اواخر زمستان ۱۹۹۶ بود که آن اتفاق برایم افتاد و از بعد آن،زندگی من به طور کامل عوض شد و در خطی دیگر، آغازی دیگر و پر ماجرا گرفت.
دفتر روزنامه از من خواست که به یکی از روستاهای اطراف بوردو (۱) به نام سنت ژان (۲) بروم تا از مسیر راه سنت جیمز (۳) گزارش تهیه کنم. از پاریس تا اورلئان را با قطار رفتم و در اورلئان (۴) یک ماشین جیپ (۵) کرایه کردم.
***
روزهای آخر ماه فوریه بود و باد و باران آن سال غوغا میکرد!برای رسیدن به سنت ژان،باید از راه فرعی میرفتم،راه بسیار بعد و پر مشکلی بود،جیپ آمریکائی لعنتی حتی رادیو هم نداشت و چند بار در طول راه موتور خاموش شد و در آخر دیگر روشن نشد!
باران بند آماده بود ولی آسمان سیاه و گرفته بود. از ماشین پیاده شدم تا ببینم چه مرگش است و در آخر سر در نیاوردم.دو تا کانال های (۶) طرف جاده لبریز از آب بودند و گلٔ آلود...غروب شده بود و هر چقدر به نقشه نگاه میکردم،نکته جدیدی نصیبم نمیشد،جنگل سبز سبز بود و درونش بهم ترس میداد...فکرم به جایی نمیرسید،قرار بود شب به سنت ژان برسم. آنجا منتظرم بودند و در این حال تصمیم گرفتم کیفم را بردارم و راه را پیاده طی کنم. حتما کمتر از یک ساعت به روستا میرسیدم.
***
در کنار جاده،آرام آرام به جلو حرکت میکردم...چند دقیقه بعد باران دوباره شروع به باریدن کرد و وجودم خیس خیس شده بود.
چهل یا پنجاه دقیقه گذشته بود که به یک ستون سنگی که بالایش مشخص نبود رسیدم. قسمتی از ستون در آب فرو رفته بود و آنجا تصمیم گرفتم چند لحظه سیگاری دود کنم و به اطراف خیره بشوم بلکه کسی را از روستا ببینم. میدانستم که قبل از رسیدن به سنت ژان باید تاکستان معروف آنجا را ببینم ولی درختها آنقدر بلند بودند و هوا خاکستری که چیزی مشخص نبود و کم کم شنیدن صداهای مرموزی من را از تنهایی و بی تجربه گی زجر میداد.
***
به آخرین پکهای سیگار که نزدیک میشدم. هراس در من بیشتر رخنه میکرد و آنهم از آن بود که در اینجور لحظات سخت میشود بر احساسات غلبه کرد و با خونسردی تصمیم گرفت.
سیگار تمام شد،پرتش کردم به کناری،به ستون تکیه کردم تا کفشهای را که از آب باران خیس شده بودند اندکی خشک کنم که نا گهان که ستون چرخید و کج شد از پائین و من محکم به درون کانال افتادم و ستون هم به روی من افتاد.
به خود که آمدم فهمیدم که چند لحظه یی بیهوش شده بودم. آرام که چرخیدم،دیدم که زیر سرم تنه درختی بریده شده بود و درد عجیبی در پا،دست راست و سرم داشتم! از پایین سینه تا به آخر در زیر آب بودم و زیاد نمیتوانستم تکان بخورم،قضیه را به یاد آوردم. به یاد آوردم که پیام لغزید و به کانال افتادم و ستون به روی من ولی عجیب بود... ستون به کناری بود و وقتی به آن خیره شدم چند لحظه دردم را فراموش کردم،ستون کمتر از نیم متر آنورتر افتاده بود و حال فهمیدم که آن یک ستون نرمال نبود بلکه مجسمه بود! (۷)
بیشتر دقت که کردم دیدم که آن مجسمه قسمتی از بالا تنه یک مرد بود با ۲ بال که به خوبی باقی مانده بود و چشمهای مجسمه به من نگاه میکردند. نمیدانم آن مجسمه که به روی من افتاده بود چطور حالا به کناری دیگر بود!
***
طرف دیگر مجسمه به کنار گلٔ آلود کانال افتاده بود و با درد زیاد خود را از آنجا به کناری کشیدم و از آب بیرون آمدم. از کیفم خبری نبود،دردم زیاد شده بود و از کنار سرم خون میآمد. باران همچنان میبارید و تصمیم گرفتم که کشان کشان به طرفی دیگر روم،داد بزنم و فریاد کنم بلکه کسی صدایم را بشنود!
