شازده دایی جان کوچیکم باز گند بالا زده بود،دختری که بَراش کار میکرد حامله شده بود و دختره عِفریتهْ شازده رو خَر کرده بود و گفته بود که :آقا جونمون ما رو میکُشه اگه بفهمه این جریان رو،عَقدم کنید،یک چیزی هم بندازین توی عقد نومِه و کورتاژ کنیم،خانم جان،مادر بزرگم و مادرِ شازده حرف دختر رو تصدیق کرده بود و توی عمارت سبز خودم دیدم که گفته بود:خبر مرگِت نوه اَعظم السادات،شوهر آقا میرزا داود خان بزاز چِش بود که حاضر شدی با این نکبت بخوابی !؟ خدا الهی وَرِت داره،برید کورتاژ کنید و چند وقت در ویلای سَنگرود شمال قایم شیدْ تا آبها از آسیاب بیفتِه..!
شازده دایی جانم هم رفت و قبل از رفتَنش کلید باغ منزلش رو به من داد و گفت:پسر هر هفته میری اونجا،مواظب باغبونْ میشی که کارش رو بکنه،به سگها غذا میدی و آب و دونِ قناریها رو هم عوض میکنی و دستت بشکنه اگه به مشروبها ناخونَک بزنی !... هر دفعه که یک دستور میداد،میزد پشت گردنم و من خوشحال که مثلا مرد شدم و باغ منزل دایی دستم بود و هر کاری میخواستم میکردم !
دیگه از دبیرستان که میزدم بیرون،مواظبت از باغ منزل شده بود کارم و بعد از رسیدگی به کارهای باغ و غیره،رِفیقام میآمدند آنجا و تقریبا هر روز اونجا حال میکردیم و در همون روزها بود که با مینا تازه دوست شده بودم،مینا به دبیرستان بغلِ دبیرستان ما میرفت و تازه از اِصفهان آمده بود شِمرون و من دیوونه ناز و قَمزَش بودم !
خیلی قشنگ میرقصید و بلد بود چطوری اَدایِ گوگوش رو دربیاره و من که ۲۴ ساعت حَشَری بودم رو به دنبال خودش بِکشونِه ! اما مثل هر اِصفهونی دیگه خسیس بازی در میاورد و نمیذاشت که زیاد دست بهش بزنم و گاهی که زیادی بِمال بِمالش میکردم و سینه هاشو آروم چَنگ میزدم،لبخندی میزد ،گوشم رو میگرفت و یواش با یک لهجه شیرین میگفت : آخه پِسِرْ،تو چِقِدِه شِیطونی،پِناه بر خدا !
***
همه باغ منزلهای شِمرون ۲ تا دَر دارند که یکیش در اَصلی هست و دَرِ خاّصْ مخصوصِ بزرگان منزل هست و مهمانان و اما آن یکی در مخصوص نوکرها و فَراشان و کُلفت ها ! در اصلی به خیابون پشت مَنظَریه باز میشد و دِل انگیز بود و چند سالی بود که آسفالت شده بود ولی در دومی به کوچه فَرعی دیگری باز میشد که تنها راه به محلههای قدیمی بالای شمرون داشت و کوچه پس کوچه بود و اَگه اونجاها رو بلد نبودی،حتما گُم میشدی ! انتهای آن کوچه هم به باغ بزرگ شاهزاده اِقتدار السلطنهْ! (چند سال بعد آنجا را تکه تکه کردند و فروختند و قسمتی از آنجا خیابان شد و قسمتی دیگر مدرسه ساختند و آخرش هم شد قسمتی از اَملاک شهربانی و کلانتری محل !) من معمولاً از این در میرفتم و بقیه رو هم از همین در دوم به منزل میآوردم تا کسی ما رو نبینه و داستان ساخته بشه !
