تابستان،اواسطِ سالهایِ رَستاخیز..سالهای پنجّاهِ شَمسی بود،در آن مرداد ماهِ داغ و طاقت فرسایِ شِمرونی..مادرم اصرار داشت که به همراهِ عدهّ یی (عواملِ عمارت) به باغِ جَعفر آباد برویم.مرغ یک پا داشت..بِرم اونجا چیکار ؟!حوصلم سَر میره.تجدید دارم؟ چشمامْ چار تا شه،همین جا میخونَم !وقتی هم که اصرار از ایشون زیاد بود و از من اِنکار،خودم رو میزدم به دیوونِهگی و به خودم کتک میزدم،خودم رو نفرین میکردم و آخرش داد میزدم،به خدا،قسم به روحِ خاقان بزرگ میرم تریاکی میشم،آبروتون رو میبَرم...!با این حرفِ من،مادرم وحشت میکرد،آخه در خانواده ما تریاک و تریاک کِشی نَمای خیلی زشتی داشت،زنهای عمارت مُو میریختند از اسمَش و رجالِ خاندانْ وَحشت ! برایِ همین بود که هیچگاه تریاک کشی و عَرَق خوری در ما جایی نداشت،یکبار همین داوود آقا نوکر و فَراش عمارت در جوانیش،با دوستانش لَب و لُوچه یی به سگ داده بود و دود و دَمی با شیطان...! سیاه..نوکرِ حضرتِ والا (پدر بزرگم،پدرِ پدرم !) خبر کشی کرده بود و حضرت همانجا در عمارت داوودِ بیچاره را به فَلک بسته بود و قضیه درسِ عبرتی شد برایِ دیگران،بیچاره داوود آقا که تا آخرِ عمرش کج و مُعوج راه رفت و پدرم شرمنده و ایشان دُعا به جانِ خانواده !
***
خیلی زود فهمیدم جریانِ اینکه مادرم میخواد من را به جعفر آباد بفرستد چیست ،در همون سالها که دیگر بهترین سالهای رُشد و نمو فرهنگی و سیاسیِ زنانِ ایران بود،مادرم در وزارت آموزش و پرورش شغلی داشت و عضوِ چندین کانون و اَنجمن و هزار بَند و بساطِ دیگر ! این خانمها میتینگهای زیادی بَرپا میکردند و به دور هم خوش بودند،مادرم برایِ نفوذِ بیشتر و خدا داند..مقامِ بالاتر،بینِ این خانمها بر خورده بود و هر شنبه عصر اینها به عمارت میآمدند،چند ساعت جیغ و دادی میزدند و هورا میکشیدند و میرفتند، اما چار شنبه عصرها داستان چیز دیگری بود،میشه گفت که مَحفل،خصوصیتر بود و بین هم مینشستند و هندونه زیرِ بغلِ هم گذاشته و قربون صَدقه هم میرفتند،بعضی وقتا رامی بازی میکردند و بعضی وقتایِ دیگر انقدر تو هم .. تو هم حرف میزدند که گوشخراش بود و تصاویرِ عکسها و تابلوهای آویخته به دیوار نیز برآشفته نشون میدادند.
یک وقتایی مادرم منو صدا میکرد که برم پیش اونها،از بس که سراغَم رو میگرفتند و میگفتند که ساز براشون بزنم،فرانسوی حرف بزنم و اینا لُپ های منو با دستاشون میکندند و حسابی صورتم سرخ میشد و جرات نمیکردم از پیشِشون رّد بشم !یکی این وسط بود که از کونَم نیشگون میگرفت و خدا ذلیلش کنه که آخر نفهمیدم کی بود !جالب اینجاست که هَمشون دختراشون رو واسه من میخواستند و میگفتن که تو دومادَمیْ،حالا خوب شد که این قضیه اتفاق نیفتاد،وگرنه کُدوم نادونی هست که این همه مادر زن بِخواد !؟ من هم وسط اینا گیر میافتادم و از بس به گُلهای فرشا خیره شده بودم که کم کم توجهم جلبِ به کَفشاشون میشد و حتما از همونجا بوده که فِتیشیسمِ من گُل کرده ! بینِ اون همه کفش..من عاشقِ پیر کاردَن بودم و شارل ژورَدن !
