مدتی این مثنوی تاخیر شد، و ما از بازی های گروهی مان غافل شدیم!این بار بازی ما با دفعات قبل تفاوت دارد. در این بازی، چند کلمۀ مستقل ارائه میشوند. ماموریت شما این است که با این کلمات، با هر ترتیبی، یک طرح یا یک قصۀ کوتاه (حداکثر 350 کلمه) بنویسید. لطفا متن خود را در قسمت نظرات در این بلاگ بگذارید. همین. به امید دیدار شما!
کلمات:
پنجره
اجبار
دوچرخه
کوتاه
گرفتار
گوشه
شربت
فیروزه ای
پاکت
شیرین
شاید
قرمز
دیوار
مست
سایه
لبخند
مشت
پیچ
نان
روشن
Recently by Nazy Kaviani | Comments | Date |
---|---|---|
Baroun | 3 | Nov 22, 2012 |
Dark & Cold | - | Sep 14, 2012 |
Talking Walls | 3 | Sep 07, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
merci
by maziar 58 on Sun Sep 25, 2011 08:30 PM PDTagha forghani
love to read all of them.
Maziar
Shazde Asdola Mirza, Thanks!
by CallmeRed on Sun Sep 25, 2011 09:49 PM PDTI started to write a short story but all of a sudden it turned to be a little rhythmic! glad u liked it. :) You want me to article it on this website? ..good idea.....
CallmeRed: please Blog or Article this piece, for the love ...
by Shazde Asdola Mirza on Sun Sep 25, 2011 07:27 AM PDT... of persian literature!
And while you are at it ... please bless us with more of your creations.
نوستالژیا
CallmeRedSat Sep 24, 2011 11:56 PM PDT
خوشبختی من شاید
درگوشه آن حیاط کوچک -
کناردوگلدان بزرگ یاس سپید
زیرآن تک درخت خرمالو
که سالیان سال گرفتار باغچه بود
روی دیوارسبزروشن ایوان
درسیاهی خوفناک زیرزمین سردو نمور
دربوی تند سرکه وچیدمان غرابه های روی رف
یا ته دیگهای مسی کوچک و بزرگ کنار دیوار
برطارمی پشت بامی که آسمان شبهایش یک میلیون ستاره داشت
درسایه روشن شبهای مهتابی پرهیاهو
یا روی سکوی کوتاه جلوی در
دررخوت هفته هایی که «ظهری» بودیم-
و ناهاری که من و پنجره و کوچه
دربشقاب لعابی میخوردیم
درروپوش فیروزه ای رنگ مدرسه و اجبار یقه ی سفید
لابلای دانه های گندم و شاهدانه و برنجک
که زنگ تفریح مشت مشت به دهان میریختیم
گم شد.
خوشبختی من شاید
دربوی نان های تافتانی که نانوای پیر محله با وسواس تمام می پخت
یا درآتش سرخ مشعشع تنوربزرگ
بین پاکتهای کاهی رنگ میوه فروش
یادرشوخ طبعی ملس پیرمرد ریزجثه ی یهود
یا حتی درترشرویی همسرسفید مویش
یا شاید
درنگاه مست آن چشمان کهربایی
گم شد
خوشبختی من
درهیجان شادی بازگشت پدرازسفر
بین غزلها و قصیده ها و بیتها و مصراعهایی که او همیشه ازبر بود
یا درمیان دستهای مادربر پیشانی داغم
ودرنگاه نگرانش برچشمان تبدارم
درلگن آب نمک برای پاشویه
درمزه ی نامطبوع شربت تب بر
درخنکای شربت به لیموی ترش و شیرین
و دررایحه ی خوش پالوده ی سیب
درنگاه پسرک عاشق که سوار بر دوچرخه اش رد میشد
یا درلبخندش
یا سرپیچ آن کوچه بن بست که به خانه پسرک میرسید
روبروی نانوایی-
ناگهان
محو شد.
و دیگر هرگز
درهیچ نقطه ای ازدنیا
پیدا نشد.
