لطیفه های اهورا و اوستا

msabaye
by msabaye
12-Mar-2011
 

One day, when my nephew, Avesta, was very bored and asked to play games on my mobile, I encouraged him to tell me a few jokes. Avesta started and his brother, Ahoura, joined him. I laughed a lot but was also deeply moved in encountering their world of humour: the themes, subjects, words, ... were all from a child's world. It was fascinating to learn what was circulating among eleven-year-old children; here are a few examples

یک روز آقا گرگه می ره در خونه ی شنگول و منگول می گه بچه ها در رو باز کنین من مادرتونم. شنگول و منگول می گن: دروغ نگو، ما آیفون تصویری داریم و از پشت در می بینیمت.

2. یک روز آقا گرگه می ره در خونه شنگول و منگول می گه بچه ها درو باز کنین من مادرتونم. خرسه می یاد بیرون می گه بابا این ها ده ساله که از این خونه رفتن.

3. یک روز یک مردی ساعت ضد آب می خره و به دستش می بنده و میره استخر. آب می ره تو ساعتش و خرابش می کنه. مرده می ره مغازه و با عصبانیت به فروشنده می گه: "آقا این ساعت باید ضد آب باشه. ایناها، تو این کاغذی که تو جعبه اش گذاشتید، نوشته." فروشنده می گه:" بله آقا، حق با شماست. من این رو می فهمم، شما می فهمید، ولی آب که سواد نداره بخونه که نره تو ساعت شما.


Share/Save/Bookmark

Recently by msabayeCommentsDate
Freedom to be Poor, Ill, Forsaken
2
Oct 14, 2012
Newfoundland: Leave your Camera behind
1
Sep 29, 2012
Test (Result)
3
Sep 20, 2012
more from msabaye
 
Azadeh Azad

LOL

by Azadeh Azad on

Very good :-)

Azadeh