اسیران هوس قسمت هشتم. درماندگی دختران و مشگلات پسران در شصت سال پیش تهران


Share/Save/Bookmark

اسیران هوس  قسمت هشتم. درماندگی دختران و مشگلات پسران در شصت سال پیش تهران
by Amir Sahameddin Ghiassi
06-May-2010
 

اسیران هوس  قسمت هشتم. درماندگی دختران و مشگلات پسران در شصت سال پیش تهران

البته اگر ما بخواهیم که تهران اکنون را با شصت سال پیش مقایسه بکنیم بعضی از مشگلات عوض شده اند. ولی بسیاری از همان مشگلات هنوز پا بر جا هستند. مشگل بزرگی که در لابلای نوشته های پسر بچه من دیدم این بود که دبیر های علوم خوب نداشتند و یا اصلا نداشتند. دبیر زبان نداشتند و متاسفانه بچه همدیگر را بنام دین آزار میدادند. بعد هم باحتمال پسر بچه پدرش را خیلی زود از دست داده بود. ولی مشگل غذا و پوشاک نداشته.
پسر بچه میدیده که دختران همسن او براحتی توسط مردم و مردان تحویل گرفته میشوند ولی او بعنوان بچه کنار گذارده میشده  وی با تیغ صورتش و سبیل اش را میتراشیده که غلط انداز شود و از نظر اجتماعی پذیرفته شود. شاید او در سن سیزده سالگی به مناسبت داشتن قدی بلند و استخوان بندی محکم و درشت خودش را براحتی بیست ساله جا میزده است. و سعی میکرده با خواندن کتابهای غیر درسی معلومات عمومی خود را گسترش دهد شاید مورد توجه واقع گردد. جالب اینجاست که او حتی توانسته بود با یک دختر دانشجو هم که شاید از وی ده سال بزرگتر بوده دوست شود. ولی دختر بمحض اینکه فهمیده که او کلاس هشت است با بیرحمی از او جدا میشود و این یک نکته منفی روی او میگذارد. شهین که با او رفت و آمدی دارد بعنوان یک بچه به او نگاه میکند و او را خیلی غمگین مینماید. متاسفانه او نمیتواند بیاندیشد که اگر مدتی صبر کند او هم مرد خواهد شد وی عجله داردا که زودتر مرد شود در حالیکه مرد بودن هم تحفه ای نخواهد بود.


بچه های آن زمان شاید بسبب اینکه رضا شاه با هیتلر روابطی داشت و تا حدی از شر سیاست خراب کن انگلستان مردم راحت شده بودند. و رضا شاه با همه کم سوادی اش توانسته بود با هوش سرشارش آلمان را لولوی سیاست مرموز بریتانیای کبیر کند. همه میدانیم که همین بریتانیا در سال 1914 با ایجاد یک قحطی عظیم میلیونها ایرانی را به دیار عدم فرستاد. آنان با تکیه به خرافات و عقاید عقب افتاده مردم سعی داشتند ما را از قافله علوم جدید دور دارند و حتی پسر بچه این موضوع را فهمیده بود و در میان دوستان خودشان دلشان میخواست که با آلمان نزدیک تر شوند. آنان حتی میخواستند با آلمانی ها یکی شوند. چون شنیده بودند که بعضی از آلمانی ها در میان ایلات ایران نفوذ کرده و آنان را با تمدن و علم جدید آشناکرده اند. بچه های اینطور تصمیم گرفته بودند که اصلا کشوری جدید بنام ایرلمان بسازند که ترکیبی از کلمه ایران و آلمان است.

