می سی سی پی در آتش!


Share/Save/Bookmark

Ali Ohadi
by Ali Ohadi
26-Aug-2008
 

در دو اتاق چوبی و ایوان و باغچه ی اطراف این خانه ی نقلی تابستانی، کنار آب و در کناره ی جنگلی انبوه و گسترده، آمده ام مثلن تا سر فرصت "ساراماگو" را تمام کنم. اما دو چیز مرا به شکستن پیمانی که با خود بسته بودم، واداشت. اولی قفسه ی فقیری از کتاب، همه به زبان های یاجوج و ماجوج! با چند کتاب فارسی؛ مثنوی و ... و کتابی عجیب و غریب با عنوان: "ارتباط ژاپنی"! نویسنده اش شخصی ست به نام "امیرهوشنگ زنوزی" و کتاب، خاطرات سفرش به ژاپن است! وصفی از سه داستان عاشقانه با سه دختر ژاپنی، در طول یک سال اقامت در ژاپن با استفاده از یک بورس سازمان ملل! معجون عجیبی که شاید در فرصتی دیگر از آن بنویسم. دومی اما یک دستگاه ویدئو ست با کلی نوارهای کهنه ی قدیمی. از همه ی عنوان ها تنها یکی قلقلکم داد تا تکه هایی از آن را دوباره ببینم؛ "می سی سی پی در آتش"، فیلمی از "آلن پارکر" با بازی "ویلم دافو" و "جین هاکمن"!
 
دیشب خواب از چشمم رفته بود. در سکوت دیر وقت شب و موسیقی دور دست آب و جنگل، پتو را دور خود پیچیدم و روی مبل راحتی کهنه ی چرمی، پیش روی "شومینه" نشستم، خیره به رقص شعله ها. انگار زمستانی در یکی از آن خانه های قدیمی شهری جئوبی، در حوالی می سی سی پی، با آن گونه توصیف ها که در رمان های طلایی "ویلیام فالکنر" آمده. هوس کردم "می سی سی پی در آتش" را هم نم نمک تماشا کنم، شاید خواب به چشمم باز گردد.
 
دو جوان کارآموز سفید پوست، جوان سیاهپوستی را سوار می کنند تا سر راه به خانه اش برسانند. در جاده ی خارج از شهر، سه اتومبیل که یکی از آنها متعلق به پلیس است، جوانان را تعقیب می کنند، آنها را متوقف می کنند و در سیاهی شب، هر سه را می کشند. سال 1964 است، درست بعد از دوران "کندی" در آمریکا. دو مامور "اف بی آی" برای تحقیقات به شهر می آیند. از هر سیاهی سوال می کنند، بعد از چند ساعت خانه اش به آتش کشیده می شود و خود و خانواده اش به وضع فجیعی کشته می شوند و با هر سفیدی تماس می گیرند، به شدت مورد ضرب و شتم قرار می گیرد. شرایط هر روز مشکل تر می شود. بجای آن که حضور ماموران تجسس باعث شود تا اوضاع آرام گیرد، شعله های آتش بیشتر و بیشتر از هر گوشه زبانه می کشد و خانواده های سیاه بیشتری کشته و زخمی و آواره می شوند. "KKK" یا "کوکلاس کلان"ها در اجاق رعب و وحشت شهر، می دمند تا مگر گروه تجسس را وادار به عقب نشینی و ترک شهر کنند. دلهره همه جا پراکنده است و ... موضوع بر سر دو روش مقابله است. یکی (ویلم دافو) بدون آگاهی از مسایل منطقه، ایمان دارد که با روش های قانونی، با لشکری از پلیس و مامور، به حقیقت می رسد. دیگری (جین هاکمن) به دلیل آشنایی با فرهنگ منطقه، معتقد به طرق غیر قانونی ست، از جمله شکنجه و دروغ، و البته همین روش دوم بالاخره کارگر می شود.
 
این فضای سینمای "پارکر" است. او یک واقعه را تعریف می کند اما در پیشرفت روایت، ترسی خزنده وجودت را تسخیر می کند. حس می کنی تو را در موقعیت قرار می دهد. حس می کنی واقعه دارد به شهر شما، به خیابان شما و به خانه ی تو می آید، و به اتاقت! شعله های ناامنی و ترس، دور و برت را می گیرند. نطق رییس کوکلاس های منطقه به طرز وحشتناکی به نطق های امروزی سیاست مداران شبیه است. شبیه؟ نه خدایا! خودش است. ناطق می گوید: I love Mississipi  و جماعت کثیری که پیش رویش ایستاده اند، از صمیم قلب فریاد می زنند؛ "من عاشق می سی سی پی هستم" و قطرات اشک روی گونه هاشان می لغزد. انگار ناگهان همین لحظه همه دریافته اند که می سی سی پی را دوست دارند!
 
