استقلال


Share/Save/Bookmark

Ali Ohadi
by Ali Ohadi
24-Aug-2010
 

 
تا آنجا که شنیده ایم و می دانیم، "استقلال" یعنی این که هیچ کس و هیچ چیز بر تصمیم ما اثر نگذارد. یعنی ما از هر عامل تاثیرگذار بیرونی "مستقل" باشیم و بتوانیم بر مبنای "منافع" خود، در هر موردی تصمیم بگیریم و عمل کنیم. در مقابل "عدم استقلال" است، یعنی "وابستگی"، که می تواند اقتصادی باشد، یا اجتماعی، یا سیاسی و یا همه باهم. وابستگی یا عدم استقلال به معنای آن است که ما در تصمیم گیری مان تحت تاثیر عوامل بیرونی هستیم. به زبان ساده تر "دیگران" برای ما تصمیم می گیرند! اما بنظر می رسد که استقلال یا وابستگی هم، مثل هر مفهوم دیگر در واقعیت زندگی، داخل مرزهای این تعاریف ساده و بسیط نمی مانند و شامل ده ها اگر و مگر می شوند. وقتی هر حرف یا حرکتی از هرجا، بتواند در تصمیم من اثر بگذارد، و مرا وادارد خلاف میلم تصمیم بگیرم، تعریف استقلال به مفهومی که دادیم، دیگر صادق نیست.
 
سیاست، به ویژه در دوران معاصر، اخلاق خودش را دارد. کثیف یا زشت یا هرچه، باری، با اخلاق عرف و شرع و بخصوص اخلاق عیارانه ی ما همخوانی ندارد. اکثریت ما باور داریم که پس از سال های نکبت بار وابستگی دوران قاجار و پهلوی، اگر با انقلاب 1357 ، "آزادی" به دست نیامد، و نه "حکومت مردمی" و نه خیلی چیزهای دیگر، اما با همه ی ویرانی و تشنج و خفقانی که هست، حسن این سی ساله این بوده که همه ی این تصمیم ها و برنامه ریزی ها و جهت گیری ها، زشت و زیبا، از آن خودمان بوده است. یعنی اگر نه مردم، دست کم "حکومت" یا "رژیم"، مستقلن تعیین کننده و تصمیم گیرنده بوده است. همان چیزی که عوامل رژیم هم به سختی بر آن پای می فشارند و آن را سبب افتخار خود می دانند و پیوسته در بوق و کرنا می دمند که ما مستقلیم. ولی آیا واقعن در همه ی موارد "ما" تصمیم می گیریم، و به اراده ی خود خطوط سیاست داخلی و خارجی را تعیین می کنیم؟
 
فرض کنیم سر یک چهار راه یا شش راه یا هشت راه ایستاده ایم و اختیار داریم از هر طرف که میل داریم، برویم. اما راهی که نزدیک تر و بهتر از همه، ما را به "مقصود" و هدف خود می رساند، سراسر سنگلاخ است و دشوار و پر هزینه. راهی دیگر با یکی دو پیچ خطرناک، ما را به مقصود می رساند، اما از جنگلی تاریک و پر ابهام می گذرد و معلوم نیست در این راه پر مخافت، چه دام ها که برای ما نگسترانیده باشند. اشکال در این است که بسیاری از پیش آمدها را نمی شود از ابتدای راه، شناخت و برای آنها راهکاری پیدا کرد.... راه سوم نیز مشکلات خودش را دارد و راه چهارم و... اما یکی از این راه ها، تخت و صاف و آسفالته و وسیع است و تا کیلومترها پس از آغاز، پیدا و روشن است. اشکال اینجاست که این جاده ی صاف و آسفالته، علیرغم آن که بنظر می رسد کم هزینه است، راهی ست دور و دیر به مقصد، و گاه بکلی جدا از هدف ماست و به سمتی دیگر می رود. با انتخاب این راه، می شود ادعا کرد که اختیار ما کاملن در دست خود ما بوده است؟ بازی شطرنج، مثال بسیار بارزی ست. در این تردیدی نیست که هرکدام از بازیگران دو سوی میز، در نهایت استقلال فکری، تعیین کننده ی سرنوشت خویش اند. اما همین که بازی شروع شد، در هر قدم و هر حرکت، اختیار هر دو بازیکن محدود و محدودتر می شود چرا که "حریف"، پیوسته "دام" می گستراند و در عین حال به پیروزی خود می اندیشد. کاری که ما نیز باید انجام دهیم. جایی می رسد که اگرچه ده ها امکان برای حرکت هست، اما به دلیل وضعیت مهره ها، تنها یک راه منطقی وجود دارد. ما "اختیار" داریم، اما "وضعیت" طوری ست که اختیار ما به دلیل بازی حریف، بسیار محدود شده است. به زبانی دیگر حریف، ما را "ناچار" کرده تا حرکت خاصی را "اختیار" کنیم! و گاه این حرکت، حرکت آخر است؛ آچمز!
 