یکی از همون روزهای طلایی بود که منصور،رفیق جون در جونیِ آن زمانَم آمد و گفت که یک مرد رو دیده که دنبال ۲ تا پسر کرده بوده و میخواسته اونها رو بُکُشه ! بی اهّمیتْ قضیه رو فراموش کردم و مثل روزهای قبل با منصور و بقیه دوستام نشستیم و تا خِرخِره آبجو خوردیم و عَلَف کشیدیم !
فردای همون روز وقتیکه میخواستم به منزل برم،سر کوچه یک دختری دیدم که با چند تا کیسه وایستاده و اِنگاری منتظر کسی بود،تازه برفها داشت آب میشد ولی هنوز هوا سرد بود و دختره حسابی نشون میداد که سردِش هست،بهش نزدیک که شدم چشمام به قیافَش اُفتاد و زبونَم بند اومد ! انگاری بَدَنم رو مار هفت رنگ نیش زده بود و حُناّق گرفته بودم !وای خدا چقدر خوشگل بود،از همونهايی که دوستان آذری صدایشان میکنند:بیرْ کیلو اَلماس ! هنوز بعد از این همه سال جَرقّه چِشماش رو به یاد دارم !
خودم رو جمع و جور کردم و موهای تقریبا بلندم رو با یک حرکتِ اِلویسی مرتب کردم و گفتم : خانم بِهتون کمک کنم ؟ کیسهها سنگین هستن ! من براتون میآرم ! ... از ما اصرار و از دختر ناز و اَدا ! حالا که کامل نزدیکش شده بودم،با دلِ سیر هیزی کردم و از سر تا پاهاشو دید زدم،موهای خُرمایی رنگ داشت و با چکمههایی که پوشیده بود هم قدِ من شده بود،یک کُت سرخپوستی روی مینی ژوپ پوشیده بود و جوراب شلواری بلندی هم به پاش بود،آخرش هم قبول کرد و کیسه هارو که بر داشتم..کلّی به خودم دری وری گفتم،آخه لا مصب خیلی سنگین بود و نگاهی به داخل کیسهها کردم و فهمیدم که خانم محّصل هنرستان نقاشی و طراحی هست و اسمش رو بزرگ نوشته بود به روی دفتراش ... شیلا ! . . . به خانه اونها که رسیدیم،نه خیلی گرم از من تشکر کرد و من با دستِ دردْ کُنْ ..در حالیکه از فیس و اِفاده این دختر حِرصم گرفته بود از اونجا دور شدم و به باغ منزل شازده دایی جان برگشتم.
***
به باغ منزل که رسیدم،به مُتکای اَبریشمی شازده دایی جان تکیه دادم و به فکر اُفتادم،اَفکارم شده بود مثل بازار مکارّه بَغداد ! به هم ریخته و آشفته و از هر دَری.. سخنی !.. دختر پدر سوخته،چی فکر کرده !؟!؟!؟ اینا رو به خودم میگفتم تا یک دفعه یاد چشماش افتادم و حرکاتِ بدنش که مثل ماهی به دلم که ماهی تابه شده بود افتاد و جیلیز و ویلیز میکرد و من خوشم میامد !..شیلا، شیلا جون.. !
از روز بعد بساط رفیق بازی رو جمع کردم و به مینا هم اعتنائی نمیکردم،آخه نه راه میداد و نه دیگه بوسه هاش مزه سوهانْ عسلیِ قدیم رو میداد، دلم به دنبال یکی دیگه بود،بِخوای نَخوای حواسم پَرت بود و تازه اوّل گِرفتاری !
از همون روز اول طاقت عاشقی نداشتم،شازده که عاشق نِمیشه،اگر هم بِشه..همیشه به کامش میرسه ! عاشقی مال از ما بهترونه که به زجر و عذاب عادت داره و شازده فقط به مالش مینازه.. !این حرفا رو همیشه شنیده بودم و حالا میدیدم:نه بابا،این شتری هست که در خونه هر بنده خدایی می*** ! خوش شانس باشی،بوی گند نَگیری،یعنی زیاد غم و غصّه به دِلِت نَشینه و عذاب نکشی که اونوقت واویلاست و قَجَر زاده ناتوان !
