نورمن می لر


Share/Save/Bookmark

Ali Ohadi
by Ali Ohadi
17-Mar-2012
 

در پانزده دقیقه ای که برای قهوه و دود، استراحت داده بودند، "گونار" گفت؛ "می لر"* مرد! فقط نگاهش کردم. نمی شود باور کرد آدم نا ارام و خستگی ناپذیری مانند "می لر" هم یک روز می میرد. قهوه هم دیگر مزه ندارد. همانجا کنار آب ماندم. ظهر هم حس "خوردن" نداشتم. چیزی به عنوان "معده خفه کن" فرو دادم و ... گِز گِز سرمای ملایم پاییز با آفتابی چاق و چله که خودش را روی زمین پهن کرده است، مثل هوای اسفند است که پشت پنجره ی اتاق، تن به آفتاب می سپردیم و یله می شدیم...
 
"می لر" یکی از قهرمان های جوانی ما بود. در بالای سینه ام جای چیزی خالی شده است. همانقدر که با "دنیا" آشنا شدیم، "می لر" پیش صف تظاهر کنندگان ضد جنگ ویتنام، قدم می زد، و حرف که می زد، رییس جمهور را سکه ی یک پول می کرد. در ادبیات روایی غیر داستانی، پیش کسوت "میلان کوندرا" بود: "نویسنده باید فریاد بزند و نگذارد مردم در مقابل وقایع، خنثی و ساکت بمانند"! غولی تنها که شصت سال از عمر هشتاد و چهار ساله اش را علیه بی عدالتی و بی اخلاقی فریاد کشید. می لر خوش آیند هیچ کس نبود، نه چپ و نه راست. علیه "خو کردن" آمریکایی ها به خشونت، جنگ و برتری طلبی، علیه سیاست دولت آمریکا... آنقدر به همه چیز معترض بود که به بی علاقگی و نفرت از آمریکا و آمریکایی ها متهمش کردند، و "می لر" عاشق مردم و سرزمینش بود. بعد از انتشار رمانش "شبح هارلوت"* در ۱۹۹۱ خبرنگاری پرسید؛ پیش از این هشدار داده بودید که ما (آمریکا) ممکن است گرفتار فاشیسم بشویم. آیا در سیاست دولت فعلی (دولت بوش پدر، بعد از حمله به عراق) علایم فاشیسم می بینید؟ گفت؛ منظورم از فاشیسم، آن "لباس قهوه ای"ها نیست. برای آن نوع فاشیسم، ما زیادی آمریکایی هستیم. منظورم "توتالیتاریسم" است. نشانه های سرکوب در یک کشور دموکرات هم می تواند به چشم بیاید. جایی که برخی آزادی ها هست، توتالیتاریسم بدتر عمل می کند.
 
گفتند؛ این "بوش" که این همه مایه ی تنفر شماست، شصت و هشت درصد از آراء مردم آمریکا را پشت سر خود دارد. گفت؛ ما به عنوان یک ملت، نمی خواهیم با واقعیت روبرو بشویم. "راست" در این سرزمین دچار بیماری "خود درست بینی" شده. عمیق ترین بیماری سیاسی امروز آمریکا همین است که ملتی خودش را حق بجانب بداند. در مقابل یکی از بیماری های "چپ" هم "حق بجانبی" ست. هرچه از قدرت دورتر باشی، عقاید خودت را مهم تر میدانی!
 
شما روزگاری به خشم و پرخاشگری شهره بودید. "می لر" می گوید؛ از آن افسانه بیش از سی سال می گذرد. در این سن، خشم و اعتراض ها آنقدر عمیق می شوند که آرامش می آورند. البته جهان آن نیست که من آرزو می کنم. کسی هم نگفته من حق دارم برای جهان طرحی نو در اندازم. اما همین هم که هست، فاشیسم است.
 
به کپنهاگ که رسیدم، دنبال "کوتاه ترین رمان دنیا" گشتم. میلم کشیده بود این "خلاصه ی زندگی" را دوباره بخوانم. در میان نامه ها، دعوت عام "انجمن قلم" بود، به مراسم "روز جهانی دفاع از نویسندگان و روزنامه نگاران زندانی"! چندتایی حرف هایی زدند. در فهرست زندانی های جهان، نامی هم از "یعقوب یادعلی" و چند تن دیگر هست. اتحادیه ی نویسندگان، صد سالگی "آسترید لیند گرن"* را جشن گرفته بود. "آسترید" همین چند سال پیش فوت کرد، نویسنده ی کتاب های "پی پی جوراب بلنده" برای بچه ها! دخترک شیطانی که دنیای واقعیت و تخیلش در هم می شود و خانه و محله و شهر از دستش به عذاب اند. لحظه ای روی پایش بند نیست. بیش از صد میلیون کتاب قصه های "پی پی" در ۹۲ زبان مختلف در دنیا بفروش رفته است. هر سال هم از جایی به خالق "پی پی جوراب بلنده" جایزه ای می دادند. حالا هم، پس از مرگش، صدمین سال تولدش را جشن می گیرند. بچه های شش تا شصت ساله که با قصه های "آسترید" بزرگ شده اند! این غربی های "فاسد" باید از ما یاد بگیرند که فساد و فحشاء را در قوطی کرده ایم. یعقوب یادعلی را بخاطر زنی که در قصه اش بغل مردی خوابیده، به زندان محکوم کرده اند تا ریشه ی فساد را بخشکانند! بعد از زندانی شدن "یادعلی"، دیگر در هیچ جای آن جزیره، هیچ زن و مردی بغل هم نمی خوابند! آن وقت در غرب، "پی پی جوراب بلنده" را به دنیا صادر می کنند؛ جرثومه ی فساد! و صد سالگی نویسنده اش را جشن می گیرند. در آن جزیره، ترجمه ی آخرین کتاب مارکز؛ "روسپی های عشوه گر من" که اجازه ی انتشار داشته، جمع می شود! چند روز پیش، مترجم کتاب، با افتخار همراه با بادی در غبغب گفت؛ کتاب سانسور نشده، تنها عنوانش را تغییر داده اند! روز بعد، بخاطر شروعی زیبا برای "هفته ی کتاب"، "دلبرکان طناز من" از کتابفروشی ها جمع شد! تا شهر و سرزمین از "فساد" در امان باشد! تا مبادا مترجمی، یک نفر، کمی خوشحال باشد!
 