چند متر بیشتر نتوانستم به جلو بروم. از سرما میلرزیدم،پاکت سیگار از ماندن در آب لهٔ شده بود. ساعت مچی من هم از کار افتاده بود. و من کم کم بی حال تر میشدم و دیگر احساس میکردم که مرگ را در انتظار دیدارم و بغض دردناکی چشمانم را بست. چند بار بیدار میشدم و از نو بی حال میشدم. ترسم افزون شده بود از ندیدن آن مجسمه... حال نمیدانستم کجا هستم و تا چقدر از آن جاده دور شدم!
صدای عجیبی به گوشم میخورد... نه! موزیک بود!شاید صدای چند مرد و شاید زن! شاید لئو نوچی (۸) بود و شاید تنها افکار درد آلود من بودند که این صداها را در وجودم تولید میکردند.
دیگر طاقت نیاوردم و بی آنکه بخواهم به خلسه عجیبی فرو رفتم. شاید یک رویا بود و شاید یک توقف قبل از مرگ!
***
از یک زمزمه عجیبی چشمانم باز شد. بوی خوبی را در وجودم حس کردم...کسی مرا به آرامی صدا میکرد. تمام نیروی خود را جمع کردم تا سرم را به طرف آن صدا هدایت کنم. یک سایه دیدم که آن سایه کم کم تبدیل به یک وجود خارجی شد... بیشتر که دقت کردم مردی را دیدم که به من نزدیک میشد،نزدیک و نزدیکتر و آن وقت فهمیدم که آن مرد اسم مرا صدا میکرد!
در آن لحظه زیاد اعتنا نکردم ولی آن مرد از کجا اسم من را میدانست؟ آنجور که در بچه گی مرا صدا میکردند...تنها پدر و مادرم آنجور مرا صدا میکردند!
باران بند آماده بود و دیگر شب شده بود ولی اطرافم را تاریک احساس نمیکردم. آن مرد دیگر به نزدیکم رسیده بود و آرام کم شد و از من خواست که زیاد تکان نخورم و به ایشان تکیه دهم. دستم را که گرفت،در آن دست دیگر دردی حس نکردم،در وجودم به دنبال ترس و هراس دوباره بودم ولی آن مرد آرامش را به من باز گردانید و لبخندش امید وارم به زندگی مجدد میکرد. ساعت مچی من دوباره به حرکت افتاده بود.
چند لحظه بعد به سنگ بزرگی رسیدیم و آن مرد بلند گفت: اینجا باش تا کمک بیاید!
مرد آرام من را به روی سنگ نشانید و آرام آرام در تاریکی گم شد. دیگر صدای موزیک نمیآمد! ساعتم دوباره از کار افتاده بود. نکند من را رها کرده باشد؟ نکند که خواب میبینم؟ نکند... نکند...!
در این یاس و سیاه دلی بودم که ۳ سایه به من نزدیک شدند و چراغ پر نوری چشمانم را میزد! مسیو ... مسیو ... ما صدای شما را شنیدیم... آه ... آه خدا را شکر! دو مرد بودند و یک زن که صورتش از محبت کهربایی بود!
دیگر چیزی نفهمیدم و در آغوش آنان بیهوش شدم.
***
آقا ... آقا بلند شوید! کسی منرا صدا میکرد،چشم که باز کردم خودم را در اتاقی آبی رنگ به روی تختی سفید رنگ یافتم،بهتر که نگاه کردم،یک ماسور(۹) دیدم که با لبخند با من صحبت میکردد و من را میخواست متقاعد کند که پیدا شدن من معجزه بوده است و در آن جاده که اطراف سنت ژان است از این معجزات زیاد رخ میدهد!
اندکی به فکر فرو رفتم... آن مرد، آن مرد کجاست؟ این را من پرسیدم و دوباره سوال کردم،آن ۳ شخص مهربان دیروز کجایند!؟
ماسور پاسخ داد: آن مرد را نمیدانم!اما آن ۳ شخص را میشناسم و آنان از اهالی سنت ژان هستند.
این را گفت و من را به خوابیدن مجدد سفارش کرد.
تازه فهمیدم که در یک درمانگاه کوچک، در همان سنت ژان هستم! ۲ انگشت پا ی چپ شکسته شده بودند و دست راستم مضروب،سرم خراشیده شده بود و هنوز درد کوچکی داشت.۲ روز در آن درمانگاه بودم و ۳ شخص هر روز به دیدنم میآمدند. از آنان که از آن مرد مهربان میپرسیدم اظهار بی اطلاعی میکردند و میگفتند که صدای فریاد من را شنیده بودند زمانیکه با گاری کوچکشان از تاکستان به روستا باز میگشتند و در راه کسی دیگر را ندیدند و تنها جیپ را دیدند!به من محبت زیادی کردند و بعد از دو روز با یک آمبولانس من را به یک بیمارستان در بوردو فرستادند.
از طرف روزنامه شخصی را فرستاده بودند تا مواظبم باشد،در بیمارستان کلی آزمایش روی من انجام دادند تا ببینند از موردی دیگری درد میکشم یا نه!