دیگه هر روز میرفتم توی کوچه پس کوچهها قایم میشدم تا شیلا بیاد،هُنرستانیها دیر تر از ما تعطیل میشدند و این واسه من شانسی بود که زودتر او برم منتظرش بشم،شیلا که میومد مثل بَره آهو رام میشدم و پشت درختها وامیستادم تا بِرِه خونشون ! اصلاً دور و ورش رو نگاه نمیکرد،صاف میامَد و صاف میرفت خونه،این من بودم که عاشق شده بودم و خاک بر سَرم شده بود ! اِ اِ اِ عجب گرفتاری درست شد حالا ، این رو مَش رَجب که چُوبدارِ محّل بود میگفت (چوبدار ،اونهايی بودند که در شمرون شبها مواظب اَملاک بودند که معمولاً همون جاها هم زندگی میکردند !).آقا جون برو خونه،هنوز هوا گرگ و میشِه عمو جان !
اینارو مش رجب به من میگفت و وقتیکه میدید محل نمیذارم و شدّید در فکر اون دختر هستم،دُگمههای پالتوی سبز قَزاّقیشو میبست و میرفت که به کارش برسه.
چند هفته که گذشت،به نزدیکیهای عید رسیده بودیم و دیگه تصمیم گرفته بودم مَرد مردونِه جلوش وایسَم و بهش بگم که چه احساسی براش دارم،من باید به عشقم میرسیدم،مگه شوخیه ! باید بهش میگفتم که چقدر میخوامش و چقدر دوسِش دارم.
نمیتونستم دست خالی جلوش وایسم،یک دفتر قشنگِ خارجی براش خریدم و اِسم خودشو و اسم خودم رو به لاتین روی دفتر نوشتم و عصر اون روز که یک پنج شنبه اِسپَند ماه بود به آن کوچه رفتم و منتظرش شدم،دل تو دلم نبود،لباس نو پوشیده بودم و خط ریشم رو کلفت تا به پایین آورده بودم و تا میشد یک عالمه اُلدْ اِسپایسْ هم به خودم زدم..لحظه به لحظه که میگذشت..دل توی دلم نبود و زمان گذشت و دیدم که شیلا داره میاد که بره خونشون.
***
یک مقدار زودتر از همیشه اومده بود و برای اولین بار دائم به پشت سَرِش نگاه میکرد که مطمئن بشه که من دارم میام به دنبالش،لااَقل من اینجوری اِستنباط میکردم و چقدر خوشحال بودم و به خیالم شبِ عروسیْ.. !
پیچ اول کوچه رو که شیلا رّد کرد،از دید من گم شد و من حرفهایی که میخواستم بهش بزنم رو در خودم مُرور میکردم و حتی تجسّم میکردم که او چه جوابی به من خواهد داد و اینجوری کلی خوش به حالَم میشد و پیچ اوّل رو که رد کردم،دیدم از شیلا خبری نیست و سُرعَتم رو زیادتر کردم و تا رسیدم به دیوار پیچَک ها،از پیاده رو که میخواستم رّد بشم ناگهان از یک صدای نعره به خودَم اومدم و دیدم یک زن جِلوم وایستاده و آنطرفتر هم شیلا ! اون زنه از خشم و عصبانیت سرخ شده بود و سگرمه هاش ترس عجیبی به دلم میداد،مامان،مامان جون..خود پدر سَگِشِه ! همینه که دنبالَمه ،اینو شیلا داد میزد و اون زنه پیرهَنَمو گرفت و بیشتر از شیلا شروع به داد زدن کرد : همینه دیگه،اینِه ! یک نامَرد دیگه، یک بی ناموسِ دیگه،شماها شرف ندارین،آبرو ندارین،کوچه شده کوچه نامَردها، کوچه بی ناموسها ! از دست شماها خسته شدم،..آهای حَبیب آقا، حَبیب آقا !
