من از خدا ی تو د ه ‌ها میترسم، من از خدا ی کوچه و بازار میترسم.


Share/Save/Bookmark

من از خدا ی تو د ه ‌ها میترسم، من از خدا ی کوچه و بازار میترسم.
by mostafa ghanbari
07-Oct-2009
 


یک تلویزیون زرد قناری مارک توشیبا و پدری که از شادی در پوست خود نمیگنجید، آغاز گر شکل گیری اولین خاطرات من از وطنم بودند.تماشا ی تلویزیون برا ی اولین با ر مثل قدم گذاشتن د ر دنیا ی از عجایب بود. رود خانه‌ای خرو‌شان اولین صحنه‌ای بود که از صفحه کوچک تلویزیون به نما یش در آمد. " بابا فکر میکنی‌ کسی‌ میتونه تو این رود خانه شنا کنه؟" من پرسیدم. بابام بدون اینکه به من نگاه کنه گفت " نه بابا، هیچ آدمی نمیتونه تو این رود خانه شنا کنه" " حتّی شاه؟" من پرسیدم، و اینبار پدرم نگاه معنا داری به من کرد و گفت، " البته که شاه میتونه؛ فقط شاه، فقط شاه میتونه" " بابا چرا فقط شاه؟" من پرسیدم، با کمی‌ ترس و لرز که مبادا بابا عصبانی‌ بشه. بابام کمی‌ با سبیلش ور رفت و گفت، " آخه میدونی‌ بابا شاه کمر بسته امام رضاست" ذهن کنجکاو و کودکانه من به هیچ وجه حاضر نبود از سوال بعدی بگذرد، حتّی به قیمت دریافت یک کشیده آبدار. " بابا کمر بسته امام رضا یعنی‌ چی‌؟" من پرسیدم، در حالیکه خودم را برای فرار آماده میکردم. بر خلاف تصور من بابا عصبانی‌ نشد و بعد از کمی‌ سکوت گفت " بابا تو فقط پنج سالت، هنوز خیلی زود که بخوای این چیزرا بفهمی.

 

۱۳۵۷

غروب بود، همهمه بود، شادی بود، غوغا بود، اما در قلب کودکا نه‌ من اثری از شادی نبود. آفتاب انگار برای رفتن عجله داشت، برای رفتن و باز نگشتن. یکی‌ از همسایه‌ها عکس شاه را آتش زده بود، زنش هم پوستر بزرگی‌ از ولیعهد را.جشن بود، جشن سوزاندن و خاکستر کردن، جشن چرخیدن و رقصیدن. شاه رفت! شاه رفت! شاه رفت! ذهن کودکا نه‌ من از یافتن دلیلی برای آنهمه شادی گنگ عاجز بود. دلم برای کسی‌، برای چیزی میسوخت؛ دلم برای تنهای و گوش گیری خودم میسوخت. دلتنگی امانم را بریده بود. من غریبه کوچکی بودم، گم شده در غبار اندوهی هزار ساله. باید به جایی پناه میبردم، به آغوشی از مهربانی و اصالت، به جایی که جنس شادی و غم از جنس عزیز و کریم انسانی باشد. آغوش گرم پدر بزرگ تنها جایی بود که ذهن کود کانه من آرامش و امنیت را تجربه کرده بود. " تو کجایی‌ بابا، معلوم هست"؟ این صدای گرم پدر بزرگ بود که مثل همیشه حضور مرا حس کرده بود.

شب بود، تاریکی‌ بود و نبود. چراغانی بود، نور بود و نبود. تولد بود، زایش بود و نبود. مستی بود، شعور بود و نبود. ازدحام بود، همدلی بود و نبود. " نگاه کن، این جماعت را نگاه کن !" این واگویه‌ای بود که پدر بزرگ برای چندمین با ر تکرار میکرد. پدر بزرگ دست منو محکمتر گرفت توی دست بزرگش و گفت، " راه بیا بابا جون، می‌دونم خیلی خسته ای، اما راه زیادی نمونده الان میرسیم خونه. راستی‌ حالا بابا ت کجاست؟ بله می‌دونم، اونم باید یه جایی بین این جماعت باشه.