***
برگزاریِ این مهمونیها کلّی داستان داشت و خِرجْ ولی قسمتِ مُهمش این بود که باید پیش خدمت میاُومد و از مهمونا پذیرائی میکرد و مادرم به هر کسی اِعتماد نداشت ! وقتی عدّه زیاد بود و مرد و زن قاطی..از هتل شِرایتون برامون کس و یا کسانی رو میفرستادند ولی وقتی که مهمونی خصوصی بود،مادرم به کلفتِ خودش و زهرا خانم..زنِ داوود آقا رضایت میداد،این دوتا که هر دو روسری سَر کُن بودند،باید کلی کشفِ حجاب میکردند و جریان با مزه بود و یا حضرتِ عباّس وقتیکه رَگِ غیرتِ داوود آقا کلفت میشد !
اون سال زهرا خانم دوباره حامله شده بود و پا به ماه ! مادرم کلی بهش تُوپیده بود که آخه دختر چه خَبرته !؟! این چه وضعشه ؟!؟ بیچاره زهرا خانم که خجالت زده میشد و بُغض گلوش رو میگرفت و آخر معلوم میشد که داوود آقا طبقِ وصیتِ پدرش که خواسته بوده که داوود زیاد بچه دار بشه چون اسلام اینجور گفته و هزار پَرت و پلایِ دیگر ! داوود از زنِ اولش ۲ تا بچه داشت ،زنِ اوّلِ داوود آقا وقتی که بچه دوّمش به دنیا اومد،چند سال بعدش..برایِ شُکرانه و نَذر.. از داوود آقا اجازه گرفت که بره زیارت ..نَجفِ اشرّف !معلوم نمیشه که چی میشه که این زن همونجا گُم میشه و دیگه اَزَش خبری نمیشه (به خصوص سالهای ۳۰-۴۰ شمسی از اینجور مسائل زیاد اتفّاق میافتاد !) داوود آقا هم این دو تا بچه رو میفرسته سِمیرُم پیشِ فامیلاش و شیش ماه نشده..نالوطی زن میگیره و قضیه ظاهراً فراموش !
سرِ همین جریانِ حاملگیِ زهرا خانم،داوود آقا ۲ تا بچش رو فرا خونده بود که به شمرون بیایند و کمک دست اونها باشند،۲ تا بچهها هم آمده بودند و داوود آقا یک دختر داشت و یک پسر،بچهها رو یادم میامد ،دخترش فریبا بود و پسرش بِمونَلی (بِمانعَلی،بمان علی )..فریبا رو که دیدم،اصلا خُشکم زد،یک تکّه ماه شده بود،بمونلی سر سنگین بود،حّق هم داشت..همیشه اذّیتش میکردم و بچه که بود هزار تا بلا سرش میاوردم،حافظه خوبی داشت و معلوم بود که شدّید غیظِ من رو هنوز داره !
***
فریبا دختری بود تَرکِه یی،با موهایِ مِشکیِ بلند و انگشتهایِ کِشیده..پوسته صورتِش مثل هُلو مشهدی و نگاهش همیشه دلانگیز و دِلربا ! از آخرین باری که دیده بودمش خیلی عوض شده بود و کلی رنگ و رو یِ زیبایی به خودش گرفته بود !می دونم که چند سال بیشتر درس نخونده بود و در سمیرم پیش خاله جانَش زندگی میکرد و چند ماه اینور و آنور..هم سنّ و سال من بود .حالا تحت نظرِ مادرم و زیر نظرِ زهرا خانم در عمارت کار میکرد و کمک...از همون روزی که دیدمش،از زمین تا آسمان عوض شده بودم و یک چیزی...آرِه یک چیزی سرِ دلم رو قِلقلک میداد و یه چیز دیگه سَرم رو داغ !
از همون روزی که دیدمش،میخواستم یک جا گیرش بیارم و ماچِش کنم،نه بابا ..اینجوری خیال میکردم ،وگرنه کی از من خِجالتی تر ! روزا ..بیشترِ ساعات،خیلی از اوقات..اصلاً تمامِ وقت..!بدونِ اینکه خودش بفهمه دنبالش میکردم و تَماشاش میکردم،اگر مَردی نبود اونورا، چادرِ سِفیدش رو میذاشت کنار و کاراش رو میکرد،همین کار رو که میکرد،همین که چادرش رو آروم وَر میداشت،برام یک پَریِ دریایی تَداعی میشد که تویِ داستانا خونده بودم،همون پریِ دریایی که روی صَخّره میشست و موهاشو آشفته میکرد و حسادتِ دریا، آسمان و خورشید را بر میانگیخت ! مثلِ ماهی قِرمزای تویِ حوضْ..حرکاتش مُوزون بود و من یواشکی سعی میکردم که نقاّشیش کنم،چشمامو میبستم و نَقشِشو میکشیدم،دو چشماش مثلِ رود خونه و نگاهش مثل آبشار.. ! همین بس بود و همین بلای جونم بود.ساز زدن یادم میرفت،اگر نمیدیدمش..روزگارِ دلم سیاه و افکارم سَراب !
این شاید اولین باری نبود که عاشق شده بودم،نمیدونم،ولی میدونم که تمامِ عَوارضِ یک عاشقِ واقعی رو داشتم،حواس پَرتی ،خواب پَریشونی و دیدن خوابهایِ بالای هیجدَه سال !آب شدن دل تویِ سینه و لَب نزدن به غذا و گوش کردن به آهنگهای عاشقونه و زیرِ لب خوندن شعرای حافِظ و بابا طاهِر..مثل یِه دیوونه ! اِلهی هیچ وقت نَشه باهام غریبه،اِلهی که هیچ وقت نشه مثل من بی خُونه !... اینو یادِته؟
***
برایِ درس خُوندن و یک مِقدار آسایش روح و رَوان،میرفتم به گُلخونه مخصوصِ مادرم،این گلخونه قدیمی ساز بود و بزرگْ پر از گلدون و گلهای قشنگ که مرحومه مَلِک تاج خانم،نوه دختریِ حضرتِ اَمین الدوله به مادرم هدیه داده بود و اونجا با صفا بود و چند تا تخت داشت و چند تا پنجره که به رویِ باغ و حوضخانه باز میشد و دلِ هر جُنبده ای را به خودش سَبز میکرد ! چند سالی هم بود که در تابستونها میشد محفلِ بَزم و حافظ خوانیهایِ خان بابا،پدرم !اونجا چند تا گَنجه داشت پر از شرابهای قدیمی و جور واجور،تازه به اونجاها راه برده بودم و تمامِ گَنجههای شراب خونه رو باز میکردم ! یواشکی میرفتم اونجا و یک لیوان بلوریِ تِزاری بَر میداشتم و یک شراب میریختم توش و اَدا و اَطوارِ درویشها رو در میاوردم.. بازَم دلم تو رو میخواد،تو بی وفا رو،آخه به یادم میاری گذشتهها رو.. !
دیگه تصمیمِ خودم رو گرفته بودم،میرم بهش میگم،همه قضیه رو میگم،از خودم،از عشقم..من خودم بهش میگم ! میخوام بهش بگم که تو برام یک جشنِ توّلدی،یک طُلوعی و یک روزِ بهاری و یک آغازِ قشنگ برایِ یک قصه عاشقونه هستی.خیلی چیزایِ دیگه رویِ کاغذ نوشتم که یادم نره بهش بگم،بهترین وقت برایِ این کار پنج شنبهها بعد از ناهار بود که فریبا بعد از ناهار میرفت اتاقِ کنارِ صندوق خونه،پهلویِ فاطمه خانم،کُلفت و آشپزِ مادرم میخوابید،پدرش..داوود آقا که همیشه به یک نَحوی مراقبش بود و زاغِش رو میزد،پنج شنبهها میرفت اِمامزاده واسه زیارت ، ظاهراً مشکلی در کار نبود و آسمانِ ظهر بی ابر و اهلِ عمارتْ در خوابِ نیمروزی .