نای تکان خوردن نداشتم،من هنوز مات و مبهوت به شیلا نگاه میکردم و مادرش از این نگاه من بیشتر عصبانی میشد و آکِله گری میکرد و فحش میداد و شخصی به نام حَبیب آقا را صدا میکرد، تا به آن روز هیچ کس به من فُحش نداده بود و بی احترامی نکرده بود،هاج واج و بی حال در دستانِ آن زن بودم و به یاد منصور افتادم که آن روز تعریف میکرد که مردی را دیده که میخواسته آن دو پسر را بُکشه...انگاری برق مرا گرفته بود،رَنگم بیشتر پرید و اِنگاری مُرده دیدم،گفتم خودم رو به مظلومیت زده،بزنم به تاسوعا و عاشورا ..بلکه اون زن حَیا کنه و دلش به رَحم بیفته و منو وِل کنه ولی اینجوری بدتر شد و زنه حتما کافر بود که هر بار داد میزدم یا حضرت عباّس بهم میگفت:خفه شو که دیگه عباس و دار و دستش هم نمیتونن بهت کمک کنن،تازه گرفتَمت !.. حَبیب آقا، حَبیب آقا !
آن زن دَیوّث پدر همینطور نعره میکشید و این حَبیب آقا را صدا میزد و من به جلوی چشممْ تمام عمرِ کوتاهم به نظر میامد و داستانهای فَلَک کردن رَعایایِ زن باز و شازده گان خاّص که به جرم هیزی..سنگ ترازو به تُخمانِشان میبستند و حتی تصّور اینها دَرد به اَعماق دلم میداد و چند ثانیه که گذشت،صدای چندین سرفه غلیظِ خِلط دار که گویا از ناحیه حَبیب آقا بود به گوشم خورد.
***
نَه..نَه..! تُرو خدا حبیب آقا نیاد،حبیب آقا نه ! اینارو من میگفتم،نه خیر،، الان حبیب آقامون میاد و اَدَبِت میکنه ! اینو که آن زن گفت در خونه شیلا باز شد و سایه مردی را دیدم که به ما نزدیک میشد،جلوتر که اومد،دیگه ترس بهم نمیداد که دیدم از من قَّدش کوتاه تره ولی عَجب بد دَهَن بود و بدتر اون زن و بدتر از شیلا حرفهای زِشت میزد و اَنواع و اَقسام فحشهای زیر و پَر رو به من حَواله میداد،زنه پُشتم وایستاد و گفت: خودشه حبیب آقا،همینه که دنبال شیلا افتاده،خود بی ناموسِشِه ! آقا جون بزَنش،این پدر سگ رو لِهِش کن،اینا رو هم شیلا میگفت که من در اون حال واقعا نمیفهمیدم که چرا اینا رو میگه در حالتیکه من فقط دوسِشْ داشتم و این جُرم نیست !
حبیب آقا دو دستاش رو به پشت کمَرَم یک دفعه گره زد و مثل کشتی گیرا آماده شد که منو زیرِ یک خَم کُنه که صدای فریاد مش رجب اومد ... :وِلش کنبین،حبیب آقا،تورو به اِمام هشتم،نَزَنینِش !ولش کنین... اینو مش رجب داد میزد و نزدیک به ما که شد،حبیب آقا بهش نگاه کرد و گفت:این بی ناموس رو میشناسی ؟!اِی آقا،این خواهر زاده آقا... است ! پسرِ شازده... صاحب عِمارت سبزِ کوچه... است،همین بالا تر از ماست !.. اینا رو که مش رجب گفت رنگ حبیب آقا پرید و زن گفت:این پسر مزاحم دخترم شده،باید ادب میشُد.. و حبیب آقا داد زد سر مادر شیلا : زن بَسه،هیچی نگو !.. آهای تو دیگه اینورا آفتابی نشی که به مولا خَط خَطیت میکنم !برو گُمشو !!!
