دخی قیچی


Share/Save/Bookmark

Ali Ohadi
by Ali Ohadi
23-Oct-2008
 

تازه یک هفته بود کلاس ها شروع شده بود. با بر و بچه ها در کافه تریای دانشکده نشسته بودیم که بحث در گرفت. عجله داشتم. برخاستم و گفتم؛ الان باید بروم، ولی یک روز این بحث را ادامه می دهیم و به تو ثابت خواهم کرد که اشتباه می کنی. پوزخندی زد و گفت؛ من با کسی که از حالا می داند من اشتباه می کنم، بحثی ندارم!

سر راه سوئد برای دیدار بچه ها، دو روزی پیش من می ماند. می گوید؛ بزنم به تخته، مثل همان روزها قبراق و سر حال مانده ای. بی هوا می گویم؛ اما تو انگار از تک و تا افتاده ای؟ یک "اوهوم" می گوید و بر می خیزد تا فنجان قهوه اش را پر کند. لحظه ای از کنار پنجره بیرون را تماشا می کند و زیر لب می گوید؛ جای با صفایی داری. وقتی بر می گردد سر میز، دور پلک هایش شبنم گرفته است. معذرت می خواهم. خودم هم فهمیدم مزخرف پراندم. قصدی نداشتم. لبخند می زند؛ نه، راست می گویی، از تک و تا افتاده ام. ویران شده ام. غربت و درگیری کار و ... تنهایی، فاصله با بچه ها... خودم هم به روزگار خودم باور ندارم. می پرسم مرتضا چه می کند، خبری داری؟ می گوید؛ همان کارهای همیشگی، بیست سال است کنج اتاق نشسته و به عالم و دنیا بد و بیراه می گوید. خیال می کند همه حقش را خورده اند. و من یکی بیشتر از همه. می گویم؛ بنظر نمی رسید مشکلی داشته باشید. از کی همدیگر را ندیده ایم؟ شانه ای بالا می اندازد و می گوید؛ یادم نیست، فکر کنم آخرین بار، ده دوازده سال پیش بود که یک شب در فرانکفورت پیش ما ماندی. یعنی زمان به این سرعت از سر ما می گذرد؟ یادت هست اولین باری که در دانشکده بحث می کردیم، به من چه گفتی؟ لبخندی می زند و می گوید؛ من خیلی چیزها به تو گفته ام، کدامش را می گویی؟ همان که گفتی "با کسی که از حالا می داند من اشتباه می کنم، بحثی ندارم". این حرفت هیچ وقت از یادم نرفته، هیچ وقت! تو از همان روزهای اول دانشکده از من خوشت نمی آمد. می خندد؛ طوری راه می رفتی که انگار خلیفه ی بغدادی. از این همه اعتماد به نفس، لجم می گرفت. می گویم؛ ولی با مرتضا از همان روزها گرم بودی. خرده نان ها را از دور و بر بشقابش جمع می کند. موهایش را پشت گوشش می اندازد، سرپوش را روی ظرف کره می گذارد، و ... بنظر می رسد با پریشانی دنبال یک کلمه می گردد. می گویم؛ اصلن نمی خواهم وارد جزئیات بشوم، ولی تو ناراضی هستی، او هم که در یک سرزمین دیگر، به قول تو در یک گوشه افتاده و به خودش و دنیا نق می زند. حالا باید پنج شش سالی از این جدایی گذاشته باشد و آب ها از آسیا افتاده باشد. واقعن چه شد که کارتان به اینجا کشید؟ ظرف های کره و پنیر را توی یخچال می گذارد و بشقاب ها را توی ظرفشویی می چیند و ... می گویم؛ می شود مثل بچه ی آدم بنشینی و کدبانو بازی در نیاوری. می گوید؛ باز رییس شدی؟ می گویم؛ هو هو! اینجا خانه ی من است. من میزبانم و تو مهمان... می گوید؛ شازده! یادت باشد که افتخار "میزبان"ی را هم از من داری. اگر من "میهمان" تو نمی شدم، تو تحفه، "میزبان" که بودی؟ از ته دل می خندم. این همان "دخی" آن روزهاست. این را هم تو از من داری! اگر من نبودم، تو نوک کی را می چیدی تا از دانشکده تا اینجا هم چنان عنوان "دخی قیچی" را حفظ کنی؟ نمی خواهی جوابم را بدهی، اشکالی ندارد، ولی بنشین. لازم نیست مثل یویو اینطرف و آنطرف بروی. می گوید؛ چه را باید جواب بدهم؟ می گویم؛ این که چه شد کارتان به اینجا کشید. می گوید؛ قرقر، نق نق. کارش این شده بود که تمام روز روی کاناپه بنشیند، چای بخورد و سیگار بکشد و با "ریموت کنترل" از این کانال به آن کانال تسبیح بیندازد و فحش بدهد. از سر کار که بر می گشتم، یک سری سین جیم بود. برای هر تلفن هم باید یک پرسش نامه ی پنج شش صفحه ای پر می کردم؛ کی بود؟ چی می گفت؟ چرا ... مزخرف، بیخود... می خواست به خودش ثابت کند که اینجا هم هنوز "مرد" است. شما مردها به اعتبار "سنت" سر پا ایستاده اید. همین که در یک چاله ی یک متری می افتید، دیگر قادر نیستید خودتان را بالا بکشید. خدا نکند زمین بخورید...

