شانزده سال و خورده یی سنّ داشتم و دائم توی عالم هَپروت و به فکر دخترا! چیزی به رسیدن روز تولدّم و روز ۱۷ سالگیم نمونده بود که هوشنگ، پسر خالهام که تازه در شیراز دانشجو شده بود، برای چند روز آمد شمیران، به عمارت ما. هوشنگ چند سالی بیشتر از من بزرگتر نبود ولی خیلی باهوش بود و افتخارِ خاندان!قدِ بلندی داشت و یک تک سبیل عِین الدوله یی هم به پشت لَبش داشت که به خط ریش کَت و کلفتِش میخورد، شازده آقا جانِش هم یک لَندهورِ آمریکائی هم براش خریده بود و دیگه خدا رو بنده نبود
تا منو دید و چند راه گیر به دَک و لباسم داد. یک ضَرب پرسید: ناقلا! چند تا دوست دختر داری؟ باهاس شریکی تقسیم کنیم! حالا مگه ولمون میکرد! وقتی که براش توضیح دادم که نه بابا. از این حرفا خبری نیست و ما مثل شتر که سنبل الطیب خورده، دهان کف کرده. به دور خودمون میگردیم! اصلاً دخترای شمرون اینجورین، وقتی توی خیابونا هستند، همه عشق و صفا سبد سبد و وقتی که به ما رسند قِر و غمزه و. ناز و اَدا طبق طبق! اونا میشن اهل بیت پیغمبر و ما میشیم یزید کافر! حالا کی میره این همه راه رو!
هر جا میری، همین رو ازت میپرسن، بابا حاجی، پس کی زن میستُونی؟ اون یکی میگه؟ خان دادا رو باهاس عَن قریب روی صندلی نشوند که پَشماش زده بیرون! تازه اینا خوبن! وقتی که میریم باشگاه تمرین و زمین بازی، این بچه تهرونیا، چهار صد دستگاهیها و یخچالی ها. این مُزلف ها. میان و توی چشم آدم میکنن و دوست دختراشون رو به رخ ما میکشن!
وقتی اینا رو به هوشنگ میگفتم، فقط میخندید و آخر قیافهٔ جدی گرفت و گفت: مرحوم شازده کامران میرزا هم سنّ تو که بود، ۳ تا زن عقدی داشت و ۲ تا صیغه. ۶ تا بچه و ۳ تا هم تو راه! کجایی کاری تو که آبروی ما رو بردی! میبایست فکری برات کرد، اینجوری نمیشه!
***
البته اون زمان با یک دختر آشنا شده بودم، توی عروسی دختر خالهام دیده بودمش و تازه با خانجونش و کَس و کاراشْ به سَلطنت آباد اَسباب کشیده بودند، اسمش طَلا بود!
طلا واقعا یک پارچه از طلا بود و نفسِ منو تو چشماش حَبس کرده بود ! یک پلک که میزد، مژه هاش بالا و پایین میرفتن و ضربان قلبم رو زیاد میکرد و تا دستاش رو توی دَستام میگرفتم. با زور میکشید و بیرون و میگفت: هُشّْ. بِکِش دستِتو! من از اوناش نیستمها! شیطونی و دست درازی ممنوع!
آره طلا یُخدِه لات بود اما دوست داشتنی و پر سر و صدا!اصرار داشت ادایِ یَغمایی رو در بیارم و لباسهای گل و گشاد بپوشم و قیافهٔ بگیرم و مثلاً گیتار بزنم. منم که داغ داغ بودم و هورمونهای من مثل سربازای چَنگیز خان مغول سر گِلوم رو گرفته بودند، مثل بزغاله هر چی که طلا میگفت انجام میدادم و اون هم تنها کاری که میکرد این بود که سرش رو بذاره روی زانوی من و آهنگهای این نَسناسِ خوش شانسْ رو که حالا عکسش توی هر اتاق خواب دختری بود بِخونه!. آخه منو چه به این کارا؟! من اهل موسیقی سُنتی و تورو خدا ببین حالا واسه یک ماچ و بلکه یک نیم نگاه به زیرِ مینی ژوپ. چه کارا باهاس میکردم!