That's it?
by Shazde Asdola Mirza on Fri Sep 23, 2011 06:37 PM PDTهمین؟
نه سلامی - نه علیکی؟
چندی پس از روز هفتم
Parviz ForghaniTue Sep 20, 2011 05:12 AM PDT
نفس پیرمرد به شماره افتاده بود ترمز کرد، پیاده شد و دوچرخه اش را در گوشه ی سایه سار درختی گذاشت و با زنجیر بزرگی آن را به درخت بست و قفل کرد. به کنار دیوار رفت و درحالیکه با دستمال عرقش را خشگ می کرد چند دقیقه به دیوار تکیه داد تا شاید نفسش چاق شود. با گام هایی خسته و کوتاه راه افتاد و وارد سرداب شد. چند تا بطری را جابه جا کرد و یکی را برداشت. یک پیا له ی فیروزه ای خوشرنگ و عتیقه را هم از سر طاقچه برداشت و به ایوان رفت. صندلی کهنه ی لهستانی اش را جلوی پنجره گذاشت و روزنامه را از روی آن برداشت و خودش را روی صندلی انداخت. اخبار طبق معمول از جنگ و تخریب و گرسنگی و درد نان و درد دین بود. لبخند تلخی زد، چوب پنبه بطری را با دندان کند و شراب قرمز را درپیاله ریخت. پاکت سیگارش را از جیب جلیقه اش درآورد و سیگاری را در چوب سیگاری کوتاهش فروبرد و با کبریت آن را گیراند و گوشه ی لبش گذاشت. پیاله را برداشت و با یک جرعه سرکشید، اخم هایش در هم رفت و زیرلب غرید: گندت بزنه با این ساقی کوثرت، یاد مستی هم بخیر، گیرایی شربت آلبالوی شیرین عمه جانت از این شراب هزارساله ی کوثر بیشتره. پیچ رادیو را باز کرد. صدای شیطان را شنید که گرفتار شده بود و داشت به جاسوسی اعتراف می کرد. با مشت بر سر رادیوی روشن کوبید و گفت: خودمانیم عجب گندی به کره ی زمین زدیم با این احسن الخالقینمان. جوانی کجایی که یادت به خیر.
پایان یک درد
flertishia11Sat Sep 17, 2011 12:46 PM PDT
اینقدر مست بودم که مجبور بودم برای حفظ تعادلم دست هایم را به دیوار
هایل کنم.تنها و خسته کوچه های تنگ و تو در توی محله ی قدیمی مان را طی می کردم تا
به خانه برسم.شاید بتوانم با خیال آسوده در گوشه ای بیفتم و به روزهای خوب گذشته
فکر کنم.دست در جیبم کردم پاکت سیگار را در آوردم.اه! خالی بود.با حالتی عصبی آن
را مچاله کرده و پرت کردم در جوی خشک کوچه! از آخرین پیچ گذشتم و بالاخره رسیدم
جلوی در.کلید را در قفل چرخاندم. یک لحظه چشمهایم را بستم و باز کردم.دوچرخه قدیمی
ام را دیدم سالم و نو بود.حوض فیروزه ای حیاط پر بود از ماهی قرمز کوچک. سیمای
زیبای مادرم را از پنچ دری مشرف به حیاط دیدم در حالی که لبخندی شیرین بر لب داشت
و درخت انجیر بزرگ حیاط روی چهره اش سایه انداخته بود.وارد اتاق شدم.عطر نان سنگک
تازه و قل قل سماور روشن روحم را تازه کرد.مادر با لیوانی پر از شربت بهار نارنج
به استقبالم آمد.لیوان را گرفتم اما از دستم سر خورد و هزار تکه شد!
چشمهایم را باز کردم.انگار باز هم گرفتار وهم و خیال همیشگی شده بودم.تکه
ای از لیوان شکسته در دستم بود و از رگ دستم خون فواره می زد.انگار بالاخره
توانسته بودم از این اجبار زیستن رهایی پیدا کنم.احساس سبکی می کردم.دستم را مشت
کردم و در همان حال چهره ی آشنایی را بالای سرم دیدم...مادر بود با استکان چای در
دست هایش ...
Strangers in the night
by Azadeh Azad on Sat Sep 17, 2011 08:08 AM PDTOmid had no right to be distraught. His relationship with Shirin, the short, drunken woman in red was only flirtations. Yet smile had left his face, for he had allowed his friend, standing by the window sipping sherbet, catch her eyes by his smiles. Shirin had made Omid look like a loser before everyone.
