همبازی (1)

Share/Save/Bookmark

همبازی (1)
by Jahanshah Javid
24-Mar-2010
 

I have boxes of old letters, articles, photos and memorabilia that have followed me wherever I've moved in the past 20 years or so. I've always wanted to dig in and see what embarrassing thing I can find (there's lots and lots). But I've never had time or peace of mind for a serious look. Thankfully I'm in Chihuahua which is the perfect place. I have lots of free time, relatively speaking. Last night I finally took out a box of letters and found a copy of a novel I started in 1992. It was the first time I had attempted to write fiction, in Persian. I have not written much fiction in English either. So you can imagine my skills are extremely limited in this field. In fact I only wrote two and half chapters and I was never able to finish it. I'm only posting it for the record. It was written for my love at the time. Here's chapter one with some minor editing of the original text. It's set in London and the time-line is the early 1990's:

Chapter 2

1

تلفن زنگ زد. دیر وقت بود.

رزا و منصور آن شب حسابی‌ با هم بحث کرده بودند. جر و بحث. بی‌ نتیجه. آخر سر، در اوج بحث منصور دندانهایش را بهم فشار داد، صاف در چشمان رزا نگاه کرد و حرف آخرش را زد: "همینه که هست!" و انگار که با فرو کردن شمشیر یک گاو نر را بزانو دراورده باشد، میدان را مثل یک قهرمان ترک کرد، غافل از اینکه نه گاو سرکشی در کار بود، نه‌ شمشیری، نه‌ ضربهٔ کاری..

منصور برگشت رفت به اتاق خواب، در را بست و گرفت خوابید. رزا در کمال ناباوری، با دهن بازی که بخواهد جمله‌ای را تمام کند، در دو قدمی‌‌اش به‌‌ فضای خالی‌ نگاه میکرد. کجا رفت؟ چی‌ شد؟ "همینه که هست" یعنی‌ چی‌؟ بی‌ فایده بود. خودش بود با خودش. و "هنری" که با چشمهای خردلی و خمارش به رزا نگاه میکرد. رزا نشست روی زمین پاهایش را دراز کرد و به دیوار تکّیه داد. با نفسی عمیق گربهٔ پشمالو را نوازش کرد و گفت: "بی‌ خودی حرص میخورم نه‌؟ طلاقش میدم و تو رو میگیرم. چطوره؟" هنری بی‌ تفاوت سرش را حرکت می‌‌داد تا رزا خوب سر و گردنش را بخاراند.

سالن تاریک بود. نور مات و غلیظ لامپ قرمز از لای در تاریک خانه عکاسی رزا، که بین آشپزخانه و اتاق خواب بود با سیاهی سالن می‌‌آمیخت. سایهٔ شاخه‌های لرزان درخت بلند جلوی آپارتمان شماره ۵۶ کوچه "لیتل جورج" روی دیوار سالن نقش بسته بود. کنار پنجره، نقّاشی "عشق"، که رزا آنرا بیشتر از همهٔ کارهای گوستاو کلیمت دوست داشت، در تاریکی پیدا نبود، بجز حاشیهٔ طلایی اش.

رزا می‌‌دانست، اطمینان داشت، این وضع ادامه پیدا نخواهد کرد. اما کی و چگونه خلاص خواهد شد، خدا می‌دانست. به خودش و آینده‌اش امیدوار بود اما از ناراحتی‌ خودش و نگرانی‌ از تاثیر جدایی بر منصور کم نمی‌‌کرد. زیر لب گفت: "دلم برات می‌‌سوزه منصور. خدا می‌‌دونه دلم برات می‌‌سوزه."

منصور از زندگی‌ غولی ساخته بود که جسم و روحش را محکم در چنگال داشت. رزا راه فرار از غول را می‌‌دانست اما از آن دور نمی‌شد. خطرش را جدی نمی‌‌گرفت. منتظر بود معجزه‌ای بشود و منصور از دست غول نجات پیدا کند. تنها نقطه امید  این بود که امیدش به چنین معجزه‌ای روز به روز کمتر میشد.

رزا نمی‌خواست دوباره -- صد باره -- ازدواجش را تجزیه و تحلیل کند. هم تجزیه شده بود هم تحلیل. پا شد رفت روی مبل دراز کشید. چشمانش را بست. ذهنش عالم واقعیت را تا کرد گذاشت کنار. اما فقط برای چند لحظه. با زنگ تلفن پرید.

صدای گرم زن پشت تلفن برایش اشنا نبود. سراغ رزا خرمی را گرفت. رزا خواست بگوید دو سال و نیم پیش رزا خرمی عمرش را داد به رزا زرنگار. زن خودش را شمسی‌ گلمحمدی معرفی‌  کرد و گفت از شهر "البوکرکی" در ایالت "نیومکزیکو"ی آمریکا زنگ میزند تا خبر مرگ "یکی‌ از دوستان قدیمی‌" رزا را بدهد.

