شعر

nahidi
by nahidi
05-Sep-2011
 

زمان می گذشت

منتظرم بودی

با ید می آمدم

ساعت..عقربه ها و زمان

مرا به بازی گرفته بودن 

نگاهم به عقربه ها 

گره خورده بود

دلشوره....دلشوره

داشت دیر میشد

کسی داشت گلویم را فشار میداد

نفس ..نفس نداشتم

صبر گم بود

تو در زما نی و جا ئی

منتظر بودی

قاب شیشه ای ساعت را شکستم

عقربه های کند و لجوج را

به فردا بردم و

پریدم مثل عقا ب

آمدم به زمان ا نتظار

شب بود و تاریک

تو نبودی

دیر بود

در شب به خاک نشستم

در شب گریستم

عقربه ها را به زمان دیروز

عقب کشیدم

دیر بود می دانستم که تو راگم کردم

زمان بهم ریخته بود

کجای زمان جا ما ندی؟

دیروز بود ؟

فرداست ؟


Share/Save/Bookmark

Recently by nahidiCommentsDate
نوروز
6
Mar 16, 2012
قفس درون
1
Jul 06, 2011
میوه تلخ
2
Jun 24, 2011
more from nahidi
 
nahidi

مرسی

nahidi


پیروز باشی اورنگ  نازنین


Orang Gholikhani

A poem

by Orang Gholikhani on

is never late.

Your poem is beautiful

Thanks

Orang