“Aha,” a voice uttered from the corner of his heart, “It’s about pride, not love.” Having become more upset, he left the bright hall for the dim veranda, pacing up and down. He stopped at the far end that was in shadow.
"No luck!” he cried
“What a shame!” said a silken voice behind him, and laughed. Omid turned to face a svelte figure in a stocky chair against the wall. His frustration vanished.
“Hello stranger. Did you have to laugh at my disappointment?”
The woman was beautiful and in a turquoise dress, holding a half-eaten cream puff. Omid quickly concluded that thinking of Shirin was a waste of time.
“Not a good night to be disappointed,” she said, stretching out her face to the moon over the swimming pool.
Omid grabbed a chair and sat close to the woman, face-to-face.
“I’ve been waiting for you all my life.”
The woman laughed, leaning towards him.
Omid pulled his left hand out of his pocket and held the woman’s free hand. She gave him the remaining cream puff. He threw it away. It landed on the seat of a bicycle parked against the veranda’s rail. She laughed at the messy sight and turned back. Their eyes met like thunder, maybe more like lightning.
“Do you mean what your eyes are telling me?” asked Omid.
The woman made a fist with her hand and placed it on her chest.
“I love you,” Omid mumbled.
They turned their heads and kissed for a long while.
Hearing approaching footsteps, the woman recognized her mother’s voice and her nurse’s.
“I’m here, Mother,” she shouted out. “Mother, this is … Akbar ….Mazanderani. We were talking about … doctors. Mr. Mazanderani’s father is in the same condition as me. Completely paralyzed.”
The world began spinning. Omid heard the woman’s good-bye while the nurse wheeled her away.
“Did I kiss a disabled woman?” he pondered, walking back inside to the bar.
At home, the mother let the woman know how beautiful she looked that night.
“I’ve always been only disabled, Mother. But now I’m a woman. Now I have a memory. Life is beautiful.”
منم بازی :)
shahireh sharifSat Sep 17, 2011 02:42 AM PDT
حتما امروز دیگه میاد. میاد. باز زیر سایه قدیمی تری درخت بید پارک کنارم می شینه و میذاره که چایش را با دو حبه قند شیرین کنم. میاد و از من می خواد که شعری رو که به یمن بودنش همین امروز گوشه پاکت میوه نوشتم براش بخوانم. میاد تا با
لبخند واگیردارش زهر حیات رو به شربت مبدل سازه، با یه مشت نان سیرم کنه و با جرعه ای آب مست.
میاد و حدفاصل پنجره تا افق رو با آبی فیروزه ای رنگ میزنه. از گلای قرمز باغچه گلی بر تار موش پیچ میده و
مشابه اونو به دسته دوچرخه من آویزون میکنه. تیره بخت گرفتار منو به اجبار روشن و
آزاد می سازه و من همه توان می شم بطوریکه دیوار بلند مشکلات در مقابل بلندای
همتم کوتاه میزنه....افسوس! امروز !!نیومد. ولی فردا؟ شاید فردا بیاد!
نان سنگک و بوسه شیرین
Shazde Asdola MirzaSat Sep 17, 2011 09:50 PM PDT
شیرین با لبخند گوشه نان را گرفت و پیچ داد. من به اجبار، دوچرخه را به دیوار کوتاه باغ تکیه دادم و پاکت میوه را زیر سایه روشن درخت اقاقی گذاشتم.
برادرش از پنجره نگاه کرد و با تهدید، مشت خود را تکانی داد.
گوشواره فیروزه ای، با هر حرکت دهان قرمز اش زیر زربفت نور، بالا و پایین میرفت. شاید همان بازی رنگها بود، که مرا مست و گرفتار آن شربت شیرین کرد.
حس روز بعد..
SouriFri Sep 16, 2011 08:10 PM PDT
ظهر که از خواب بیدار شدم، اولین چیزی که به چشمم خورد اون
پاکت قرمز رنگ بود،،،،، خواستم برم پاکت رو از
روی میز بردارم، اما سرم گیج میرفت. یادم اومد دیشب بد جوری مست کرده
بودم. دستم رو به دیوار گرفتم و آروم آروم خودمو به میز
رسوندم. آخه نمیشد، باید حتما دوباره اون پاکتو لمس میکردم. مثل اینکه
اون تنها چیزی بود که منو به اتفاقی که دیشب افتاده بود متقاعد میکرد.