اینو که گفت،یک لحظه رو هم تلف نکردم و دفتری که برای شیلا خریده بودم رو در حالیکه روی زمین از دست اون زن وحشی افتاده بود،ورداشتم و تیز به طرفِ باغ منزل دائی جانَم دویدم !
***
واقعا مُونده بودم چی بگم و چی فکر کنم،بیشتر عصبانی بودم تا ناراحت ! حقّم این نبود،حالا که عاشق شدم..اینجوری باهام رفتار میشُد !؟آخه درسته اینطوری !؟یاد فحش ها،یاد حرفهای که شیلا زده بود که افتادم،بیشتر گُر میگرفتم و میسوختم.
شب که شد،اسم خودم رو از دفتر پاک کردم و جلوی شیلا نوشتم:پدر سگ خودتی و رفتم جلوی خونَشون،چراغ داخل روشن بود و صدای رادیو میومَد،دفتر رو به داخل خونشون پَرت کردم و از اونجا رفتم.
دیگه نمیدونم شیلا این دفتر رو دید یا نه،دلم اینجوری خُنک شده بود و درسی برای من که جوری رفتار نکنم که باعث حرف و حدیث بِشه و اینجوری بهم بی احترامی و بی آبرویی بکنند،دیگه از در دوّم به آن کوچه پا نذاشتم و مثل شازده از در اصلی میرفتم و میامَدم.
همون فردای اون قضیه بود که سر مَنظریه،نزدیک سَنگکی آقا رَمضون..یک دختر دیگه رو دیدم... مَن،مَن دوباره عاشق شده بودم ...!عجب گرفتاریه این عاشقی !
***
پاریس،دِسامبرْ ۲۰۱۰
Recently by Red Wine | Comments | Date |
---|---|---|
که خوش میآمد آن بورانی اسفناج | 4 | Dec 04, 2012 |
راهی که بازگشتی نداشت | 6 | Nov 22, 2012 |
ساعتِ آخر یک آزادیخواه | 32 | Nov 10, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
...
by Red Wine on Tue Dec 07, 2010 04:54 PM PSTحاجی جان،در بد دورانی زندگی میکنیم،تنها این خاطرهها هستند که اندک نفسی تازه در ما میدمند.
نوش جان حاجی جان،الهی که همیشه خیر ببینی برادر عزیز.
شراب سرخ جان،
HajminatorTue Dec 07, 2010 04:43 PM PST
دلت شاد، که دلمو تو این سرمای زمستون تو بلاد غربت، شاد کردی. من هم برگشتم به همون زمانهای قدیم، دماغم پر از بوی چنار شد و خاطرات بچگی و جوانیم زنده شد.
دست مریزاد که استادی! یکم شراب قرمز کالیفرنیا که با قلمه تاک شیرازی، بنام "جولیا سلیه # ۳۹" برام مونده که به سلامتیت همین الان مینوشم.
پاینده باشی بزرگوار !
Anonymouse Aziz
by Red Wine on Tue Dec 07, 2010 10:33 AM PSTاننیموس جان عزیز،با آنکه یکی از شغلهای من در زمینه سینما هست ولی به ندرت فیلمهای ایرانی بعد از انقلاب را تماشا میکنم،تنها آن دسته که از قبل کارگردان را میشناسم،من فیلم خیلی میبینم شاید حتی بیشتر از جناب آقای کدیور :) .
حتما این فیلم سفارشی شما را خواهم دید و از شما سپاسگزارم که این فیلم را به بنده توصیه فرمودید.
Dear Anonymouse, I love Tahmineh Milani's movies
by Anahid Hojjati on Tue Dec 07, 2010 10:25 AM PSTAnonymouse jan, i saw this movie and couple of other movies from Milani. I relate so well to her work. Maybe I should blog about my admiration for her work since I have much more to say about her and her work but this is Red Wine's blog. In any case, you are right. That is a memorable scene from the movie.
