مسافرها - ۲


Share/Save/Bookmark

Flying Solo
by Flying Solo
01-May-2010
 

Part 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13

صدای زنگ ساعت در آمد. نورا دستش رو از زیر پتو دراز کرد که دگمه ساعت رو فشار بده و پنج دقیقه اضافه واسه خودش تو رختخواب گرم و نرم وقت بخره. اشتباهی‌ رادیو روشن شد. صدای گوینده های صبحگاهی پخش شد که با آب و تاب داشتند با هم حرف می‌زدند و شوخی میکردند. باز دست دراز کرد و گوشه پرده رو گرفت کشید کنار، سرش رو از زیر بالش بیرون آورد و یه چشمی آسمون گرفته رو نگاه کرد. اخم کرد و پیش خودش گفت "اه که هی‌، باز هم ابر". رادیو رو خاموش کرد، سکوت به اتاق باز گشت و حالا صدای دوش میومد و سپس خاموش شدنش. چشمهاش رو با دو تا دستهاش مالید و به ساعتش نگاه کرد. ۷:۳۰ صبح بود. حساب کرد که تا آماده بشه و راه بیفته وقت زیادی نداره. پتو رو زد عقب و پرید از تخت بیرون پیش به سوی دستشویی. تق تق در حمام رو زد و وارد شد. کایل جلو آینه وایساده بود و داشت ریشش رو میزد. از پشت بغلش کرد سرش رو یه وری کرد و از تو آینه بهش سلام کرد.

"صبح به خیر خورشید خانم". کایل برگشت و بوسیدش. "چطوری؟"

نورا خندید. "خوب خوب. تو چی‌؟ دو چطور بود تو این بارون نکبتی؟"

"تام و لیسا نیومده بودند. من بودم و مایک.لسلی رو هم بردم دووندم"

"لابد خیس و خنس شده. سرما هم میخوره حالا."

"نه. نترس. خشکش کردم. غذاش رو هم بهش دادم. بگو ممنون"

نورا بازوی چپش رو بوسید و قلقلکش داد و گفت "ممنون.‌ای شیطون. بعد اون ورزش سنگین دیشب، صبح الاطلوع دویدن رو فقط تو میتونی" یه خنده معنی‌ دار تو آینه تحویلش داد. کایل تیغ اصلاحش رو گذاشت کنار دستشویی. حوله سفیدی که دور کمرش پیچیده بود رو کند، برگشت و بدن لخت نورا رو در آغوش کشید. سرش رو کرد تو موهای طلاییش، بو کشید. با صدای بمش تو گوش نورا زمزمه کرد. "حالا کجاشو دیدی." بلندش کرد که راهی اتاق خواب بشن. نورا خندید. "دیرم میشه. وقت نیست"

کایل همچنین گردن و شونه‌های نورا رو میبوسید. `خب حالا دیر شه. با هواپیمای بعدی میری"

"نه دیگه. باید با این یکی برم." شروع کرد خودش رو از چنگ کایل در بیاره.

کایل با یک لحن شکایتی گفت "چه لوس. تو و این برنامه هات.` پیشونیش رو بوسید و ولش کرد.

نورا پرید زیر دوش و تند تند خودشو شست. تا که موهاش رو سشوار کشید و آرایش کرد و از حمام در آمد بوی صبحانه که کایل راه اندخته بود تو خونه پخش شد همراه با سوت شیرین آهنگ مورد علاقه‌ او.

نورا لباس هاش رو پوشید، کیف دستیش رو برداشت و از پله‌ها سرازیر شد پایین. لِسلی لابرادر سیاه قشنگش پایین پله‌ها منتظرش بود، به قد نورا پرید. نورا خم شد به فارسی به سگش گفت "ای قربونت جیگری" ماچش کرد و دستی به سر و بدن سگ کشید. با هم راهی آشپزخونه شدند. کایل صبحانه‌اش رو خورده بود. نورا هم تند و تند یه تیکه نون توست و کره و یک چای شیرین داغ سر کشید. بارونیش رو تنش کرد. شال کلفتی پیچوند دور گردنش. کلاه قرمزش رو سفت کشید رو سرش طوری که موهاش رو بپوشونه. کایل هم کاپشنش رو پوشید. چمدون به دست از خونه در اومدند.