باورم نمیشد امروز، همون روز بعد باشه....همیشه از خودم میپرسیدم: روز
بعد از اینکه این اتفاق بیفته، من چه حالی خواهم داشت؟
گرفتار چه افکاری میشم؟ پاکتو ورداشتم، البته خالی بود. کادو رو همون دیشب
از توش ورداشته بودم....فقط یک تیکه کاغذ و یک مشت روبان پیچ در پیچ توش
مونده بود....چه حس جالبی بود، این حس روز بعد...
درست مثل حس یک پسر بچه که بعد از اولین دور دوچرخه سواریش توی یک بعد
از ظهر گرم، زیر سایه درخت گردو وای میسته و شربت البالو میخوره....آخ که
چه حس شیرینیه...نمیدونم چیه، غرور؟ رضایت؟ ناباوری؟ شاید هم اصلا یه حس
بلوغه...اره، آدم فکر میکنه که تازه بلوغ شده، یا شاید
هم اصلا یک آدم دیگه ی شده. کسی که همیشه دلش میخواسته باشه اما هیچوقت
جراتشو نمیکرده. سرم رو تکون دادم، به گوشه اتاق رفتم و از پنجره به بیرون
نگاه کردم. همه چیز تر و تازه به نظر میومد. روز خیلی روشن، آسمون فیروزه ی
رنگ...... با خودم تمام لحظههای دیشب رو مرور میکردم و
از ناباوری همش لبخند میزدم...یعنی واقعا؟ بالاخره شد؟ همون چیزی که سه
سال منتظرش بودم؟ سه سال، تمام لحظه ها، فکر به اون راحتم
نمیذاشت. فکر کردن و نقشه کشیدن دیگه برام از نون شب هم واجب تر شده بود. از هر فرصت کوتاهی استفاده
میکردم که نقشهٔ جدیدی بکشم که چطوری یک شب، فقط یک شب، تا صبح توی بغلش باشم. .....!
و همیشه فکر میکردم، به روز بعد از اون شب. همیشه از خودم میپرسیدم،
روز بعد از هماغوشی، من آیا هنوز خودم خواهم بود؟ نه، مسلما نه.....یک چیزی
حتما عوض میشه. یک چیزی میشکنه، یک چیزی به اجبار دوباره ساخته
میشه.......حالا امروز، همون روز بعد بود! دنبال اون چیزی که باید خورد
میشد و میشکست، یا حد اقل گم میشد، یا پیدا میشد.....هی گشتم. ولی پیداش
نکردم. فقط آسمون فیروزه ی تر بود و روز روشن تر...اما من؟
تعمیر دوچرخه
Multiple Personality DisorderFri Sep 16, 2011 05:32 PM PDT
.
• قبل از شروع به تعمیرِ هر گونه دوچرخه چراغِ کارگاه را روشن کنید
• از تعمیر هر گونه دوچرخهء قرمز، فیروزهای، و دوچرخههای کوتاه خودداری فرمائید
• از تعمیر هر گونه دوچرخه که پشتِ آن داری پاکتی برای حملِ نانِ شیرین است خودداری فرمائید
• دوچرخههای تعمیری را کنار پنچره نگذارید، آنها را به دیوار تکیه نداده، و آنها را در گوشهء تعمیرگاه ولو نکنید
• از تعمیر هر گونه دوچرخه که در ساعت ٣ بعد از ظهر سایه ندارد خود داری فرمائید
• قبل از شروع به تعمیر مطمئن باشید که مست نیستید، و از نوشیدنِ هر گونه شربتِ الکُلی خودداری فرمائید
• اگر فکرتان گرفتار مسائل دیگریست شاید بهتر باشد از تعمیر دوچرخه صرفنظر کنید
• بهتر است کار تعمیر را با یک لبخند آغاز کنید
• همهء پیچها دوچرخه را باز کنید و آنها را در مشت خود نگه دارید تا بعد اجبار به دنبال آنها گشتن نداشته باشید
• بعد از مجزا کردن همهء قطعاتِ دوچرخه آنها را تمیز کرده، قطعاتِ خراب را تعویض کنید، و قطعاتِ دوچرخه را بطور معکوس سوارِ هم کرده و سوار دوچرخه شوید
«دلم... دلم...»