راستی شراب قرمز جان من یادم رفت بگم ...
AnonymouseTue Dec 07, 2010 10:11 AM PST
این داستان شما من رو یاد فیلم "دو زن" انداخت. میشه از اینجا کرایش کرد یا از جاهایی که فیلم ایرونی میفروشن خردیدش.
تو این فیلم، این پسره محمد رضا فروتن عاشق نیکی کریمی میشه و با موتور میفته دنبالش تو کوچه و پس کوچه. هیچی هم نمیگه، فقط با موتور دنبالش میکنه و از دور و بر چشم و ابرو میاد!
خلاصه درد سرت ندم، بالاخره طرف جراًت پیدا میکنه و عشقشو ابراز میکنه ولی در جوابش نیکی کریمی میگه نه من نمیخوام.
محمد رضا فروتن هم که جواب نه شنیده بود اعصابش خط خطی میشه و بد تر دنباله نیکی کریمی میفته و حتی کار به جاهای باریک میکش ... یک روز که دیگه نیکی کریمی سخت کلافه شده بود داد میزانه سر پسره میگه چی میخوای از جون من؟ محمد رضا فروتن هم یک چاقو (بله چاقو!) میکشه و میگه "میخوامت!" خیلی رومانتیک نه؟! رو دختر مردم چاقو بکشی بعد بگی میخوامت کی بیایم خواستگاری؟!
Everything is sacred
...
by Red Wine on Tue Dec 07, 2010 07:29 AM PSTاننیموس جان خواستیم پر ملاطش سازیم،ترسیدیم تیغ تیغی شود و منصرف گشتیم،حال باشد برای دفعات آینده ! پاینده باشید.
شراب قرمز جان بسیار زیبا نوشتی.
AnonymouseTue Dec 07, 2010 05:09 AM PST
از خواندن خاطرهٔ شما بسیار خشنود گشتیم. ولی تصدّقت برم، الهی که درد و بلات بخور تو فرق سر این سرگرد، مَلاتِش کم بود!
ما که با هم طِی کردیم، قرار شد مَلاتِش زیاد باشه و شما خجالت نکشی. اینه که چطور شد شما با رفیقتون منصور مثل طفلان مُسلم حرف میزنید و با ادب؟! چطور چماقدار شمرون فحاشی رکیک میکنه و شما سانسورش کردی؟!
حالا اشکال نداره، یک خاطره دیگه هم ما رو مهمون کن، فقط حضرت عباسی این دفعه دیگه ملاتشو زیاد کن. باشه؟! چند وقت پیش نازی خانوم یک دعوت کرد راجع به خاطرات عاشقی گذشته بلاگی بنویسیم، ما هم یک چیزی نوشتیم.
کار را که کرد، آنکه تمام کرد. از کی خجالت میکشی؟ ج ج جان؟ ایشون که دست و دلش برای مقالات "اروتیک" میلرزه! خجالت نکش! !
با تشکر دوباره.
Everything is sacred
...
by Red Wine on Tue Dec 07, 2010 02:50 AM PSTاکتابای عزیز و بزرگوار،مطمئنم که به زودی کار این خامنهای و دیگر اسلامیون تمام میشود.خدا شما را برای ما حفظ کند.
---
ماندا جان،قربانت بروم که انقدر نسبت به ما لطف داری،حق با شماست،خدا را شکر که آنجا گرفتار نشدیم :) .
---
آزاده جان خانم جان عزیز،قربان محبتت.خوشحالم که باز میبینمت.همیشه سالم باشی و موفق عزیز.
...
by Red Wine on Tue Dec 07, 2010 02:43 AM PSTامیرحسینی جان،باز خوب شد که از آن شتر بهره برده و حسابی سواری گرفتید :) ... زنده باشید.
