گوشت، لیتری چند؟


Share/Save/Bookmark

Ali Ohadi
by Ali Ohadi
07-Nov-2010
 

فدایتان گردم، در مرقومه ی شریفه درباره ی "آزادی" فرموده اید؛ "بهر کس نمی شود آزادی داد..." و "با آزادی بی حد و حصر، جامعه خر تو خر می شود...". برای کسی که جامعه ی ما را نشناسد، توصیف و تعریف شما از آزادی، قابل درک نیست. اما بنده به شخصه درک می کنم که به اعتبار جمله ی اولتان، در جامعه ای که اکثریت مردمانش الاغ تشریف دارند، تنها انگشت شماری "دانشمند" شبیه من و شما شایسته ی عطیه ی "آزادی" هستیم. به اعتبار جمله ی دوم اما باید عرض کنم در جامعه ی ما که از شدت قانونمداری و رعایت حال رعیت، می شود مو را از ماست کشید و همه چیز در جای خود مرتب است، "آزادی بی حد و حصر"، سبب "خر تو خری" می شود. در آن صورت تشخیص دانشمندانی مانند من و شما در آن طویله، ناممکن است!

اما به تعبیر "فرنگان" که کانون "مساله دار" آزادی را تاسیس کرده اند، تعاریف من و شما از آزادی ناشی از وجود رگه های "قیمومیت" و "ولایت" است که در اذهان ما رسوب کرده، و پیوسته "امامگونه" نگران مغزهای نرسیده و خام و معلول و تربیت ناشده ی "مردم"ایم. از همین جهت هم خیال می کنیم "رمه"ی مردم همیشه به یک "شبان" نیاز دارد تا گله را به راه راست هدایت کند. تفاوت کار از همین "باید"ها و "نباید"ها شروع می شود. فرنگان مخبط منحط معتقدند که "آزادی" را کسی به کسی "نمی دهد" بلکه هر انسانی با آزادی به دنیا می آید. بنظر می رسد که "حد و حصر" آزادی هر انسان، از هر طرف به "قانون" می رسد، و نه به فرمایشات بزرگان! قانون هم به زعم این فرنگان فاسد بی عقل، نه در کتاب آسمانی آمده و نه بر سینه و زبان علماء حک شده است بلکه توسط یک مشت آدم معمولی بر روی زمین تهیه و تدوین شده، و نه در آسمان. از همین رو، هر روز و هر ساعت هم بنا به مقتضیات زمان و مکان و نیاز مردم، تغییر می کند، یا به عبارت امروزی ها، "به روز" می شود. اینها می گویند "قانون" حکم خدا نیست و از آسمان نیامده که جامد و مجرد و لایتغیر باشد. در عین حال به "قانون" نمی گویند "محدودیت"! چرا که برای "نظم" کارها تنظیم شده و نه برای بستن دست و پای مردم!

شاید بنظر متناقض بیاید؛ که "قانون" خودش برای "آزادی" حد و حصر گذاشته. من اما تناقضی نمی بینم. وقتی شما در اتاق خودتان تنهایید، لخت راه می روید، یا سر و ته می خوابید، یا می گوزید شاید، یا "آن کار دیگر ..."تان را می کنید، بهرحال اختیار دارید. وقتی اما در بزنند و نفر دومی وارد بشود، نه گمانم به همان شکل پیشین رفتار کنید. کسی هم به شما نگفته "باید" لباس بپوشید و نگوزید و... این شمایید که بنا بر یک "قانون" نانوشته که اسمش "احترام به دیگران" است، پنجاه در صد از آزادی تان را در تاقچه یا کمد می گذارید تا وقتی که دو باره که تنها شدید... پس آزادی هرکس، تا مرز آزادی دیگران نیست، بلکه تا مرز "احترام به دیگران" ادامه دارد. این مرز را هم شما انتخاب می کنید. برای برخی از این ارزش ها و مرزها، در جامعه قانون می گذارند، برای آن که هر کس تعبیر و تفسیر شخصی نداشته باشد. یک جامعه وقتی زیباست که در همه ی گوشه هایش، قانون حاکم باشد.

