احمد شاملو - میان خورشیدهای همیشه

alishmetal
by alishmetal
29-Sep-2012
 

.

    میان خورشیدهای همیشه زیبایی تو لنگریست خورشیدی که  از سپیده دم همه ستارگان  بی نیازم میکند. نگاهت  شکست ستم گری ست نگاهی که عریانی روح مرا  از مهر  جامه ای کرد  بدان سان که کنون ام  شب بی روزن هرگز  چنان نماید که کنایتی طنز آلود بوده است و چشمانت با من گفتند  که فردا  روز دیگری ست آنک چشمانی که خمیرمایه مهر است و اینک مهر تو:  نبردافزاری  تا با تقدیر خویش پنجه در پنجه کنم آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم به جز عزیمت نابه هنگامم گریزی نبود  چنین انگاشته بودم. آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود. میان آفتاب های همیشه  زیبایی تو  لنگری ست نگاهت  شکست ستم گری ست و چشمانت با من گفتند  که فردا 

روز دیگری ست


Share/Save/Bookmark

more from alishmetal
 
Zendanian

آیدا در آینه

Zendanian


آیدا در آینه

لبانت
     به ظرافتِ شعر
شهوانی‌ترینِ بوسه‌ها را به شرمی چنان مبدل می‌کند
که جاندارِ غارنشین از آن سود می‌جوید
تا به صورتِ انسان درآید.

 

و گونه‌هایت
              با دو شیارِ مورّب،
که غرورِ تو را هدایت می‌کنند و
                                     سرنوشتِ مرا
که شب را تحمل کرده‌ام
بی‌آنکه به انتظارِ صبح
                          مسلح بوده باشم،
و بکارتی سربلند را
از روسبی‌خانه‌های دادوستد
سربه‌مُهر بازآورده‌ام.

 

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم!

 

 

و چشمانت رازِ آتش است.

 

و عشقت پیروزیِ آدمی‌ست
هنگامی که به جنگِ تقدیر می‌شتابد.

 

و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریزِ از شهر
                 که با هزار انگشت
                                       به وقاحت
پاکیِ آسمان را متهم می‌کند.

 

 

کوه با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شود
و انسان با نخستین درد.

 

در من زندانیِ ستمگری بود
که به آوازِ زنجیرش خو نمی‌کرد ــ
من با نخستین نگاهِ تو آغاز شدم.

 

 

توفان‌ها
در رقصِ عظیمِ تو
                     به شکوهمندی
                                       نی‌لبکی می‌نوازند،
و ترانه‌ی رگ‌هایت
آفتابِ همیشه را طالع می‌کند.

 

بگذار چنان از خواب برآیم
که کوچه‌های شهر
حضورِ مرا دریابند.

 

دستانت آشتی است
و دوستانی که یاری می‌دهند
تا دشمنی
            از یاد
                 برده شود.

 

پیشانی‌ات آینه‌یی بلند است
تابناک و بلند،
که «خواهرانِ هفتگانه» در آن می‌نگرند
تا به زیباییِ خویش دست یابند.

 

دو پرنده‌ی بی‌طاقت در سینه‌ات آواز می‌خوانند.
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب‌ها را گواراتر کند؟

 

تا در آیینه پدیدار آیی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه‌ها و دریاها را گریستم
ای پری‌وارِ در قالبِ آدمی
که پیکرت جز در خُلواره‌ی ناراستی نمی‌سوزد! ــ
حضورت بهشتی‌ست
که گریزِ از جهنم را توجیه می‌کند،
دریایی که مرا در خود غرق می‌کند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.

 

و سپیده‌دم با دست‌هایت بیدار می‌شود.

 

بهمنِ ۱۳۴۲