۳ هفته بعد به پاریس برگشتم. چند پیغام در تلفن داشتم،از پدر و مادرم که خوابم را دیده بودند و سخت نگران! پیغامهای دیگر حاکی از آن بود که مقالاتم را که سالها رد میکردند، حال قبول کردند و در غیابم منتشر شده بودند و از من باز مطلب میخواستند و حتی یک تهیه کننده مطلبی را به من سفارش میداد تا کمکی برایش باشد برای ساخت یک فیلم مستند!
***
به دنبال آن مرد بسیار گشتم. چند بار دیگر به سنت ژان رفتم،به اطراف روستا سر زدم. نه از آن مجسمه خبری بود و نه از آن مرد!
هنوز نمیدانم که دقیقا آن روز چه اتفاقی افتاده بود! صدای موزیک از کجا میآمد؟ مجسمه چه شد؟ چطور ساعت از کار افتاد و دوباره به کار افتاد و در آخر دیگر عقربههایش تکان نخورد! آیا آن مرد میتوانست یک فرشته باشد!؟
***
۳ ماه بعد از آن واقعه،در چند روزنامه مختلف فرانسه آگهی دادم و از آن مرد تشکر کردم به این امید که آن را بخواند و بداند که ایشان من هیچ وقت فراموش نکردم و نمیکنم.
همینطور به یادش ۲ بال فرشته سنت ژان به کمر خالکوبی کردم تا این قضیه همیشه به من سایه افکند.
خدا را شکر،سرنوشت من از آن تاریخ به کنون عوض شد و تا به حال همیشه خوش شانسی داشتم و خوش بختی! چه در کار و چه در زندگی!
آن مرد مهربان بود و فداکار و من ایشان را فرشته مینامم.
***
توضیحات:
(۱)Bordeaux
(۲)Saint Jean
(۳)The way of St James
(۴)Orleans
(۵)Jeep,The model was from 1965!
(۶)آن کانال از قرن ۱۴ تا به حال باقی ماندند و قبلا راهی بود انتقال انگور به کار گاههای ساخت شراب!
(۷)آن راه چونکه در قدیم قسمتی از راهی بود که زائرین کلیسای کومپستلا(church santiago de compostela,is in north of Spain) باید از آن استفاده میکردند گاهی مجسمههای در کنار راه میساختند تا نشانی درست را به زائرین و مسافرین بدهند،از آن مجسمهها تنها تعدادی کم باقی مانده و اکثرا جمع آوری شده اند!
(۸)Leo Nucci
(۹)خواهر روحانی و پرستار در فرانسه. (Ma soeur)
Recently by Red Wine | Comments | Date |
---|---|---|
که خوش میآمد آن بورانی اسفناج | 4 | Dec 04, 2012 |
راهی که بازگشتی نداشت | 6 | Nov 22, 2012 |
ساعتِ آخر یک آزادیخواه | 32 | Nov 10, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Onlyinamerica Jan
by Red Wine on Sun Feb 21, 2010 01:49 AM PSTThank so much for your nice words.
God bless you :=) .
Redwine jaan
by onlyinamrica on Sat Feb 20, 2010 09:01 PM PSTBeeutiful story that took us to aome out of this world place. We are looking forward to see more.
Ebi Jan .
by Red Wine on Sat Feb 20, 2010 03:43 PM PSTدوست عزیز محبت داری عزیز،لطف داری.
پاینده باشی.
Redwine aziz
by ebi amirhosseini on Sat Feb 20, 2010 09:48 AM PSTنوشته های شما برای من همیشه شیرین و دلنشین است؛ لطفا" بیشتر بنویسید.
سپاس
Ebi aka Haaji
...
by Red Wine on Sat Feb 20, 2010 06:58 AM PSTSo many thanks Princess jan for your nice and warm words :=) .
How lovely!
by Princess on Sat Feb 20, 2010 02:20 AM PSTRed Wine jaan, Residan be kheir! Thank you for this beautiful story. Enjoyed reading it as always.
Azarin Jan
by Red Wine on Sat Feb 20, 2010 01:12 AM PSTIs always so nice to see you here... thank you so much for your attention :=) .
Excellent!
by Azarin Sadegh on Fri Feb 19, 2010 05:42 PM PSTI like the way your mind creates this dreamy world where the line between the truth and imagination disappears, and I love the way you write and move the story forward, but what I love most is the fact that at some point anything you write becomes believable!
Excellent piece!
Thanks for sharing, Azarin
Azadeh jan
by Red Wine on Fri Feb 19, 2010 05:15 PM PSTآزاده جان ، شاگردی بیش نیستم اما خوشم به انی که بنویسم،که از جان آید و از قلب.
دست بوس شما هستم.