موضع گیری ها و گفتمان سر دمداران دنیای بیرون (حریفان)، حتی در رسانه هایشان سبب می شود تا دولتمردان جمهوری بهانه ای پیدا کنند تا بر فشار و تحریم و زور بر مردم بیافزایند. این امر یک وابستگی تام سیاسی و لاجرم اقتصادی و اجتماعی به بار می آورد. آنها با موضع گیری هایشان ما را به جهتی که خود مایل اند، می کشانند اما در عین حال بنظر می رسد که ما خود، راه را انتخاب کرده ایم!. یک مثال ساده از تاریخ همین سی ساله؛ با سقوط شاه، در منطقه ی ما دو کشور وجود داشت که بظاهر دولتی داشتند و قدرتی، و آنقدر "استقلال" عمل داشتند که برای اسرائیل که در منطقه تنها مانده بود، تهدیدی به حساب می آمدند. یکی ایران بعد از انقلاب بود که بظاهر مانند زمان شاه، به سیاست غرب "وابسته" نبود، و دیگری عراق که داشت از زیر بار روس ها هم شانه خالی می کرد. اما ناگهان این دو سرزمین به جان هم افتادند و طی هشت سال جنگ فرساینده، هرچه اسلحه و درآمد نفت داشتند، باضافه ی نیروهای انسانی و آبادی شهرها و ... در جهت جنگی ابلهانه ای نابود کردند. پیشرفت های نسبی نظیر صنایع و کشاورزی و غیره هم در این آتش سوختند. در انتهای هشت سال، دو کشور از آنچه بودند، دست کم پنجاه سال به عقب کشیده شدند. باعث و بانی این همه که بود؟ صدام؟ خمینی؟ هر دو؟ یا هیچ کدام؟ واقعیت آن است که هر دو طرف، بهر دلیلی که بود و هست، بازی را باختند. ایران و عراق هر دو ناتوان و خسته از گرد و خاک جنگ بیرون آمدند. هیچ کدام هم از این ماجرا درس عبرتی نگرفتند. عاقبت صدام آن شد و عاقبت رژیم "جمهوری" هم چیزی کم از عاقبت صدام نیست.
 