.باز تا میومدم یک لَمسی، یک دستمالی، اَنار یا لیمو بِمالونی. چیزی. انجام بدم، میگفت: دستِ خر کوتاه!
***
هوشنگ سَر حرفش بود و چند روز قبل از اینکه برگرده شیراز، از صبح اومد عمارت و کلی داستان و حکایت و کیلو کیلو بادِ هوا! قرار شد با هم بریم بیرون، میگفت میخواد محبّت بهم بکنه و زمین گیرم کنه، یعنی چی آخه، پسر تو عقلت نمیرسه، برو حموم یک کیسه حسابی به خودت بکش و بعداً بهت میگم جریان چیه!
ترس وَرَم داشته بود و ولی بهش اِعتماد داشتم، یک سری لیف زدم و سنگ پا هم که واجِب! اومدم بیرون هوشنگ بهم گفت که میریم طرفای تجریش و اونورا، میخوام یک جایی ببرَمِت! جای دوست خالی و جای دشمن به آتیش جهنم. قِیمه زعفِرون چلو رو که تازه از مطبخ آورده بودند و خوردیم، شال و کلاه کردیم و رفتیم!
***
هوشنگ از روی یک بسته سیگار وَنتِیج، یک آدرسی رو دنبال میکرد، منیکه بچه شمرون بودم و همه این محل رو بلد بودم، نمیدونستم این پسر من رو کجا داره میبره، انقدر رفتیم تا رسیدیم به وَلی آباد که بالاتر از سَعد آباد بود و همه جا خاکی و ماشین هم جا نداشت که دیگه بالا بره، کوچه هاش تنگ و آدماش سر به پایین!
دیگه حسابی دم عصر شده بود و سرما اذیّت میکرد، هوشنگ هم که آدرس رو بلد نبود، روش نمیشد نه از کسی بپرسه و نه بذاره من از کسی بپرسم، نه نه! تو کاریت نباشه بابا، من میبرمت اونجا! اینو هوشنگ میگفت و هاج و واج به خونههای اطراف نیگا میکرد که بلکه آدرس رو پیدا کنه، حوصلهام سر رفته بود و از بس به دَر و بیراهه زده بودیم. خسته شده بودم، تا اینکه هوشنگ راضی شد و یک زن چادری که از پهلومُون رد میشد، با اشاره هوشنگ واستاد و این بهش آدرس گفت و پرسید و اون زنه گفت: وا. پَری خانم رو میگین؟ خدا وَرِتون داره، خاک برسرتون! تعجب کردم، هوشنگ نه خیلی! اِ! هوشنگ. این زنه چرا فحش میده، ها؟! من پرسیدم و هوشنگ جوابی نداد و یک دفعه از روی خوشی داد زد، همینه، خودشه. در چار کلون و خونه بی پِلاک! اونجایی که میخواستیم بریم در قدیمی داشت و هوشنگ زَد به در و به من گفت: تو هیچی نمیگی، اینجا میخوام حال کنم، تو هم همینطور!. آخه اینجا چه حالی میشه کرد؟! اینو من پرسیدم و هوشنگ گفت: تو خیلی عقبی بابا، آسِه باش تا خودت بفهمی!
***
خیلی طول نکشید که صدای خِش خِشِ پای یک کسی از پشت در اومد، ولی طول کشید تا اون در بزرگ چوبی باز شد،. هان؟! چی میخواین شوماها؟ اینو یک مرد کوتوله که در روی ما باز کرده بود و قیافَش از یک بیلاخ هم نَحس تر بود پرسید! هوشنگ هم گفت: ما رو آقا جلال فرستاده، اینجا خونه پری خانمه، نه؟! مرد کوتوله جواب داد: آره، اینجا خونه پری خانمه ولی کدوم جلال؟! اینو که پرسید، صدای بلند ۲ رگه یک زن اومد که میگفت: یدالله یدالله. کیه؟ یدالله همون کوتوله بود و داد زد و گفت: ۲ تا نَرِه خَرن، سراغ مامان رو میگیرن!چند لحظه بعد همون صدای ۲ رگه باز اومد که میگفت بذاره یدالله ما بیاییم تو!