Anton Chekhov revisited
by Azadeh Azad on Fri Feb 19, 2010 05:07 PM PSTWhat a fascinating story, RedWine-e aziz. You are a masterful storyteller and I enjoy reading your works.
Love,
Azadeh
...
by Red Wine on Fri Feb 19, 2010 02:49 PM PSTThank you so much for your attetion and your opinion Ari jan :=) .
Beautiful story, adept writing
by Ari Siletz on Fri Feb 19, 2010 01:21 PM PSTMonda Jan
by Red Wine on Fri Feb 19, 2010 07:36 AM PSTدوست بسیار گرامی من، در زندگی گاهی اتفاقاتی رخ میدهد که هیچ توضیحی انسان برای آن ندارد.
هدف این است که پاک باشی،نیکویی کنی و در راه راست قدم برداری.
همیشه جاوید و همیشه پاینده باشید.
Souri Jan
by Red Wine on Fri Feb 19, 2010 07:32 AM PSTسوری جان بسیار سپاسگزارم از صحبتهای شما.
این چیزی که در اواتار بنده ملاحظه میفرمائید یک مهر نامه قاجار است و باقی مانده از شاهان ایل قاجار.
همیشه سبز باشید.
Red Wine jan, angels
by Monda on Fri Feb 19, 2010 06:47 AM PSThave been showing in my friend's photographs too. I have a hard time believing in them at intellectual level but I certainly can't deny their presence. Anyhow, your story is beautifully written and khosh haalam ke khatar az saret gozasht. I'm glad you're still here.
Redwine jan
by Souri on Fri Feb 19, 2010 05:38 AM PSTNice story....I liked it. I always like the magic :)
But what is this new avatar in Arabic? I can't digest it :)
regards,
maziar 58 Jan
by Red Wine on Fri Feb 19, 2010 01:18 AM PSTIs not so far Maziar jan,you should see it in map.
Thank you so much my dear friend.
...
by Red Wine on Fri Feb 19, 2010 01:16 AM PSTBajenagh jan thank you so much for your attention and your nice words. :=)
merci
by maziar 58 on Thu Feb 18, 2010 10:11 PM PSTwoah such a close encounter and joyful to read;
how far was it from (ANGERS ?) st.barthelemy ?
I walked (back packing) france in summer 1981. Maziar
Red Wine jan
by bajenaghe naghi on Thu Feb 18, 2010 07:40 PM PSTThat was a very nice story. I am glad you met the man who brought you good fortune. You are blessed and I wish you remain so.
I have 5 diffrents tattoos
by Red Wine on Thu Feb 18, 2010 05:06 PM PSTindigenous and japanese ... I love tattoos.
Thank you J.J jan aziz,always you are so kind to me. :=) .
Really?
by Jahanshah Javid on Thu Feb 18, 2010 04:37 PM PSTYou've got wings tattooed on your back? That's so cool.
I've never come that close to death. Glad you're alive (with a lucky charm) and thank you for sharing an incredible story.
divaneh jan Aziz
by Red Wine on Thu Feb 18, 2010 04:09 PM PSTAgreed with you but Angels are strange persons... You know what i mean ...Thank you for being here :=) .
SamSamIIII Aziz
by Red Wine on Thu Feb 18, 2010 04:07 PM PSTGod bless you and all saints ...You are the best, Thank you :=) .
MM Jan
by Red Wine on Thu Feb 18, 2010 04:01 PM PSTI just insert pics made by photoshop,nothing else !
Thank you so much for your attention.
Good to see you again
by divaneh on Thu Feb 18, 2010 03:41 PM PSTLovely story but I think that angel should have stopped you falling in the canal in the first place.
RedWine jaan
by SamSamIIII on Thu Feb 18, 2010 02:03 PM PSTGood to see you back my friend & may saints always watch over you & all the good people. Cheers!!!
Path of Kiaan Resurrection of True Iran Hoisting Drafshe Kaviaan //iranianidentity.blogspot.com //www.youtube.com/user/samsamsia
Nice story - keep writing - broken fingers or not
by MM on Thu Feb 18, 2010 01:44 PM PSTBTW, nice slide show too. how did you insert the slide show?
MPD Jan
by Red Wine on Thu Feb 18, 2010 01:14 PM PSTWho know my dear friend... who knows !
Thank you very much for reading my story... you are very kind.
God bless you .
Nazy Jan
by Red Wine on Thu Feb 18, 2010 01:11 PM PSTنازی جان سلام به روی ماهت دوست بزرگوار من.دل کوچک بنده هم برای شما تنگ شده بود.
این روزها همه به امید احتیاج داریم و به افرادی که به ما خاکیان راه درست زندگی را نشان دهند.
فدای لطف و محبتت.
همیشه سر خوش و دل باشی.
دست بوس هستم.