برخلاف فصول دیگر،پائیز بدون سر و صدا به عمارت ما میامد،در همچین روزهایی بود که وقتی به باغ میرفتم،از دست طبیعت و حکمت خداوند..سخت در فکر فرو میرفتم، آنچنان که با دیدن آن همه رنگ در یک جا بسیار خوشحال میشدم و به اطراف میدویدم و اینجور در کودکی خود شاد بودم.
در آن باغ،در آن دنیای رنگها..صدای خِش خِش برگهای خشک،صدای کلاغهای نا نَجیب و بوی سرما به همراه بوی کاه گِلهای قدیمی..آنچنان مرا در گرفته و مشغولم میکرد که به هنگام ریزش باران پائیزی،همچنان سُجده بر قبله طبیعت کرده و ناگه صدای دایه جانَم میامد که فریاد زَنانْ مرا به داخل فرا میخواند و گوشزَد میکرد که پسر جان،عزیز دلم..آغاز مِهر است و سرآغاز درس است و وقت مدرسه !.. و من با صورتی براَفروخته از پایان بازی امّا شاد از آمدنِ پائیز به داخل عمارت میرفتم و آرام با دستم شاخههای اَطلَسی و گُلهایِ تاج خروسی را لمس میکردم و اشعار کودکانه میخواندم.
اول مهر که میرسید،دلم مثل فاختههای وحشی شمیران ..تُند تُند میزد.نه اینکه شاد از بازگشایی مدرسه و سپس کلاس باشم..خیر.. از جزئیات آن لذت میبردم،از دفترهای نو،انواع قلم و خودنویس و مدادهای رنگی آلمانی..کیف قهوه ای چرم و روپوش آبی رنگ،موهای مدل چهار و آماده و گوش به زنگ...!
***
پائیز آن سالْ،بعد از چند هفته بیماری،با دعا و نذرِ اَهالیِ عمارت و لطفِ و کرَم خداوند..با آن همه جَلالت،بالاخره حالم بهتر شد و نظر مرحوم دکتر شایگان این بود که بهتر است کم کم به فعالّیت طُفولانه بپردازم بلکه بیشتر عَرق کنم تا مبادا جسمِ خارجی همچنان در اندرون بدنم بماند !مادر جانم که بسیار خوش از این واقعه بود،مهمانی داد و بسیار هدیه و چشم روشنی دادند،در بین این هدایا..چشمم به پیانویی خورد که متعلق به حضرت والا بود،ایشان خودشان پیانو نمیزدند و آنرا به رسمِ هدیه دریافت کرده بودند و داستان از این قرار بود که آن وقت ایشان برای حضرت بزرگوار.. مُحتشم السلطنه کار میکرد و نقش هم دَبیرباشی را داشت و گاه به گاه مُباشری میکرد و شازده ایشان را خیلی دوست میداشت و اغلب پدر بزرگم را به سفرهای خارج میبرد تا ایشان هم زبان فرنگی را یاد گیرد و هم به دور از لَهو و لعبِ قزاقها باشد.
همان سالی که قزاقِ میرپنج از روی ناچاری خاندان برجسته قاجار را به انجام کار سیاسی دوباره گُماشت،فرد بزرگتر خاندان اسفندیاری رابط مربوطِ ایشان و جناب پیشوا در بِرلین شد،در یکی از سفرهایی که به امرِ سَرکشی و غیره به کشور معظّم آلمان بود،شازده اعظمْ ..حضرت والا را با خود به همراه برد و اینان اَیام خوشی را در آن مملکت داشتند و در پایان ماموریت، جناب پیشوا به هر کدام تحفه یی به رسم یادبود داد و هدایایی برای سردار !
یکی از آن هدایا،یک عدد پیانو بود که ساخت خود کشور آلمان بود و مارکَش گِبرودِر سُون (برادران گبرودر)،بیش از ۸۰ کلید سیاه و سفید داشت و خود ماژور رُزِنْبِرگْ از شازده تمنّا کرد که آن را به حضرت والا دهند و ایشان قبول کردند و این و آن هدایا را به ایران فرستادند.اما هیچ وقت به مورد استفاده قرار نمیگرفت و تنها دکور بود و یادگار آن بزرگواری که آلمانیها در حّقِ شازده کرده بودند و ایشان یاد میکرد که حیف اینان جنگ را به انگِلو ساکسُونهای موذی باختند و وگرنه ایران با قدرت خداوند و فّن و فنون آلمانی به درجات عالیه میرسید.