تو که رفتیم یک حیاط کوچیک بود و صد رحمت به طویله زمان جنگ قُشونِ قزاّقها! کثیف و بهم ریخته، چند تا اتاق بیشتر نبود، ۲ مرد ۵۰ ساله هم با صدای نَخراشیده یی تخته بازی میکردند و سر هر تاس میخواستند سر همدیگر رو ببرند و انواع و اقسامِ فحشهای جور واجور رو بهم میدادند، سمت چپ هم یک نیمه پنجره رو کشیده بودن بالا و از اونجا یک پسر بچه ضَرب میزد و یک پیرمرد بیالُون!
خود هوشنگ هم رنگش پریده بود و حسابی عَرَق کرده بود، من هم که حسابی خسته شده بودم، متعجب دلم رو میمالوندم چون شور بهش افتاده بود و انگاری ۲ تا خروس جنگی انداختن اون تو و حسابی چنگ و بیشتر تیشِه به ریشه دلم!
یدالله اومد بیرون و گفت:پری خانم منتظرتونه، راستی. ببینم، ضامن دار نَررّین که، هان؟! نه بابا، ما اهل این حرفا نیستیم، اینو هوشنگ جواب داد و کفشامون رو در آوردیم و رفتیم توی اولین اتاق، همه جوری اونجا بوی میامد، زیاد جرات نمیکردم عمیق نفس بکشم، همون جا روی زمین نشستیم و چند لحظه بعد زنی نه خیلی سنّ بالا ولی ناجور بَزک کرده با یک لبخند کَریه اومد توی اتاق و رو به هوشنگ کرد و گفت: آره، جلال پدر سگ رو میشناسم، چرا خودش نیومده؟!
تا چند دقیقه هوشنگ و پری خانم با هم صحبت کرد، زنه جوری میخندید که هر ۳۲ تا دندونش که زرد بودن میومدن از دهانش بیرون و حال من بیشتر خراب!
پس شوماها میخواین حال کنین، این گنده پشمالو میخواد دوماد شه؟. اگه چند سال زودتر اومده بود که خودم عروسِش میشدم. این رو که پری خانم گفت دیگه ده شاهیم افتاد که قضیه سر چیه! رنگم که قبلا پریده بود و حالا یک خورده لرز گرفته بودتم! یا امام هشتم، هوشنگ اِلهی خفه شی!
هوشنگ و زنه دم به دم سیگار میکشیدن و یک دفعه پری خانم داد زد، طَلعت. طَلعت! دختری اومد تو، همونی که پری خانم طلعت صداش میکرد، دخترکی بود چشم اَبرو مشکی و قیافش مثل تابلوهای عمارت ما بود، زنهای حرمهای قدیمی! این یکی لآاَقل صداش شیرین بود و سینه هاش تا دم نافش تِلِپ تِلِپ تِکون نمیخوردند.
این شا دوماد رو میبری بالا تا من با این یکی یُخده اِختلاط کنم، این رو پری خانم به طلعت گفت و من بلافاصله به هوشنگ نیگا کردم و اون ذلیل مرده هم گفت:آره دیگه. امروز، روز دامادی هست، دوماد میشی آدم میشی!
چاره یی نبود، با سنگینی از جا بلند شدم و اون دختره هم نیگا کرد به من و گفت، از اینجا. یک چِشمک زد و من آروم به دنبالش راه افتادم.
***
از چند تا پله رفتیم بالا و هر چند لحظه دختره از پشت به من نیگا میکرد و شاید منتظر بود من مثل ندید بَدیدها بپرم روش و مثل کَفتار که از گرسنگی زوزه میکشه. صدا از خودم در بیارم.
به اتاق که رسیدیم، به غیر از چند تا خِرت و پِرت یکی دو تا عکس قدیمی چیزی به درد بخوری دیگه نداشت! روی یک گلیم تُرکمنْ بافتْ زَوار در رفته نشستم و دختره رفت جلوی یک آینه تَرک خورده یی موهاش رو شونه بزنه و من حالت سرگیجه داشتم و با دستام کنارههای گلیم رو گرفته بودم تا پَس نیفتم، دختره اومد جلوم و نیگا کردم و دیدم اِ. ! پیراهنش در آورده بود و با یک شلواری که تا نزدیک زیر زانوش میومد به من خیره شد و لبخند میزد.
تا اون زمان تنها زن لُختی که دیده بودم، یا در دوران بچه گیم بود که آن زمان در عمارت حمام نبود و میرفتیم با دایه جانَم به حمام زنونه و وقتی که بزرگتر شدم، سر سراها و شاه خانه ها و تالارها که پر از نقشهای زنان خوش اندام عُریان تَذهیب شده بود سرگرمی من بود و کلی وقت میگذروندم با نگاه کردن به اونها!
روم نمیشد بهش نگاه کنم و اصلا جُون نداشتم و حالم دیگه بد شده بود.صدای موسیقی ضربی تندی از پایین میامد و سر و صدای تخته بازی و نعرههای یدالله و خندههای پری خانم و شورِ دلم دست به دست هم دادند و به یک بار احساس کردم از پا دارم میفتم و انگاری دَرِ سنگی اِمامزاده طاهِر به شکمَم افتاده بود و دیگه جلوی خودم رو نتونستم بگیرم و گُل به روی دوست بیاید. هر چی خورده بودم رو جلوی همون دختره بالا آوردم و دختره جیغ ناجوری کشید و من که حسابی ترسیده بودم. از جا بلند شدم و با گفتنِ شرمنده هستم، ببخشید تو رو خدا. از اونجا رفتم تُند به پایین، یدالله داشت میومد بالا که زدمش کنار و گفتم برو کنار بینیم بابا! هوشنگ بَلا گرفته با پری خانم آنجا. کنار پلهها ایستاده بودند. چی شد؟ چیکارش کردی؟ اینو هوشنگ پرسید و من به زور کشیدمش بیرون و گفتم بریم. پا شو بریم که ضایع شد و جای ما اینجا دیگه نیست!
صدای موسیقی هنوز از اون اتاق میومَد و آن مردها هنوز تخته بازی میکردند و ما زود از آنجا رفتیم و هوشنگ با داد و بیداد و من با دستی به روی شکمم. زود از آن محل دور شدیم، صدای یدالله هنوز میامد. مادر قَحبه ها. اگه مَردینْ، بَرگردینْ. !
***
لیمو عَمانی آن قیمه چلویِ ناهار. کار خودش را کرده بود و تا چند بار که برسیم به عمارت، بالا آوردم و تازه سَبکْ! هوشنگ تمام راه حرف زد و داد و بیداد که آبرویش را بردهام و اینکه خاک بر سرم که لیاقتِ دومادی که ندارم که هیچ. نگذاشتم آن هم صفایی کند!
از اون روز دیگه به این چیزا فکر نکردم و گفتم بابا ای والله! صد رحمت به طلا و اون حرفاش! حالا ما تشنه باشیم اما دور و وَرْش باشیم باز بهتره تا پری خانم و اون سگِش یدالله و آن دختره. طلعت!
هوشنگ هم چند وقت بعد از مُوسسه راکفله بورس گرفت و رفت آمریکا و برام عکسِ خودش رو با بلوندای آمریکائی میفرستاد.
درس عبرت برای من. همه چیزا طبیعیش خوبه و اَمان از حرفِ مردم و وای به حال کسی که زیادی لیمو عَمانی با قیمه بخوره!
عزّت زیاد.
دِی ماهِ ۱۳۸۹ شَمسی.
پاریس
Recently by Red Wine | Comments | Date |
---|---|---|
که خوش میآمد آن بورانی اسفناج | 4 | Dec 04, 2012 |
راهی که بازگشتی نداشت | 6 | Nov 22, 2012 |
ساعتِ آخر یک آزادیخواه | 32 | Nov 10, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
...
by Red Wine on Sun Jan 16, 2011 08:42 AM PSTم پ د جان عزیز .. به کلبه حقیرانه ما خوش آمدی.
خدا میداند اگر ایشان هنوز در قید حیاتند یا خیر اما حق با شماست و ایشان مهمان نواز بودند.
خدا شما را حفظ کند.
خدا پری خانوم را رحمت کنه
Multiple Personality DisorderSun Jan 16, 2011 12:13 AM PST
چه زنِ مهمان نوازی بود.
...
by Red Wine on Sat Jan 15, 2011 10:43 AM PSTامیرحسینی جان عزیز العظیم،سلام به روی ماهت...
حق با شماست،به طور حتم این حمله پانیک بوده است و ما در آن زمان جوانکی خجل زده بیش نبودیم.
الهی که همیشه سلامت باشید و همچو اختر تابناک بدرخشید که از بزرگانید.
حضرت والا
ebi amirhosseiniSat Jan 15, 2011 10:40 AM PST
Then : Limoo Amma'ni.
Now : Panic attack!!,:)))
Ebi aka Haaji
...
by Red Wine on Sat Jan 15, 2011 10:30 AM PSTمش قاسم جان، حالت چطور است بالام جان ؟
نه خیر، آن لیمو عمانی پدر سوخته بود که ما بدا جویا شدیم و فهمیدیم که هنوز بالای جانمان است و هیچ به کارمان نیاید.
سلامت باشی دوست عزیز.
گل یخ توی دلم زبونه کرده
Mash GhasemSat Jan 15, 2011 10:26 AM PST
...
by Red Wine on Sat Jan 15, 2011 10:11 AM PSTحضرت بزرگوار.. دیوانه خان سلامت باشند که مشتاق دیدارشان بودیم و ما یک کلمه عبد و عبید درگاه حق و دعا گوی به جان شما..
شیرین فرمودید و اما چه کنیم که آن زمان دستپاچه بودیم و از اوضاع زمانه بیخبر ! سالهاست که قیمه پلو بنا بر دستور اطبا نخوردیم،اگر نوش جان کردید،جای ما را هم خالی کنید.
خداوند شما را برای ما حفظ نمایند که سر تا پا از جنس مهرگانید و ما افتخار دوستی با شما.
چرا می اندازی به گردن لیمو عمانی؟
divanehSat Jan 15, 2011 10:03 AM PST
این همه ملت شب جمعه قیمه می خورد و به کار خیر مشغول می شود و از این ادا ها هم در نمی آورد. رقاصه بلد نبود برقصه می گفت پیستش کجه. هر چه بوده یک ربطی به طلعت و برهنگی اش داشته. راستش را بگو طلعت مرد از کار در آمد؟
ما که از این داستان شما بی نهایت لذت بردیم اما از قیمه دست نمی کشیم.
...
by Red Wine on Fri Jan 14, 2011 03:57 PM PSTفرامرز جان مشکل قیمه نبود و بلکه لیمو عمانی بود که به ما نمیساخت و هنوز پرهیز داریم.
خدا شما را برای ما حفظ کند.
...
by Red Wine on Fri Jan 14, 2011 03:56 PM PSTاسفند جان یادش بخیر چقدر از آن ونتیج میکشیدیم،الهی که همیشه سیراب از عشق و سلامتی باشید.
بازی اشکنک داره، سر شکستنک داره
FaramarzFri Jan 14, 2011 12:39 PM PST
شراب جان، بعد از این قصه شما من حالا حالا ها در و ور خورشت قیمه نمیرم! عجب جایی بود این خونه پری بلنده!
مرسی از این ماجرای جالب و امیدوارم که شب دامادی واقعی یک چلو کباب سیری نوش جان کرده بودین با دوغ و تفصیلات و نون زیر کباب!
سیگار ونتاج!
Esfand AashenaFri Jan 14, 2011 12:05 PM PST
این سیگارهای Vantage فیلتر آرتیستی درست کرده بودند که مردم آرتیست بازی در بیارن! خوب شراب قرمز جان داماد هم که نشدی انشاالله شب دومادی بسیار خوش گذشته باشد و حسابی دلی از عزا در آورده باشید!
داستان زیبایئ بود من هم تو ایران تا چشمه رفتیم تشنه برگشتیم!
Everything is sacred