در دنیایی که من در آن بزرگ میشدم، "آوازه خوان" پرشهامت ترین آدمی بود که دیده بودم. مرد بود، اما میرقصید. تحصیل کرده بود، اما آواز میخواند. مثل این بود که گرفتار "رودربایستی" و عذابهای اجتماعی سایر ایرانی ها نبود. هرچی دلش میخواست، به هرکی دلش میخواست میگفت، بعدش میخندید. بلند میخندید و طولانی. پیرتر ها معذب میشدند و هر ازگاهی یک کلفتی هم راجع به او می گفتند. من اما، خیلی تحسینش میکردم. با سواد و با نمک بود، خوش زبان و صمیمی بود. موسیقی اش هم عجیب و ناآشنا بود، سبک خودش بود. با گذشت زمان موسیقی اش هم مانوس و مهربان شد و صفحه هایش مهمان گرامافون توپاز سبز رنگم شدند. راحت و ساده بودنش یکی از نشانه های مهم شهامتش بود، نیازی نداشت بر کسی فخر بفروشد. احتمالا از تمام افرادی که با آنها روی صحنه ظاهر میشد بیشتر کتاب خوانده بود و نیازی نداشت که بگوید که خوانده است.
سالها بعد، در جابجایی غریب و غریبانه ای که دیر یا زود بالاخره سراغ من و میلیونها نفر دیگر آمد، او نیز گرفتار شد. او هم آمد و سرانجام دوباره در جای دیگری، غمگین تر، فقیرتر، و سردرگم تر از گذشته، او باز آوازه خوان شد و من دوباره تحسین گر شهامت استثنایی او شدم. یک روز سرودهای رزمی می خواند، یک روز حرف میزد، یک روز گله میکرد و یک روز آوازهای کوچکش، که اینک دیگر کم کم بخشی از نوستالژی دورۀ من میشد، را میخواند. باز هم از زمان خود و از باقی ما جلوتر بود و چیزهایی میگفت که من سالها بعد آن ها را درک کردم. اما یک چیز مهم در مورد او عوض شده بود. او دیگر شعر میخواند و شعر بخش مهمی از برنامه هایش شده بود. شعرهای خودش و دیگران را میخواند و با احساس وصف ناپذیری آنها را دکلمه می کرد.
یک روز وقتی تلویزیون را روشن کردم دیدمش. با دیدنش بلافاصله دکمۀ ضبط ویدیو را فشار دادم. آن روز برمن معلوم نشد که شعر که را می خواند، چون اگر مقدمه ای هم بر شعرخوانی اش بود، من آن را نشنیدم. یک پیراهن سادۀ مردانه پوشیده بود که دکمه های آن باز بودند. حتی دکمه های سردست آستینهایش باز بودند، مثل این بود که آنچه در شعرش بود و میخواست آن را بخواند چیزی بود که هیچ قیدی را نمیپذیرفت. به دوربین نگاه میکرد. تقریبا مطمئنم که داشت سیگار میکشید ، چون امروز در ذهنم دود سیگار را میبینم که میپیچید و رو به بالا میرفت. شاید هم نه. اما از نگاهش مطمئنم. به دوربین نگاه می کرد. به من. مثل اینکه در چشمانم نشسته بود. نگاهی در چشمانش بود که تا آن زمان ندیده و از آن به بعد نیز دیگر ندیدم. نمیدانم چه بود. خشم بود؟ رنج بود؟ صداقت بود؟ شاید همه و هیچکدام، شاید فقط همان شهامتی بود که او را به آن شناخته بودم.
شعری که میخواند و شیوه ای که آن را دکلمه میکرد قلبم را چنگ میزد، چنان صداقت و مهر و عقلی در آن بود که آرامم میکرد و چنان شوری در آن بود که مرا از جا میکند. بعد از آن روز، برای سالها، بارها و بارها به آن چند دقیقه ویدیو نگاه کردم. هروقت غم داشتم، هر وقت شاد بودم، هر وقت از امید تهی می شدم و هر وقت از امید سرریز میشدم، آن شعر مرا خوشحال میکرد، مرا امیدوار می کرد. طوری شد که از آن موقع تا کنون، هروقت کسی از سر نا امیدی و دلتنگی برایم درد دل می کند، ناخودآگاه یک قسمت از این شعر یادم می آید و برایش می خوانم تا به او امید بدهم. انگار کمی از شهامت او از طریق این شعر به من منتقل شد و برای همیشه با من ماند. تا زنده هستم، آن نگاه را یادم نمی رود. نگاه آوازه خوانِ شاعر را.