در بازی سیاست دنیای مدرن، در دوران "فرا استعماری"(پست کلنیالیزم)، همه چیز شبیه همان بازی شطرنج است. حریفان که در بسیاری زمینه ها بیش از ما تجربه دارند، می دانند کدام راه را "سنگ چین" کنند، کدام راه را "خطرناک" و صعب العبور سازند، و... بالاخره تلاش کنند ما را به انتخاب راهی وادارند که اگرنه تمامی به نفع آنهاست، اما بخش بزرگی از منافع آنها را تامین می کند. آیا می شود فغان و فریاد برآورد که حریف شطرنج، به حیله و توطئه، اختیار و آزادی ما را محدود کرده و ما را وادار به انتخاب حرکتی کرده که مورد علاقه ی ما نیست؟ آیا می شود فغان برآورد که حریف شطرنج ما "اخلاق" را رعایت نکرده، "زور" می گوید و تنها "منافع" خویش را در نظر دارد و برای منافع ما ذره ای اعتبار قائل نیست؟ آیا می شود از تمامی یک "بازار" بخواهیم اجناس مشابه ما نیاورند، اصلن دکان های خود را تخته کنند و مشتری ها را "قر" نزنند و سبب کسادی بازار ما نشوند؟ و اگر چنین نکردند، پس "دشمن" ما هستند و "زور" می گویند؟ آیا می شود خواست که "حریف"، با ابزار و روش هایی که ما توصیه می کنیم، با ما "بازی" کند؟
 
تصور می کنم "بازی" حیات در جهان مدرن، ابتدا به ساکن "مهارت" و تجربه می خواهد و در مرحله ی دوم "سعه ی صدر". برای برد اما، باید از هر لحاظ "قدرتمند" بود. و البته قدرت در داشتن موشک بیشتر و سلاح هسته ای و غیره نیست. بلکه مجموعه ای از همه "چیز" است، از جمله "ذکاوت" و "مهارت" در "بازی" و اقتصادی توانا و "نفوذی" متین در دنیا، و نه گردن کشانه و لات وار، تا بشود دیگران را بدون داد و بیداد و فریاد و فحاشی و بد دهنی و در کمال متانت، همراه کرد. بازی "اشکنک" دارد و "سرشکستنک"! باخت را باید پذیرفت و صمیمانه دست حریف را فشار داد و از هر باختی هم باید "تجربه" آموخت! گاه "مهره"ها چنان با مهارت چیده شده اند، که این تصور پیش می آید که "انتخاب" ما نهایت "اختیار" ماست، حال آن که پس از یکی دو حرکت، روشن می شود که "بازی" خورده ایم و در مجموع، و به ناچار همان را "انتخاب" کرده ایم که غیر مستقیم به ما دیکته شده است. و ما البته بر این تصوریم که "استقلال" داریم و "مستقل" عمل کرده ایم. یک واقعه ی تاریخی، مثال روشنی برای این مورد است؛
 
پس از گذشت صد روز از کودتای 1299(کودتای سیدضیاء و رضاخان میرپنج)، کابینه ی سیدضیاء الدین طباطبایی سقوط کرد و سید روانه ی تبعید شد. "قوام السلطنه" از سوی احمدشاه قاجار، مامور تشکیل کابینه شد و رضاخان میرپنج، وزیر جنگ و سردار سپاه. صحبت از الغاء قرارداد تحمیلی نفت (دارسی) بر سر زبان ها افتاد و مساله ی قرارداد تازه و امتیاز نفت شمال مطرح شد. بی شک بریتانیا خود را شایسته تر از هرکس دیگر در بستن قرارداد تازه می دانست. اما آمریکا، قدرتی که پس از جنگ اول، کم کم در صحنه ی سیاسی جهان ظاهر شده بود نیز، به دنبال جای پای نفوذ بود. پس تلاش می کرد تا اگرنه همه ی قرارداد را، دست کم شراکت در منافع را به دست آورد. بنابراین سفیر جدید خود "کرن فیلد" را با اختیار تام، به ایران فرستاد. "کرن فیلد" از یهودیان متنفذ آمریکایی و سیاستمداری کهنه کار بود. با این همه رقیب(انگلیسی ها) سعی داشتند تا حریف تازه را به هر شکلی از میدان به در کنند.
 