با این همه، انسان آزاده هرگز در چهارچوب مرزها و خطوط قرمز محصور نمی ماند. روزی که همه ی یک جامعه به فرمان یک آدم کوچولوی بیست سانتی متری قرمز رنگ، که سر چهار راه، روی یک تیر آهن ایستاده و پاهایش را جفت کرده، با احترام و بی اختیار بایستند و چند لحظه بعد، به فرمان آدمکی بهمان اندازه اما سبز رنگ، که پاهایش را ازهم باز کرده، با احترام و بی اختیار حرکت کنند، دیگر زیبایی چندانی باقی نمی ماند. در چنین فضایی مردم به عروسک هایی شبیه اند که در یک بازداشتگاه بزرگ زندگی می کنند! همان نظریه ی آقای "فوکو" به نام "پانوپتیکون"؛ در این بازداشتگاه به نام جامعه، انسان ها از اتاقکی شیشه ای بر سر یک برج، دیدبانی می شوند. جدار شیشه ای مخصوص این اتاقک به گونه ای ست که آدم ها از این پایین درون اتاقک را نمی بینند اما از درون اتاقک شیشه ای بر فراز برج، همه ی آدم ها و اعمال و رفتارشان مشاهده می شود. جامعه ی "قانون زده"، جامعه ای ست یک نواخت و کسالت بار که پلیس از سطح خیابان ها برچیده شده و به کله ی آدم ها نقل مکان کرده است. اینجا هر انسان، پلیس خود است و "برادر بزرگ" شاهد و ناظر اعمال همه! این کسالت یک نواختی، در یک لحظه با عبور بی خیال یک جوان از چراغ قرمز، شور زندگی به خود می گیرد و زیبا می شود. در شهر قانون زده، تنها زیبایی، عصیان یک آزاده است وقتی فریاد تعجب آدمک ها همراه با صدای آژیر برج بلند می شود و جوان در آن سوی خیابان در حالی که لبخندی به لب دارد، جریمه می شود، قانون هم رعایت شده است. قانون قابل احترام است، اما زیبایی، باری و بهرحال، در نفس آزادی و آزادگی ست و عبور از مرز "باید"ها و "نباید"ها. با این همه این زیبایی تا آنجا تحسین برانگیز است که به یک قانون تبدیل نشود. در عبور همه از چراغ قرمز، دیگر زیبایی و جذابیتی نیست. شاید در چنین جامعه ی شیر تو شیری، زیبایی آنجا باشد که یک نفر با چراغ قرمز، بایستد و با چراغ سبز، حرکت کند!

سال ها پیش در اولین سفرم به پاریس، جوان ها و دانشجویان آس و پاس را بارها در مترو دیده بودم که از روی ماشین کنترل بلیت، می پریدند تا مجانی سوار مترو شوند. در یک بعداز ظهر شلوغ، مرد میانسالی که کت و شلوار شیکی به تن داشت و کراوات و... پیش چشم همه، با خونسردی، انگار که به قانونی ترین کار دست می زند، از روی ماشین کنترل بلیت بالا رفت و آن طرف پرید پایین. از میان تمام آنها که این کار را نپسندیدند، خانمی با صدای بلند گفت؛ "خجالت دارد"! مرد آرام گفت؛ خجالت را تو بکش که آرزو داری مترو مجانی باشد، اما شهامتش را نداری مجانی سوار شوی. چهل و هفت سال به فرانسه افتخار شهروندی داده ام. این حق را دارم که یک روز هم مجانی سوار مترو شوم! چشمکی هم به من که دو قدمی اش ایستاده بودم، زد و آستر دو جیب شلوارش را به نشان بی پولی، نشانم داد.