قهوه ام را تازه می کنم و می نشینم. دیگر نمی بارد، هوا روشن شده. می پرسد؛ دلخور شدی؟ می خندم. می گوید پس چرا لب ورچیدی؟ می گویم دارم به خودم فکر می کنم، به خودمان. می گوید خدا بخیر کند. پاشو خوشان خوشان برویم به ایستگاه. در هوای آزاد هر چه می خواهی به "خودتان" فکر کن، دست کم بوی گندش مرا خفه نمی کند! می گویم از "ما" منظورم "همه" است! چرا همه مان دنیا را "لوچ" نگاه می کنیم؟ ابرو بالا می اندازد و می گوید؛ این دیگر چه باشد؟ می پرسم؛ همان داستان مولانا، ... هنوز هم منتظر است. آن امیر و وزیرش، یا چه می دانم، ارباب و نوکرش و داستان شیشه... هنوز هم نگاهم می کند. همان که یکی شان به آن دیگری گفت؛ آن شیشه را به من بده. گفت؛ کدام یکی را. اولی گفت؛ آنجا یک شیشه بیشتر نیست. دومی گفت؛ من اینجا دو تا شیشه می بینم. اولی گفت؛ آنجا یک شیشه بیشتر نیست. دومی اصرار کرد که آنجا دو شیشه است. اولی گفت؛ خیلی خوب، حق با توست، یکی را بشکن و دیگری را به من بده. دومی یک شیشه را شکست، دیگر چیزی نمانده بود که به اولی بدهد! ما هم در زندگی، در جامعه، همه جا، همیشه "آن یکی" را می شکنیم، و بعد، تنها می مانیم!

پشت پنجره ی قطار که ایستاده، می گویم؛ بچه ها را ببوس و نگذار ده دوازده سال دیگر هم بگذرد. زود به زود یک نشان افتخار "میزبانی" به من بده. می خندد و می گوید؛ شاید همین فاصله ی طولانی دیدارها باعث شده که تا به حال هیچ کداممان آن یکی "شیشه" را نشکسته ایم!

شنبه 17 آذر 1386


Share/Save/Bookmark

Recently by Ali OhadiCommentsDate
بینی مش کاظم
-
Nov 07, 2012
"آرزو"ی گمگشته
-
Jul 29, 2012
سالگرد مشروطیت
2
Jul 22, 2012
more from Ali Ohadi