"کرن فیلد" به دلیل یهودی بودن، با سران جامعه ی یهودی ایرانی، از جمله دکتر "لقمان نهورای"، نماینده ی اقلیت کلیمی در مجلس چهارم شورای ملی، آشنا شد و چند باری هم در مراسم کنیسه ی یهودیان ایران شرکت کرد. روابطی که انگلیسی ها از آن بهره ی فراوان بردند. به دلیل تعصبات مذهبی، برپایی آشوب ها در ایران، سابقه ی دیرینه ای دارد که آخوندها هم بارها از آن استفاده کرده اند؛ از جمله در واقعه ی "امتیازنامه ی رژی" و مسایل دیگر حول و حوش جنبش مشروطه. انگلیسی ها سالیان درازی ست در خاورمیانه و جوامع مسلمان حضور دارند. پس از جنگ اول و اضمحلال امپراطوری عثمانی، مناطق وسیعی از سرزمین های نفت خیز عرب نشین، که زیر سلطه ی عثمانی بود نیز، تحت تسلط و قیمومیت انگلیسی ها درآمد. حتی "ترکیه ی جوان" که باقی مانده ی امپراطوری عثمانی بود، برای تثبیت خویش به عنوان یک دولت تازه در صحنه ی بین المللی، به کمک و همکاری بریتانیای کبیر و دول قدرتمند دیگر، سخت نیازمند بود.
 
در آن زمان، اقلیت یهودی در جامعه ی متعصب ایران، در هر شهری محله های خاص خود (گتو) داشتند و به شکلی تحقیر آمیز، و گاه در نهایت فقر، در این محله ها، دور و بر هم زندگی می کردند. محله ی یهودی ها در تهران، جایی در تقاطع خیابان های "سرچشمه" و "چراق برق" بود. آنجا کوچه ی بلند و پیچ در پیچی بود که بعدها به خیابان "سیروس" تبدیل شد. اوایل این کوچه، طرف "سرچشمه"، مسجدی بود که پیشنمازی به نام "شیخ عبدالنبی" داشت و مسجد هم معروف به "مسجد شیخ عبدالنبی" بود. کمی آن طرف تر از مسجد، محله ی "سرپولک" بود، جایی که خانه های گلی کلیمی ها، تنگ و فشرده، کنار هم قرار داشت. آن زمان کلیمی ها اجازه نداشتند در مدارس معمولی (مسلمان ها) تحصیل کنند. در آخرین مسافرت ناصرالدین شاه به اروپا، یهودیان فرانسوی به دلیل آگاهی از وضع یهودیان ایران، از شاه اجازه خواستند تا با سرمایه ی خود، مدرسه ای برای یهودیان در تهران بسازند. این مدرسه به نام "آلیانس"، در ابتدای خیابان ژاله، پشت مجلس شورای ملی ساخته شد. بچه محصل های کلیمی همه روزه صبح و ظهر و عصر، از محله ی "سرپولک" تا خیابان ژاله را مرتب و به صف می گذشتند تا به مدرسه بروند، یا به خانه بازگردند. در این مسیر از جلوی مسجد عبدالنبی و مدرسه ی سپهسالار و مجلس شورای ملی هم می گذشتند. این رفت و آمد سال ها به همین وضع ادامه داشت. در هر رفت و برگشت، فراش مدرسه که یک مسلمان بود، محصلین یهودی را همراهی می کرد. البته سنگ انداختن و تف کردن مردم (مسلمانان) به بچه ها و دشنام و ناسزا گفتن به کلیمی ها در طول این مسیر، کم نبود و هر روزه هم تکرار می شد. اما یهودی ها با این امر، کنار آمده بودند و اگرچه سخت ناراحت می شدند، اما دیگر از این اعمال، تعجبی نمی کردند.
 