فکر می کنم هر دومان قبول داریم که با دیدن اتومبیل ها در پشت ویترین بنگاه معاملات اتومبیل، هیچ کس مکانیک نمی شود و با دیدن نام یک غذا در منوی یک رستوران، نمی شود درباره ی آن غذا داوری کرد. این که ما هر حرکت دیگران را با ارزش های اخلاقی خودمان داوری کنیم، و حکم بدهیم و به دار بکشیم، نشانه ی فاصله ی دراز ما با "آزادی"خواهی ست. آزادی نان گندم نیست که اگر نخورده باشی و تنها در دست مردم دیده باشی، بدانی و بشناسی. برای من و شما در آن فرهنگ سرشار از وابستگی ها به آسمان و زمین، پس از یک تاریخ بندگی، تصور رها ماندن در آسمان زندگی، بی دستگیره، هولناک بنظر می رسد. ترس ما از "آزادی" هم، رها شدن در همین "بیابان هول" است. گفتن از "آزادی" تا وقتی به تن تجربه اش نکرده باشیم، به لباس "دیگران" می ماند که برای ما یا تنگ است، یا گشاد. برای همین هم شرط و شروط برایش می گذاریم. مثل تعریفی که شما از آزادی فرموده اید؛ "آزادی مشروط"، یعنی "شیر بی یال و دم اشکم"! شاید روزی که یاد گرفتیم "دیگران" را به این دلیل که مثل ما زندگی نمی کنند، نفرین نکنیم، اولین گام های آزادی را برداشته باشیم!

قربانتان گردم! وزن کردن جهان با ترازوی "اخلاق من"، ناشی از تفکر خشک و بی انعطاف مذهبی ماست. لابد این سوال قدیمی کاتولیکی را شنیده اید که می پرسد؛ "گناه کدام است؟ این که حوا سیب را چید؟ یا آن که خدا درخت سیب را دم دست حوا گذاشت؟". زیر هر درخت سیبی، وسوسه ی شیرین "چیدن" دراز کشیده و منتظر یک "دست" است. شاید این انتزاعی ترین تعریف "آزادی" باشد. ولی اگر این جمله ی معمول را به آن اضافه کنید که؛ "درخت سیب آنجاست تا به تو اختیار بدهد که نچینی و گناه نکنی"، ناچارم بگویم؛ این ساده ترین تعریف "دیکتاتوری"ست! اگر چیزی هست، برای آن است که انسان آزاده ای از آن لذت ببرد، حتی اگر آن طرف خیابان "طبق قانون" جریمه شود. این هم بهای آزادی ست! معیار اندازه گیری آب "لیتر" است و معیار سنجش نان، "کیلو"! اگر در جامعه ی آزاد، زنی با لباس باز و سر و صورتی آراسته و دلربا ظاهر می شود، به او نمی گویند "جنده"! فدایتان شوم! این معیار جامعه ی مذهبی و "بسته" است. مثل این که از "قصاب" سه لیتر گوشت بخواهید، یا از "بقال" چهار متر ماست طلب کنید. وزن کردن ارزش های جامعه ی "باز"، با معیارهای جامعه ی بسته ی مذهبی هم، به همین اندازه خنده دار است. چرا که آنجا ترازوها و سنگ ارزش های خودش را دارد.

باقی بقایتان، جانم فدایتان


Share/Save/Bookmark

Recently by Ali OhadiCommentsDate
بینی مش کاظم
-
Nov 07, 2012
"آرزو"ی گمگشته
-
Jul 29, 2012
سالگرد مشروطیت
2
Jul 22, 2012
more from Ali Ohadi
 
Majid

.........

by Majid on

 

تَه دلم کیف کردم از این مطلب، چسبید!

فقدان و خلاء ش رو چه جوری میشه تحمّل کرد؟ جائی که  گوشت رو همه جور میفروشند غیر از کیلویی چی؟

«خوشا در چنگ شب مردن ولی از مرگ شب گفتن» بعنوان جواب قبول نیست!


Ali Ohadi

با تشکر از همگی تان

Ali Ohadi


چقدر "تعریف" خوشمزه است! راست میگم  به علی


All-Iranians

Facts, Facts, and Facts again

by All-Iranians on

You are a great weiter; thank you for sharing.


goltermeh

Merci

by goltermeh on

Ali Joon Khoob Neveshti. Man keh khail kaif kardam.


Ladan Farhangi

Great Article & Very Good Observations

by Ladan Farhangi on

One of the best articles I have ever read on the definition of Freedom in Iran as expressed by the ruling Mullahs. Thank you.