از یادداشت های روزانه ی یک آواره


Share/Save/Bookmark

Ali Ohadi
by Ali Ohadi
09-Oct-2010
 

 
اول شهریور

دیگر سال هاست برای "کجایی"، "چه می کنی" حوابی ندارم. درمانده می مانم، ساکت، حیران که چه بگویم. گاه می گویم خوبم، مشغولم. کجا و چطوری اش را نمی دانم! اوایل، بیست و چند سی سال پیش شاید، می گفتم؛ همه جا هستم، مثل خود خدا، و هیچ جا نیستم. بعد هم می شمردم از شرق آسیا تا غرب آفریقا، اروپا تا شمال آمریکا و از این حرف ها... که چه می کنم، یا کرده ام. اینها هم اما کم کم رنگ باختند و مسخره شدند. حالا که چند سالی ست، سه پاسپورته شده ام، می توانم ببینم که عکس ها پیوسته پیرتر می شوند. با هیچ مهر و امضای تازه ای اما، نمی شود خاطره ها را پاک کرد، یا حتی جابجا کرد. خاطره ها نه تبدیل می شوند و نه ترجمه پذیرند. حتی وقتی جایی که به دنیا آمده ای، از روی نقشه ی جغرافیا پاک شده باشد.
 
همه چیز مثل کوچه ی "یازده پیچ" است. اولین معمای زندگی ام در همان "یازده پیچ" حل شد. نباید سه چهار سالی بیشتر می داشتم، با چند ماهی بالا و پایین. از در خانه ی ما، جایی که من ایستاده بودم، کوچه بن بست بود. آدم ها را تماشا می کردم که در ته کوچه گم می شدند. فکر می کردم خانه ی "آل" قصه ی "ساره"، آنجا پشت آن دیوار آخری ست. مطمئن بودم که "آل" هم، مثل من در آستانه ی در ایستاده منتظر، و آدم ها را یکی یکی می بلعد. این "آل" نبود که مرا حیران می کرد. کار "آل" آدمخواری بود. از آدم ها متحیر می ماندم که با پای خود به انتهای کوچه می روند و با طیب خاطر می پیچند. دلم بود همه چیز را به آنها بگویم. زبانش را اما نداشتم، یا توانش را. گاهی آنقدر قرص و محکم می رفتند که می پنداشتی همه چیز را می دانند. همه شان مثل "غلومی" قصه ی "ساره"، از همان راهی می رفتند که نباید.
 
روزی که به سرفه افتادم، مادر چادر بسر کرد، دستم را گرفت و کشان و کشان به همان سو می برد. خیال کردم از سرفه هایم ذله شده و می خواهد مرا به "آل" بسپارد. دستم را کشیدم و گریختم. مادر با یک دست، چادر را زیر چانه اش محکم گرفته بود و مثل مرغی که بال هایش را باز کرده باشد، دنبال جوجه اش می دوید. خواهرم را هم صدا کرد. کوچه برای قدم های کوچک من، بی انتها بود. سرفه ها هم امانم نمی دادند. دو پیچ آن طرف تر، جایی پیش روی خانه ی "آشیخ"، باید خون آرنج خواهرم بر سنگفرش کوچه مانده باشد. اشک ریزان ایستادم. فریاد می کشیدم که مادر از پشت، مرا بغل کرد. هنوز زیر بغل مادر دست و پا می زدم که از پیچ آخری گذشتیم. درست وقتی منتظر بودم "آل" مرا از مادر بگیرد و در دهانش بگذارد، یک هشتی بزرگ پیدا شد، با چند در که دور و اطراف هشتی بود. درهایی بزرگ تر و قشنگ تر از در خانه ی ما، با آسمانی بزرگ که همه جا را روشن می کرد. مادر هم چنان بی اعتنا می رفت. من از تکاپو افتاده بودم. دیگر گریه هم نمی کردم. در انتهای هشتی، به کوچه ای پیچید. مات و ساکت به اطراف نگاه می کردم. هنوز گونه هایم از اشک های چند لحظه پیش، خیس بودند که به خیابان رسیدیم. مطب "حکیم علفی" آنجا بود.
 