تا این که مساله ی مذاکرات نفت به میان آمد و سفیر تازه ی آمریکا، جناب "کرن فیلد" یهودی هم به ایران آمد و در مذاکرات با قوام السلطنه (نخست وزیر)، برای کسب امتیاز، شرکت می کرد. یکی از آن روزها، وقتی صف محصلین یهودی از پیش روی مسجد عبدالنبی می گذشت، خادم شیخ ناگهان تصمیم گرفت الاغ "آقا" را از وسط صف محصلان کلیمی بگذراند. فراش مدرسه برای آن که محصلین پر و پخش نشوند، و اختلالی در صف ایجاد نشود، سر الاغ "آقا" را برگرداند و به خادم مسجد گفت چند دقیقه صبر کند تا بچه ها بگذرند. اما ناگهان جنجالی برپا شد و عده ای (انگار حاضر به یراق و آماده) پریدند وسط میدان که "جهودها به الاغ آقا توهین کردند" و در ظرف چند دقیقه، جمعی با چاقو و ادوات دیگر، فریاد زنان و واشریعتا گویان به کوچه و خیابان ریختند و با شعار "پوست جهود می خریم"، به محله ی سرپولک حمله کردند و عده ای هم در مسجد متحصن شدند تا از شیخ عبدالنبی "فتوا" بگیرند که "کشتن یهودی" ثواب دارد و واجب است! لازم به توضیح نیست که یهودیان از خانه ها گریختند و محله غارت شد و عده ای، از جمله تعدادی از محصلین کلیمی زخمی شدند و ... آشوب به شب و فردا و پس فردا کشید و کار بالا گرفت.
 
در همان ایام، یک جوان معروف یهودی به نام "حییم" که روزنامه ای هم تاسیس کرده بود و مدعی وکالت مجلس بود، از آشنایی خود با برخی رجال استفاده کرد تا غائله را بخواباند. اما مساله ی "بی حرمتی به الاغ شیخ عبدالنبی" در سطح شهر پراکنده شد. تلاش "حییم" سبب شد تا از طرف "نظمیه"(شهربانی) عده ای آجان به محل گسیل شود و عده ای هم قزاق به دور و اطراف سرچشمه اعزام شدند. اما ناظران در نهایت تعجب شاهد بودند که آجان ها و قزاق ها به هیچ شکلی مانع مهاجمین نمی شوند و در حالی که مهاجمین با چاقو و قمه به جان کلیمی ها می افتادند، آجان ها کناری ایستاده بودند و سیگار می کشیدند! خبر به "کرن فیلد"، سفیر آمریکا رسید و ایشان هم طی تلگرامی، این "حادثه ی عجیب و تاسف انگیز" را به وزارت خارجه ی مطبوع خود (آمریکا) گزارش کرد. اما پاسخ وزارت خارجه، سبب حیرت بیشتر جناب سفیر شد؛ "بلوا بر ضد یهودیان، جریانی ست ساختگی، برای آن که تو را از میدان به در کنند... به موضوع اهمیتی نده و ماموریت خود را دنبال کن"!

 قیام علیه یهودیان بخاطر "توهین به الاغ عبدالنبی"، هشت روز، پایتخت و به ویژه محله های سرچشمه و چراغ برق و محله ی سرپولک را لرزاند و انگاری قرار نبود از شدت آن کاسته شود. یهودیان از جمله به سفیر آمریکا مراجعه می کردند و جناب "کرن فیلد" هم ناچار بود دستورات مرکز را رعایت کند و به موضوع اهمیتی ندهد. اما بهرحال نگران اوضاع بود. یک روز با همتای انگلیسی خود تماس گرفت. سفیر انگلیس هم گفت؛ "موضوع داخلی ست و به ما مربوط نیست، و دخالت ما هم خارج از وظایف سیاسی ست. دولت می داند با ملت خود چه کند"! در عین حال به سفیر آمریکا گفته شده بود که چون "حییم" جوان، داوطلب نمایندگی مجلس است، با رقیب خود "دکتر لقمان نهورای" اختلافاتی دارد و طرفداران دکتر این بلوا را راه انداخته اند تا رقیب جوان را از میدان به در کنند. تا این که شخصی از طریق "دکتر سجادی"، مترجم سفارت به سفیر تام الاختیار آمریکا حالی کرد که چطور ممکن است یک کلیمی بخاطر رقابت با یک کلیمی دیگر، مردم خود را این طوری در آتش بیافکند؟ در این میان "حییم" با قوام السطنه (نخست وزیر) ملاقات کرد و بی پروا هشدار داد که؛ دست دولت در کار است و ادامه ی آشوب، به نفع دولت نیست. نخست وزیر هم با لبخندی سیاست مآبانه قول داد غائله را بخواباند. از طرف دیگر سلیمان میرزا (محسن اسکندری) نماینده ی آزاد اندیش مجلس نیز اعتراض کرد و به دولت فشار آورد.

