ده پونزده سالی بود که قابلمه نخریده بودیم. گفتیم بریم شاید تو این رکود اقتصادی چیز خوبی گیرمون بیاد. وارد مغازه که شدیم فروشنده ول نکرد. تا اومدیم به خودمون بجنبیم دیدیم صاحب قابلمههای چدن لعابی سبز، آبی و زرد شدیم. به مناسبت این خرید استثنایی فروشگاه یه کتری قرمز هم جایزه داد. باربر رو صدا کردند که اجناس سنگین و کتف شکن را بیاره بذاره تو ماشین. گفتیم خوب، حالا که پول رو کردیم جنس، یه کم آشپزی کنیم. والدین رو گفتیم که یکشنبه قدم رنجه فرمایند به کلبهٔ این حقیر؛ که به پاس یک عمر پلو خورش خوردن سر سفره شون، حالا ما هم یه ناهار خشککی دختر پزون تقدیم کنیم. از اونجا که ما انگلستان بزرگ شده ایم و از قبلش هم بفهمی نفهمی کمی حساب گر بودیم، گفتیم بیایم با یه تیر دو نشون بزنیم. حالا که غذا میخوایم راه بندازیم، سهیل رو هم بگیم بیاد.
حالا باید براتون از سماجت مردها بگویم که خودش بحث شیرینی هست. این آقا بعد از آن کنسرت کذا و کذا نه تنها از بنده نا امید نشد، بلکه از ما بیشتر خوشش آمد. ما هم تو رو درواسی به یکی دو تا دعوت دیگر ایشان بله گفتیم. به رسم مردها و مردانگی ایشون مخارج رو متقبل شدند. ما هم هاج و واج که در پاسخ به محبّت ایشان باید چه کرد. تجربه بنده که با مرد ایرونی زیر صفر بوده و هست. با دوستان مشورت کردیم که راه و چاه را نشون بدهند. یکی آدرسش رو میخواست، اون یکی گفت گوگلش کن، سومی گفت -ای بابا - تو خرج لباس و سلمونی دادی، معلومه که اون بایستی پول میز بده. یکی دیگه هم انتقاد که حالا یه بلیط سینما و چایی که این حرفها رو نداره. خلاصه، جان مطلب بیجواب ماند. ما هم گفتیم بهترین راه خود بودن است. گر چه ما کمکی خسیسیم ولی مفت خور که نیستیم آخه. این شد که دعوتش کردیم در فلان روز و ساعت تشریف بیاورند برای صرف قرمه سبزی. ضمنا اشاره کردیم که والدین و دختر هم هستند که سؤ تفاهمی پیش نیاد.
شنبه رفتیم توچال مارکت برای خرید گوشت و سبزی. شب افتادیم به سبزی پاک کردن. صحنه یک کوه جعفری ، گشنیز، اسفناج، تره و شنبلیله - بنده با عینک نزدیک بین و جیغ و داد تلویزیون ما رو یاد آشپزخونه مون تو ایران انداخت. بچه که بودیم حوصله مون که سر میرفت مادر بزرگ ما رو میگذاشت سر کار و مرتب تذکر میداد که سبزی رو حروم نکنیم. به یاد اون خدا بیامرز آهنگ دلکش و مرضیه رو هم از آی تونز در آوردیم ، بلندگوها رو بردیم به ارش الهی و برگشتیم سر ساقه و برگ از هم جدا کردن. فردا صبح کلّه سحر بلند شدیم که خورش رو بار کنیم. هنوز ساعت ۱۰ نشده بود که خونه که چه عرض کنم، تمام کریدرها و کوچه بوی شنبلیله گرفت و بنده هم به عطر پیاز داغ و عرق که از چک و چونهام سرازیر میشد آغشته شدم. برنج رو هم راه اندختیم گفتیم که یه ته دیگ ماست و تخم مرغ و زعفران هم بد نمیشه. با دختر نشستیم سبزی خوردن رو هم پاک کردیم؛ تربچهها رو گل کردیم و پیازچهها را هم به شکل سربازچههای فکلی در آوردیم.
