ای به سر زلف تو سودای من ... وز غم هجران تو غوغای من


Share/Save/Bookmark

Nur-i-Azal
by Nur-i-Azal
03-May-2010
 

ای به سر زلف تو سودای من

وز غم هجران تو غوغای من

لعل لبت شهد مصفای من

عشق تو بگرفت سراپای من

من شده تو، آمده بر جای من.

گرچه بسی رنج غمت بردهام

جام پیاپی ز بلا خوردهام

سوختهجانم اگر افسردهام

زندهدلم گر چه ز غم مردهام

چون لب تو هست مسیحای من

گنج منم، بانی مخزن تویی

سیم منم، حاجب معدن تویی

دانه منم صاحب خرمن تویی

هیکل من چیست اگر من تویی؟

گر تو منی، چیست هیولای من؟

من شدم از مهر تو چون ذره پست

وز قدح بادهی عشق تو مست

تا به سر زلف تو دادیم دست

تا تو منی، من شدهام خودپرست

سجدهگه من شده اعضای من

دل اگر از توست، چرا خون کنی؟

ور ز تو نَبوَد ز چه مجنون کنی؟

دم به دم این سوز دل افزون کنی

تا خودیَم را همه بیرون کنی

جای کنی در دل شیدای من

آتش عشقت چو برافروخت دود

سوخت مرا مایهی هر هست و بود

کفر و مسلمانیَم از دل زدود

تا به خم ابرویت آرم سجود

فرق نِه از کعبه کلیسای من

کِلک ازل تا که ورق زد رقم

گشت هم آغوش چو لوح و قلم

نآمده خلقی به وجود از عدم

بر تن آدم چو دمیدند دم

مِهر تو بُد در دل شیدای من

دست قضا چون گل آدم سرشت

مهر تو در مزرعهی سینه کِشت

عشق تو گردید مرا سرنوشت

فارغم اکنون ز جحیم و بهشت

نیست به غیر از تو تمنای من

باقیام از یاد خود و فانیام

جرعهکش بادهی ربانیام

سوختهی وادی حیرانیام

سالک صحرای پریشانیام

تا چه رسد بر دل رسوای من

بر درِ دل تا اَرِنی گو شدم

جلوهکنان بر سر آن کو شدم

هر طرفی گرم هیاهو شدم

او همگی من شد و من او شدم

من دل و او گشت دلارای من

کعبهی من خاک سر کوی تو

مشعلهافروز جهان روی تو

سلسلهی جان خم گیسوی تو

قبلهی دل طاق دو ابروی تو

زلف تو در دَیر، چلیپای من

شیفتهی حضرت اعلی ستم

عاشق دیدار دلآراستم

راهرو وادی سوداستم

از همه بگذشته تو را خواستم

پر شده از عشق تو اعضای من

تا کی و کی پندنیوشی کنم؟

چند نهان بُلبُلهنوشی کنم؟

چند ز هجر تو خموشی کنم

پیش کسان زهدفروشی کنم

تا که شود راغب کالای من

خرقه و سجاده به دور افکنم

باده به مینای بلور افکنم

شعشعه در وادی طور افکنم

بام و در از عشق به شور افکنم

بر در میخانه بُوَد جای من

عشق، عَلَم کوفت به ویرانهام

داد صلا بر در جانانهام

بادهی حق ریخت به پیمانهام

از خود و عالم همه بیگانهام

حق طلبد همت والای من

ساقی میخانهی بزم الست

ریخت به هر جام چو صهبا ز دست

ذرهصفت شد همه ذرات پست

باده ز ما مست شد و گشت هست

از اثر نشئهی صهبای من

عشق به هر لحظه ندا میکند

بر همه موجود صدا میکند

هر که هوای ره ما میکند

گر حذر از موج بلا میکند

پا ننهد بر لب دریای من

هندی نوبت زن بام توام

طایر سرگشته به دام توام

مرغ شباویز به دام توام

محو ز خود، زنده به نام توام

گشته ز من درد من و مای من


Share/Save/Bookmark

more from Nur-i-Azal