تو ماشین هر دو ساکت بودند. فقط کایل دست نورا رو گرفته بود و با انگشتهاش بازی میکرد. دم ایستگاه قطار دو تایی از ماشین پیاده شدند. کایل چمدون نورا رو از صندوق عقب در آورد گذاشت کنارش. بغلش کرد محکم. صورت نورا رو تو دستهاش گرفت و تو چشمهای سبزش واسه چند لحظه خیره شد و گفت. `میدونی دوستت دارم، ها" لبهاش رو بوسید. "خیلی". باز بوسیدش. نورا لبخند زد. دفعه اول بود که کایل این اعتراف رو میکرد، گر چه نورا مدتی بود از جریان خبردار بود. صورت کایل رو بوسید در گوشش یواش گفت "خیلی ماهی". خم شد چمدونش رو بر داشت و برگشت که بره تو ایستگاه. دم در ورودی ایستگاه برگشت به کایل که حالا برگشته بود تو ماشین بای بای کنه. کایل داد زد "سفر خوش" و نورا واسش یه بوسه هوائی فرستاد و دوید که به قطار سریع السیر به مقصد فرودگاه هیترو برسه.

تو ایستگاه غلغله بود. نورا هم دیرش شده بود. با سرعت خودش رو به قطار رسوند و قبل از اینکه در کوپه‌ها بسته بشه پرید تو. جای سوزن انداختن نبود چه برسه نشستن. خوشبختانه قطار فقط ۲۰ دقیقه تو راه بود.

وقتی قطار به ترمینال رسید نورا جنگی پرید بیرون و با چمدون بدو بدو از پله برقی بالا رفت. لازم نبود که به گیشه بره. نیم ساعت وقت داشت که از بخش گذرنامه و گمرک رد شه، و به گیتش برسه. تا که به محل رسید بیشتر مسافرها سوار شده بودند. وارد هواپیما که شد، مهماندار جاش رو نشونش داد. یک صندلی عالی تک بغل پنجره درست جلو هواپیما، بخش بیزینس. تو دلش دعا کرد به جون مُنشیش. چمدونش رو داد دست مهماندار که یه جا واسش پیدا کنه. شال گردن و بارونیش رو در آورد، کلاهش رو کند، خرمن موهاش ریخت بیرون. همه اسبابش رو جا داد تو سکوی بالا سرش. گرمش شده بود. دگمه‌های ژاکتش رو باز کرد که باد بخوره. نشست سر جاش. یه نفس عمیق کشید و چشمهاش رو بست.

درها بسته شدند و هواپیما شروع کرد عقب عقب از ترمینال حرکت کردن. صدای مهماندار ارشد تو هواپیما پخش شد که به مسافرها خوش آمد میگفت به پرواز لندن به نیو یورک. طولی نکشید که هواپیما آماده بلند شدن شد. نورا چشمهاش رو باز کرد و به بارونی که مثل دمب اسب از آسمون سرازیر بود خیره شد. با حرکت سریع هواپیما روی زمین قطره‌های بارون زنجیره وار به پنجره چسبیده بودند ؛ شکلک‌های قشنگی درست میکردند. لبخندی زد تو دلش گفت، فعلا یک هفته از دست این بارون لعنتی راحت میشم. هواپیما بلند شد.