تا مدت ها بعد، هر کس در ته کوچه گم می شد، فکر می کردم برای سرفه اش پیش حکیم علفی می رود. اگرچه دلم برایشان می سوخت که باید هر روز صبح، یک قاشق از آن زقوم بد بوی حکیم بخورند، اما از ته دل شاد بودم که دیگر سرفه نمی کردم. بعدها گاه، تمام روز با بچه های کوچه در همان هشتی، زیر آن آسمان بزرگ و روشن، بازی می کردیم، بی آن که به "آل" فکر کنم. روزی که به تهران می آمدم، سر پیچ ایستادم. از آنجا در خانه مان را تماشا کردم. جای من، مادرم چادر بسر، با چشمانی اشک آلود ایستاده بود. از سر پیچ، چقدر همه چیز کوچک تر بود. وقتی با چمدانم به هشتی پیچیدم، خنده ام گرفت. دیگر نه در هشتی، نه در کوچه ی بعد، و نه در خیابان حکیم سنایی، خبری از "آل" نبود. فکر می کنم همان وقت ها از آن خانه رفت. در عوض خیابان مرا بلعید، و بعد "جاده"، و بعد "تهران"، و بالاخره "جهان"! از همان جا کوچه ی "یازده پیچ" را گم کردم. سال ها بعد، در سفری به زادگاهم، به آن محله هم سری زدم. خیابان دیگری کوچه را هم بلعیده بود. جایی که روزگاری آن "هشتی" بود، ایستادم، درست در وسط خیابان تازه. یک لحظه آرزو کردم؛ کاش هیچ وقت به سرفه نیافتاده بودم.
 
نمی دانم آخرین باری که توانستم بگویم کجایی ام و چه می کنم، کی بود؟ اما جایی در هر سه پاسپورتم، کوچه ی یازده پیچ، آن هشتی بزرگ، خانه ی "آل" و مطب "حکیم علفی" ثبت شده است. در هر فرودگاه، وقتی ماموری یکی از پاسپورت هایم را ورق می زند، یک لحظه سر بر می دارد و نگاهم می کند. از نگاه همه ی ماموران به روشنی پیداست که کوچه ی یازده پیچ و خانه ی "آل" را در پاسپورتم دیده اند. در حالی که سعی می کنند ترسشان را پنهان کنند، با صدایی آرام می پرسند؛ چه می کنم؟ برای چه آمده ام؟ چقدر وقت می مانم؟ و ... در هر فرودگاهی در جهان، یک کوچه ی "یازده پیچ" هست. "آل" هرچه خورده است را، استفراغ می کند.
 
"در سده ی بیستم بخاطر تجربه ی توتالیتاریسم، جستجوی خانه و کاشانه کاری عبث است". (تئودور آدورنو، Theodor W. Adorno). اگرچه "آدورنو" آنقدر زنده نماند تا جنگ های داخلی یوگسلاوی، یا اشغال افغانستان و عراق را تجربه کند، و با کسانی آشنا شود که زادگاهشان، یا بکلی از نقشه ی جغرافیا پاک شده، یا کوچه های خاطره هاشان زیر خیابان ها و مساجد و کلیساهایی تازه، در سرزمینی دیگر، مدفون شده است. 
 


Share/Save/Bookmark

Recently by Ali OhadiCommentsDate
بینی مش کاظم
-
Nov 07, 2012
"آرزو"ی گمگشته
-
Jul 29, 2012
سالگرد مشروطیت
2
Jul 22, 2012
more from Ali Ohadi
 
divaneh

Excellent as usual

by divaneh on

Thanks Mr Ohadi for sharing your thoughts about your identity which is a common story in the Iranian diasporas. I always thought you were from Tehran. Now I got a new question to answer, I guess Isfahan.


persian westender

عالی‌ بود

persian westender



یه جورهائی من رو یاد این شعر انداخت:


هر کسی‌ کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش