در ابتدای بهار.. هوای بوردو هنوز سرد و اندکی نمناک است،امشب ۱۶ آوریل سال ۱۸۲۸ میلادی است،غروبی دلگیر است و من از فرط سرما خود را بیشتر میپوشانم،به کناره یک کلبه نیم طاقی میرسم که هنوز در آن ساعت شب چراغی از آن سو سو میزند،به کنار پنجره که میرسم،نگاهم به گلدان کوچکی خیره میشود که گیاهش سبعانه مشغول جنگ با سرما است و ناگه بهتر که نگاه میکنم..توجهم را دخترکی به خود جلب میکند که ظرفی پر از آب را به کناری میبرد و با صدایی شیرین شخصی را که در آن گوشه است صدا میکند:
-مسیو،مسیو فرانسوا...
...و باز بهتر که مینگرم،پیرمردی را میبینم که چشمانش را بسته و با دهانی باز نفسهای عمیق میکشد و مشخص است که درد دارد و شاید نزدیک به مرگ و تولدی دیگر !
...به یکبار آن مرد نفس عمیقی میکشد و برای یک لحظه چشمانش را باز میکند و به دخترک خیره میشود و به زیر لب چیزی میگوید و با لبخندی کم رنگ برای همیشه خاموش میشود و جیغ دخترک بغض مرا تکمیل کرده و چشمانم را میبندم.
آن پیرمرد فرانسیسکو گویا بود،نقاش دربار کشور اسپانیا که برای انجام یک سری از امورات به فرانسه آمده بود،وقتیکه به بوردو میرسد سخت مریض شده و از دنیا میرود.
***
گویا و آثارش و زندگیش را از سالهایی میشناسم که برای تکمیل تحصیلات روزنامه نگاری ، زبان و ادبیات اسپانیا به مادرید آمده بودم،تا قبل از این جریان هیچگاه کهنه پرستی اینجور نقاشان را دوست نداستم و غرق در سیمبولیسم مدرن اروپایی...خود را یک ونگواردیست برداشت میکردم.اما موزه پاردو و سپس بازدید از دیگر موزهها و کاخهای قرن ۱۷ و ۱۸ به کلی نظرم را عوض کرد و من شرمنده از سطحی بودن احساسات متجدد خودم !
***
تمام آثار هنری گویا را در طول این چند سال مشاهده کردم،موزههای مختلف و تا آنجا که میشد با تمام کلکسیونرهای شناخته شده تماس گرفتم اما در بین آنها تنها کسی که برای من بسیار مهم بود تا آثار گویا را در بین کلکسیون بزرگ هنریش ببینم،خانم دوشس آلبا بود.
این خانم که آخرین وارث یک تاریخ بسیار بزرگ سلطنتی است،۱۸ فامیلی دارد که نشانه گر عظیم بودن خاندان ایشان است،دوشس آلبا خانمی است بسیار پر قدرت و شناخته شده در بین تمام خاندان سلطنتی اروپا.کاری به ثروت و قدرت سیاسی ایشان ندارم،آنچنان که حتی بعضی از مسائل مربوط به فامیل ایشان را قبول ندارم اما گویا نقشهای فراوانی برای خاندان ایشان کشید و دوشس آلبا صاحب یکی از بزرگترین آثار هنری قرن ۱۷ و ۱۸ میلادی است.
اینجور داستان نقل میشود که گویا به قصر لیریا دعوت میشود (اواخر قرن هجدهم میلادی) تا برای خاندان سلطنتی آلبا چند نقاشی بکشد.از همان لحظه ایشان به خانم خانه که دوشس آلبا (این خانم..جدّ دوشس آلبا ی فعلی است،شماره ۱۸!) بود شدیدا دل میبازد،آنچنان که شروع به نوشتن به ایشان میکند و اعتراف میکند که عاشق دوشس شده است و نمیداند چه باید کند،دوشس آلبا از این قضیه که باخبر میشود،پی عشق خودش به گویا میبرد و هر دو ملاقاتهای عاشقانه و رومانتیک فراوانی در گوشه و کنار قصر داشته اند،عشق آنچنان عمیق و آسمانی بوده که در نقش آفرینی کارهای گویا به خوبی قابل مشاهده است.
اما این داستان عشقی همچو تمامی داستانهای عاشقانه دیگر عاقبتی خوش ندارد و دوک بزرگ آلبا که رئیس خاندان آلبا نیز بود از قضیه با خبر میشود،اول تصمیم میگیرد که گویا باید کشته شود و حتی احتیاجی به محکمه و قاضی نیست،سپس نقاش برجسته را به دوئل دعوت میکند اما عموی شاه اسپانیا از جریان باخبر میشود و به دوک دستور میدهد که این کار را نکند و بدین ترتیب گویا به دربار شاه اسپانیا پناه میگیرد و برای ایشان شروع به خلق آثار هنری مهمی میکند.
در بین این جریان دوشس آلبا شدیدا مریض میشود و اندکی بعد جان میسپارد.بعد از این دیگر کسی دقیقا از جریان با خبر نیست،کسی دقیقا ندیده که دوشس آلبا مریض شود و تمامی اینها روایاتی است که از خود دوک و نزدیکان و چاپلوسان ایشان نقل شده است و حتی ندیمهها و نوکران خاص دوشس به تعارض مشکوکی جان میسپارند و جنازه دوشس آلبا بدون سر و صدا به خاک سپرده میشود و دوک آلبا تمام وسایل،لباسها و دیگر اموال دوشس را در زیر زمین قصر لیریا قعیم میکند و در آنجا را با آجر میپوشانند.
این قضیه مسکوت میماند تا اوایل سالهای بعد از جنگ جهانی دوم که دوشس آلبای فعلی مسئولیت مواظبت از قصر را به عهده میگیرد و در یک اتفاق تصادفی پی میبرد که یک اتاقی در زیر زمین هست که ایشان دستور میدهند که در آجری را فرو ریزند و بدین ترتیب اسرار دوشس بزرگ آلبا به دست آخرین بازمانده این خاندان برملا میشود.
در این جریان،به اضافه تابلوهای که گویا کشیده بوده است و نقشهای متعددی که حیرت کارشناسان را برمیانگیزد.. دوشس آلبا مقادیر زیادی نامه با امضای گویا پیدا میکند که این نامههای برای دوشس آلبای بزرگ بوده است.اما چون هنوز در زمان ژنرال فرانکو اسپانیا میزیسته است،ایشان جرات نمیکند که مضمون نامهها را فاش کند و سالهای بعد جریان به وسیله خود ایشان گفته میشود.
بعد از مرگ فرانکو و آغاز دموکراسی در اسپانیا، دوشس آلبا تصمیم میگیرد که جنازه جاده خود را به مورد آزمایش قرار دهد تا بداند که حقیقت چه بوده است ! جنازه را در میآورند و میبینند و آزمایشهای زیادی میکنند و میبینند که ایشان واقعا مریض بوده است و به قتل نرسیده است (بنده هنوز شک دارم چون هیچ وقت اجازه داده نشد که روزنامه نگاران و تاریخ نویسان گزارش کالبد شکافی را بخوانند!).در انگشتان جنازه یک عدد انگشتر زمرد بسیار نفیس یافت میشود که این انگشتر برای همیشه به دوشس آلبای فعلی تعلق میگیرد و من به انگشتان ایشان این انگشتر زیبا را دیدم.
***
حدود ۲ سال پیش،در سال ۲۰۰۹ میلادی یک نامه مفصل به دفتر دوشس آلبا نوشتم،برای نگارش این نامه حدود ۴ ماه وقت صرف کردم و به اضافه تاریخ کوچکی از خاندان خودم و هدف دیدار با دوشس.. ،خواستار ملاقات با دوشس آلبا شدم.
حدود چند روز قبل جواب این نامه آمد و در آن دوشس به من وقت دیدار داد،افتخاری که هیچ گاه از یادم نخواهد رفت.من به قصر لیریا دعوت شده بودم،من به دیدار گویا و دوشس آلبا خوانده شده بودم.خدای من ...
***
آوریل ۲۰۱۱
در آن نامه از من خواسته شده بود که در چه روزی و در چه ساعتی باید در قصر باشم تا دوشس مرا بپذیرد،همینطور قید شده بود که میبایستی با لباس رسمی عصر تیره به حضور ایشان بروم وهمینتور چگونه سلام کنم و یک سری پروتکلهای دیگر تشریفاتی که بعد از این همه سال کار برایم تازهگی داشت اما واجب بود که این گونه رفتار کنم و تنها به فکر برگزاری مراتب این ملاقات باشم،آن روز من یک سلطنت طلب بودم !
قصر در مرکزیترین نقطه شهر زیبای مادرید قرار دارد که آن محله را محله سالامانکا مینامند.قسمت دیگر این قصر در محله شامارتین قرار دارد که اینها بخشهای قدیمی و مهم شهر مادرید هستند.
راس ساعت به قصر میرسم،از درب اصلی تا به درب قصر چند دقیقه طول میکشد و در آنجا خانمی زیبا که کارمن نام دارد در انتظار من است.قصر را تماشا میکنم و خود را در بین حوادثی میبینم که قصر از میان آنان گذشته است،جنگای اسپانیا و فرانسه،جنگای داخلی اسپانیا و دیگر اتفاقاتی که قصر شاهدش بوده است و این به من لذتی میداد که دلم میخواست سنگهای آنجا را لمس کنم و شاید این به این لحاظ بود که آنجا اندکی خاطره عمارت سبز ما در شمیران را زنده میکرد.
آرام آرام از راهرویی گذر میکنم که آثار هنری آن توجهم را جلب میکند،به کنار یک کنسول زیبا میرسم که تابلوی دوک بزرگ آلبا در آنجا قرار دارد،با نفرت به چشمهایش نگاه میکنم،به او..من اعلام انزجار میکنم و از آنجا عبور میکنم و به سالن زیبای میرسم که شباهتی زیاد به نگارستانهای کاخهای سنتی ایرانی دارد، خانم کارمن مرا به صبر دعوت میکند و به یاد آوری میکند که یک ساعت بیشتر نمیتوانم با دوشس آلبا باشم و ایشان زود خسته میشود و یادم میاید که دوشس بیش از ۸۰ سال سنّ دارد و در طول این چند سال مشکلات زیادی سلامتی ایشان را به خطر انداخته است.
از شش بعد از زهر چند دقیقه گذشته است و دیدار ما نزدیک است،قلبم ظربانش تند شده است و آن لباس رسمی به بدنم سنگینی میکند،پاهایم را تکان میدهم ،به روی صندلی زیبایی نشستم که احتمالاً تاریخی است و متعلق به دوران خوان دوم،برادر ناپلئون برمیگردد،مخمل زیبایش دستانم را نوازش میکند و با دیر کردن دوشس یادم میاید که هیچ عضوی از خاندان سلطنتی زود بر سر قرارش نمیاید !
اندکی بعد ایشان به سالن میاید،خانم کارمن دستش را گرفته است و دوشس دامنی صورتی رنگ دارد و پیراهنی به همان رنگ و منقش به گلهای ریز سفید رنگ،شال زیبای اسپانیولی به دور گردنش است و آرایشی کم رنگ دارد،خانم کارمن مرا به ایشان معرفی میکند و من به ایشان نهایت احترام طبق دستورات قبلی،دست ایشان را آرام میگیرم،میبوسم و هدیه ای به رسم یادبود به ایشان میدهم.این هدیه تابلویی خاتم کاری از یک شاهزاده قاجار است که کپی شده از آثار مسیو تاپان..نقاش حضرت مظفر الدین شاه است.هدیه را با متانت فراوان قبول میکند و در کنار شومینه مینشینیم.
از دور صدای ماریا کالاس را میشنوم که چطور محفل ما را روشنتر کرده است.
***
از گذشته میپرسد،از خاندان من،از حوادث بعدی از سفری که به شیراز و اصفهان کرده است و از انقلاب میگوید و متوجه میشوم که دوشس به خوبی از جریانات آگاه است و مرا به نوشیدن شرابی قدیمی دعوت میکند که انگاری از حس من نسبت به شراب مطلع است و لذت آن را در چشمانم میبیند.
از او سئوالاتی کوتاه میکنم،از دوران جنگ و از زمان بعد از مرگ ژنرال فرانکو میپرسم،نظرش را در مورد گاو بازی جویا میشوم و ایشان از عشق من به موسیقی سنتی اسپانیا تعجب کرده و به خانم کارمن که در گوشه یی نشسته دستور میدهد که صفحه گرامافون را عوض کند و یکی از آثار لپه د وگا را که اپرای اسپانیایی است و زرزوئلا نام دارد بگذارد.
حرفهایمان ادامه دارد و جام شراب من نیمه خالی و آنگاه دوشس مرا به دیدن آثار هنری قصر دعوت میکند و من سر از پا نمیشناسم و مثل یک کودک .. در دل خوب آرام شادی میکنم.
دوشس آلبا در ابتدا چند قسمت از نامههای گویا را نشانم میدهد و با نگاهش به من میفهماند که اجازه سوال ندارم و تنها باید شنونده باشم.
چند سری تابلو میبینم و چند سری دست خط،دست نوشته و آثاری دیگر که با ذغال نقش بر کاغذ دارند و چند تابلوی دیگر که عاشقانه بدان چشم میاندازم و یاد داشت برمیدارم.
در این نقشها من گم هستم،آثار آنچنان واقعی است که تصاویر برایم زنده شده هر کدام جان میگیرند،افراد درون تابلوها را میبینم که چطور به من سلام میکنند،گاهی نگاهم میکنند و گاهی لبخند و حتی چند بار اخم هم مشاهده کردم.رنگها.. رنگها را گاهی شاد و گاهی غم آلود ...مردمان جنگ سالهای ۱۸۰۸ میلادی را من چه نالان میبینم...
چند پرتره میبینم،چند مرد اخم آلود و چند زن زیبا و من بچهها را میبینم،تکنیک و دست نقش گویا بینظیر است،این نقشها را در ذهن خودم کند و کاو میکنم،آنگاه گویا را تصور کرده و سعی کرده احساسش را تجسم کنم تا بتوانم نقشهایش را درک کنم،دید گاهش را مجسم کنم و من انگاری که خود گویا را میبینم که سایه ایشان ما را تعقیب میکند و حضورش اندکی هراس به من میدهد و اما روح که ترس ندارد و لحظه دیگر آرامش ! ... من دلباخته این رمانتیسیسم فکری هستم که در آن غرق شده و این حس را در درون آثار کلاسیک گویا لمس میکنم.
اما.. اما این دیگر چیست... ؟! به اصل ماجرا نزدیک میشوم،به راهرویی میرسیم که نور آنجا بیشتر است و دوشس دست مرا میگیرد و با چشمانی مرصع از احساس و مفتخر از این اثر برجسته... تابلویی را به من نشان میدهد که جده ایشان است و من بی کلام میمانم و به دوشس نگاه میکنم و او میفهمد که میخواهم از نزدیک اثر را ببینم و با سرش به من اجازه میدهد و با شوری بینظیر به تابلو نزدیک شده و اثر را به زیر چشمانم گرفته و مشاهده میکنم
اثر با آثار دیگر گویا تفاوت دارد،رنگها زنده هستند اما شلوغ نمیکنند،تابلو را بیش از کلاسیک میبینم و آثاری جاودانه،نگاه جده دوشس را برسی میکنم،کاملا مشخص است که با عشق به نقاش نگاه میکند و بلکه خیره !
چند دقیقه دیگر میگذرد،گذشت زمان را احساس نمیکنم،من هیچ به جای دیگر نگاه نمیکنم...چند اثر دیگر از نقاشانی دیگر چو تیزیانو و همینطور ولازکز میبینم و اما هنوز محو تابلوی کشیده شده گویا از دوشس آلبای بزرگ هستم.
***
ساعت ملاقات به اتمام رسیده است،پرستار شخصی دوشس ،به همراه خانم کارمن به ما ملحق میشوند و با نگاه ایشان متوجه میشوم که لحظه خداحافظی رسیده است.
بغضی عجیب مرا در بر گرفته است،صدای باران را میشنوم که قطراتش ضرباتی به پنجرههای قدیمی قصر میزند و دلم بیشتر خاکستری رنگ میشود.گامهای یک قطعه موسیقی غمگینی در گوشهایم صدا میکنند،نمیفهمم چرا.. چه چیزی است که مرا اینگونه پریشان میکند.
دوشس نهایت لطف را به من میکند و شرابی قدیمی از سالهای قدیم هدیه میکند.صندلی چرخداری برایش میآورند و دستش را مجددا بوسیده و سعی میکنم که بغضم مایه دردسر نشود.
خانم کارمن تا به در اول مرا هدایت میکند،شیرین خانمی است با محبت ! از در اصلی قصر خارج میشوم،و تا به در بیرون که میرسم..باران کاملا سازش را کوک میکند و مرا در آهنگی موزون در آغوش میگیرد... احتیاج به این هم آغوشی داشتم،نگاه به آسمان میکنم و دیگر از قصر خارج میشوم،در به پشتم بسته میشود،آسمان رد و برقی کوچک میکند و من به پشت نگاه میکنم و قصر را آن گونه در یک لحظه میبینم که گویا دیده بود... دلگیرانه از آنجا دور میشوم اما خاطر گویا و دوشس آلبا در من هنوز زبانه میکشد و حادثه همچنان در افکارم ریشه دارد و من هنوز در پرستش این رمانتیسیسم کلاسیک هستم.
گویا،دوشس آلبا و من ...
Recently by Red Wine | Comments | Date |
---|---|---|
که خوش میآمد آن بورانی اسفناج | 4 | Dec 04, 2012 |
راهی که بازگشتی نداشت | 6 | Nov 22, 2012 |
ساعتِ آخر یک آزادیخواه | 32 | Nov 10, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
...
by Red Wine on Sat Apr 16, 2011 10:29 AM PDTThank you for links and Souri jan i agree with you.
In these times say many love stories that have emerged in royal families have been manipulated but even so I like to read these stories and imagine their portagonistas.
Dian de Poietier & Henry II
by Souri on Sat Apr 16, 2011 10:10 AM PDTAnother beautiful story of a secret love , is the story of Dian de Poitier and Henry II, which has always fascinated me.
There are couple of stories like this, along with the story of life of Louis II de Baviere and his love for his cousin (or some say for Wagner) I must write about them, one day !
Here's a link about Dian de Poietier, she is said to be the most beautiful woman that the world has ever seen from its creation :
"The mistress of France's 16th century King Henry II was poisoned by a gold elixir she drank to keep herself looking young, scientists have discovered"
//blog.catherinedelors.com/diane-de-poitiers-returns-to-her-grave/
//hubpages.com/hub/Famous-Royal-Mistresses-Diane-de-Poitiers
...
by Red Wine on Sat Apr 16, 2011 12:00 AM PDTابی جان بسیار قشنگ گفتی.. ما همیشه هم سازیم .
خداوند حفظت کند دوست عزیز .
سوری جان خانم،شما کارت درست است و از بهترینی.
ارادتمند هستیم .
Very good story Redwine jon
by Souri on Fri Apr 15, 2011 08:09 PM PDTI am a very old fashion lady, always in love with the old love stories ;-)
Thanks for sharing this with us.
حضرت والای عزیز
ebi amirhosseiniFri Apr 15, 2011 06:55 PM PDT
با قطار ِ زندگی در حرکتیم ،
خاطرات و لحظه ها ،در کوپه ها همراه ما.
هر قطار از آن یکی دیگر جدا ......
سپاس
Ebi aka Haaji
...
by Red Wine on Fri Apr 15, 2011 03:32 PM PDTخداوند به حضرت دیوانه خان عمری دهد که این چنین خوش گفتار و خوش مرام است :) .
شراب قرمز گرامی
divanehFri Apr 15, 2011 03:24 PM PDT
با سپاس بسیار، پس از توضیحاتی که دادید ما دیگر طرف دوک نیستیم. فکر کنم حالا دوشس نشسته آن دنیا و داستانش را برای امام رضا تعریف میکند و امام رضا هم می گوید: آره میدونم چی میگی.
...
by Red Wine on Fri Apr 15, 2011 03:08 PM PDTبه نکته یی جالب اشاره کرده یی دیوانه جان ...
ما بر این باوریم که دوشس اصلی بر اثر زهر در میوه یی که خورده بوده مسموم شده و جان باخته ! هنوز پس از گذشت ۳۰۰ سال میتوان اثرات زهر را به راحتی به روی استخوانها پیدا کرد و شناسایی کرد !
شما شیرین گفتار هستید، خدا حفظتان کند :) .
امان از دست این نقاشها
divanehFri Apr 15, 2011 02:05 PM PDT
یکی نیست بگوید تو رفته ای آنجا نقاشی بکشی یا بیفتی دنبال زن مردم؟ آن شوهر بدبخت هم حالا باید تقاص بدهد که چرا جلویشان را گرفت. خدا وکیلی این خانم هم که گویا نزدیک بود جانش را فدایش کند خیلی هم چنگی به دل نمی زند. ولی خوب گفت خامش چون تو مجنون نیستی.
شراب جان چون همیشه نوشتۀ شما بسیار زیبا و پر بار بود اما ما طرف دوک هستیم، البته تا زمانی که دوشس به مرگ طبیعی مرده باشد.
...
by Red Wine on Fri Apr 15, 2011 12:15 AM PDTجهانشاه عزیز ...
امیدوارم که شما وقت کنید و یک سری به مادرید بزنید.مطمئن هستم که آثار هنری پایتخت اسپانیا شما را تحت تاثیر خواهد داد.
در خدمتگزاری همیشه حاضر هستیم.سبز باشید و موفق.
آری جان ...
در حالت معمولی چندان علاقه یی به هیچ عضوی از سلطنت ندارم اما اینبار به لحاظ مسائل هنری احتیاج به این بود که با ایشان دمخور شوم و باید اضافه کنم که دوشس آلبا زنی است بسیار هنرمند و هنر دوست و دنیا دیده...زیاد از لحاظ اخلاقی شباهتی به دیگر دوکها و دوشسها ندارد و ما ایشان را بسیار مطلع یافتیم.
بعضی از شبها هنوز خواب میبینم این تصویر را،بسیار مرموز است و مورد بحث.خداوند تمامی این هنرمندان را بیامرزد.
از نوشته شما و لطف همیشگی شما کمال تشکر را داریم.
...
by Red Wine on Fri Apr 15, 2011 12:05 AM PDTسمسام جان ،از دیدار مجددت بسیار خوشحالم...ارادت فراوان به شما دارم.
سالم و سبز باشید.
شیرین خانم جان،من هم تقریبا مثل شما هستم،کتاب را ترجیح میدهام.خوشحالم که شما را در اینجا میبینم.
موفق و موید باشید.
نوشتهای بسیار پر احساس و خواندنی
Ari SiletzThu Apr 14, 2011 11:07 PM PDT
جناب شراب سرخ، مانند بعضی از نقاشیهای گویا مارا به دربار و نجبای پر شکوه اسپانیا بردی. کمی دلهره داشتم که نکند نویسنده در پیروی از نقاش محبوبش دوشس هشتاد ساله را زیرکانه مسخره کند، ولی دیدیم به رسم ایرانی احترام میزبان را تا پایان نگه داشتی. ولی حالا که بین خودما هستیم، تصویری بزرگتر از تابلوی دوشس آلبای گویا ضمیمه میکنم تا شاید در کنار پای او تصویر کوچک تری به همان لباس و روبان از خانم ببینیم. البته گویا نام خودرا بالای آن تصویر گذاشته است که شاید تعبیر عاشقانه تری به عنوان پوزش عرضه کرده باشد. از لطفت بسیار ممنون برای این نوشته.
shirin
by Jahanshah Javid on Thu Apr 14, 2011 09:09 PM PDTbesiar por ehsaas va shirin. khosha beh haale shoma keh chenin forsat binaziri peyda kardid. va mamnoon az inkeh maa raa hamsafare khodetaan kardid.
بسیار زیبا نوشتی
ahang1001Thu Apr 14, 2011 02:37 PM PDT
شراب سرخ
راستش معمولا نوشته های طولانی را نمیخوانم..و برای همین هم اهل آی پاد وغیره هم نیستم
برای خواندن نیاز به کتاب و کاغذ و بوی کاغذ دارم
بگذریم
اما اینبار خواندم...خیلی با حوصله خواندم...ولذت بردم
شاد و برقرار باشید
شیرین
ردواين جان
SamSamIIIIThu Apr 14, 2011 02:37 PM PDT
گذشته از داستانت و کی بود و چی بود و چي شد ..اين استيل ساده و ارامش بخش و روان و هماهنگ نوشتارت اون بوق و زنگ و گيجي و انکسايتی روزانه بازار ديوانه بورس تو گوش و کلٌه رو شُست و مثه اسپيرين پاتيلمون کرد. دستت خوش و دمت گرم که برم يه چايی بزنم و به روح رفتگانت يه صلوات بفرستم :) که خستگيمون رو دراوردی .
شاد و تندرست باشی شازده.
Path of Kiaan Resurrection of True Iran Hoisting Drafshe Kaviaan //iranianidentity.blogspot.com //www.youtube.com/user/samsamsia
...
by Red Wine on Thu Apr 14, 2011 02:13 PM PDTکامنت عزیز ، آناهید جان،مریم جان، نازنین عزیز و فرامرز خان.
از کلمات زیبایتان سپاسگزاریم.
بهارتان همچنان سبز باد.
//www.youtube.com/watch?v=qYMPNVvMLiQ
گاو بازی، زرزوئلا و شرابی قدیمی!
FaramarzThu Apr 14, 2011 01:52 PM PDT
عجب گفتی وعجب نوشتی شراب جان!
امیدوارم که یکی از این روز ها منهم در کنار شما به دیدار دوشس لبها برم!
واقعا از لباس
Nazanin karvarThu Apr 14, 2011 01:27 PM PDT
واقعا از لباس بانو دوشس شوکه شدم!!!
من با دوشس واقعی کاری ندارم ( هرچند که شانس اوردم کتو شلوار نپوشیده بودن) ولی دوشس شما لباسش زربفت بودش و مدل قرن ۱۶-۱۷،
پانوشت۱: مرسی، یادداشت بسیار هیجان انگیزی بود و البته لذت بخش
پانوشت۲: پانوشت۱ دو واقع سر نوشت است ;)
Fantastic, Red Wine
by Maryam Hojjat on Thu Apr 14, 2011 12:34 PM PDTYou are lucky man with your artistic ability of imagination & writing.
Thanks, for introducing Gooya and Dushes Alba with some of Spain atrs & histoty. I really enjoyed it.
Very dreamy, Red Wine
by Anahid Hojjati on Thu Apr 14, 2011 12:33 PM PDTThanks. Your blog is very dreamy and artistic. Takes one to times long gone by. Thanks for sharing.
Thanks.
by comments on Thu Apr 14, 2011 12:11 PM PDTThanks DW. Oh, sorry RW. I loved it.
p.s. DW: //www.youtube.com/watch?v=qhuLyk1FjgQ