نورا باز چشمهاش رو بست. اول رفت تو فکر سفری که در پیش داشت. سه روز کار و بعدش سه روز با لعیا. چند وقت بود ندیده بودش؟ دو سال؟ یا که سه؟ مرتب با هم تماس داشتند طوری که از همه چیز هم با خبر بودند. نورا هم نیو یورک زیاد میرفت ولی‌ این دفعه تونسته بود چند روز اضافه بمونه چون دیگه لعیا التماس کرده بود که باید او رو ببینه. گفته بود حرف جدی و خصوصی داره، تلفن و ایمیل کاری نبود. نورا هیچ نمیدونست این حرفها چی‌ میتونه باشه. خودش هم واسه لعیا حرف زیاد داشت. خصوصا در مورد کایل.

اینجا بود که فکرش برگشت به شب قبل. کایل سوپریزش کرده بود و تو یه رستوران واسش جشن تولد گرفته بود. نورا هم خوشحال شده بود و هم کمی بد حال. ۴۰ سالش شده بود و زیاد علاقه‌ به جشن گرفتن نداشت. منتهی به خاطر کایل ‌چیزی نگفته بود. شب خوبی‌ بر گذار شده بود. رویهمرفته بهشون خوش گذشته بود. یاد عشقبازی آخر شب افتاد. کایل اولین دوست پسر انگلیسیش بود. جوون بود. جوونتر از نورا. هفت سال کوچیکتر. مهربانانه، پر از اشتیاق و انرژی باهاش معاشقه میکرد. درست بر خلاف هر ‌چیزی که در مورد انگلیسیها شنیده بود. البته او انگلیسی خالص هم که نبود. هم خون ایرلندی داشت و هم اجداد یونانی. تو دلش خندید گفت حتما همونه.

دوستش داشت؟ آره و نه. بهش علاقه‌ داشت، البته. ولی‌ عشق؟ نه. بعد از فرید که نورا دیوونه وار دوستش داشت با خودش عهد کرده بود که دیگه عاشق نشه. حالا رفت تو فکر فرید. کجاست؟ چیکار میکنه؟‌ای دل غافل. هنوز بعد ۳ سال یادش که میکرد جزش در میومد. حالا یادش اومد کی‌ لعیا رو دیده. آره. سه سال پیش. روزی که فرید اسبابهاش رو بر داشت و از نورا خداحافظی کرد. انگار یه پتک زده باشند تو سرش، هزار تا خنجر کرده باشند تو دلش، تلفن کرده بود به لعیا و پرواز کرده بود رفته بود پیشش تو استنفورد. فرار. با شتاب. از حقیقت. حالا یادش اومد. بعد از اون، از لج فرید با این و اون رفت و آمد کرده بود. انتقام. ولی‌ دل نبسته بود. و حالا کایل شیرین و نازنین. به او هم دل نمیبست. میترسید. میدونست موقتیه. بالاخره یه روز پسره سر عقل میاد. میبینه نورا پیر شده و اون هنوز جوونه. ولش میکنه. آره. این که حتمیه. ولی‌ این دفعه ، این رابطه از رو لج نبود، یا از روی تلافی دل شکسته‌ای که فرید براش گذاشته بود و رفته بود.

تو همین فکر و خیال بود که صدای کلفت یک مرد غریبه با لهجه غلیظ انگلیسی جنجال تو مغزش رو متوقف کرد. صدا پرسید. "دارید میروید یا که برمیگردید؟"

نورا چشمهاش رو باز کرد و نگاهش رو برد به طرف صاحب صدا. قیافه طرف داد میزد ایرونییه. کتاب فارسی که دستش بود هم شک نورا رو از بین برد. با جسارت سوال نکرد بلکه اعلام کرد به فارسی. "ایرانی هستید."

مردک جا خورد. "بله. البته." خندید. "نکنه همشهری باشیم". نورا با یک حالت سرد گفت "والله هم شهری نمیدونم ولی هم ولایتی حتما."

قبل از اینکه مردک حرف بعدیش رو بزنه نورا میدونست طرف می‌خواد چی‌ بگه.

"میبخشید. اصلا به شما نمیاد ایرانی باشید. قیافه تون، چطور بگم. بیشتر خارجی به نظر میاد"

نورا خندید. "والله، چه عرض کنم. بنده ایرانی ایرانی هستم."

