شمنیسم


Share/Save/Bookmark

Ali Ohadi
by Ali Ohadi
12-May-2012
 

 
... "شمن" Shamanمجموعه ای بود از پزشک و جادوگر و کشیش و ملا و دعا نویس که از جایی در تاریخ، جزو افراد قبیله بود. شمن یک سری آگاهی های کسبی نسبت به طبیعت بیرونی و درونی انسان داشت؛ بصورت موروثی فراگرفته بود که بیماری ها ناشی از بهم ریختن تعادل طبیعی بیرون یا درون انسان است، و توسط گیاهان و اوراد و رقص و آواز و حرکات دیگر، تلاش می کرد تا این توازن را دوباره به انسان یا قبیله و طبیعت بازگرداند. در برخی موارد اتفاقات سبب می شد تا شمن به نتیجه برسد. اگر اما به نتیجه نمی رسید، هزار و یک توجیه و دلیل داشت که حضور این شخص یا عمل این فرد یا گفتار سومی یا شک و بی ایمانی چهارمی و... خلاصه عاملی سبب بی نتیجه ماندن مداوای او شده است.

شمن، بسته به صلاح و نفعش، گاه سبب جنگ یا بانی صلح میان دو قبیله، یا افراد یک قبیله هم می شد. گاه باعث می شد تا فردی از قبیله طرد شود و... باری، شمن از بسیاری جهات، مسلط بر زندگی روزانه و شبانه ی افراد قبیله، قانون و تفسیر قانون و مقررات قبیله بود، و از بسیاری جهات، قدرتی مافوق رییس قبیله داشت. در جرگه ی قبیله، همه باور داشتند، یا پذیرفته بودند که شمن با ماورای آسمان و طبیعت در ارتباط است و به هر کاری تواناست.

با این همه بشر، همیشه و همه جا میل به تحول به پیش داشته، که اگر چنین نبود، همه ی ما امروز هم چنان در شکل قبیله ای و در غارها زندگی می کردیم. انسان قبیله هم از این تمایل به پیشرفت، مستثنا نبود، اگرچه نسبت به انسان امروزی کند پیش می رفت. این تحول خواهی سبب می شد که انسان، گاه پا را از محدوده ی مقررات دست و پا گیر قبیله، فراتر بگذارد و علیه نظام سنتی قبیله عصیان کند و مثلن تن به "شمنیسم" ندهد. از آنجا که کار شمن ایجاد "تابو"ها و مراقبت از رعایت حرمت آنها بود، و تمرد از قوانین قبیله، نظام و ساختار سنتی را مورد تهدید قرار می داد، شمن سرکشان را تنبیه می کرد تا هرگز خیال کسی گرد عصیان نگردد. نسل جدید قبیله، هرازگاه باید به سهمگینی عقوبت عصیان پی می برد. از همین رو مجازات ها، گاه وحشتناک بودند؛ مثل سوزاندن یا پختن یا لینج کردن شخص یاغی.

بیم و وحشتی که مجازات ها در دل افراد قبیله می آفرید، سبب می شد تا بستگان نزدیک فرد عاصی از دور و اطراف او پراکنده شوند و او را در نفرین و مجازات شمن، تنها بگذارند تا تمرد و عصیان و لاجرم گناه و عقوبت او، دامن آنها را نگیرد. حضور درشت شمن در همه ی شئونات زندگی روزانه ی قبیله، خود را به رخ می کشید و بیم و هراسی که از هر نگاه، بر تن فرد نفرین شده می ریخت، عصیان گر را هر روز و هر لحظه تنها و تنهاتر می کرد. این رنج، جانش را می تراشید، از جسمش می کاست و قدرت فکر و عمل را از او سلب می کرد. او زمان مرگ خود را هم چون ساعتی درون یک بمب، با خود حمل می کرد تا به لحظه ی انفجار می رسید. چه بسا که فکر به مرگ، پیش از مرگ، زندگی را از او می گرفت. اگرچه او بصورت غریزی نسبت به تابوها عصیان کرده بود، اما در مقابل عامل قدرتمندی نداشت تا جانشین آن کند، و با توسل و تکیه به آن قدرت، خود را در مقابل نفرین و مجازات شمن حراست کند. از سوی دیگر توان روحی و جسمی گریز از قبیله، و تنهایی را نداشت. وحشت از مرگ در تنهایی در دنیای ناشناخته ی بیرون از دایره ی قبیله، کمتر شجاعت کسی را تحریک می کرد تا خود را از حیطه ی قدرت شمن بیرون بکشد.

