هم شکمان یکسان!


Share/Save/Bookmark

Ali Ohadi
by Ali Ohadi
20-Oct-2008
 
چه شباهت هایی، خانم رولینگ! فاصله ی آشنایی تا ازدواج پدر و مادر منم خیلی کوتاه بوده. اونا البته نه یه سال قبل و نه توی قطار، بلکه یه ساعت قبل و سر سفره ی عقد همدیگه را می بینن. اونم از توی آینه! "دختره" را عمه ام پیدا کرده بوده! حاج خانوم میگه؛ -یکی دو بار، دُزِِکی "اون مرده" را نیگا کرده س! از تو آینه! آقام می خندید و می گفت؛ "بیخودی به آجیم اعتماد کردم. خیال کردم تیکه جونَمِس، جنسی بد بِم نیمیندازد". دختره بچه یتیم بوده و بیست سالی کوچک تر از آقام. پونزه سالش بوده که شوهرِش میدن. بعدم همین دیگه، توی آینه همو دیدن، همون شب ... صدای صندلیا نمیذاره. باز "اینا" اون پایین یه ریز حرف می زنن. بساطشونو پهن کردن تو محوطه و بلند بلند اختلاط می کنن. چند سالیه به این محله اومده ن. انگار که محوطه را اشغال کرده باشن. روز و شب و دیر و زود حالیشون نیست. در و پنجره را هم که ببندی و پنبه تو گوشت بکنی، افاقه نمی کنه. صدای "اینا" همه جا هست. شبام که ساکته، بدتر. حرفم بزنی میگن؛ توهین کردی! رگبار شروع میشه. لابد اونام مث من به آسمون بی ابر نگاه می کنن. صندلی ها را جمع می کنن و بساط را میکشن زیر سقف. یه چیزی نزدیک به پنج دقیقه میباره. همین قدر که من حواسم را از زیر بالکن بکشم بالا توی اتاق و پشت میز، و ... چی می گفتم؟ آره! از توی آینه یه راست میرن تو حَنجِله خونه. دختره هم مث مادر شما، اول شب سردش بوده، می لرزیده. گیرم که آقامم مث بابای شما مبادی آدابم بود، ولی بهش نمیومد کتش را بندازه رو شونه ی دختره! لابد پروای فک و فامیلش رو داشته، یه وخ نگن زن ذلیله. اونم اون سه تا خواهری که آقام داشت. نور از قبرشون بباره، مار و عقرب از نیششون خلاصی نداشت. اصلن نه گمونم آقام اون شب فهمیده که "دختره" میلرزیده.    بازم صدای این صندلیا! دوباره آقتاب شده! بساط را می چینن و می شینن به حرف زدن... که آسمون دوباره شروع می کنه به شاشیدن. عین خیالشون نیست. دوباره همه چیز را با عجله می برن تو. چرت و پرت میگن. خنده دار نیست ولی هِرهِر می خندن. انگار این دفعه بنا نداره به این زودی ها بند بیاد. حواسم را جمع و جور می کنم و یکی دو جمله می نویسم. از شروع متنفرم. دو سه جمله ی اول جون آدم را بالا میاره. صد و هفده بار باید عوضشون کنم. کجا بودم؟ آهان! حاج خانوم میگه؛ "چپیدم زیری لاحاف"! آقامم میره کنارش دراز می کشه. میگه؛ "اِز ترسم رفته بودم لبی دُشِک، آ پامو جمع کرده بودم تو شیکمم"! انگاری آقام به زور می کشدش طرف خودش! کارشم که تموم میشه، میگیره می خوابه. دختره یه ساعتی بیهوش میشه. بعدش هم خونین و مالین، تا خوروسخون بیدار بوده. درست و حسابی حالیش نبوده چی شده! بعدشم همین طوریا دیگه، تا پنجا و چند سال ادامه دادن. آقام روزا میرفت سر کار و شب بر می گشت. دختره هم که دیگه زن حسابی شده بود، به پخت و پز و شست و شو و رفت و روب و اینا، تو خونه سر کار بود، یعنی سر بیگاری، تا شوم بشه. دو سال یه بار هم، یکی به جمع اضافه می شد. هفت تا! فقط بین دوتا آخری یه هف هش سالی فاصله افتاد. هنوز درگیر همون دو سه جمله ی اولم که باز صدای "اینا" میاد. بیرون همه جا خیسه ولی چه آفتابی! عین عصرای تابستون که حیاط را آب می پاچیدیم و میموندیم تا پُخت آجرهای داغ، فروکش کنه. اونوقت قالیچه ها را از زیرزمین به نیش می کشیدیم و می آوردیم سر تخت ها پهن می کردیم و می نشستیم. خنکای عصر از روی خیسی آجرها با بوی نم خاک... ریه ها از لذت پر و خالی می شدند. یه ریز حرف میزنن، از ته حلق! از وقتی پیداشون شده، آرامشو از همه گرفته ن! انگار که جمعیت صحرای عرفات، همه ی محوطه را پر کرده باشن. نه "اینا" ول کنن، نه آسمون. تا می شینن به خوردن و اختلاط، دل آسمون هم وامیشه... شما شانس آوردین خانم رولینگ، که فقط یه خواهر دارین و یه چیزایی از به دینا اومدنش یادتونه. تو خونه ی ما چیزی که فت و فراوون بود، زایمون. سر می چرخوندی یه نونخور اضافه میشد. شونزه سالش بود که خواهرم به دنیا اومد. بعدشم یه داداش بوده که یکی دو سالی بیشتر، این دنیا را تاب نیاورده. منم سومی ام، یعنی دومی! مث