مردک دستش رو دراز کرد "من بهرام هستم. شما؟"

"نورا" یه کم مکث کرد بعد نوک انگشتهاش رو برای دست دادن جلو برد. "چه نورانی. اسمتون هم که قشنگه."

نورا پیش خودش فکر کرد. "و شما هم چه لوس" . ‌چیزی نگفت.

"خوب نگفتید دارید میروید و یا برمیگردید."

" همه ما مسافرها یا داریم میریم یا داریم بر میگردیم. شما چطور؟"

"والله من مرتب میرم و میام."

نورا خندید: "مثل ویولن؟"

بهرام ابروشو بالا انداخت با یه حالت تمسخر انگار که بهش بر خورده باشه جواب داد: "این تیپ و این اسم مزه پرونی ایرونی اصلا بهش نمیاد. بله میشه گفت مثل ویولن منتهی موسیقیش دلنشین نیست."

نورا دید طرف می‌خواد حرف بزنه و کمی هم پر رو به نظر میومد. حوصله نداشت. از تو کیفش کتاب و عینکش رو در آورد. مهماندار رو صدا کرد که یه نوشابه بگیره. برگشت به بهرام گفت. "خوب تمرین کنید استاد خواهید شد." یه لبخند زورکی تحویل طرف داد و سرش رو کرد تو کتاب.

Part 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13


Share/Save/Bookmark

Recently by Flying SoloCommentsDate
Have Yourself A Merry Little Christmas
1
Dec 24, 2011
Grocery Shopping in my Sweats
34
Jan 08, 2011
تولد مبارک
10
Dec 02, 2010
more from Flying Solo
 
HollyUSA

Solo jan

by HollyUSA on

Beautifully written as usual. Your writings are a breath of fresh air and a world apart from the usual junk that passes for literature on this site. IC doesn't deserve you. But a small handful of us do and appreciate you very much.

'Looking forward to reading you elsewhere in the future. 


Red Wine

الهی همیشه مثل خورشید بدرخشید

Red Wine


 

قبلا گفته ایم و باز میگوئیم.. قلم شما شگفت انگیز است ... حسابی‌ پیگیر داستان‌های شما شده ایم... دستتان طلا و تنتان بی‌ بلا.

کم پیدا هستید، نکند ما (شراب قرمز!) را فراموش کرده اید !؟

سلامتی و تندرستی شما را همیشه ما خواهانیم.از بزرگانید.

الهی همیشه مثل خورشید بدرخشید.

شراب قرمز.


mostafa ghanbari

مسا فران

mostafa ghanbari


mg

با نگاهی‌ پر میکشم به آسمان

و با لبخندی شاعر می‌شوم و در  مه‌ آلوده گی شعر و شعور بار سفر میبندم و
با کوله باری از دل واپسی در تن لخت جاده‌ها می‌‌لولم. من  مسا فرم، مسا
فری که زیبائی جاده و رفتن را قر بانی‌ دغدغه‌های مقصد می‌کند.من مسا فرم،
مسا فری که از باران میترسد و به چتر علاقه‌ای وافر دارد.

سؤ لو ی عزیز دل واپسی شخصیت‌های داستان‌های تو می‌‌تواند درونمایه یک
نگرش عمیق و ژرف باشد از جامعه و فرهنگی که در تقابل منویات لطیف انسانی‌ و
واقعیت‌های انکار نا‌ پذیر زندگی‌ هموأره به علامت سؤال بر می‌‌خورد.

پیروز باشید.


divaneh

Enjoyed it

by divaneh on

Dear Solo, thanks for the good story. Enjoyed it as usual.


bajenaghe naghi

Flying Solo jan

by bajenaghe naghi on

This is getting very interesting. Will she get involved with Mr. Damaghoo?  We have to wait and see! :-)


ebi amirhosseini

Solo Jaan

by ebi amirhosseini on

Sepaas

Ebi aka Haaji