فرد فرد قبیله مرگ سرکشان را، به دار و به زمین، دیده، یا از زبان بزرگ ترها شنیده بودند. آنها بی آن که بدانند شکستن قامت عصیانکر، ناشی از بیم هولناکی ست که در سینه اش خانه کرده، می دیدند که پوست فرد نفرین شده پیش چشمشان از هم می شکافد. ساده ترین بازتاب چنین مجازات سهمناکی، آن بود که هر انسان قبیله عصیان را در درون خود خفه کند. این سرپوش گذاشتن بر تمنای ذاتی اما، به اشکال دیگری در رفتار انسان قبیله جلوه می کرد و مثلن عصیانش را به صورت نفرت از دشمن بروز می داد. شمن در هدایت این خشم فروخفته موثر بود و قبایل همسایه را دشمن معتقدات و مقدسات قبیله نشان می داد. نیروی عظیم عصیان فروخفته در درون انسان قبیله، به شکل وحشیانه ای بر سر و روی دشمن می بارید. دشمنی که خود نیز در چنبره ی تابوهای شمنی دیگر، پر از عصیان و خشم بود. شمن با زنده نگاهداشتن هراس "بیگانه" در دل افراد قبیله، نه تنها سبب می شد تا روزنه ای برای بیرون ریختن نیروی عصیان از زندگی قبیله و حیطه ی قدرت خود باشد، بلکه سبب تقویت همبستگی درونی افراد قبیله نیز می شد. افراد قبیله، گاه در نهایت نفرت از یکدیگر، از تصویر سهمگینی که شمن از خطر بیرونی ارائه می داد، بصورتی سخت عاطفی به هم وابسته می شدند. به این صورت حوزه ی اقتدار شمن از هر نظر یک پارچه محفوظ می ماند. شمن در تنور هراس از عواقب سرکشی و حضور دشمن می دمید و فشار عصیان فرو کوفته ی انسان قبیله را به سوی "همبستگی درونی" و "نفرت از دشمن" جهت می داد.

این دو خصیصه دو روی یک سکه بودند. هرچه انسان قبیله از تهدید دشمن بیشتر به هراس می افتاد، بر میزان درگیری عاطفی اش در درون قبیله افزوده می شد، با علقه های سنتی و قواعد درون قبیله وابسته تر می شد و پیوند او را با قبیله محکم تر می کرد. نتیجه ی نهایی هم جز این نبود که احترام توام با هراس از شمن بر جای بماند و کم کم در طول زمان به یک باور پنهانی تبدیل شود. این احترام ناشی از ترس، اجازه نمی یافت بصورت نفرت از شمن بروز داده شود، چرا که همه جا اولویت با نابودی عامل خارجی بود و شمن بهرحال از افراد قبیله و "خودی" به حساب می آمد. چنین بود که انسان قبیله، حتی در صورت ترس و نفرت پنهانی از شمن و شمنیزم حاکم بر قبیله، ناخواسته در حفظ تابوها و باورها، و حراست از مرزهای قدرت شمن و قدسیت او، می کوشید و خود را هر روز، بیشتر و بیشتر گرفتار چنبره ی این قدرت و قداست می کرد، اگرچه در باطن میل داشت تا چهارچوب این نظام را بشکافد و رها شود.

شمار سرکشان و عصیان گران قبیله، چندان نبود. واقعیت قبیله نه این استثناء ها، که آن اکثریت قاعده بود، اکثریتی که هراسشان از ناشاخته های بیرونی بر ترسشان و نفرت احتمالی شان از شمن، می چربید. بیابان و شب هول و بیم موج و گردابی چنان هایل، از دشمن و درنده و چرنده و تاریکی های بیرون از قوم، انسان قبیله را در دایره ی بسته ی قدرت خداگونه ی شمن، محصور می کرد. از این همه جز به دامن خدای قبیله، به که پناه ببرد؟ ذهن ساده ی انسان قبیله به این باور رسیده بود که شمن او را در مقابل دیو و دد و آتش و جهنم حراست می کند. چه می دانست که این همه هول و گرداب، خود از پهلوی شمن به دنیا آمده و بر پهنای زمین گسترده شده و شمن، خود هم خدا و هم شیطان قبیله است. چنین بود که این دایره ی مقدس از شمن به شمن می رسید. او درد و ترس می آفرید و انسان قبیله برای درمان درد و ترسش، به شمن پناه می برد. ذهن ساده ی انسان قبیله حضور سنگین سنت و باور را در دایره ی بسته ی قبیله پایدار و مقاوم می کرد.