خیلی زود پیداش کردم،دلِ مُردَم رو زنده کردم،اَزَم خجالت کشید و صورتش قایم شد تویِ چادرِ سفیِدش ! مثل یِه گُل که آفتاب نبینه،مثل یه بچه آهو که مادرشو نبینه،وحشت کرد و بهش گفتم که میخوام باهاش حرف بزنم ،یَواشی بیا و یواشی برو،میخوام یک چیزی بِهت بگم،تویِ گلخونه منتظرِتم...دیگه صورتشو نگاه نکردم که چی بِهم جواب میده،قلبم اینقدر تند میزد که انگاری گرگِ بیابونْ دیدم،پاهامو میکشیدم به طرفِ گلخونه وگرنه راه نمیتونستم بِرَم و شده بودم مثلِ یه ماشین بی راننده ! با هزار لا هُوَل اَلله به گلخونه رسیدم و منتظرش نشستم،دیگه نگم که این بدترین انتظارِ زندگیمْ تا به آن زمان بود،یعنی بهتره که پاتْ بشکنه اما در انتظارِ مَعشوقَت نباشی،تازه اون هم چه عِشقی.. که طرف خَبر نداره و تو وِل مُعطلی !دیر شد ولی اومد،یعنی وای...با باباش اومد..اِه ! این از کجا اومَد؟...
فریبا سِفت و سخت خودش رو توی چادر پیچونده بود،داوود آقا همراهش بود و با نگاهی تیز به من نگاه میکرد،از غَضَبش،از رویِ پر جوشِش...دلم هُرّی ریخت پائین و احساس میکردم که قلبم،آره قلبم،تویِ دستم افتاد و مثلِ گل شَمدونی در پاییز خشک شد و بی رنگ تموم شد !
***
داوود آقا هیچی نگفت،فریبا رو هُل داد به جلو و هر دو خیلی زود از اونجا رفتند،مثل بَرق گرفته ها، زِلزله دیدهها و آوار بَر سَر ریختهها رویِ زمینِ گلخونه نِشستم،آخه جون نداشتم،آخه دلَم آتیش گرفته بود،نمیدونم چقدر طول کشید تا به خودم بیام،نمیدونم حرفامو به کی زدم و زبونم چرا گرفته بود،فقط میدونم که دنیا واسم تموم شده بود،همه گلهایِ گلخونه برام بی رنگ شده بودند و شرابهای تویِ گنجه تًلخ و بیمزه !
کسی چیزی به پدر و مادرم نگفت،یعنی داوود آقا مَردونگی کرد، ولی من چقدر حواس پرت و گیج بودم که به اطرافم دقت نکرده بودم... آره بابا،درست حدس زَدی ! بِمونلیِ پُفیوز راپورتِ من رو به پدرش داده بود،اِنگاری که از همون روزِ اول من رو میپاییدْ و اون روز حدس زده بود که میخوام دلم رو با فریبا صاف کنم و عشقم رو براش بَرمَلا ! بمونَلی زَهرِ تمومِ اون سالهایی که دلش رو سوزونده بودم رو بهم در اونْ ظهرِ داغِ مُردادْ ماه ریخت .
زهرا خانم بعد از چند روز زائید و داوود آقا بچهها رو برگردوند به سِمیرم.دیگه فریبا رو ندیدم،فقط یکبار..چند هفته قبل از انقلاب به عمارت تلفن زده بود تا با پدرش صحبت کُنه،پایِ گوشی شناختَمِشْ،خیلی باهام گرم بود و من نه خیلی داغْ که دیگه فریبا رو همون وَقتا زود شوهر داده بودند و من عاشقِ یکی دیگه .
***
ژُولیه ۲۰۱۱ .پاریسْ
Recently by Red Wine | Comments | Date |
---|---|---|
که خوش میآمد آن بورانی اسفناج | 4 | Dec 04, 2012 |
راهی که بازگشتی نداشت | 6 | Nov 22, 2012 |
ساعتِ آخر یک آزادیخواه | 32 | Nov 10, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
موچول خان
FatollahThu Sep 08, 2011 03:43 PM PDT
در لیست خواندن می باشد
شراب سرخ عزیز
Shazde Asdola MirzaThu Jul 07, 2011 05:12 PM PDT
قصههای گلشیری را که میخواندی فکر میکردی که ایشان تند رو و ستیزه جو ست. اما در واقع امر، مردی بود بسیار متین و فروتن.
خدا شاه را بیامرزد که گاهی به ما تو سری میزد ولی آن نویسندگان و بزرگان را نمیکشت و سر به نیست نمیکرد ... درست بر عکس جماعت کثیف آخوند.
شازده
Red WineThu Jul 07, 2011 04:53 PM PDT
شازده جان،نکته بسیار خوبی را اشاره فرمودید، حضرتِ ظل السلطان به قساوت مشهور بود و حتی از یکی از نوادگانِ ایشان داستانها شنیده ایم که مو را بر تنِ آدمی سیخ میکند.اما خان و رعیتی ربطی به تنها به شازده بودن و غیر نداشت،هر کس در آن زمان میتوانست تازیانه را بر وزن دینار و زور بر تنِ رعیت زند و مالش را بستاند !
راستش را بخواهید ما گلشیری را خیلی مقصر نمیدانیم،اگر حتی او مطلبی به غیر مینوشت نیز مردمان آنچنان برداشت میکردند که خود میخواستند،یادمان نرود که عمالِ میر پنج قضایا و تاریخ را آنجور که میخواستند بیان میکردند و خلق الله را گول میزدند.
به هر جهت خورشیدِ حقیقت هیچگاه به پشتِ ابر پنهان نمیماند و روزی میرسد که مردمانِ سرزمینمان با حقایقِ آن دوره نیز آشنا شده و خود دوست و دشمنِ واقعیِ ایران زمین را بشناسند.خدای را کرور شکر که در زمانی هستیم که مردم به سادگی گول نخورده و خود تشخیص میدهند که جریانات از چه قرار بوده است و آن که بر غیر گوید یا مرض دارد و یا سود از اجنبی گیرد .
شازده به سلامت باد.
شازده ظل السلطونی
Shazde Asdola MirzaThu Jul 07, 2011 04:40 PM PDT
مرحوم مغفور هوشنگ خان گلشیری مثل خیلی اصفهانیهای دیگر، از طریق شازدههای ظل السلطونی تحت تاثیر قرار گرفتند.
هر چه امثال عباس میرزا، مصدق السلطنه و مشیر الدوله انسان و وطن دوست بودند، ظل السلطونیها در اصفهان به بدکاری و بد راهی شهرت داشتند. از آزار و اذیت رعیت و فساد اخلاقی که بگذریم، در خرابی و صدمه به آثار باستانی و هنری در اصفهان مصر بودند، بخصوص هتک حرمت عمارات صفوی. خوب شد که بیشتر ابتر و عقیم از آب در آمدند، تا کمتر از تخم و ترکه آنها بماند.
تابستانِ خوبی را برایتان خواستارم
commentsThu Jul 07, 2011 09:04 AM PDT
...
by Red Wine on Thu Jul 07, 2011 01:07 AM PDTقاسم جان،به طورِ کلی بگویم که از هر گونه انتقاد در رابطه با مسائلِ مربوط به شاهانِ قاجار استقبال کرده و در در چند شرط ..آن انتقادات را میپذیرم اما چیزی که نمیتوانم قبول کنم آن دسته مطالبی است که جز بی احترامی به خاندانِ قاجار (منظورِ ما شاهانِ قاجار نیست و بلکه اعضایِ محترمِ فامیلِ ایشان است !) هدفی دیگر ندارند.
آن مطالب را از گلشیری چند سالِ قبل خواندهام و در چند نکته آنرا زیبا دیدم اما ایشان در رابطه با شازده احتجاب بسیار زیاده روی کرده و گزاف نگاشتند که این نمایِ واقعیِ قجر زاده گان نبوده است،به طورِ حتم ما هم مثلِ هر خانواده ایران زمینی اشتباهاتی داشته ایم اما نه بدین شکلی که ایشان به داستانشان فرم بخشیده اند،متیدفانه هم میهنانِ ایرانی بسیار زود باور و به راحتی فریب میخورند..کاش گلشیری بیشتر توجه به واقعیت میکرد و شیرینیِ اصل را فدایِ تلخیِ فرع نمیکرد !
اشعارِ مرحومِ جاویدان میرزاده عشقی را دوست داریم...ممنون از یادآوری .
عزت زیاد دوستِ بسیار عزیز .
...
by Mash Ghasem on Thu Jul 07, 2011 12:55 AM PDTشما از معدود افرادی که یک نامه ساده برایش نوشتن یکی دو روز طول میکشه)
فقط اینجا تلگرافی یاد آوری کنم که:
- دست آوردهای، پدر نسل کنونی داستان نویسان در ایران ، زنده یاد هوشنگ
گلشیری، بسیار فرا تر از هر مسلک و عقیده خاص است . گلشیری "قاره" ای است
که نقد ادبی فارسی هنوز آنرا کاملا کشف نکرده است.
- زنده یاد در جوانی در اصفهان به "جرم " عضویت در حزب توده شش ماهی زندانی
بود، و برای بار دوم در تهران نیز (به "جرم" داشتن کله ای با بوی قرمه
سبزی چپولی ماب) چند ماهی در زندان بود. نقد گلشیری از چپ ایران ( چه حزب
توده، چه چریکها ، و چه "چپهای" بعد از انقلاب) یکی از برجسته ترین، سنگین
ترین و اساسی ترین نقدها است . ( رجوع به داستان "هر دو ، دو روی یک سکه
اند" ازکتاب "نماز خانه کوچک من" [ برای نقد حزب توده و چریکها ] و داستان "بر ما چه رفته است باربد؟" در الفبا شماره سه پاریس [ در نقد "چپ" پس از
انقلاب].
- از سرور عزیز ما، امیر اصفهان، سالها میشود گفت و نوشت و باید گفت و نوشت
،ولی وقت کوتاه و...ادامه این مطلب در نامه این رعیت به شازده عزیزش.
مرگ کاملا حساب شده و تحمیلی به گلشیری در جمهوری اسلامی ، هیچ چیز از ترور
میرزاده عشقی به نقشه پهلوی کم نداشت، و به مراتب بدتر.
...
by Red Wine on Thu Jul 07, 2011 12:09 AM PDTسلام مش قاسم جانِ عزیز .
فکر نمیکردیم که گلشیری افکارِ سوسیالیستی داشته باشد،ممنون که با ما سر زدید،خدا حفظتان کند.
...
by Red Wine on Thu Jul 07, 2011 12:08 AM PDTسلام شازده جان . . .
شازده احتجاب خیلی ارتباط به زندگیِ واقعی حضرات قجر ندارد و تخیلات و تصورات خیلی دارد.ولی با شما موافقیم،فلک هم فلکهای قدیم :) .
...
by Red Wine on Thu Jul 07, 2011 12:06 AM PDTدیوانه جان،ما که کارهای نبودیم،امر را حضرت دستور داده بودند و بیچاره داوود آقا !
...
by Mash Ghasem on Wed Jul 06, 2011 11:30 PM PDT"امیر اصفهان" ، " خدای داستان نویسی ایران " سرور عزیز ما هوشنگ گلشیری.
این بی شرفان پست فطرت گلشیری را هم به مانند مختاری و پوینده از ما
گرفتند، تفو روزگار, تفو.