طرفهای ساعت یک سهیل زنگ زد که زن اسبق ایشون غیر منتظره بچهها رو آورده گذاشته پیشش. خلاصه با معذرت و ناراحتی که حالا برنامه ناهار مالیده! بو کشیدیم که کاسه ای زیر نیم کاسه هست. خیط شدن جزو مرام ما نبوده و نیست. گفتیم مرد حسابی ما از صبح الاطلوع هی سبزی خورد کردیم و لیمو چلوندیم، حالا هم یه پاتیل قرمه سر چراغ میجوشه. نمیام نداره، بچهها رو بردار بدو بیا. انگاری بهش خبر برد لاتاری داده باشند، با ذوق گفت `پس اومدیم!` مرد که `نه' نمیگه.
طولی نکشید که صدای زنگ در بلند شد. والدین اول رسیدند وپشتشون سهیل و دو تا آقا پسر مامانی و خجالتی. اسمشون بود آرمان و آریا ولی در حقیقت میشد صداشون کرد سهیلهای کوچولو. آرمان یک دهان پر سیم، آریا با چند دندون لق شیری، سهیل هم دندون ردیف. هر سه تا بلوز هاشون یک رنگ و یک مدل با اون مارک اسب معروف. شلوارها اطو کشیده. موها شونه شده و مرتب. یکی یه دونه آی تاچ هم به کمرشون وصل. سلام و احوال پرسی دم در جالب بود. پدر مادر من که عادت دارند به دوستان چندین و چند گونه بنده، خیلی مودب و اروپایی مواب برخورد کردند انگاری این برنامه هر یکشنبه ماست؛ که آقایی با بچه هاش برای صرف ناهار بیاد. دختر سر و کلّهاش پیدا شد - بی مقدمه پرید سهیل جان رو بوسید و به آقا پسرهاهای فایو داد. حالا این دم بریده که جلو ایرانیها انگار بی زبون میشه نفهمیدیم چطور انقدر روش باز شد. . این وسط بابا از فرصت استفاده کرد و یک ماچ آبدار از دختر, یه روبوسی صمیمانه با سهیل و دو تا نیشگون از لپ پسرها گرفت و خندید. مادر هم زیر چشمی همه را زیر نظر داشت.
شانس آوردیم که نه پلو سوخت و نه خورش ته گرفت. غذا که سر میز آمد، غریبی همه فراموش شد. بچه ها که خونه باباها فقط پیتزا و همبرگر سق میکشند ،با دیدن دیس پلو و کاسه خورش، ذوق کردند. خوشبختانه به اندازه کافی ته دیگ و قلم بود که دعوا راه نیفته. صحبت همه گل انداخت خصوصاً بچهها که وقتی سیر شدند شروع کردند به مزه پرونی.
وقتی ظرفها رفت تو ماشین و چای را گذاشتم دم بکشه، فرصت شد برم دست شویی دیدمای دل غافل، موها وز، لبها رنگ پریده، بوی گند بهم چسبیده و پیشبند آشپزی هم هنوز تنمه. تند تند بلوزم رو عوض کردم, یه دستی به سر و رو کشیدم و پس از فس فس عطر پشت گوش آمدم بیرون. دیدم والدین رو مبل سالن ولو چرت میزنند. بچهها هم از قرار رفته بودند تو حیاط قایم موشک بازی. سهیل هم آشپزخانه را تمیز کرده. دو تا استکان چای ریخته و بساط تخته نرد را هم چیده. موسیقی ملایم جیمز تیلور هم به راهه.