فقط چندماهی بعد از این روز، خبر پرکشیدن و رفتنش را شنیدم. بزدلی و قساوت وحشیانۀ قاتلان او نقطۀ مقابل شهامت و مهری بود که در وجود آوازه خوان برای ملت ایران می جوشید. آوازه خوان رفت و من نفهمیدم آن شعر را که گفته بود. بعد از 20 سال، چندی پیش مطمئن شدم که شعر را خودش گفته بود. آن نوار ویدیو سالهاست که به یغما رفته و دیگر هرگز نتوانسته ام آن را ببینم. اما شعرش هست. در میان چند شعر دیگر گویا در کتاب شعری است که هنوز نتوانسته ام اصلش را بیابم.
من آن آوازه خوان را دوست داشتم. آوازه خوانی که یک شعرش بیست سال است مرا آتش میزند، نصیحت می کند، امیدوار می کند، عاقل می کند و شهامت شاعرش را به من یادآور می شود. آوازه خوانی که تا نفس آخر به ایران مهر ورزید و بر ملتش عاشق بود. در آستانۀ بیستمین سالِ رفتنش، یادش زنده باد.
* ذات عشق
هر بار که می برم به شانه
هر حرف که میکنم بهانه
هر درد که میکشم ز تقدیر
بیرون و درون ذهن خانه
بار طلب تو است، ای دوست
این بار درون دل چه نیکوست
گفتی ز زبان تلخ مردم
کشتیت نشسته بر تلاطم
در بند کشیده ای زبان را
از وحشت این همه تهاجم
اما سپر تو آفتاب است
باقی همه در گذار آب است
صد بار اگر بکوبدت دهر
صد مسئله گر ببارد از قهر
صد پای اگر بیافتد از راه
صد دست اگر بخواهدت زهر
از قافلۀ زمان تو پیشی
زیرا تو چراغ راه خویشی
در عشق حساب نام صفر است
نام است که از کف زمان رست
نام است که در جدال با مرگ
بر قلۀ فتح میزند دست
برخیز که نام ما بلند است
دیوانه رها ز قید و بند است
عاشق ز تب زمان نترسد
و زخندۀ دلقکان نلرزد
هر کس که درون ذره را دید
بر خطِ کجِ زمان تبر زد
در عشق حساب ما حساب است
آیینۀ عبرت این کتاب است
فردا اگر آفتاب بارید
مجنون صفتی خط مرا دید
یا راهزنِ دلی به باغی
از بوتۀ عشق میوه را چید
از نام من وتو میشود مست
چون نام من و تو ذات عشق است
فریدون فرخزاد
هامبورگ دسامبر 1986
*در متن تایپ شدۀ این شعر که آن را تنها در یک منبع در اینترنت پیدا کردم چند اشتباه بود که من آنها را تصحیح کرده ام. فکر می کنم حداقل یک اشتباه دیگرهم هست که نمیدانم آن را چطور تصحیح کنم. در " فردا اگر آفتاب بارید/ مجنون صفتی خط مرا دید" معنی و قافیۀ نیم بیت اول شعر اشکال دارد. من در جستجوی کتاب شعر فریدون فرخزاد به نام " در نهایت جمله آغاز است عشق" هستم که می گویند در زمان حیاتش در لوس آنجلس چاپ شده است.
فریدون فرخزاد به روایت پوران فرخزاد: فریدون در جمع میخندید و در تنهایی میگریست
Recently by Nazy Kaviani | Comments | Date |
---|---|---|
Baroun | 3 | Nov 22, 2012 |
Dark & Cold | - | Sep 14, 2012 |
Talking Walls | 3 | Sep 07, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Beautiful contribution to a great artist.
by Albaloo on Sun Jun 24, 2012 07:38 AM PDTBeautiful contribution to a great artist.
Thank you Nazy khanum.
...
by Red Wine on Sun Jun 24, 2012 07:15 AM PDTاز اولین ترانههای روانشاد فریدون فرخزاد مربوط به سالهای ۴۰ شمسی .
//www.youtube.com/watch?v=n7evRj0mOZs
Thank you!
by Nazy Kaviani on Sun Jun 24, 2012 01:42 AM PDTYou guys, your kindness blew me away! And I was bereft because I thought no one wanted to read or write things like this on Iranian.com anymore! I am so glad to see so many of you share my love and respect for Fereidoon Farrokhzad. When we recognize the heroes amongst us and appreciate the contributions so many brave men and women have made and continue to make for Iran's freedom and democracy movement, we will become "the lights on own paths," as Farrokhzad said in this poem. Again, thank you for reminding me how much I have missed you all.