---
دیوانه جان آخ گفتی عزیز..دلم کباب شد ! خدا آن حبیب آقای شما را لعنت کند.پاینده باشید.
---
استاد سعادت نوری جان،زیبا فرمودید که همیشه خوش نویسید و خدا آقا بختیاری هم بیامرزد که شیرین گفتار بود.
---
مجید جان،در شمرون ما،ایشان را چوبدار و در قدیم میر شب مینامیدند که همان معنا را میدهد.خیلی کارت درست هست مجید جان،همیشه تندرست باشی دوست من.
...
by Red Wine on Tue Dec 07, 2010 02:34 AM PSTآناهید جان،گل گفتی،یاد شمرون ما به خیر که قدر ندانستیم،پاینده باشید.
---
آری جان، آن مکافات کشیدن شیرین بود و بی هیچ تعارفی از بهترین،همیشه سبز باشید.
---
فرامرز جان،چاکر شما هستیم و خوشحال که سبب خیر شدیم،موفق باشید.
---
جناب آقای مهمان عزیز و گرامی،شما نسبت به بنده لطف دارید و الهی که همیشه سالم باشید و خوشبخت.
Very funny, RW Jan
by Azadeh Azad on Tue Dec 07, 2010 01:23 AM PSTI enjoyed reading your beautifully-written love story, and laughed a lot. Thanks.
Cheers,
Azadeh
عجب قلم شیرینی
MondaMon Dec 06, 2010 10:47 PM PST
و داستان هم که جای خود داره! خیلی لذت بردم، رد واین جان.
ضمنا چه خوش حالم که اون جاها گرفتار نشدید.
عشق
oktabyMon Dec 06, 2010 09:18 PM PST
هم ساختهٔ امپریالیست ها، صهیونیستها و منافقین است. شما عاشق به دنیا آمدی و عاشق هم میروی.
دروغ چرا، راستش از از نام بلاگ شما خوش حال شده و فکر کردم که آدرس خانهٔ خامنهای، محمود و بقیهٔ چاقو کشان و مادر به خطا یان اسلامی را میخواهید افشا گری کنید که جوانان غیور ایران در روز ۱۶ آذر خار ماد...شان را (لا اله...)
OKtaby
ردواین عزیز
MajidMon Dec 06, 2010 06:48 PM PST
جالب نوشتی و کلّی خاطره زنده کردی. یادش بخیر که هفته ای نبود که عاشق نشیم!
اون «چوبدار» ها به اسم شبگرد و ناطور هم معروف بودن، درسته؟
و من هیچوقت بی «اُلد اسپایس» نموندم! همینطور «سیلوستر»!
دستت درد نکنه.
جناب شازده : درجوانی بدان سان که دانی
M. Saadat NouryMon Dec 06, 2010 05:41 PM PST
باید سپاس ایزد توانا را کرد که شیلا عاشق نشد و روحش را به جناب شازده نه باخت ....وگر نه ممکن بود کار به جا های باریک بکشد ، همانگونه که شاعر و تصنیفسرای مشهور عصر قاجار و دورهٔ پهلوی روانشاد حسین پژمان بختیاری در یکی از سروده هایش به یاد دوران جوانی گفته بود:
در جوانی بدان سان که دانی
ره زدم روح دوشیزه ای را
تا به ناپاک جایی کشاندم
دختر پاک و پاکیزه ای را...
پدر عشق بسوزه
divanehMon Dec 06, 2010 05:29 PM PST
خصوصاَ در آن سن که آدم روزی دو بار عاشق می شود. بسیار زیبا نگاشتی شراب جان و همۀ آن خاطرات الافی دم مدارس دخترانه را یادمان آوردی. حبیب آقای ما هم گشت سپاه بود که آن خوشی را حرام می کرد.