بعد از این جریان،معلّمی دیگر برایم گرفتند که در ابتدا مرحوم دِیهیم بود و دست راست شادروان مَحجوبی.یادگیریی نَغمههای فرنگی بسیار سخت و طاقت فرسا بود و دلیلش بر این بود که در آغاز ساز را دوست نداشتم و من تارزَنی یاد میگرفتم و برایم دشوار بود که در آن سنّ به هر دو مسلّط شوم اما در طی سالهای بعد به این سازِ زیبا دل بستم و کم کم عاشق !
این عشق..این عشق اَبدی ..با خارج شدن ما از مملکت از من به دور نرفت و به خصوص در کشور فرانسه بیشتر کار کردم و هنوز دانش آموزی بیش در این مَقوله نیستم.
***
..وَ آن شاعِر چه خوب گوشزَد کرد که به خدا پائیز تنها بهاریست که عاشق شده است و رنگ زردَش از عشق نَهفته ایست به آن دوران که عشق از هوس به دور بود و اینَک معشوقه او را فراموش کرده و ایشان اینچِنین روز و شب را باخته است و دیگر غم پِی در پی و اَنبوهی از ماتَم و من گرفتارْ در یک قفسی سیمین امّا غمگینْ ... به پشت سازَم،آرام آرام آن چنان که فرا گرفتم..من.. من مینَوازم.
تو.. تو عزیزم باید تک تکِ نغمههای ترانه پائیزی را در چشمانم جستجو کنی، تو.. توای مهربانم باید آن گمشده من.. آن تصویر پاییزیی مرا اینک پیدا کنی.تو..ای ساز خوبِ من، همنشینِ روزهایِ تنهائیِ من.
و من در آن فاصلههای بین گذشته و حال،چه وحشتناک غَرق میشوم...من به فردا تعّلق دارم اما تکّه تکّه اِحساساتم در گذشته و حال پراکنده شده اند و چه سخت آن را دوباره با هم یکی کنم ! انگشتهایم با بُغضی شِکننده به کلیدهای پیانو میخُورند و نا خودآگاه غم آلود مینوازَم.. من نوازیدَن را این چنین.. این چنین پائیزی فرا گرفته ام.
دلم به شِکوِه افتاده است،دل تنگم به نالِه..این دنیا را باخته است.من انگاری دارم خواب میبینم... انگاری هنوز در آن زمان هستم و در خوابی نیم روزی این چنین رویا بینم.
من این رویا را نمیخواهم ،من این همه حکایتهای رنگین اما بی نتیجه..نمی خواهم،من پائیز را بی گذشته نمیخواهم،بی حال هیچ وقت نمیخواهم، هر قدر که سرگردان باشم، دور از تو و این و آن باشم،در عذابی اَلیم باشم..من پاییز را بی تو نمیخواهم.
Recently by Red Wine | Comments | Date |
---|---|---|
که خوش میآمد آن بورانی اسفناج | 4 | Dec 04, 2012 |
راهی که بازگشتی نداشت | 6 | Nov 22, 2012 |
ساعتِ آخر یک آزادیخواه | 32 | Nov 10, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
...
by Red Wine on Wed Sep 29, 2010 12:47 AM PDTخوشحال و مسرور بهروز جان از لطفی که دارید نسبت به ما که مشعوف هستیم به خاطر دوستی با شما .
دلنواز
MehmanTue Sep 28, 2010 09:12 PM PDT
ردواین گرامی: خطوط زیر را چندین بار خواندم و چه دلنشین سروده ای:
..وَ آن شاعِر چه خوب گوشزَد کرد که به خدا پائیز تنها بهاریست که عاشق شده است و رنگ زردَش از عشق نَهفته ایست به آن دوران که عشق از هوس به دور بود و اینَک معشوقه او را فراموش کرده و ایشان اینچِنین روز و شب را باخته است و دیگر غم پِی در پی و اَنبوهی از ماتَم و من گرفتارْ در یک قفسی سیمین امّا غمگینْ ... به پشت سازَم،آرام آرام آن چنان که فرا گرفتم..من.. من مینَوازم.
