ازمون عسک گرفتن که نشون ارباباشون بدن. خدا هر چی قزاق شبون رو هلاک کنه! خدا نسلشون رو آواره سرزمین غربت کنه! " بعد من پیشش می نشستم و به قصه هاش گوش میکردم. کوکو پیر شده بود و جز من کس دیگه ای نمیرفت سراغش. شبا دست و پاش رو روغن میکشیدم تا ترک دستاش نسوزه. کوکو دیگه نمی تونست خم بشه. کمرش زیر سنگینی تشت رخت چرکای خان داداش کج شده بود. زیر پاش می نشستم و انگشتاشو می مالیدم. کوکو خیلی باحال بود. کوکو دلش مال قدیما بود.

- سلطنت خانوم! خدایی اش ها! نه که بگی همین جوری میگم. ما بی تو چیکار می کردیم؟ الهی آب هفت چشمه خراسون بیاد تو زمین وجودت. تو اگه چشم هم نداشتی، میتونستی همه چی رو با دلت ببینی. الکی نیس که کوکو ده مناتی ها رو همین جوری جلینگ جلینگ واست گذاشته بود کنار. اسم تو روی اونا نوشته شده بود. کاشکی کوکو زنده بود و همین الان جلو رومون می نشست و شهادت میداد.

- اسم ملکه روس جماعت روی ده مناتی ها بود آغی. تازه، ده مناتی های کوکو توی صندوق چوبی خان داداشه. شب عقدمون بهش گفتم ببنده به دستم ها! ولی خان داداش همه اش رو واسه دخترش نیگر داشت. بهش گفتم کوکو خودش وصیت کرده بود. کاغذش هنو لای قرآن بود. نه که بگی همی جوری میگم ها! کوکو میخواست خودش ده مناتی رو به دستم آویزون کنه. تو که نبودی، براشون خیلی اشک ریختم. کوکو به من میگفت: "هیشکی دستاش خلعت این ده مناتی نمیشه و هیشکی پاهاش به قشنگی ای خلخال های زر بجز خود خودت نیس!"


Share/Save/Bookmark

more from aboli_moezzi