Multiple Personality DisorderFri Sep 16, 2011 04:18 PM PDT
.
.
دیگر اثری از لبخندِ شیرینش باقی نبود. خون از آستینِ پیراهنِ سفیدِ زن به پائین روان شد و نگینِ فیروزهای انگشترش را قرمز کرد. دستش را مشت کرد و از درد به دیوار کوبید. مرد، در حالی که با چاقو به گوشهء اتاق اشاره میکرد، فریاد زد، «تا تو باشی و دیگه از این غلطها نکنی!» بدنِ زن از درد پیچ خورده بود. از لای پرده نگاهی به بیرونِ پنچره انداخت. هنوز هوا روشن بود.
«گرفتارِ چه زنِ احمقی شدم! وقتی نان نداریم بخوریم مگر اجبار داشتی این دوچرخهء لعنتی را بخری؟" مرد دو باره فریاد زد و چاقوی خونآلود را بر روی پیشخوانِ آشپزخانه پرتاب کرد.
«دلم... دلم...» زن نالهکنان گفت.
نفسهایش کوتاه و کوتاهتر میشدند. سایهء مرگ نزدیک و نزدیکتر میشد.
مرد پاکتِ سیگارش را باز کرد، یکی از آنها را بیرون کشید، آنرا روشن کرد و پُک عمیقی به آن زد.
«دلم... دلم از شربت حلال گرفت، ساغری بادهء حرام بده... بدادم... بدادم... بدادم عمر و درد دل خریدم، چه شاید گفت ازین بازارگانی...» زن با آخرین نفسشهایش گفت.
دوچرخه دزدی در روز روشن
divanehFri Sep 16, 2011 04:11 PM PDT
- آقا دوچرخه مو دزدیدن. توی روز روشن دوچرخه مو دزدیدن.
افسر نگهبان: حالا آروم باش. دوچرخه شما چه رنگی بود؟
- قرمز بود.
- یعنی شما مرد به این گندگی سوار دوچرخه قرمز می شدی؟ من که به جای شما خجالت می کشم. من می نویسم فیروزه ای.
- آقا قرمز بود.
- حالا که دزدیدن دیگه چه فرق می کنه که چه رنگی بود؟ من می نویسم فیروزه ای. چطوری دزدیدن؟ کوتاه بگو که توی این برگه جا بشه.
- داشتم می رفتم نون بخرم، سر همین پیچ پایین خیابون ایستادم پیش شربت فروشه که یک لیوان شربت بخورم. دوچرخه را گذاشتم بغل دیوار و خودمم ایستاده بودم یک گوشه زیر سایه شربت می خوردم که یک دفعه دیدم دوچرخه نیست.
- شربتش شیرین بود؟
- آقا این چه ربطی داره؟
- شاید شما فکر می کنی ربط نداره اما خیلی هم ربط داره. اگر این قدر تو فکر شکمت نبودی حالا دوچرخه ات رو هم از دست نداده بودی.
- بابا تشنه ام بود. مثل این که تقصیر منه که دو چرخه مو دزدیدن.
- نه، پس تقصیر منه؟ مگه اجبارت کرده بودن شربت بخوری؟
مرد دلش می خواست می توانست با مشت بزند توی صورت افسر نگهبان اما حیف. به جایش فقط گفت: با عجب کسی گرفتار شدیم. شما یا مستی یا دیوانه.
افسر نگهبان لبخند مضحکی زد و گفت: ما را که برد خانه؟ طبع شعرو حال کردی؟
سپس برگه ای را که پر کرده بود گذاشت توی یک پاکت و در حالی که پنجره را به روی مرد می بست گفت: این دفعه قرمز نخریا.
Is it ok to write in English?
by Azarin Sadegh on Fri Sep 16, 2011 12:58 PM PDTI was so drunk I couldn’t remember anything from the night before. All I knew was Shirin’s unreasonable madness. I was having breakfast before she rang the bell. My smile vanished as soon as she flung the door open, dragging her heavy bicycle behind her, all sweaty. The bread in my mouth turned bitter and I dropped the glass of sherbet in my hand and let her insult me. I tried to say something, but her words turned into a fist, punching me on the face, in the belly. “You’re an asshole,” she shouted, kicking the wall, and I stepped back, my shadow stuck in the corner of the room, growing shorter and shorter. She tossed me an envelope and I grabbed it without thinking. It was red, maybe azure. I wasn’t sure. The window was open and the passing people laughed out loud as if the day was just an ordinary day. The sun hurt our eyes with its sharp light. I opened the envelope.