Dear Mehrban
by Red Wine on Tue Sep 28, 2010 07:35 AM PDTمهربان جان عزیز،بسیار ممنون هستم از صحبتهایت و آن ویدئو بسیار زیبا ...ما یکی از چاکرین خانم استاد اوچیدا هستیم،بسیار سپاسگزارم از لطف و محبت شما.
همیشه سبز باشید.
Vino Tinto (I learned from MM)
by Mehrban on Tue Sep 28, 2010 06:15 AM PDTI looked for a gift for you and I found this
//www.youtube.com/watch?v=hIkk3IPuoOU
I hope you like it. Your piece is beautifully written, I like how you weave Iran's history, your life history, music, your moods and feelings into this piece. I think you could write a historic novel, all the ingredients are here.
Roozbeh_Gilani
by Red Wine on Tue Sep 28, 2010 01:38 AM PDTدوست عزیز، نمیدانم چه بگویم اما به شما بگویم که در آن زمان بسیاری را دیدم که به این گونه فکر میکردند.
پاینده باشید.
dear maziar
by Red Wine on Tue Sep 28, 2010 01:32 AM PDTقربان محبتت دوست عزیزم،اگر خدا خواست ..حتما انجام میشود.
Dear Red wine, very nice and old fashioned style of writing
by Roozbeh_Gilani on Mon Sep 27, 2010 11:38 PM PDTA tad too romantic for me, but still very beautiful. Thank you.
BTW do you actually think that if the "sly anglo saxons' had lost the war to Germans, Iran would have prospered, or am I reading too much into your short story?
..
by maziar 58 on Mon Sep 27, 2010 05:59 PM PDTRed wine jaan che khoob neveshtid merci.
hope some day you'll put a clip of one your masterpiece for us to "MOSTAFIZ" playing piano I mean.
shad zee Maziar
Dear Mehman
by Red Wine on Mon Sep 27, 2010 05:53 PM PDTبهروز جان خیلی سپاسگزارم که اینقدر مهربانید .خدا شما را برای ما حفظ کند.
شاهزادۀ گرامی
MehmanMon Sep 27, 2010 05:41 PM PDT
ردواین عزیز،
عجب قلم روان و شیرینی دارید و خاطرات آن دوران را خوب و دلنشین بیان می کنید!
Dear Bambi
by Red Wine on Mon Sep 27, 2010 03:19 PM PDTخیلی از شما متشکرم که این گونه ما را مورد لطف و مهربانی خود قرار دادید.
در مورد کلاغها با شما هم عقیده هستیم..چه کنیم که فرهنگ ایرانی پر خط و خال است و این چنین پر حکایت.
پاینده باشید.
divaneh jan Aziz
by Red Wine on Mon Sep 27, 2010 03:11 PM PDTدوست خوبم،شما لطف دارید و سرور بنده هستید،شراب ..خوردنش با دوستی مثل شما به آدم میچسبد،همیشه سبز باشید.
kalagh...
by bambi on Mon Sep 27, 2010 02:30 PM PDTLove your writing. You set the mood very effortlessly in just the first sentence or two, and the rest is weaved very nicely together.
A little side note: I have noticed that there are a lot of negative adjectives attributed to "crows" in the Iranian culture. Somehow I usually remember seeing them in areas that have a lot of trees with pleasant temperatures or clean air. And I like their occasional "ghaar ghaar", it takes me right into nature... so soothing.
زیبا و دلنشین
divanehMon Sep 27, 2010 12:28 PM PDT
بسیار زیبا و دلنشین یادی از آن ایام نمودید. از خواندن خاطرات شما و نگارش پر احساس آنها همیشه لذت فراوان یرده ام. یک بطر شراب قرمز هم به جای بنده میل بفرمایید تا مگر پاییز به شادی همان پاییز کودکی شود