حال دنباله داستان.  باز یک روز من و مازیار در خانه تنها بودیم. فوری یکی از لباسهای زیبایی که خودم دوخته بودم پوشیدم و از پله ها با صدای تق تق و خیلی محکم پایین آمدم از دست پاهایم را محکم به پله ها میکوبیدم که خوب صدا کند و مازیار متوجه من شود. با در زدن درب اتاق وی رابااجازه باز کردم و داخل شدم اتاق بسیار بزرگ و وسیع بود.در و دیوارش پر از کتاب بودند وی با وضعی بسیار شاعرانه و دلکش قرار گرفته بود و کتابی قطور در جلویش گسترده شده بود و سرگرم مطالعه بود.  بطوری مشغول بود که متوجه ورود من نشد و با اینکه من از او اجازه ورود خواسته ودر زده بودم. ولی او در دنیایی دیگر و شاید در رویا های خود سیر میکرد. و اگر هم کلامی گفته بود باز رشته افکارش غرق در مطالعه بودند.  در حالیکه به کتابخانه قشنگش نگاه میکردم و سعی داشتم با صدای پایم و یا با سرفه های مصنوعی او را از آن حالت در بیاورم. ولی او همچنان غرق در مطالعه بود که مثل مسخ شده ها بود. با سری که خوب و مرتب نبود و کمی ژولیده بود و حالتی شاعرانه داشت به من نظری انداخت گفت شهین خانم چه عجب چطورید. من خودم را به او مدیون میدیدم. میخواستم برایش کاری بکنم حتی حاضر بودم که او مرا ببوسد و یا بغل کند. گفت لابد آمده اید که کتابی قرض بگیرید؟ با ناراحتی از شیندن اسم کتاب که من از کتاب خواندن خوشم نمی آمد و کاملا برعکس او بودم گفتم ناچارا بله. و سپس اضافه کردم خیلی معذرت میخواهم که آن روز درب را بر روی شما بستم. آخر برای اینکه من اورا بیشتر تحریک کنم گفتم برای اینکه من لخت بودم و تمامی سینه هایم عریان بودند میخواستم که سینه بند خودم را عوض کنم پستانهایم کاملا بیرون افتاده بودند...و..حرفم را قطع کرد و گفت پس برای چی صدا کردید؟ تجاهل نمودم و گفتم آخر دوباره همان موش بد جنس بد ذات آمده بود. گفت میفهمم پس شوخی میفرمودید؟  انگار خیلی خونسرد بود  نه این هیکل طناز و مرد افکن من برای او هیچ است هیچ؟ با لبخندی تمسخر آمیز گفت برای چه کتاب میخواهید؟ گفتم حوصله ام سر رفته میخواهم کتاب بخوانم. او گفت که شما را مرتب به همه شب نشینی ها دعوت میکنند و هر روز با یک دست لباس مکش مرگ ما که خودتان دوخته اید برای تفریح به این نوع مهمانی ها میروید  حالا چطور حوصله تان سر رفته است؟ ( مقصودش را درست فهمیدم میخواست بگوید شما که همه اش فکر قر فر و گردش و شب نشینی هستید مدرسه را هم که کنار گذاشته ایدو...) خب اکنون کتاب میخواهید که بخوانید ولی چه نوع کتابی میخواهید؟ 
گفتم همین که شما مثلا میخوانید. تامل کرد و گفت بردارید ببریدش بخوانیدش .  گفتم ببخشید. لب خندی زد و با حالتی مسخره و مصنوعی گفت اختیار دارید.  و این حرف عجیب و شوم بود سرم گیج میرفت کمی چشمانم را بستم تا بخودم مسلط شوم. گفت چرا کتاب را بر نمیدارید آنرا نمیخواهید؟

گفت کتاب را بردارید و ببرید و من بعد آنرا خواهم خواند. کتاب را برداشتم و به آن نگاه کردم. سیر حکمت در اروپا نام داشت تالیف آقای فروغی بود که نخست وزیر بود.  گفت کتاب دیگری نمیخواهید گفتم نه همین یکی بس است.  با حالتی جدی و نظامی ( چون تازه دوره سربازی افسری خود را تمام کرده بود و دنبال کار بود) بلند شد. رفتارش در دل هر بیننده مننشست و مرا خواست بدرقه کند که از اتاقش بیرون بروم. من میخواستم که پهلویش بمانم و با او صحبت کنم ولی مثل اینکه او زیاد بماندن من در آنجا و صحبت کرده تمایلی نداشت. اضافه کرد کتاب را بخوانید و زود بر گردانید.  با عجله گفتم راستی میخواست کمی هم با شما صحبت کنم.
گفتم راستی میدانید که در محله ما چند پسر بچه دبیرستان هستند که مثلا بسیار غیرتی تشریف دارند آنان از اینکه ما با مردان دیگری معاشرت میکنیم خوشحال نیستند خیلی مذهبی میباشند و فکر میکنند که مثلا خواهر م که دوست پسر دارد و هر روز او را با  اتومبیلش به منزل میرساند کاری بد میکند.