-- "میبخشید دیر وقت تماس گرفتم. صبح و عصر زنگ زدم ولی‌ مثل اینکه خونه نبودین..."

رزا کنجکاو و نگران پرسید: "کی‌ فوت کرده؟"

-- "... رستم قهرمان. خیلی‌ متأسفم."

رستم دوست قدیمی‌ نبود. همبازی دوران بچگی‌ در آبادان بود. بیست سال پیش. رزا گوشی تلفن را روی سینه‌اش فشار داد. بیشتر گیج شده بود تا غمگین.

-- "الو؟ خانم خرمی؟"

-- "... رستم سی‌ و چند ساله بود. چه اتفاقی افتاد؟"

-- "دیروز صبح ظااهرا سکته قلبی کردن."

-- "..."

-- "آقای قهرمان مرتب یاد آبادان میکرد و اسم شما را خیلی‌ می‌اورد."

-- "شما فامیلش هستین؟"

-- "وکیلشون بودم. نمی‌‌خواستم مزاحمتون بشم ولی‌ آقای قهرمان پاکت نامه‌ای پیش من گذاشتن و وصیت کردن به دست شما برسه."

نامه؟ رستم لابد می‌‌خواست یادی از روزا‌های شیرین بچگی‌ کند.

"لطف می‌کنین نامه رو پست کنین؟"

"متاسفانه باید حضوری تحویلتون بدم. اقای قهرمان تو وصیتشون تاکید کردن. می‌‌تونم تصور کنم که براتون سخته. ولی‌ وظیفه داشتم شما رو مطلع کنم. اقوام اقای قهرمان در تهران شماره تلفن شما رو دادن. به هر حال تسلیت منو بپذیرین و امیدوارم یک روز همدیگه رو ملاقات کنیم."

رزا تشکر کرد و شماره تلفن گلمحمدی را گرفت.

رستم. سالها بهش فکر نکرده بود. رزا اصولاً اهل زنده کردن گذشته‌ها نبود. اما تلفن گلمحمدی قفل گنجینه خاطره‌های شیرین آبادان را شکسته بود. به دستشویی رفت و به صورتش آب سرد پاشید. آهسته وارد اتاق خواب شد. نگاهی‌ طولانی به منصور انداخت که در خوابی‌ سنگین خور و پف میکرد. بطرز عجیبی‌ احساس آرامش کرد. روی تخت دراز کشید و منصور را، که پشتش به او بود، بغل کرد -- کاری که ماهها نکرده بود -- و چشمانش را بست.

همه چیز یک بعدی بود و سیاه و سفید. رزا روی پیاده رو کنار کودکستان پروانه ایستاده بود. آن طرف خیابان، در آهنی منزل ۱۱۰ باز شد. رستم کنار حوضچه نشسته بود و کتاب می‌‌خواند. "جرجی" که کنار رستم نشسته بود با دیدن رزا گوشهایش تیز شد و پارس کرد. رستم سرش را بلند کرد و با صورتی‌ لبریز از شادی به طرف رزا دوید. جلوی رزا زانو زد، دستش را گرفت و بوسید. رزا خنده‌اش گرفت. "چکار میکنی‌ رستم؟"

لحظه‌ای به هم نگاه کردند. لبخند روی صورتشان نقش بست. رستم دستانش را دور گردن رزا انداخت و رزا کمر رستم را به طرف خودش کشید و سرش را روی شانه‌‌اش گذاشت: "کجا غیبت زد این همه سال؟ همینجور رفتی‌ و پشت سرت رو هم نگاه نکردی."

رستم حلقه را دور گردن رزا تنگتر کرد و چند بار سرش را بوسید. "جایی‌ نرفتم. همینجا بودم."

رستم دست رزا را گرفت، چشمانش را بست، چیزی زیر لب زمزمه کرد و انگشتانش را لای برگ‌های دیوان گذاشت. حروف غزل از روی صفحه بلند شدند و به آواز درآمدند.

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم

به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم

مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم

گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند
بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم

سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی
چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم

الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم

خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم

چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله
نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم

به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن
چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم

فوران حوضچه اوج گرفت، شاخه‌های درختان خرما به رقص در آمدند، درخت زردالو آسمان را شکوفه باران کرد و بوی عطر همه جا را گرفت. رزا مات این منظره بود که احساس  کرد رستم دستش را فشار می‌‌دهد. رویش را به طرف رستم برگرداند اما اثری از او نبود. رزا سراسیمه به اطرافش نگاه کرد. دور خانه را گشت. به همه اتاقها سر زد. از منزل بیرون رفت و این ور و آن ور خیابان و اطراف را نگاه کرد. رستم را صدا زد. جوابی نشنید. خواست باز وارد منزل شود اما در آهنی بسته شد و همه چیز از سیاه و سفید به سفیدی زد .