I had to.
“Bisous, Ka,” I read.
“Who’s Ka?” I asked, but Shirin had already left the room.
The Girl Who Wanted to Be Barbarella!
by Faramarz on Fri Sep 16, 2011 12:50 PM PDTشیرین تنها دختر شمسی خانوم و آقا مهدی بود. موهاش مثل مادرش پر از پیچ و قرمز برنگ شراب و لبخندش مستانه و دلربا. شیرین از بچه گی عاشق فیلم های فضایی و تخیلی بود. هر شب از پشت دیوار کوتاه پشت بوم یا پنجره اتاق خوابش به آسمان فیروزه ای خیره میشد با خودش میگفت، "ای خدا میشه منهم یک روزی مثل باربارلا (جین فوندا) با یک سفینه فضایی برم به اون گوشه کهکشان ها؟"
"دختر باز تو رفتی تو فکر و خیال؟ این افکار رو کنار بذار و جدی باش، تو بختت روشنه. اینشالله یک خوستگار خوب برات پیدا میشه." شمسی خانوم از تو آشپز خونه داد زد.
ولی شیرین حال و حوصله این گرفتاری ها رو نداشت. شیش دنگ حواسش تو آسمون ها و کهکشان ها بود.
شمسی خانوم دوباره صداش کرد، "بیا پایین دختر، بیا یک کمی نون و پنیر و شربت بخور، بعدش هم تا هوا روشنه این پاکت پستی رو ببر بنداز تو صندوق. خاله ات یک ماهه که منتظره این نامه است. شاید تا چند روز دیگه بدستش برسه."
شیرین به اجبار به حرف مادرش گوش کرد و سوار دوچرخه اش که زیر سایه درخت تو گوشه حیاط بود شد. توی یک مشتش محکم پاکت پست رو نگه داشت وبا فکر باربارلا و سفینه فضایی توی پیچ کوچه گم شد.
//2.bp.blogspot.com/_zAoyoHwC5IQ/S-hYHASvBZI/AAAAAAAAIfo/RKqVlxLVoLw/s1600/Barbarella+(1968)+1.jpg
سایه خانوم
Shahriar ZahediFri Sep 16, 2011 11:39 AM PDT
جلوی پنجره، به اجبار، دوچرخه کوتاهی گرفتار مرد گوشه گیری شده بود که شربت از لیوان فیروزهای مینوشید. بیرون قهوه خانه، رنگ پاکتی که پای استکان چایی شیرین افتاده بود، شاید از قرمزی دیواری -که مرد مستی به آن شاشیده بود- به سرخی میزد. سایه خانوم با دیدن این منظره لبخندی زد و شوهرش را مشت و مالی داد. بعد به پیچ شمیران آمد، نان سنگک خشخاشی خرید و برگشت خانه اجاق را روشن کرد.
*
by Nazanin karvar on Fri Sep 16, 2011 11:37 PM PDTنتونست زیاد کنار پنجره به ایست. اتاق روشن بود و پر از اشعههای درخشان خورشید که چشمش رو اذیت میکردن. به اجبار پرده رو کشید ولی اجازه داد باریکهای قوی از نور به اتاق سرک بکشه. فنکول رو رشن کرد و دوباره با پاکتی سیگار مور و زیرسیگاری سرامیک فیروزهای به تخت برگشت. دمغ بود از شکستن تنگ، باز با دست خودش قسمتی از گذشته را از بین برده بود.هر چند که دلش میخواست که دوباره شاهد باشه بدون هیچ قضاوت و یا محدودهای. گوشهای بنشینه و با سایه کمرنگی از یک لبخند بر روی صورت شیرینش به عبور زندگی، سوار بر دچرخهای سبز رنگ نگاه کنه و باز به خودش بگه که هر چیزی یک دورهای داره چه شادی چه گرفتای و نتیجه فقط پیچ کردن خودش هست به زمان گذشتهای دیگر. به خودش که امد هیکلی درشت رو در جلوی خودش دید که کبریتی رو به آتیش کشیده و منتظره که سیگار اون رو روشن کنه. مخلوط بوی سیگار و گوگرد رو توی خنکی اتاق دوست داشت چون بهش حسی سبک مااند یک زره رو میداد، حس کوچک بودن ولی شاید بسیار مهم. این بار با بوی نان تازه به خودش آمد. مست وار به دیوارتکیه زده بود و باز مشغول بافتن افکارش بههم. دیوار سرد تمام گرمای بدنش رو گرفته بود ولی هیچی از شور حرارت فکارش کم نکرده بود. مشتاش درد میکرد از فشار ناخن های قرمز شدش دردی کوتاه مدت.