گفت "خسته نباشی خانومی. بیا ببینیم چند مرده حلاجی.` نشستم روبروش. تاسها رو برداشتم خوب تو دستم چرخوندم. یک فوت محکم بهشون کردم. به یاد مادر بزرگ یه `جانمی هی` گفتم و قلشون دادم تو تخته. جفت شیش اومد. زود در خونهها رو بستم، با لبخند پیروز مندانه گفتم `نوبت جنابعالی'. ایشون فرمودند `جوجه رو آخر پاییز میشمرند`. تاسش چرخید و چرخید، اومد یک و دو. غش غش خندیدم. دوباره جفت آوردم، دوباره خورده نمره آورد. ادامه دادیم تا که ازش بردم. با یه نگاه عاقل اندر سفیه گفت. "تاس اگر جفت نشیند همه کس نراد است." و این دفعه اون بود که خندید, چشمکی حواله ما کرد و و شروع کرد به دوباره چیدن مهره ها. تو دلم گفتم - خودمونیم ها - طرف بدک نیست.
این هم شگون قابلمههای رنگ و وارنگ.
Recently by Flying Solo | Comments | Date |
---|---|---|
Have Yourself A Merry Little Christmas | 1 | Dec 24, 2011 |
Grocery Shopping in my Sweats | 34 | Jan 08, 2011 |
تولد مبارک | 10 | Dec 02, 2010 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
سولو جان، جدا زیبا نوشتی.
Shazde Asdola MirzaTue Dec 01, 2009 11:03 AM PST
حقیقتش رو بگویم، اصلا انتظار چنین شیرین زبانی و فارسی دانی رو از شما که تحصیل کرده انگلیس و امریکا هستی، نداشتم.
دست مریزاد و خسته نباشی، که خستگی سفر رو از تنم بردی.
تشکر
Flying SoloSat Nov 14, 2009 06:42 AM PST
با تشکر از همه دوستان.
ام پی دی، شما سرور ما هستید
جناب قنبری، کلمات زیبای شما نظر لطفتون رو میرسونه
فرشاد جان، متشکرم
بمبی، خوشحالم که از داستان خوشت آمد
پرشین وستندر، نظر من اینه که هر چی تاس بیشتر بیندزی، امکان جفت شیش اومدن بالاتر میره - حالا چه با یا بی قابلمه!
رّد واین عزیز، شما همیشه نسبت به من لطف داری.
جهانشاه، مرسی از تعریف و تشویقت.
ماندا جان، مرسی عزیز. خوشحالم که خنداندمت!
آذرین عزیز، چقدر قشنگ نوشتی. ممنون خانمی.
Excellent writing!
by Azarin Sadegh on Fri Nov 13, 2009 12:30 PM PSTSmooth flow, good imagery and captivating story...I like this voice which seems so effortless, like a person talking, but I know for sure that it is not easy at all to make it work so well!
Excellent writing! Thank you for sharing, Azarin
I love your way of writing!
by Monda on Fri Nov 13, 2009 12:09 PM PSTSolo jan hezar afarin be creativityat. Write more like this, your humor is contagious :o)
Delightful
by Jahanshah Javid on Fri Nov 13, 2009 11:17 AM PSTOne of your very best. Loved the wit, and lively air and setting.
...
by Red Wine on Fri Nov 13, 2009 01:31 AM PSTVery good one ... Like always ...
God bless you Ma'am .
Are you saying that even
by persian westender on Thu Nov 12, 2009 10:39 PM PSTAre you saying that even the 'joft shish's were the work of the pots?! could you please give me the size and the brand of these pots?!
Thanks for sharing. it was a great read.
I liked reading your story,
by bambi on Thu Nov 12, 2009 09:50 PM PSTI liked reading your story, it was entertaining. The title grabbed my attention.
Thank you!
by farshadjon on Thu Nov 12, 2009 08:05 PM PSTA very well written story!
Thank you, Solo jan!
اعجاز لحظه ها
mostafa ghanbariThu Nov 12, 2009 08:04 PM PST
mg
از شگون قابلمه تا تولد عشق راهی نیست- یک آن، یک قدم.
از بوی ساده گشنیز و عطر آشنای شوید و را یحه عجیب شنبلیله تا ترنم عشق
در آخرین تصادف شش و شش بر تخته نرد زندگی راهی نیست -یک نگاه، یک تمنا.
Thank God my other comments are deleted!
by Multiple Personality Disorder on Thu Nov 12, 2009 04:35 PM PSTI like this style of writing. It's very creative.