همه چیز کم کم خاک خواهد شد .یا شاید خیلی سریع بدون اینکه بفهمم نابود می شود. یا اینکه طرد می شود و وقتی خواب هستم, گرمی اش را با گرمای تن چندین آدم پاک شده در هیبت زمان اشتباه می گیرم , بهشان نزدیک می شوم.به سینه فشارشان می دهم و خردشان می کنم. مثل ته سیگاری که هیچ نمی خواستم بکشم. مثل خیلی چیزها که فراموش کردم. من خیلی چیزها را فراموش کرده ام, یا اصلا نخواستم بدانم و تلاش کرده ام به خودم بفهمانم که نفهمیدمشان و بعد خیلی راحت توی زیر سیگاری که حتی مال خودم هم نبود فشارشان دادم. چه فرقی دارد, خودم هم نتیجه همین فشار بی معنی...
از اینجا به بعد ورق پاره شده.پشت ورق پر از عکس های کوچکیست که با چسب نواری چسباندمشان به سفیدی خط دار, یا خط هایی که در سفیدی اسیر شده اند.حتی نشد دروغ سیزده ببافم از زلف او. چراغ کم نوری از سقف آویزان است.
صفحه را کنار می زنم, پرت می شود روی تخت. میان یک کپه عکس و کاغذ و چند حلقه فیلم که آن گوشه دهن کجی می کنند.
نوشته روی کاغذ را دوباره می خوانم:"همه چیز کم کم خاک خواهد شد , یا خیلی سریع بدون اینکه بفهمی نابود می شود.
یا اینکه طرد می شود و وقتی خواب هستی, گرمی اش را با تن آن چند آدم پاک شده در هیبت زمان اشتباه می گیری و بهشان نزدیک می شوی و خردشان می کنی." با خودکار مشکی نوشته شده اند. من ننوشتمشان, مجبور شدم. دوباره می نویسم. این بار با خودکار قرمز, کلمات زیبا شده اند. ایندفعه تمام این کابوس زیبا شده. نوک خودکار را می کنم و سعی می کنم با جوهری که مثل آینده توی یک لوله ی خیلی باریک بالا و پایین می رود این جملات را بنویسم, رنگ کلمات عوض می شود, حروف به هم می پیچند. انگار زبان دیگری ساخته ام. بالای سرم ستاره های روی سقف پشت تکه هایی که ازابرهای گره خورده به دهنه در جدا شده اند پنهان می شوند. زانو می زنم, نه...به زانو می افتم. و بعد نقش زمین می شوم.مثل مجسمه از روی سکوی خاطره می افتم. سرم به قاب شیشه ای روی زمین می خورد, باریکه خون خودم را می بینم , از جایی که نمی بینم جاری شده و به سمت در می رود.از هوش می روم....
زیر پایم یک سطل رنگ است. سطلی فلزی با زنگار روی بدنه کهنه اش. هر وقت روز رنگ تازه ای می بینم که خودش را به زور جا کرده در حافظه ی سطل. خیلی وقت ها نمی فهمیدم وجود سطل, درونش... نامش هر چه هست . خیلی وقت ها نمی فهمیدم چطور رنگ عوض می کند. تا اینکه یک روز صبح , دم سحر نشستم روبرویش و برایش آواز خواندم. تمام روز پیانو زدم, شعر خواندم. تا اینکه طرف های نیمه شب خانه لرزید و سقف میان ناله های دیوار و جهش های دیوانه وار چراغ که خودش را به قفس وجود می کوباند فروریخت. بیدار که شدم بامداد درختی که روبرویم روییده بود را به آواز زمزمه می کرد: "در شب سنگين برفی بی امان بدين رباط فرودآمدم, هم از نخست پيرانه... خسته" صدایش سنگین است, از آنهایی که زمان را زیر بار معنی, به ضربه ی اشک له می کند. سطل زیر میز خالی بود, پر از آبی اقیانوس و لکه های سرخ سنگ های ته دریا که فشار شک, ذهنشان را صیقل داده. بیدار می شوم. سطل رنگ واژگون شده. باریکه خون از جایی که نمی بینم جاریست...
لب هایم خشک اند. از آخرین باری که کنار تنگه نشسته بود یک سال و شش ماه می گذرد. صورتش دیگر یادم نیست, به گونه ای پاک شده که انگار هیچ وقت نمی شناختمش. آخر بوسه هایمان تلخی ته سیگاری بود که هیچ نخواستم بکشم. یعنی اصلا از مزه این برگ پر شده از ورق تنهایی خوشم نمی آید. تلخ است. مثل خودش, مثل ترک روی برگ های تبریزی, که روی شاخه های درخت جمع شده اند. در خودشان پیچیده اند. انگار وقت مردن خیلی درد کشیده اند. رنگ, چشم ها و بینی ام را پوشانده. حالا هروقت روز, هرچه می بینم, هر جا را که نگاه می کنم, رنگ تازه ای می بینم که خودش را به زور جا کرده در حافظه ی سطل. خیلی وقت ها نمی فهمیدم وجود سطل, درونش... نامش هر چه هست . خیلی وقت ها نمی فهمیدم چطور رنگ عوض می کند. حالا هروقت روز , هرچه می بینم. هر جا را که نگاه می کنم آبیست.سرخ است. سفید است. به رنگ من است, اوست. زندگیست. حالا خیلی وقت است از هوش رفته ام. دنیا دور سرم می چرخد. حالا دیگر شب ها دنیا هم از اینجا می رود. کنار سطل رنگ می نشینم و پنهانی رقص مردگان را دید می زنم .جایی برایم نوشته بود:" زندگی کوتاه است. کمی رویا,کمی عشق و بعد...صبح بخیر. زندگی آبستن است. کمی رویا, کمی عشق...و بعد شب بخیر!" افکاری دارم, داشته ام...که تا ابد درون من, درون این بدنه فلز زنگ زده خواهند ماند. خیلی وقت است بهار آمده پشت پنجره ی خیال من, نشسته روی طاقچه و چشم هایش را بسته. نزدیکش نمی شوم. گرمی اش را با گرمای تن چندین آدم پاک شده در هیبت زمان اشتباه می گیرم. سرخی اش را با تجسم بافتن دروغ های سبز از زلفش جشن می گیرم,حتی نشد دروغ سیزده ببافم از زلف او.
Recently by monsieurtarkovski | Comments | Date |
---|---|---|
ابله | - | Sep 30, 2009 |
Bullets can't swim | - | Jun 16, 2009 |
سوار پنجم هراس است | 1 | Mar 24, 2009 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
It was a rich, poetic and
by persian westender on Sun May 03, 2009 12:34 AM PDTIt was a rich, poetic and impressive text; written with a powerful sense of imagination....and also a wonderful picture.
Thanks