تراژدی به روایت یک "می نی مالیست"!


Share/Save/Bookmark

Ali Ohadi
by Ali Ohadi
06-Nov-2008
 

   یک بار این "فیلم بریده"(ویدئو کلیپ) را  تماشا کنید!   

اجازه بدهید از همین جا با دوستانی که همه چیز را از پیش می دانند و احتمالن خواهند گفت؛ ای آقا، این که چیزی نیست، اینجا مسایل و اتفاقات وحشتناک تر می افتد، و از این قبیل ... در کمال ادب و احترام خداحافظی کنیم و بقیه ی راه را با آن آنگشت شماری ادامه دهیم که سر صبر، مطلبی را می خوانند و در انتها هم اگر نظری دارند، موافق یا مخالف، روشن و صریح بیان می کنند.

  خوب، اولین عکس العمل ها، بعداز دیدن این بریده ی ویدئویی، چیزی ست شبیه یک تاسف. خانواده ای هست نادار در جنوب شهر تهران. پدر معتاد و مبتلا به ایدز، به جرم قتل در زندان، مادر مشغول کار تمام وقت برای گذران زندگی خانواده، دختر بزرگ، هشت ماه است ازدواج کرده و حالا با پای شکسته در خانه ی شوهر در بستر افتاده، دختر دوم(راوی داستان) حدود سیزده ساله، در خانه مانده، بدون مدرسه شاید، مراقب تنها پسر خانواده است که باید چهار پنج سالش باشد، و دختر سومی هم به نام "آزیتا" هست که ده سال دارد و تحت سرپرستی خانواده ای دیگر به کاشان برده شده ... قصه ای که با پس و پیش کردن چند شخصیت و چند صحنه و واقعه، می تواند قصه ی زندگی نیمی از ساکنین آن جزیره باشد!

برای من و شمایی که اینجا، کجا؟ پای کامپیوتر نشسته ایم، شنیدن این قصه شاید در ابتدا ترحمی بر بیانگیزد، یا افسوسی، و در نهایت چشمه ی آب شور چشمانمان را هم بجوشاند! زندگی اما زندگی ست، و آدم زنده باید زندگی کند، نه؟ گرفتاری ها زیاد است، پای نقل هرکس که بنشینی آنقدر "گاز اشک آور" در حرف هایش هست که چشم هایت ابری شوند و ببارند!

من هم در اولین دیدار از این بریده ی فیلم، کم و بیش همین عکس العمل ها را داشتم، بعد هم برخاستم، چند دوری دور اتاقکم چرخیدم، قُلاجی به چپق زدم، ابری از دود صادر کردم و یک بار دیگر از پنجره، بازی کلاغ ها با گربه ی همسایه را روی محوطه ی چمن تماشا کردم... انگار اما در چهره ی این دختر، این زن، چیزی بود! بر لب هایش حرفی بود که نمی زد، قصه ای که نمی گفت ... آن وقت دوباره نشستم به تماشا...

از همان اول، در را که باز می کند، انگار زنی سی و چند ساله، جواب می دهد که مادرش کجاست. در عین حال، آمرانه اما مهربانانه، به برادرش می گوید؛ بیا برو تو! بر حرکات و رفتار خود مسلط است، انگار نه انگار دوربینی او را هدف قرار داده و مردی با ریش، به شکل و شمایل آنان که در خیابان می ترسانند، او را سوال پیچ کرده. زن دوازده سیزده ساله چنان مطمئن به خود، ایستاده که گویی پاسخگوی فلک است. خوش ندارد در مورد پدرش صحبت کند. به لبخندش نگاه کنید! بزرگوارانه و در عین حال با شرم می گوید؛ دوست ندارم در مورد پدرم حرف بزنم. بعد اما، همه چیز را می گوید. چرا نه؟ او پدر من است، "من" که نیست! چقدر باید از اعتیاد و زندان و قتل شنیده و خوانده باشد تا زشتی این مفاهیم به اندازه ی یک درد عادی در رگ هایش جاری شده باشد؟ به محله و شهری که در آن زندگی می کند، فکر کنید. اینجا پدری معتاد، مرتکب قتل، ساکن زندان، و مادری که جور زندگی خانواده را بکشد و ... داستان هر روزه ی همه ی همسایگان است، نه؟ زن جوان روضه نمی خواند، رمان نمی نویسد، شهرزاد ما یک "می نی مالیست"است! درد را با تمام جزئیاتش در سه چهار جمله، حکایت می کند؛ "پدرم تزریقی ست، به یکی از دوستانش تزریق کرد، او هم مرد، الان هم توی زندان است"! همین! مرد می پرسد؛ دیه خواستند؟ می گوید؛ نه، ما رفتیم... می گوید "ما"، جمع می بندد، مادرش را و خواهر بزرگش را و خانواده را هم نمایندگی می کند، انگاری همه ی خانواده در جیبش جا می گیرند. "ما"! ما رفتیم، آنها دیه نخواستند، فقط "ما" گفتیم رضایت ندهند. آنها هم گفتند باشد. مرد می پرسد؛ چرا؟ زن جوان لبخند می زند؛ "خوشمان نمی آمد از پدرمان..." 