در همان ایام، واقعه ی دیگری هم به نام "معجزه ی سقاخانه"ی مسجد نجم آبادی در اوایل خیابان آشیخ هادی رخ داد که داستان آن بسیار مشهور است. در این ماجرا که باز هم به "توهین به مقدسات" مربوط می شد، یکی از کارمندان عالی رتبه ی سفارت آمریکا به نام "ماژور ایمری" به قتل رسید. بالاخره یک روز آقای "کرن فیلد" به دیدار قوام السلطنه رفت و به اعتراض گفت؛ "با کشوری که در آن به بهانه ی برگرداندن سر یک الاغ، می خواهند یک اقلیت بیچاره ی چند هزار نفری را نابود کنند، نمی توان روابط اطمینان بخشی داشت. برای من روشن شد که علت این بازی چیست. آمده ام اعتبارنامه ی خود را پس بگیرم ..." و... با استعفای "کرن فیلد"، روابط ایران و آمریکا هم قطع شد. آتش فتنه نیز در چند دقیقه خاموش شد و کسانی که به دلیل توهین به "الاغ شیخ عبدالنبی" سینه جر می دادند و طالب "پوست جهود" بودند، ناگهان از سطح خیابان ها محو شدند و برای نماز و عبادت به مسجد رفتند. چند روز بعد هم قرارداد نفت، البته با شرکت "انگلیسی" و به مدت 60 سال دیگر بسته شد! دولت مشروطه هم که با سلام و صلوات و فریادهای "استقلال" سیاسی، قرارداد "دارسی" (به قول خودشان "قرارداد تحمیلی به شاه مستبد) را لغو کرده بود، قرارداد بعدی را که شروطی به مراتب بدتر از قرارداد دارسی بود، با تایید "مجلس آزاد و مستقل مشروطه"، منعقد کرد! بلافاصله هم پایتخت چراغانی شد و در و دیوار را به سلامتی "استقلال ملی" آذین بستند و همه بابت این "استقلال ملی"، به دولت آزاد و "منجی کبیر"(سردار سپه)، تبریک گفتند و مردم بیچاره هم الکی "خوشحال" بودند! بی آن که حتی از مفاد این دو قرارداد و تفاوت آنها، و رابطه ی قرارداد تازه با "توهین به الاغ شیخ عبدالنبی" و در خطر افتادن مقدسات اسلامی و قتل "ماژور ایمری" با خبر باشند!
 