آنان به پدرم که در شهرستان کار میکند رسانیده بودند که به تهران بیاید و مواظب دختران خودش باشد. میگویند که ما چهار دختر داریم آبروی محله را میبریم. ما در این ساختمان عملا پنج زن مجرد هستیم البته مادرم شوهر دارد ولی خودتان میدانید که شوهرش بسیار از او پیر تر است . نمیدانم شاید سی سال از وی بزرگتر باشد. ما همه احتیاج داریم که دوست مرد و پسر داشته باشیم. راستی شما چه میگویید؟


وی به سادگی گفت ولی شما هم بایست به اعتقادات مردم مذهبی اینجا احترام بگذارید و اگر میخواهید خیلی آزاد باشید بایست به محله های اعیان نشین بروید که برایشان این کارها مهم نیستند. اینجا مردم پسر ودختر جوان دارند. زیبایی ها شما و معاشرتهای شما و بزک دوزک ها و شیک پوشی شما مال این محله نیست. آنان میترسند که دختران و پسرانشان هم مثل شما بشوند واز شما الگو برداری کنند. بهتر است که کمی مواظب باشید اینجا که اروپا نیست  تازه در اروپا هم دختران تنها یک دوست پسر و یا مرد دارند ماشاالله خواهر خوشگل شما که بیش از پنج سینه چاک دارد. و هر روز با یکی با ماشین میآید و خلوت میکند خوب پسران ودختران اینجا هم حسودی میکنند و هم اینکار ها را مثلا بد میدانند.

خوب بزرگتر ها هم که متعصب هستند این پسربچه ها راتحریک میکنند تا شما را اذیت بکنند. بهتر است که با اهل محل مهربان باشید و چون شما خوشگل و خوش قد بالا هستید اینقدر به آنان فخر نفروشید. میدانم شما در پی تور کردن شوهران خوب و ثروتمند هستید ولی خوب مردم هم از اینهمه زیبایی و شیک پوشی شما دچار عقده و حسرت میشوند آنان هم دختران دم بخت و پسرانی دارند که حسرت میکشند دوست دختری داشته باشند و بتوانند با شما مثلا والیبال بازی کنند ولی شما به آنان هچ محلی نمیگذارید و مثل اینکه آنان وجود ندارند. خوب مسلم است که آنان هم سعی میکنند توجه شما پنج خانم خوش قد بالا را جلب کنند.


گفتم متاسفانه ما هم با هم بیشتر جنگ و دعوا و مرافه داریم خواستم برایتان بگویم که بیست چهار ساعته ما هم گرفتار هستیم. اگر من با خنده از خانه بیرون میروم دلیل خوشبختی من نیست مادر وخواهرم مرا عاجز کرده  و بارها با هم کتک کار و یک بدو داشته ایم. ما هم با هم اختلافات زیادی داریم. هما دارای دوستان بسیاری است که برایش براحتی خرج میکنند او را به بهتری رستورانها میبرند برایش هدیه های گرانبها میخرند. ادکلن و عطرهای سنگین و رنگین لباسها خوب و تلا و جواهر در صورتیکه من ودو خواهر دیگرم هیچ نداریم. من دوست پسری نداردم تنها یک مرد فقیر هست که میخواهد با من عروسی کند. او تمامی ده سالی که کار کرده و جان کنده میخواهد خرج من کند تا من با اوعروسی کنم . او از من دوازده سال بزرگتر است. می ترسم مثل مادرم بشوم که با شوهرش هیچ توافقی ندارند و فقط چهار دختر پس انداخته اند.