دستت درد نکنه، فرامرز جان
SouriSat Jun 23, 2012 07:28 PM PDT
واقعا آزت ممنونم. به خاطر این کار زیبایی که کردی، همه گناههای قبلیتو میبخشم :)
البته
من قبلا یکبار این آهنگ رو روی ویدئو پیدا کرده بودم که حتی در فیس بوک هم
گذاشته بودمش. خود فرخزاد به صورت زنده اون و اجرا کرده بود، اما دیگه اون
لینک رو پیدا نمیکنم. نمیدونم چی شد.
به هر حال، یک دنیا از شما و از فریدون فرخزاد بخاطر این آهنگ قشنگ ممنونم.
موفّق باشی
دیو تنهایی فرخزاد برای سوری
FaramarzSat Jun 23, 2012 06:06 PM PDT
با صدای رفتنت ستاره افتاد و مرد
ترس تنهایی اومد همه فکرمو خورد
آخه عادتم نبود بتونم تنها باشم
طاقت آوردن من کار سختی شد واسم
میدیدم با رفتنت چشم بارون صفتم
واسه یک لحظه شده نمیذاره راحتم
دیو تنهایی من عاشق گریههامه
دیدنت وقتی بیای کمکی به چشمامه
سختی راهو نذار با ادامش واسه من
کاری کن فاصلهها از میون ما برن
با تو آسون میشه رفت هرجا راهمون بره
میتونه اومدنت مددی بمن بده
چیزی مثل تو نبود تا تو شعرم بیارم
با حروف بیصدا دیگه جرئت ندارم
کوه و دریا و علف واسه گفتنت کمه
کمر شعر منم پیش قامتت خمه
با نوشتن نمیشه همه حرفامو بگم
روی کاغذ با قلم حس دستامو بگم
حرف آخرم اینه واسه من همیشگی
خبر اومدنو کی میخوای بمن بگی
با نوشتن نمیشه همه حرفامو بگم
روی کاغذ با قلم حس دستامو بگم
حرف آخرم اینه واسه من همیشگی
خبر اومدنو کی میخوای بمن بگی
//www.iransong.com/g.htm?id=13872
Nice blog
by Souri on Sat Jun 23, 2012 04:23 PM PDTAs I have always said, Fereidoun Farokhzad, and his sister Frough, were both at least 50 years ahead of their time, if not more.
The best songs from Frereidoun which I always loved are : Deev e Tanhaee (which is unfortunately very hard to find in video) and his famous song : Tanhaee
//www.youtube.com/watch?v=yYqCAKM1ZjI
Lovely tribute
by divaneh on Sat Jun 23, 2012 02:07 PM PDTDear Nazy thanks for this excellent tribute to a great human. Your heartfelt writing has brought him all back again. Isn't it amazing that one man that many others would ridicule for not being so much of a man, turned to be one of the very few men that Iran has produced? He was making food for his murderers in the kitchen when they butchered him. So is the nature of the beast.
I also loved the poem that you posted. One of my favourite songs ever has been the Abshar by him. I have loved this song since I was a kid and it has never lost its freshness for me. It is full of pride and full of confidence, yet full of selflessness.
If everyone is a tale
I am an epic
A summit under my feet
and a sea in my palms
I am the big wound of the mountain
I am long and I am deep
I am the sound of the fury of the water
I am the generous giver
I am the waterfall at the end of the old river
I am a drop of water full of love
-----
I always drop my head
but I stand tall
I am a lover
who falls in love so easily
My voice is full of epics
if you ever heard it
An uproar of glory
when you want to be free
If you heard it
it's full of fall of the moments
The velvet of my tears
is pure like the Zamzam spring
My heart is so big
I am a waterfall
I am not the one to stay
I am a traveller
Nazy jan once again,
by vildemose on Sat Jun 23, 2012 12:07 PM PDTNazy jan once again, your beautiful soul speaks through your pen. Excellent tribute to this magnificent human being; underappreciated and misjudged on so many levels.
Please write more. Your writing uniquely transcends ego; it's selfless and transformative. You are truly a gem as I have mentioned before.
All Oppression Creates a State of War--Simone De Beauvoir
فردا اگر آفتاب بارید/مجنون صفتی خط مرا دید
Shazde Asdola MirzaSat Jun 23, 2012 10:34 AM PDT
That verse is fine, and you have done an excellent job editing this version.
Thanks!
YAAD
by maziar 58 on Sat Jun 23, 2012 08:35 AM PDTThank you Nazy Khanoom for the Blog.
yaadash gerami.
Closest encounter was for the first time "EEN GHORBAT"
Nashville,TN singing for us.........