حضرت والا
ebi amirhosseiniMon Dec 06, 2010 04:54 PM PST
به قول شما :
این شتری هست که در خونه هر بنده خدایی می***
شتر من "مرجان" نامی بود که در خونه ما "گل" کرد ! عشق بازی با دختر همسایه هم عالمی داره!
جوونی کجایی که یادت به خیر.
.سپاس
Ebi aka Haaji
بسیار زیبا
MehmanMon Dec 06, 2010 08:04 PM PST
عجب قلم شیرینی دارید آقا. خداوند محفوظتان بدارد. آمین!
... که عشق آسان نمود اول ... ولی افتاد مشکلها !
شراب جان عاشق پیشه
FaramarzMon Dec 06, 2010 04:45 PM PST
بسیار از خواندن داستان شما لذت بردم و بیشتر از آن خیلی خوشحالم که شما بعد از این ماجرا ها از آن محلتون جون سالم به در بردین و میتونین امروز سبب شادی ما بشین!
چه خاطره های
Ari SiletzMon Dec 06, 2010 03:27 PM PST
باز جای شکر دارد که از مکافات عشق جوانی فقط خنده هاش میمونه. داستانی بسیار زیبا و شیرین.
Dear Red wine, what a nice story
by Anahid Hojjati on Mon Dec 06, 2010 02:44 PM PSTDear Red wine, you write so well that I can imagine Shemiran as I remember it and the girls leaving school and the boys following them. You took me back to Iran of years ago. Thanks.
Shazde Asdola Mirza Jan
by Red Wine on Mon Dec 06, 2010 02:28 PM PSTشازده جان چه خوب کردی آمدی برادر جان،الهی همیشه مثل خورشید بدرخشی و بدرخشی که خیلی نامبر وان هستی.
خداوند همیشه حفظت کند و سایه مبارک شما بر سر ما باشد.
عجب گرفتاریه این عاشقی
Shazde Asdola MirzaMon Dec 06, 2010 02:19 PM PST
Dear Red Wine:
Perfect, as always - thanks for sharing this lovely story.
dear nazy jan
by Red Wine on Mon Dec 06, 2010 02:16 PM PSTنازی جان بسیار خوشحالم که شما را دوباره زیارت میکنم،خدا را صد هزار بار شکر که به دادم رسیدند و حق با شماست :) .
همیشه سبز و همیشه موفق باشید.
farshadjon aziz
by Red Wine on Mon Dec 06, 2010 02:12 PM PSTچه خوب کردی عزیز یاد ما کردی،بسیار ممنون از محبتت دوست خوب.
شراب جان
Nazy KavianiMon Dec 06, 2010 02:01 PM PST
خیلی خندیدم! من از این درگیری های ناموسی خیلی زیاد ندیدم، اما جملهء "آقا شما مگه خودت خواهرمادر نداری؟" را خیلی خوب یادمه! خدا رحم کرد به دادت رسیدند، وگرنه در اثر شدت ضربات کتک ممکن بود عاشقی یادت برود و آنوقت ما با شراب سرخی که عاشقی بلد نبود باید چه می کردیم؟ ممنون از قصه ات شراب جان!
...
by farshadjon on Mon Dec 06, 2010 02:01 PM PSTRed wine jan,It was interesting to read your blog and the story of your childhood!
Dear Souri
by Red Wine on Mon Dec 06, 2010 01:49 PM PSTسوری جان خیلی سپاسگزاریم از کلماتی زیبا که در حق ما نگاشتید،همیشه مهربانید.
پاینده باشید و سلامت.
ونداد جان
Red WineMon Dec 06, 2010 01:43 PM PST
ونداد جان،نظر لطف شماست،مرحمت فرمودید که مطلب ما را خواندید.
از بزرگان هستید و خدا شما را برای ما حفظ کند.
very well written story
by Souri on Mon Dec 06, 2010 01:42 PM PSTRedwine jon
You have a great skill for writing stories. congratulation.
This sweet story reminded me one sad memories of my youth. I'll try to write it here later.
Thanks for the great story.