مسافری پیاده از دم چاهی خشک میگذشت که صدای هوار شنید. دید بدبختی ته چاه لرزان ایستاده و امکان خروج ندارد. گفت جای شکر است که از قضا در اسباب سفر طناب نیز آورده ام. یک سر ریسمان بر کمر بست و سر دیگر را در چاه انداخت. اسیر، همینکه طناب را آزمود رهگذر را به ناسزا کشید که طناب پوسیده انداختی و تو را دشمن به قصد قتل من فرستاده، از طناب بالا رفتن همان و افتادن و گردن شکستن همان. مسافر اصرار کرد که عزیز من مرا دشمن نفرستاده، قصد من قتل نیست، و تازه مگر تو را راه نجات دیگری هست؟ در همان حال که ناجی اصرار میکرد مرد از ته چاه به دشنام گویی خود ادامه میداد و حرف نمیشنود
مسافر گفت که از گرسنگی و تشنگی به سرت زده، کمی نان و مشکی آب در چاه میاندازم تا شاید بعد بتوانم به نجات تو مجنون بپردازم. مرد از ته چاه پرخاش کرد که نان و آب مسمومت را نمیخواهم زیرا که اینجا تا بخواهی آب و آذوقه دارم. مسافر بار دیگر به درون چاه نگریست و چشم که به تاریکی عادت کرد دید پر از هسته خرما، پوست میوه، نان خشک و زبالههای دیگر پس از صرف غذاست . چارهای ندید جز اینکه به آبادی نزدیک راهی شود تا از اهالی کمک جوید
آنجا گفتند که نان و آبت را در چاه بینداز و به راه خود پرداز که چاه را به بهانه دشمن ترک نمیکند. بارها با او التماس کرده ایم، نردبان آورده ایم و حتا برایش پله ساخته ایم. آن زمانی هم که هنوز در چاه نیفتاده بود وقت کِشت و دِرو دشمن میدید و در خانه پنهان میشد و فقط هنگام پختن نان در اطراف تنور ظاهر میشد که سهم خودرا بگیرد و بجای تشکر نصفش را بخورد سگ دهد که نکند اهالی با دشمن همکاری کرده اورا زهر دهند. امروز هم گاه اهالی دلشان به رحم میاید و برای آن تنبل پر رو آذوقه و در چاه میاندازند
مسافر در فکر فرو رفت و پس از چندی گفت که گمان میکردم که طنابی که از قضا در اسباب سفر داشتم از بخت نیکِ اسیر چاه است، نگو که تقدیر مرا برای نجات این ده از دست نمکنشناس چاه نشین فرستاده است. در دیار خود حکیمی هستم و راه معالجه این بیماری را خوب میدانم. او نه تنبل است و نه پر رو بلکه مبتلا به برده صفتیست
اهالی را بر سر چاه برد تا سر آن دری بگذارند. سپس حکیم از سوراخ در پچ پچ کرد که من همان دشمنی هستم که میپنداشتی ولی قبل از کشتنت استفاده ای برایت یافته ام. اهالی را بر علیه تو برانگیختهام تا چراغ و بساط نخ ریسی درون چاله ات گذراند و هر روز پشم و پنبه بر سرت ریزند. تا به نخ تبدیل نکنی نانت مسموم و آبت پر از زهر. مرد التماس کرد که نخریسی نمیداند. حکیم گفت که خود دانی. اینرا گفت و اهل دِه را وداع گفت تا سال دیگر که از همان راه میگذاشت. اهالی انباری پر از نخ نشانش دادند. گفت حالا نخ را رنگ کنید و به قالی بافی وادارش کنید. سال دیگر دید که چند قالی خوشرنگ بافته است، ولی طرح آنان کیفیت ندارد. داد قالیها را بر سر چاه بسوزانند تا دودش در چاه ریزد. سال بعد با قاطر بازگشت و قالیهای مرغوب و بازار پسند را بار کرد و به شهر خود برد. چندی نگذشت که با سیم و زرّ به دِه برگشت و سود قالی هارا بین اهالی دِه تقسیم کرد
سپس به اهالی گفت که وقت آن رسیده اسیر را از چاه خلاص کنید زیرا که معالجه شده است. اینرا گفت و رفت. سال دیگر بازگشت و طبق انتظار دید مرد در چاه بزرگتری اسیر و مشغول به قالی بافی. در چاه را گشود، طنابی در آن انداخت و گفت من همان دشمن با همان طناب پوسیده. بیرون میایی یا نه؟ مرد چابک از طناب بالا آمد و برهنه پا به فرار گذاشت. اهالی سر رسیدند و به سرزنش حکیم پرداختند که تو دشمن بودی و مارا فریب دادی، وگرنه دوست کار و کاسبی مردم را اینطور فراری نمیدهد. حکیم گفت من آن مرد را از بَرده صفتی و شما را از نمکنشناس پذیری درمان دادهام ولی دردِ درمان آن بَرده صفت بس کم مکافات تر از درمان بَرده داری خواهد بود، کاری نکنید که دوباره اهالی را به عنوان بیمار پذیرم. اینرا گفت و در پی مرد فراری افتاد تا اورا در کارگاهی به شغل بافندگی دعوت کند.
Recently by Ari Siletz | Comments | Date |
---|---|---|
چرا مصدق آسوده نمی خوابد. | 8 | Aug 17, 2012 |
This blog makes me a plagarist | 2 | Aug 16, 2012 |
Double standards outside the boxing ring | 6 | Aug 12, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
...
by Red Wine on Sat Mar 19, 2011 08:08 AM PDTآری جان بسیار عزیز و دانا.
آمدن بهار سبز و نوروز جمشیدی و کهن را به تو عزیز شاد باش میگوییم و آرزوی سلامتی و دلخوشی برایت میکنیم.
ارادتمند شما..
شراب قرمز.
برده صفتی بد دردی است
divanehFri Mar 18, 2011 04:48 PM PDT
اما همانگونه که حکیم اری سیلتزی در این حکایت پند آمیز فرمود برده داری درد بدتری است و درمانش مشکلتر.
با سپاس از این داستان و اسلوب زیبایی که برای این حکایات پند آمیز انتخاب نموده اید.
Classical writing
by Azadeh Azad on Fri Mar 18, 2011 04:05 PM PDTof a very good story. Thanks, Ari.
Diagnosis: People being generally 1) too lazy to use their heads to understand what's really going on around them, and 2) street-wise/zerang (and over-valuing it) rather than being knowledgeable, insightful or intelligent.
Cheers,
Azadeh
Thanks Ari.
by pedro on Fri Mar 18, 2011 10:57 AM PDTSomehow your story reminded me of KELILEH VA DEMENEH which was bird and beast stories. One was supposed to learn a alueable lesson from each story.
Stop Execution and torture of Iranians in Islamic regime Prisons
Good story Ari jan.
by Anahid Hojjati on Fri Mar 18, 2011 08:54 AM PDTAs always, very creative. It is a fun story too. I read it last night but I think I have to read the ending one more time. Thanks for sharing.