بد نیست دنباله ی داستان دوم که چندان به مطلب ما مربوط نمی شود را هم بدانید. بعد از مدتی قطع رابطه ی ایران و آمریکا، وقتی آب های قرارداد نفت از آسیاب افتاد، دولت بعدی در صدد برقراری رابطه با آمریکا برآمد و برای آغاز کار، مبلغی به عنوان "دیه" برای بیوه و فرزندان "ماژور ایمری" فرستاد تا مثلن استمالتی کرده باشد. همسر مقتول اما دیه را پس فرستاد و نوشت؛ "بهتر است این مبلغ را صرف تعلیم و تربیت مردمی کنید تا این طور وحشیانه افراد بی گناه را به قتل نرسانند"! آن مبلغ البته صرف تاسیس کالج آمریکایی (دبیرستان البرز) شد که به سرپرستی یک آمریکایی دیگر به نام "دکتر جوردن" آغاز به کار کرد. اگرچه بسیاری از صاحب نامان ملی و شریف ایران، از فارغ التحصیلان همین کالج بودند اما بد نیست بدانیم که بسیاری از رجال سیاسی دوران پهلوی نیز، از همین مدرسه ی البرز فارغ التحصیل شده بودند که این بار در هیات تحصیل کردگان فهمیده، به چاپیدن ثروت ملی و قربانی کردن همه ی ملت(نه تنها کلیمیان)، در پست های حساس مملکتی مشغول به کار شدند. شاید اگر خانم "ماژور ایمری" ساده دل، مروری بر زندگی بسیاری از سیاستمداران دغل آمریکایی که تحصیل کردگان "هاروارد" و دانشگاه های بزرگ جهان اند، کرده بود، هرگز خیال نمی کرد که "تحصیل" مانع "تعصب" و "قتل" می شود! که گفته اند؛ چو دزدی با چراغ آید / گزیده تر برد کالا!
 
اما سال ها بعد، وقتی پس از شهریور 1320 و رفتن رضاخان، باز هم "استقلال ملی" به دست آوردیم، این بار وکلا و مردم و روزنامه نگاران، امضاء کننده ی همان قرارداد را زیر اخیه کشیدند که چرا امضاء کردی؟ شخص مزبور که بر خلاف قاتلین متعصب و بی سواد "ماژور ایمری"، آدمی تحصیل کرده و سیاستمدار و دانشمند و محقق بود(تقی زاده) در دفاع از بی گناهی خود در نطقی در مجلس شورای ملی گفت؛ آن زمان "برای کسی در این مملکت اختیاری نبود و هیچ مقاومتی در برابر اراده ی حاکم مطلق، نه مقدور بود و نه مفید ... بنده در این کار اصلن و ابدن هیچ گونه دخالتی نداشته ام، جز آن که امضاء من پای آن ورقه است ..." اگر من امضاء نمی کردم "... لابد حتمن یکی فورن امضا می کرد و هیچ نوع تغییری در آنچه واقع شد و بهرحال واقع می شد، موجب نمی شد. من شخصن هیچ وقت راضی به تمدید مدت نبودم و دیگران هم نبودند، اگر قصور در این کار و یا اشتباهی بود تقصیر آلت فعل نبود بلکه تقصیر عامل بود .."(نطق تقی زاده، دوره ی پانزدهم مجلس، هفتم بهمن 1327). برای مدت ها نام تقی زاده را گذاشته بودند "آلت فعل"! لابد یک روز هم امثال احمدی نژاد و شریعتمداری و حسینیان و طائب و یزدی و مرتضوی و ... هم خواهند گفت ما "آلت فعل" بوده ایم، یک نفر آن بالا "فشار" می آورد و ما "بی اختیار" می رفتیم و می آمدیم. همین!

 بهررو، "استقلال" هم آمد نیامد دارد. می شود در نهایت "استقلال"، دست به همان اقدامی زد که در نهایت "عدم استقلال" انجام می دادیم، شاید هم بدتر! ترسم این است که با این همه چراغانی و تهیه ی "کیک زرد"(البته با شکر و آرد) و دستیابی به "حق مسلم" و خیلی ادعاهای دیگر در مورد "استقلال ملی"، عاقبت کار "انرژی هسته ای" هم چیزی بدتر از قرارداد نفت باشد. تا اینجا که بابت هر باخت و هر عقبگردی، کلی چراغانی کرده ایم و کف زده ایم.    


Share/Save/Bookmark

Recently by Ali OhadiCommentsDate
بینی مش کاظم
-
Nov 07, 2012
"آرزو"ی گمگشته
-
Jul 29, 2012
سالگرد مشروطیت
2
Jul 22, 2012
more from Ali Ohadi
 
divaneh

Excellent read

by divaneh on

Thank you Mr Ohadi for another eye opening article.


acopier101

Very interesting

by acopier101 on

...as always.