ما با هم سر اندک بهانه ای دعوا میکنیم و همدیگر را بشدت کتک میزنیم. کفشهایمان بسوی هم پرت میکنیم. شیشه و بطری ها را میشکنیم. ( می شکانیده ایم) زخمی و خونین مالین میشویم خیلی مسخره است وخیلی افتضاح  دعوای ما یکساعت ساکت میشود و دوباره شروع میگردد. واقعا شما گول این چهره زیبای خندان و این هیکل ناز و قشنگم را نخورید ما واقعا از نظر روحی بیچاره هستیم. نمیدانم که کی این کمدی و این تاتر مسخره پایان میپذیرد. من دلمی میخواهد از پهلوی اینها فرار کنم. چند شب پیش که پدرم آمده بود به او رسانده بودند که خواهرم پروین در یک شب نشینی بسیار ولنگ واز بوده و رقصهای زیادی کرده است. شاید مادرم سوسه آمده بود. مادرم هما را الگو کرده است که تنها با مردان ثروتمند و متاهل رفت و آمد میکند نه با پسران فقیر مثل خودمان. او میگوید معاشرت با جوانان و مردان فقیر وقت تلف کردن است. و رقصیدن و خوش بودن با آنان باعث بدنامی میشود. آنانت ممکن است که از ما در حالی که با آنان میرقصیم و خلوت کرده ایم عکس بگیرند و بعد هروقت ما نخواستیم به سازشان برقصیم و یا خواستگار خوب و پولداری گیر بیاوریم آنان با سو استفاده از آن عکسها مارا تکله کنند و یا به نامزدهایمان نشان دهند و آنان را فراری بسازند.

 

بعضی پسر ها خیلی ناتو و ارقه هستند وقتی ما آنانان میبوسیم آنان دوربینهایی کار گذاشته اند و از ما عکس میگیرند و بعد با توسل به آن عکس ها از ما توقعاتی بیشتر دارند که مثلا بخانه شان برویم و لخت شویم و مار ابمالند  و بسابند و بعد هم عکس هایی بیشتر میگیرند. مثلا مارا وادار میکنند که سینه بند و شورتمان را در بیاوریم بعد هم با دوربین مخفی عکس میگیرند و بعنوان مدرک نگاه میدارند. مثلا یکی از دوستانم میگفت که پسرک بمن گفته که خیلی مواظب است و فقط میخواهد درمالی کند و فلانش را در من فرو نخواهد کرد. من هم اطمینان کردم و شورتم را در آوردم گویا او نتوانست خودش را کنترل کند و یا اهمیتی به قولش نمیداد داشت خودش را تا دسته میخواست که به من بچپاند من فوری جیغ زدم و بلند شدم و با دستهایم جلوی مرده شوری سفت و سخت اورا گرفتم  و چون دیدم چاره ای ندارم گفتم میتواند از در عقب وارد شود تا راحت گردد. ولی او از تمامی اینها عکس برداری  کرده بودو حالا که میخواهم ازدواج کنم مرا تهدید کرده که عکس ها را به نامزدم نشان خواهد داد و مرا بدبخت خواهد کرد.


همین طور من که برای یکی از مردان جوان مشگل خودمان و دعواهایمان را گفتم گفت اگر ناراحتی میتوانی بخانه ما بیایی. او جوانی بظاهر با ایمان و خوشرو  و مسلمان است و با دین ولی بی پول است و کاربارش رونقی ندارد و کساد است. شاید هم او هم مثل دیگران میخواست از آب گل آلوده ماهی بگیرد. و او هم مثل دیگران جا نماز آبکش است که بیشتر پای بند هوس و شهوت هستند تا پای بند عشق و محبت و ایمان به خدا یا دین.


البته هر جوانی میخواهد با من زندگی کند و با من ازدواج کند در حالیکه خرج خودشان را هم ندارند من یک زندگی شیک و لوکس میخواهم اگر بخود نمیر را که الان هم داریم ولی با هم همیشه دعوا و مرافعه داریم و این زندگی سگی مرا بیچاره کرده  است. از اینکه آن مرد جوان از من تقاضا کرده بود که با آنان زندگی کنم کمی مغرور شدم که خوب هرکسی حاضر است از من نگه داری کند ولی چطور و چگونه؟ من با اندوه میخواهی نوعی به این زندگی سگی خاتمه دهم و یک زندگی ایده آل خوب داشته باشم. بیچاره پدرم میخواست  خواهر را خفه کند زیرا در باره اش زیاد بد گفته بودند. ولی خوشبختانه پسر همسایه رسید و خواهر بیچاره مرا که پدر داشت خفه اش میکرد نجات داد.