And every now and then talking,joking and crying for young Iranian being killed by Iraqis
Then he dedicated all "his" concert benefits to imprisoned young kids in Saddam's jail.
How some of us are so cruel and some so pure is mind buggling.
Maziar
...
by First Amendment on Sat Jun 23, 2012 08:16 AM PDTزیاد حرف میزد و همش "من،من،من" میکرد.........آشکارا از نوعی بیماری
روانی رنج میبرد که انگار از درون احتیاج به "مرکز توجه بودن"
داشت........شوهای تلویزیونیش و رادیوش خالی از محتوا بود، هرچند که در
دوران دیکتاتوری خانواده کثیف و تمامیخواه پهلوی نمیشد که انتظار "مفهوم و
محتوا" از کسی و برنامهای داشت.......بطور غیر مستقیم از محبوبیت "به
حق" خواهرش در جامعه بهره میگرفت، و به پشتگرمی جناح بخصوصی از دربار
پهلوی زیادی مینازید، شایدم واسه همین بود که یه روز یه کشیده زد توی صورت
یه دربون توی جام جم.......زنده یاد را وحشیانه کشتند.......یادش گرامی،
ولی چیزی نبود، مگه واسه پهلویچیای آواره که واسشون توی غربت، شاه شاه
میکرد....
چرا نیاید او باز
FaramarzSat Jun 23, 2012 07:27 AM PDT
Beautiful!
When I heard this song by him I knew that he was somebody special.
//www.youtube.com/watch?v=_i0KQ5lt1yU
فریدون در قلب آزادی خواهان ماندگار شد
All-IraniansSat Jun 23, 2012 06:53 AM PDT
روحش شاد و یادش گرامی باد
بیشتر:
//www.cloob.com/profile/blog/one/username/arash_llf/logid/1132251
دیگر عشقی عیان نمی بینم
عاشقی د رجهان نمی بینم
در سرا پرده قساوت ابر
ذره یی اسمان نمی بینم
زان عبیدی که عبد معنا بود
سر مویی نشان نمی بینم ...
//farokhzad.blogsky.com/1389/05/
"Il faut aimer les vivants non pas les morts" (Andres Malraux)
by Mehrban on Sat Jun 23, 2012 06:35 AM PDTIt is a beautiful poem. The talent in the Farrokhzad family is amazing. Thank you Nazy.
...
by Red Wine on Sat Jun 23, 2012 06:00 AM PDTحیف ِ فرخزاد،باور کردنی هنوز نیست که ایشان دیگر در میانِ ما نیستند.
او را هم از کاخِ جوانان به یاد دارم و هم یکبار در هتلی در رامسر .. شمالِ ایران.هر دو قبل از انقلاب،عجب هنرمند و صد عجب انسانی برجسته بود،از سوی مادر ایشان نیز نسبتِ دوری با مادرم داشتند و تمامِ اعضای این خاندان همگی افرادی بسیار نیکوکار،زحمتکش و پر خروش هستند.
این هم شعری از ایشان است که دوست میدارمش .
تلاش می کنم و دست بر نمی دارم
اگر چه خسته و دلمرده گشته پندارم
مرا چه غم اگر از خفتگان خبر نرسد
که من سپیده ی صبح همیشه بیدارم
تلاش می کنم و دست بر نمی دارم
اگر چه خسته و دلمرده گشته پندارم
مرا چه غم اگر از خفتگان خبر نرسد
که من سپیده ی صبح همیشه بیدارم
چو خار را به صفای ثبات ما بستند
گمان مبر که چو خارا، ز تیشه بیزارم
من آن نیم که ز نیمه، ز راه برگردم
چنان روم که غزلخوان شوی به دیدارم
مجیز شیخ نگفتیم و عکس خود نشدم
چرا که از خط تمکین شیخ بیزارم
اگر هزار شویم وهزار پاره شود
حدیث ناله ی عشق و نفیر بیمارم
سکوت چرخ زمان را به دل نمی گیرم
که میوه داد سکوت از سکوت پُربارم
به نور خاک فروغ و به تربت حافظ
قسم، که در وطن ام خفته آخر کارم!
مرا به یاد بیاور اگر ندیدی باز
که من کلام نحیفی ز باغ گفتارم
ولی صلابت ایران تمام عشق من است
و بر صلابت ایران، تنیده گلزارم
اگر ز دیده جدا شد، ز دل جدا نشود
کجا شود وطنی کو دل است و دلدارم
خوشا به حال رفیقان که خفته در وطن اند
که خاک تربت شان می وزد به کردارم
با سپاسِ فراوان از نازی خانم جان برای این نوشتار.