- من می سی سی پی را دوست دارم. و "آنها" از می سی سی پی متنفرند! چون ما درخشان ترین جامعه را با تفاوت های نژادی درست کرده ایم! "آنها"، آن کمونیست های شمالی می خواهند جامعه ی ما را به نابودی بکشانند. "آنها" سر خواهند خورد، خواهند باخت و سر جای خودشان خواهند نشست اگر یک یک ما انگلوساکسون های پاک، دست هایمان را در دست هم بگذاریم و یکدیگر را حمایت و پشتیبانی کنیم. بیایید به "آنها" نشان دهیم که نمی توانند جامعه ی ما را مثل جامعه ی خودشان خراب و فاسد کنند. جایی که سیاهان از تمام مواهب سفیدها برخوردارند. ما دموکراسی آنگلوساکسون را پشتیبانی می کنیم، چیزی که آمریکای واقعی ست، بدون باپتیست ها، بدون کمونیست ها، بدون جهودها و بدون سیاه ها! آمریکای انگلوساکسون.. اگر "آنها" دموکراسی را نمی فهمند، بهتر است بروند مطالعه کنند...
سخن ران از عشق می گوید، از "کرامت انسان ها" در منطقه ی می سی سی پی، از مردم پاکدل می سی سی پی، از قلب های امیدوار و ..رافت و مهربانی و ...، کافی ست بجای کلمه ی "می سی سی پی" بگذاری "آمریکا"، آن وقت آقای بوش پشت میکروفون ایستاده است، یا جای کلمه ی "می سی سی پی" بگذار "روسیه"، آن وقت آقای پوتین را پشت میکروفون می بینی، یا بگذار "انگلیس" تا آقای بللر را ببینی، یا بگذار "ایران" ...  
"ویلم دافو" می پرسد؛ این همه دشمنی از کجا می آید؟ و "جین هاکمن" تعریف می کند؛
 
- بچه که بودم، یه خونواده ی سیاه نزدیکی های ما زندگی می کردن. اسمش "مونرو" بود. یه روز مونرو یه قاطر خرید. اون موقع خودش سرمایه ای بود. پدرم از این قاطر متنفر بود. دوستاش هر روز بهش نیش و کنایه می زدن که؛ حتی سیاهه هم یه قاطر داره، و از این حرفا. یه روز قاطره مرد. آب را سمی کرده بودن. از اون ببعد دیگر کسی بخاطر قاطر، به بابام سرکوفت نزد. یه روز داشتیم از جلوی خونه ی خالی مونرو میگذشتیم. مزرعه و خونه را ول کرده بود و رفته بود. به صورت بابام نگا کردم. میدونستم کار بابام بود. اونم میتونست اینو تو چشمام بخونه. شرمنده بود. فکر می کنم واقعن خجالت می کشید. نگام کرد و گفت؛ آدمی که تو زندگیش نتونه از یه کاکا سیا بهتر باشه، به چه دردی میخوره؟
 
- و تو فکر می کنی این عذر قابل قبولیه؟
 
- نه! من فقط داستان بابام را گفتم.
 
- تو چی؟ قبول داشتی؟ جین هاکمن لبخندی می زند و پس از لحظه ای سکوت، می گوید؛
 
- بابام نمیدونست که این فقره که داره او را از هم میدره!
 
همسر معاون کلانتر، که بر خلاف شوهرش، عضو "کوکلاس کلان"ها نیست و با سیاهان در ارتباط و رفت و آمد است، در صحنه ای در انتهای فیلم می گوید: "آدم ها با دشمنی و نفرت به دنیا نمی آیند. آن را یاد می گیرند. آنها به نفرت اعتقاد ندارند، با آن زندگی می کنند".
 
جمعه 5 آبان 1385


Share/Save/Bookmark

Recently by Ali OhadiCommentsDate
بینی مش کاظم
-
Nov 07, 2012
"آرزو"ی گمگشته
-
Jul 29, 2012
سالگرد مشروطیت
2
Jul 22, 2012
more from Ali Ohadi
 
Ali P.

Wonderful!

by Ali P. on

 

Great piece. Thanks. I saw the movie a few years ago. It was as you described it.