(مرسی بار اول بود )
نزدیک ظهر بود
Esfand AashenaFri Sep 16, 2011 06:47 AM PDT
نزدیک ظهر بود که شیرین با صدای نخراشیدهٔ دورهگرد آهن پاره فروش از خواب بیدار شد. با اجبار تکونی به خودش داد و یک سیگار اشنو به لبش گذاشت و روشن کرد.
... نمکیه، نمکی ... نان خشک، سماور، تخت، لباس بچه، آهن پاره، دوچرخه اسقاطی، میخریم. آجر، میخ، پیچ، حلبی، کتریه سوخته، لوازم آشپز خونه، آت، اتاشقال، میخریم.
سر و صدای نمکی تو بلندگو اعصاب شیرین رو عذاب میداد. ناگهان از روی تخت پاشد، یک سقلمه به شوهرش زد، رفت کنار پنجره گوشه پرده رو زد کنار و شراب خوری فیروزهای رنگی رو که دیشب تو مهمونی شوهرش در هنگام مست بودن شکسته بود، برداشت و از طبقهٔ پنجم خونشون پرت کرد به طرف وانت باری که تو پشتش یک نفر با بلند گو خبر از خریدن آت و آشقال میداد!
- مرتیکه خجالت نمیکشی تو بلند گو سر صبح داد و بیداد راه انداختی؟ شاید مردم خواب باشن. دیوار از دیوار ما کوتاه تر گیر نیاوردی؟
- خانوم سر صبح کدومه؟ لنگ ظهره!
- خفه شو کثافت الاغ! میام پایین همچین با مشت میزنم تو سرت که صدات در نیاد ها!
- ... نمکیه نمکی!
Everything is sacred
شیرین دل تو دلش نبود
Anahid HojjatiFri Sep 16, 2011 05:16 AM PDT
شیرین دل تو دلش نبود. نوروز شده بود و هدیه عید که در ضمن هدیهُ تولدش بود , یک دوچرخه قرمز را از ذوقش در گوشه اطاق جای داده بود. پاکت پولهای
عیدی را هم در زیر پنجره گذاشته بود. لبخندی بر لبانش آمد. هوا کم کم روشن میشد و باید نان بربری می خرید. تنها نگران این بود که شب مهمانی داشتند . شیرین و خواهرش گرفتار چای و شربت آوردن بودند. معلوم نبود چرا مهمانان بعد از نوشیدن شربت , مثل آدمهای مست میشدند و به پیچ و خم دادن اندامشان مشغول میشدند. مانند اینکه اجبارشان کرده باشند ,شاید شربت آنها را یاد جوانیهایشان میانداخت .شیرین بلوز فیروزه ایش را با شلوار جین پوشید. باید به سایه زنگ میزد. سایه قدش کوتاه بود اما ورزشکار خوبی بود. بهترین والیبالیست محل بود. بدمینتونش هم حرف نداشت.حتی گاهی ادای مشت بازی هم در می آورد. شیرین یاد محمد علی کلی افتاد که عکسش بر دیوار برادرش بود و پیش خود گفت:« عجب , دختر مشت باز , دیگر ندیده بودیم».
Shirin jan, it is not that difficult,
by Anahid Hojjati on Fri Sep 16, 2011 04:40 AM PDTI already have my draft.
کاش یه بازی
ahang1001Fri Sep 16, 2011 04:13 AM PDT
کاش یه بازی آسونتری پیشنهاد میدادی
شیرین