شما و مامانتون، بیست سال با حاج خانوم فاصله دارم. سر عقد خواهرم، آخری را آبستن بود. خودش می گفت؛ "زنگوله پای تابوت"! همه ش سی و چار سالش بود! اینم بگم که ما تو خونه ی بابا ننه مون، فقط فکر "معده خفه کن" بودیم؛ یه تیکه نونی چیزی کش بریم و یواشکی بلُنبونیم. تو اون بلبشویی که خر صاحابش را نمی شناخت، نه گمونم کسی فکر می کرد کی خوشگل تره یا کی با هوش تر. انگار هیچ کدوم "تر" نبودیم. بابا و ننه هم اونقد گرفتار بودن که دریغ از یه دست خالی که به سر و پشتمون بکشن. جنگ و دعوا اما تا دلت بخواد. سر یه تیکه نون بیشتر یا خیار بزرگتر یا... اینه که عصبانیت بابا و ننه، مث خونه ی شما نوبر نبود. در مورد مدرسه هم، من از آخرین مدرسه ام، یه کم خوشم میومد. گاسم بخاطر میز و نیمکت های نو بود که جون میداد برای کندن یادگاری. دوباره شروع کرده به باریدن. بساط را جمع می کنن و میرن توی سالن. ولی صدای وز وز اختلاطشون از اونجا هم میاد. نه صدای بارون، نه رفت و اومد اتفاقی ماشین ها، نه صدای دور قطار، نه جیغ و ویغ گهگاهی یه بچه، نه صدای پارس سگ، هیچ کدوم تمرکز منو بهم نمی زنه خانم رولینگ. فقط "اینا"! حرف که می زنن، انگار آرشه می کشن رو اعصابم! حالا دیگه به نم نم بارونم دلخوشم. همین که صدای "اینا" نیاد...! میدونین! می خواسم به عنوان یه خواننده بگم که در کمال شرمندگی، هیچ کدوم از "هری پاتر"ها را نخونده ام. فیلم هاشم هم ندیده ام. تنها چیزی که از شما خونده ام، همین "شرح احوال" مختصره که خودتون نوشتین! نه این که نخواسته باشم ها. داستانش درازه. بر می گرده به "ساره خاتون" که تو خونه ی آقام اینا بزرگ شده بود. از یه همچین روزی مث امروز که در محله ی "احمدآباد" به دنیا اومدم و بعدشم تو خونه ی انصاری "پشت شترگلو" بزرگ شدم تا خونه ی محله ی "تل عاشقون" که هف هش سالم شد، همه جا این ساره خاتون بود که با نقل "امیرارسلان" و "سمک عیار" و "ملک جمشید" و "ملک محمد" و "حسین کرد شبستری" و اینا، گوش های ما را پر کرد. از همون جا به بعد هم دیگه نه از ترس جادو جنبل های مادر فولادزره ی دیو، رها شدم و نه از واهمه های قلعه ی سنگباران که فرخ لقا توش اسیر بود. تمام عمر انتظار کشیدم بلکی امیرارسلان برسه و فرخ لقا را از چنگ فولاد زره ی دیو نجات بده. همه ش فکر می کردم ربابه، دختر شفیعی، همسایه ی دیوار به دیوارمون، فرخ لقاست. چه چشم هایی، خانم رولینگ! عین آهو! یه خالم گوشه ی لبش داشت، مث خود فرخ لقا. یه روز از خونه شون صدای جیغ اومد. رگ هام زد بیرون. از روی هره پریدم تو حیاطشون. تا گفتم چی شده، شفیعی یه سیلی خوابوند تو گوشم. زنش گفت؛ "نزنش، پسری آمیزعباسعلیه". شفیعی ام یه لگد زد به ماتحتم و انداختم تو کوچه و گفت؛ "پسری هر خری میخواد باشد، رو دیواری مردوم چیکار دارد؟" خیال می کنم حوصله م از نیومدن امیرارسلان سر رفته بود. خب آدم از انتظار خسته میشه خانم رولینگ، مگه نه؟ گاهی هم خواب سمک عیار را می بینم که کمند میندازه سر دیوار قلعه که بره بالا. خواب ملک جمشید را هم دیده ام که شیشه ی عمر دیب را برده بالا تا بزنه زمین و ... نمیزنه زمین که... تا از شرش خلاص شیم... میتونم حدس بزنم که اینا هیچ کدوم به پای هری پاتر شما نمیرسن. ولی خانم رولینگ! سمک عیار حالا ششصد هفتصد سالشه. امیرارسلانم دیگه باید دویست سالش شده باشه. اون وقت ها دیوها و آدم بدها هم اینقد زیاد و بی رحم و خطرناک نبودن. با شیکستن یه شیشه می شد دیبو دود کرد. تازه تو محله ی ما هم امکانات نبود. درست مث حالا! اگه شرح احوال شما را نخونده بودم ... یعنی میدونین چطوری شد؟ اولش خوندم که درآمد شما از نویسندگی هشتاد پاونده، درست قایده ی مال منه. منتها مال شما در دقیقه و مال من در ماه! ولی حالا که شرح احوالاتتون را خوندم و دیدم اینقده بهم نزدیکیم، قول میدم که هاری پاترها را هم بخونم، همین که فولادزره دود شد و رفت وردست ننه ش و فرخ لقا به خوبی و خوشی آزاد شد. قول میدم خانم رولینگ. اگه "اینا" بذارن! مهر 1386

Share/Save/Bookmark

Recently by Ali OhadiCommentsDate
بینی مش کاظم
-
Nov 07, 2012
"آرزو"ی گمگشته
-
Jul 29, 2012
سالگرد مشروطیت
2
Jul 22, 2012
more from Ali Ohadi