"رستم کیه؟ بیدار شو دیرت میشه."

>>> Chapter 2

Share/Save/Bookmark

Recently by Jahanshah JavidCommentsDate
Hooman Samani: The Kissinger
4
Aug 31, 2012
Eric Bakhtiari: San Francisco 49er
6
Aug 26, 2012
You can help
16
Aug 23, 2012
more from Jahanshah Javid
 
Anahid Hojjati

Nice story Jahanshah, you did a good job

by Anahid Hojjati on

 

I liked your story Jahanshah but I bet you knew.  Your writing was good in this story and it was about friendship formed in Abadan.  So what is not to like?


persian westender

Not that I am a literary critic,

by persian westender on


but this is very good. I was not surprised, cause I had read a story in Persian from you before.

 


Abarmard

Wow Mr. Jahanshah

by Abarmard on

Nice work and I am not surprised.


HollyUSA

JJ please don't be like Flying Solo!

by HollyUSA on

She's left us hanging for a while now and I'm just itching for a good story (sorry Solo jan, the Norooz pictures were great but didn't quite hit THE  spot and withdrawal SUCKS :)

This first chapter is great JJ, so please, post chapter 2 sooner rather than later. I'm particularly interested now since I too, recently found a childhood 'Hambazi' of mine ;)

Thanks.


Red Wine

...

by Red Wine on

ما خواندیم و لذت بردیم و فراوان به خود بالیدیم که حضرت جهانشاه خان، بزرگ مقام ، سپه سالار سایت ایرانیان دات کام ، با کفایت و با لیاقت، همت فرمودند و این مطلب جالب رأ نگاشتند.وقتش بود که ما بنده گان ناچیز خداوند پارسیان از دانش ایشان بهره ماند شویم و دائم دعاگو !

امید واریم که بقیه دوستان، ایرانیان نیک کردار از جناب آقای جاوید خان (شکر کلام،درست گفتار) درس گیرند و به پارسی مطلب بنویسند.

همیشه سبز و همیشه پاینده باشید.

 


Monda

JJ please direct us ...

by Monda on

to the corny and the cliche.  I didn't read them.  Seriously.


Azarin Sadegh

This is great!

by Azarin Sadegh on

Such a lovely surprise Jahanshah! I think this is a very compelling first chapter...a real page turner!


Jahanshah Javid

Thanks

by Jahanshah Javid on

Thank you all. So nice to have friends who are always kind :)

I cringe at the corny parts. The story is just a glorified love letter, not a serious attempt at writing fiction. And the fact that it was a very early attempt at fiction meant that, unknowingly, I used a lot of cliches. The second chapter is a little better.


anonymous111.2

Dude, I didn't know you had a novel in the works!

by anonymous111.2 on

Although I am embarrassed to say that my Farsi is a little rusty, I did get the gist of the story.  I can see that your story is descriptive, which is an entirely different animal than my line of work.  Over the years, I have forced myself to avoid detail and description and focus on action, action and more action!  

Good job, though, overall.  If you are interested in polishing your skills, NYU has a good program in creative writing that you may be able to take online.  Here's the link:

//www.scps.nyu.edu/areas-of-study/arts-humanities/professional-certificates/creative-writing.html

I am a graduate of their screen writing program.  It took me a little more than a year and I attended in person.  I took it easy, though.  I could have finished quicker, but I had just graduated college and was just lazy. :-))  

They do have a great staff. 


Souri

Very nice!

by Souri on

It seems that you were even more romantic at that time!

Beautiufl and flawless writing. Congratulation.

Yes, please post the part two soon. We want to know how much money Rostam had left  for Rosa :)

Money can't buy everything,

But love does!


Nazy Kaviani

A sweet pen

by Nazy Kaviani on

Hey, that is pretty damn good, Jahanshah! You should reconsider finishing it. If that particular moment and sentiment is gone, then try it with another. You've got the sweet pen and that with which you can write it, the ink of love.


Monda

Lovely surprise reading you in Farsi!

by Monda on

You were fairly mature and complex for a young man of 30 something no?!

I hope one day you wake up to decide to write more in Farsi. Waiting on your second installment.

Nice selection of Hafez (mageh Hafez bad ham daareh?!)


Flying Solo

Very nice

by Flying Solo on

Jahanshah,

What a budding novelist you were.  I like the metaphors you sprinkled all over this piece though I have a hard time imagining you speaking let alone writing in Farsi.

Thanks for sharing.