مرد هفتاد ساله با حرض و خشم گلوی نازک پروین را گرفته بود و پاهایش را هم به سینه اش فشار میداد. تا اورا خفه کند. پسر همسایه گفت آقای عزیز بچه دارد خفه میشود فکر کنید با کشتن او چه مشگلاتی جدید بر شما وارد خواهد شد ولی پدر من از شدت خشم و غضب دیوانه شده بود و میخواست دختر خود را از بین ببرد.


Share/Save/Bookmark

more from Amir Sahameddin Ghiassi
 
Amir Sahameddin Ghiassi

نوشته زیر عینا از روی دفتر چه یادداشت یک پسربچه سیزده ساله که...

Amir Sahameddin Ghiassi


نوشته زیر عینا از روی دفتر چه یادداشت یک پسربچه سیزده ساله که شصت سال پیش نوشته شده است  آمده است. ( اینطور که میبینید یک نوجوان سیزده ساله در شصت سال پیش متوجه مشگلات بوده است حالا چطور مدیران ما هنوز به عمق این مشگلات نرسیده اند . لابد خدا میداند)

 و به نام راز کامیابی یک الاغ در مجموعه پروانه سوخته میآورد. درددل یک راننده و همرا با وضع روحی جوانان. نوشته های او سلیم باشید. محبت نمایید از ظلم پرهیز کنید. دست ناتوایان را با نهایت مهر بگیرید. با عشق زندگی کنید امید داشته باشید عشق پاک و آسمانی و محبت خالص را سرلوحه زندگی خود قرار دهید. عفو کنید از انتقام درگذرید. دوست برای خودتان درست کنید مغرور جاه طلب و تمامیت خواه نباشید به دیگران هم مجال عرض اندام بدهید. حتی با نادایان هم با نهایت حوصله معاشرت کنید. حرفهای آنان را بشنوید و با همه طبقه ها دوستی کنید مرزهای بین دین را بشکنید و با مردم سایر دینها و ملیت ها هم مراوده کنید.


ای پدران و مادران کودکان خود را خوب تربیت کنید. آنها شکوفه های زندگی تان هستند و بزرگترین یادگار شمایند آنها را خوب و درست تربیت کنید و تعلیم بدهید. در قفس زندانشان نکنید. بگذارید که آزاد باشند و در پرتو آزادی زندگی کنند.  آنها رد صورت داشتن تربیت درست از آزادیهایشان سو استفاده نخواهند کرد.  محبت را به آنان بیاموزید و شخصیت برای آنان درست کنید که برای همه احترام قایل باشند و تا همه هم آنان را با چشم احترام بنگرند. که در آنصورت صحنه های متلک گویی به دختران و پسران دیده نخواهد شد. محدودشان نکنید دختران خود را بهتر تربیت کنید زیرا آنان مادران آینده سازان هستند. در محیط های سالم آنها را گردش دهید تا احتماعی گردند. و تا بتوانند آینده خوبی برای خودشان درست کنند. درس مهر عشق حق شناسی محبت و فداکاری حساسیت خوش قلبی و احسان را به آنان بیاموزید.  پاکدامنی را سرلوحه زندگی آنان قرار دهید. ای پدران و مادران روحانی شما هم محض خاطر خدا کمک کنید. انسان فهمیده و کسی که قوه درکش زیاد باشد و تشخیص درست بدهد دیگر ظلم نخواهد کرد. برای خود و دیگران ارزش قایل خواهد شد آنوقت که از دنیا سیر نخواهند شد و با عشق زندگی خواهند کرد. دیگر کسی خودکشی نخواهد کرد زیرا که مهر و دانه دوستی و عشق در او کاشته شده است.

عصبانی نشوید در زندگی دقت داشته باشید مشورت کنید. بر خودتان مسلط بشوید و بر اعصابتان حکومت کنید. با علاقه و در نهایت دوستی کار کیند.


Amir Sahameddin Ghiassi

About the picture

by Amir Sahameddin Ghiassi on

Mostofi Nori the great ground father of colonel Ghiassi. Painted by him with water color.