وقتی‌ من و پدر بزرگ وارد خونه شدیم بابام توی حیاط بود و مادرم روی پشت بام، شاید برای سهیم شدن در جشن پیروزی توده ها. بابا م به طرف پدر بزرگ اومد و بعد از سلام کردن گفت، " حاجی اینم از انقلاب، تموم شد. یارو در رفت. شاه! شاه در رفت. ظلم تموم شد. بیدینی تموم شد. حالا نوبت فقیر فقراست." بابا م خیلی خوشحال بود و احساس بزرگی میکرد. کله پر مو و سبیل پر پشت و شلوار جین پ چه گشاد و منتیگل قرمز رنگ آمریکایی و کفش‌های پاشنه قیصری و صد البته عرق سگی‌ و ماست و خیار انگار که دیگر قرار نبود نقشی‌ در ساختار هویتی او‌ داشته باشند. " بیا، بیا حاجی، یه چیز مقدسی برات دارم؛ بیا تماشا کن و کیف کن." بابا م اینو گفت و به طرف ماشینش رفت و بعد از چند لحظه با چند تا کاغذ بزرگ و لوله شده به طرف پدر بزرگ اومد و گفت، " بیا حاجی، بیا بریم تو تا برات بگم" و چند لحظه بعد پوستر بزرگ مردی با ریش بلند و عمامه سیاه روی دیوار اتاق نقش بسته بود و راست ز ل زده بود توی چشمهای پدر بزرگ. بابام رو کرد به پدر بزرگ و گفت، " اینم عکس آقا، آقای خمینی" دست من هنوز توی دست پدر بزرگ بود. دست بزرگ و سخاوتمند پدربزرگ داشت سرد میشد، گرم میشد؛ آتش میگرفت، منجمد میشد.به صورتش نگاه کردم،به لبان لرزانش و به چشمها یش. قطره اشکی درشت روی گونه‌ام افتاد. کودکی و زیبایی، بلوغ و کهنسا لی،بصیرت و سادگی، الهام و دریافت؛ و تلا قی اشک‌های من و پدر بزرگ. قطره در قطره؛ شعله در شعله؛ آه در آه، رنج در رنج، غریبی در غریبی.پدر بزرگ رفت بود. مرد ریشو با عمامه سیاه به من ز ل زده بود. بابا م مست بود؛ مست از عرق سگی و سرخوش از پیروزی تو د ه ها. مادرم عاطفه ا ش را بین بابام و عکس روی دیوار قسمت کرده بود. من پیر شده بودم؛ پیر تر از زمین؛ کهنه تر از خدائ. من گم شده بودم، در جایی، در ناا کجایی‌ در آنسو ی هستی‌ .پدر بزرگ رفته بود اما آخرین کلامش در پژ واکی از حسرت و مویه در فضا پیچیده بود: " هی‌ پسرم، دا ماد م، یه روزی، دیر یا زود،تو عکس این آقا را تکه پاره خواهی‌ کرد. خوشحالی‌ تو و این جماعت دوامی نخواهد داشت"

۱۳۵۸

از زمستان تا زمستان، از قلب یخزده بابام تا عاطفه به هدر رفته مادرم، فاصله بسیار کوتاه بود. بابام عکس آقای خمینی را تکه پاره کرد؛ بابام مست نبود؛ بابام اصلا از مستی چیزی نمیدو نست. مادرم عاطفه ااش را پس گرفت و کمی بالغ شد. من و پدربزرگ پیرتر شدیم؛ پیرتر از زمین، کهنه تر از خدائ. توده‌ها عشق را با ختند ، شادی را فرو ختند و یکسره دیندار شدند.

۱۳۵۹

" بابا آب داد، بابا نان داد . آن مرد اسب دارد. آن مرد زیر باران می‌‌آید" من این‌ها را در سال اول دبستان یاد گرفته بودم و حالا نوبت آموختن درس‌های جدید بود. تصمیم کبری، دوستان جدید و چوپان دروغگو، درس‌های سال دوم دبستان در سال دوم پیروزی خدا و تو د ه‌ها بر شاه. حالا بابا آب و نان دادن را کار بسیار سختی میدید؛ حالا بابا اسب نداشت.حالا بابا موهای پر پشتشو از دست داده بود، و همینطور شلوار جین پ چه گشاد، کفش قیصری و منتیگل آمریکایی ااش را. این از درس بابا نان داد. و اما تصمیم کبری و آن دخترک تمیز و وسواسی تو د ه‌ها که نمیدا نست در آینده‌ای نزدیک هر گونه تصمیم گیری برای او‌ و خواهران ش بکلی قدغن خواهد شد. دلم برای کبری خیلی میسوخت؛ او‌ حتی نمید ا نست که فرزندن آینده ا ش آینده ا ی نخواهند داشت تحت حکومت خدائ که از حمایت تو د ه ها بر خوردار است. "دوستان جدید" و "چوپان دروغگو" درس‌های بعدی من بودند که بعد‌ها "دوستا نش" را جنگ بلعید و "چوپان ش" را خدا و تو د ه‌ها به عزت و دولت بیشتر رساندند.

حالا سی‌ سال از آن روزها گذشته است؛ سی‌ سال از پیروزی خدا و تو د ه‌ها بر شاه گذشته است. حالا استخوان‌ها ی پدر بزرگ هم تبدیل به خا ک شده اند؛ اما گرمی قطره درشت اشکش که روی گونه من چکید هنوز گرما بخش وجود من است؛ هنوز هم کودکی و زیبائی را، کهنسا لی و بصیرت را، الهام و دریافت را در ز لا لی آن قطره گرانقدر اشک میجو ایم. حالا سی‌ سال از آن روزها گذشته است؛ خیلی چیز‌ها عوض شده اند؛ اما من هنوز هم از خدا ی تو د ه‌ها میترسم؛ من هنوز هم از روی پشت بام رفتن‌ها ی مادرم میترسم؛ من هنوز هم از الله اکبر گفتن‌ها ی همسا یه‌ها وحشت دارم؛ من از یا حسین گفتن‌ها میترسم؛ من از رنگ سبز واهمه دارم، خدا ی تو د ه‌ها میتواند در پشت این رنگ پنهان شود و در آخرین لحظات تیغ را، تیغ تحجر را برای چندمین بر گلوی فرزندان ما بگذارد. من ایمان را، خدا را و خوبی‌ را در فهم و شعور و معرفت انسانی‌ دیده ام. من از خدای کوچه و بازار میترسم. من خدای تو د ه‌ها میترسم.


Share/Save/Bookmark

more from mostafa ghanbari