بالاخره "کوتاه ترین رمان دنیا" را پیدا کردم؛
 
"در ابتدا زن تصور می کرد می تواند مرد را طی سه روز بکشد. تا اندازه ای هم موفق شد. دل مرد اما نسبت به این لطف زن، به گونه ی دیگری گواهی می داد.
 
بعد، زن با خود گفت این کار سه هفته ای طول می کشد. مرد اما باز هم جان به در برد. آن وقت زن نشست و حساب کرد، دید این کار، سه ماهی وقت می خواهد.
 
بعد از سه سال، مرد هنوز زنده بود. این شد که با هم عروسی کردند. حالا سی سال است زن و شوهراند. مردم از آنها به خوبی یاد می کنند، به عنوان بهترین زوج شهر معروف اند. فقط بچه هایشان مرتب می میرند!" (اثر؛ "نورمن می لر"، ترجمه ی باجلان فرخی (با کمی تغییر)، "لوح ۲"، دفتری در قصه، دیماه ۱۳۴۷)
 
حالا نشسته ام و به زن هایی فکر می کنم که در رویای مرگ مردانشان، عاشق می شوند، و مردانی که در فکر تصاحب همسرانشان به بستر می روند و کودکانی که نفس نفس زنان می میرند، ایستاده، در هیابانگ زندگی، آرام در خاک گم می شوند. روزها همین طوری می گذرند، هفته ها هم، فردا یک شنبه است ... و دوشنبه نوروز است، و سالی دیگر هم از راه می رسد، مثل پار، مثل پیرار، مثل هر سال دیگر.
 
ملک خانوم! نکبتی، از جایت تکان بخور، یک هفته ای بیا اینطرف ها. دوری می زنیم، یک "نرد" اساسی می بازیم، مشتی به سر و کله ی هم می زنیم، یاد چهارشنبه های آخر هر سال، در "تهران پلاس" هرهر و کرکر می کنیم، پس کجایی خبر مرگت...
 
هر روز مانده های خاطره ات را
 
از گوشه گوشه های اتاقم
 
بر می چینم
 
در کیسه ی پلاستیک می ریزم
 
و در کنار ساحل
 
در بین غازها و اردک ها
 
تقسیم می کنم.
 
و گاه می بینم
 
گنجشگ ها
 
با جثه های کوچکشان
 
آن تکه تکه ها را
 
از چنگ غازهای کاهل، می دزدند.
 
وقتی که هیچ کیسه ای
 
در جیب ها و دستم
 
باقی نمانده
 
به خانه بر می گردم
 
... و باز
 
از روی فرش تا سقف
 
هر جا
 
از خرده مانده های یاد تو رنگین است.
 
و باز
 
به آواز می خوانم
 
هر روز مانده های خاطره ات را ...
 
ملتی، مثل فوتبالیست ها، در "وقت اضافی" زندگی می کند. خیلی ها دوست دارند به چیزی در بالای آسمان ها فکر کنند، به داوری که کورنومتری دارد، ساعتی دارد، و می داند این "وقت اضافی" کی تمام می شود. گیرم که داور و خط نگهداری هم باشد که "وقت اضافی" را می داند، "آخر وقت" را هم می شناسد، به حال آنها که وسط میدان اند، چه تفاوت دارد. باید تا "سوت" را نکشیده اند، پا به توپ بود، و دوید. سوت را کی می کشند؟ یک ثانیه ی دیگر؟ یک دقیقه ی دیگر؟ یک ... شوت!
 
*
Norman Mailer / Harlotُs Ghost / Astrid Lindgren
 
جمعه 25 آبان 1386
 


Share/Save/Bookmark

Recently by Ali OhadiCommentsDate
بینی مش کاظم
-
Nov 07, 2012
"آرزو"ی گمگشته
-
Jul 29, 2012
سالگرد مشروطیت
2
Jul 22, 2012
more from Ali Ohadi