این بود تا بشر، اینجا و آنجا، به تدریج با همسایگان، نزدیک و نزدیک تر شد، تا دنیای انسان قبیله با دنیای معاصر همسایه گردید. عناصر تازه از سرزمین ها و فرهنگ های دور و نزدیک، برای سنت و تابوهای قبیله تهدیدی جدی به حساب می آمدند و پذیرش آنها به مثابه پایان رونق "شمنیزم" بود. چنین بود که شمن ها در دوره ای دراز و با تمام قدرت علیه تمامی مظاهر دنیای تازه، به انواع وسایل و ترفندها جنگیدند تا مگر این دشمن تازه را از منطقه ی قدرت خود دور نگهدارند. این کشمکش تا زمانی که پای سیاحان و مسیونرهای مذهبی به دنیای قبیله باز نشده بود، ادامه داشت. اگرچه سیاحان و مسیونرها به نیتی دیگر به قبیله آمده بودند، اما حضورشان بهر رو، به مثابه جنگی اعلام نشده علیه شمن و تابوهای "شمن زاییده" به حساب می آمد. از آنجا که آگاهی سیاحان و مسیونرهای مذهبی، از قانون و طب و هرچه ی دیگر، وسیع تر از دانش شمن بود، لاجرم حضور و رفتارشان بر بدنه ی قدرت لایزال شمن، هول و هراس می انداخت. با این همه در تاریخ معاصر و حتی در ادبیات دو سه سده ی اخیر جهان، شواهد بسیاری هست که برخی از همین سیاحان و مسیونرهای اولیه، با وجودی که به اعتقادات و کار و بار شمن باور نداشتند، گاه در تار و پود باور قدرتمند شمنیسم در قبیله گرفتار آمدند!
 
به یاد دارم در ایام تحصیل، شرح حال یکی دو تن از این سیاحان و میسیونرها را از قول مردم شناسی که نامش را بخاطر نمی آورم، می خواندیم. شمن که قادر به سوزاندن و پختن مرد فرنگی نبود، و نمی توانست او را از طرد شدن از قبیله بترساند، در جشن شبانه ی قبیله به او هشدار داد که به دلیل بی احترامی به سنت قبیله، تا 5 هفته ی دیگر خواهد مرد. "مرد سفید" به این نفرین خندید. در روزهای بعد، در نهایت خونسردی به زندگی هر روزه ی خود ادامه داد و سعی داشت به افراد قبیله بفهماند که شمن، حقه بازی بیش نیست و او قصد ندارد نه تا 5 هفته ی دیگر، که تا 5 سال دیگر هم از این دنیا برود. اما نگاه و انتظار افراد قبیله و شدت باور آنان به نفرین شمن، سایه ی مرگ را آرام آرام به کلبه ی "مرد سفید" کشانید. مرگ وعده داده شده، فضا را مسموم می کرد و حضورش هر روز و هر ساعت بر شانه های "مرد سفید" سنگین تر می شد. مبارزه با سنگینی باور عمیقی که در اطراف "مرد سفید" گسترده بود، و از طریق نگاه ها و رفتارها بر زندگی او تحمیل می شد، کار آسانی نبود. مقاومت در مقابل هراسی که در سینه اش خانه می کرد، جسم و جان او را تحلیل می برد و آرام آرام می خورد. دشمن "مرد سفید" نه شمن، که تنش طاقت فرسای جدالی بود که میان درون ناباور او، و فضای باورمند پیرامونش جریان داشت. به نظر می رسید که افراد قبیله سخت سرگرم شمارش معکوس روزها و لحظه ها هستند. "مرد سفید" کوچک و کوچک تر می شد و بالاخره در روز و تاریخی که شمن تعیین کرده بود، سر جایش ماند، خشکید، و فرو می مرد!

شنبه 11 آذرماه 1385


Share/Save/Bookmark

Recently by Ali OhadiCommentsDate
بینی مش کاظم
-
Nov 07, 2012
"آرزو"ی گمگشته
-
Jul 29, 2012
سالگرد مشروطیت
2
Jul 22, 2012
more from Ali Ohadi