مرد و دوربین وارد خانه می شوند. سرد است. زن سیزده ساله، می خندد. به علاءالدین لکنته ی گوشه ی اتاق، اشاره می کند و می گوید؛ "فقط یه دونه این هست، با این خودمون را گرم می کنیم،.." و می خندد. زن سیزده ساله مدت هاست بزرگ شده، آنقدر بزرگ که از فقر این خانه و این زندگی حقیر بیرون زده، جدا ایستاده، مثل یک "بیرونی"، از بالا به این درون فقر زده ی نکبت بار، نگاه می کند. با فقر "آشنازدایی" کرده، فاصله گذاری کرده، انگار دارد از زندگی دیگری می گوید،... به دیوار گچ و سمنت مالی شده نگاه کنید، آن وقت متکاها را ببینید! مرتب، شسته رفته و تمیز، کنار هم، روی هم چیده شده اند. نفت همیشه دارید؟ نه، هفته ای یک بار، مامانم هفته ای یک بار ... پسرک بی تاب، روی متکاها بالا و پایین می رود، به سختی تلاش می کند خودش را در آن بالا، روی متکاهای نا متعادل، نگهدارد، درست مثل خواهرش، زنی که آن پایین، روی زمین فقر، سخت و سفت و متعادل نشسته و به خنده از نکبت زندگی حکایت می کند. زمین زیر سنگینی تن کوچک این زن سیزده ساله درعذاب است! می گوید؛ شده که شب شام نخورده، خوابیده باشیم، اما هیچ وقت به مادرمان سرکوب(سرکوفت) نزده ایم. پناه بر خدا! چه چیزها می داند این زن! دارد مادرش را که ندیده ایم و نمی شناسیم، تطهیر می کند، بی دروغ، بی تظاهر، بی یک جمله ی کلیشه ای در مورد مهر مادر و ...

فاجعه ی خواهر را بی اشک و آه روایت می کند، در یک جمله، انگار که دارد از زنی بیگانه، از همسایه ای یک محله آن طرف تر حرف می زند، ... درد آنقدر در این خانه تکراری ست که جزیی از زندگی ست، درون آن متکاها، روی آن دیوارها در کمین نشسته است، آنقدر تکراری ست که پسرک کوچولو خمیازه می کشد! زن جوان انگار که قصه بگوید، از خواهر دیگرش حکایت می کند؛ "یک خواهر کوچک تر از من هم هست که ده سال دارد، یک خانواده قبولش کرده، برده کاشان". می گوید؛ "قرار بود مرا ببرند(کاشان) آماده هم بودم، اما دیدم "آزیتا" از من واجب تره، من باید بمونم، کارهای خونه را انجام بدهم". وقتی صحبت از "کارهای خانه" می کند، اشاره ی ظریفی هم به برادرش دارد که حالا، آنجا روی متکاها نشسته است. می گوید؛ "دیدم اون(خواهرش، آزیتا را می گوید) بیشتر از من به تفریح و این چیزها احتیاج داره ... آن زن،(همان که آزیتا را قبول کرده و به کاشان برده) نمی گذارد باهاش حرف بزنیم،... آزیتا اصلن عوض شده، مامان بهش زنگ زده، گفته؛ شما مرا اینجا گذاشتین، بابای من خوبه، تو بابای مرا انداختی زندان و از این حرف ها ..." بالاخره اشک زن سیزده ساله در می آید، یک لحظه. نه برای خودش، بلکه وقتی مادرش را روایت می کند، می گوید؛ "مامان هر وقت می آمد(خانه) گریه می کرد".

خنده اما دوباره بر می گردد. زندگی ست، دیگر. مگر چرخ، بخاطر آب چشم یک زن سیزده ساله، می ایستد؟ آدمی که زنده است، مجبور است زندگی کند. زن به "مسوولین" امیدوار نیست! می گوید؛ "این همه رفتیم، کسی کمکمان نکرد". یک لحظه می ماند که بگوید، یا نگوید. ولی می گوید؛ "خدا فقط به آدم های ثروتمند کمک می کند. فقط به آدم های ثروتمند میده، هی میده، هی میده، هی میده، ..."

می گویم؛ لعنت به کسی که به این زن، یا به مادرش، ... از سر ترحم پولی بدهد. دختری که در سیزده سالگی، زنی سی و پنج شش ساله است، کودکی نکرده بزرگ شده، خوب می داند چطور گلیمش را از آب این روزگار قحبه بیرون بکشد. فقط اگر سنگ ترحم پیش پایش نیاندازیم، عزت نفسش را با پول ویران نکنیم. فقط اگر بگذاریم با این گردن راست، مثل زرافه راه خودش را برود و تمام بی عدالتی های جهان را زیر پاهای برهنه اش، خورد و خاکشیر کند. او حریف زندگی ست، شایسته ی "بودن" است، به هیچ موعظه ای نیازمند نیست. با خود خدا هم می داند چگونه رفتار کند!

متشکرم که هستی، خانم کوچولو! بی تو چگونه می شد خرده شکسته های غرورم را از سراسر جهان جمع کنم؟ 

جمعه 28 دیماه 1386

 


Share/Save/Bookmark

Recently by Ali OhadiCommentsDate
بینی مش کاظم
-
Nov 07, 2012
"آرزو"ی گمگشته
-
Jul 29, 2012
سالگرد مشروطیت
2
Jul 22, 2012
more from Ali Ohadi
 
default

Sad Story

by Anonymous21 (not verified) on

Wonderful observation, wonderful comment.


default

ای بابا

امیر کبیر در ابن بابویه بعد از نهار در باغ طوطی (not verified)


ای با با این که چیزی نیست......

البته این را بشوخی عرض کردم. بسیار تحلیل عالی و عمیقی بود و به شفافی خود فیلم.