بیچاره داوود آقا که تا آخرِ عمرش کج و مُعوج راه رفت
Shazde Asdola MirzaWed Jul 06, 2011 06:20 PM PDT
فلک هم فلکهای قدیم ... تاثیر عمری داشتند! یاد "شازده احتجاب" بخیر ...
//www.youtube.com/watch?v=y4iVdEYO0a0
اینطور که معلومه خیلی فریبا بوده
divanehWed Jul 06, 2011 05:28 PM PDT
شراب جان باید داوود را دوباره فلک می کردی که تلافی اش در بیاید.
...
by Red Wine on Wed Jul 06, 2011 09:01 AM PDTامیر قاسمی جان،سلام به رویِ ماهت،دوستِ عزیز دلم برایت تنگ شده بود،بیشتر به ما سر بزن،با ما به از این باش که تو از بزرگانی ...
این آهنگ هم ما به شما تقدیم کرده و دستِ مبارکتان را میفشاریم :) .
//www.youtube.com/watch?v=rT7yaBuFGfk
حضرت والا
ebi amirhosseiniWed Jul 06, 2011 08:42 AM PDT
آی فریبا ,گوشه نظری هم به ما کن :-)))
//www.youtube.com/watch?v=k30NqFE4FV8
.سپاس
Ebi aka Haaji
...
by Red Wine on Tue Jul 05, 2011 11:26 PM PDTکامنتِ عزیز ،چه عجب از این طرفها !
همچین خیری در ریاضی فیزیک نبود و نیست که در ادبیات و هنر بهتر از همه آن دیدیم.
تابستانِ سبزی را برایتان خواستارم.
...
by Red Wine on Tue Jul 05, 2011 11:24 PM PDTم پ د جانِ عزیز ،مشتاقِ دیدار دوستِ گرامی .
با سپاس از لطفِ شما ،تابستانِ خوبی را برایتان آرزو میکنیم .
وای چه با
commentsTue Jul 05, 2011 04:10 PM PDT
بسیار زیبا نوشته شده
Multiple Personality DisorderTue Jul 05, 2011 03:50 PM PDT
در حالِ خوندنش تپشِ قلبم هی میرفت بالا.
...
by Red Wine on Tue Jul 05, 2011 03:34 PM PDT...چون شلوغ کار و بی حوصله بودیم،انضباط بد بود و معلمینِ عزیز بردباری با ما نداشتند و هیچ ترهم ! میتوانید تصور کنید که عجب ایّامی بود ! دبیرستانی که ما تحصیل میکردیم هم سختگیر بود و اگر در درسی ضعیف بودی،مجبور بودی سرِ کلاس آنقدر بمانی تا نمره قبولی بیاری.
یادِ آن زمان به خیر.. لااقل دل مشغولیهای حال را نداشتیم و از ۷ دولت آزاد بودیم :\
متوجه شدم شراب جان
FaramarzTue Jul 05, 2011 03:15 PM PDT
تو کلاس انضباط تجدید شدی!
...
by Red Wine on Tue Jul 05, 2011 03:12 PM PDTفرامرز جان،من ریاضی فیزیک خواندم،ولی اصولا از درس و مدرسه بیزار بودم و از وضع حاکم بر آن ناراحت ! اما بیشترین اشکال در رفتارِ در مدرسه و کلاس بود که مشکل ساز بود و مدیران و معلمان کسی را در رابطه با من خشنود نمیدید،انضباط بسیار بد :=) .
از مهربانی شما کمال تشکر را داریم.
شراب عزیز عاشق پیشه تجدیدی!
FaramarzTue Jul 05, 2011 03:08 PM PDT
شراب جان،
از این داستان رومانتیک شما خیلی لذت بردم ولی یک سوالی دارم.
شما که درتمام درسهای دوران تحصیلی از جمله ادبیات فارسی و انشا، هنر و فرهنگ، ورزش و فوتبال، تاریخ و جغرافی، زبان و ریاضی اینقدر مسلط هستید، پس از چه درسی تجدید شده بودید که باید تابستان درس میخواندید؟
تنها چیزی که به نظر من میاد تعلیمات دینی یا نجوم بود، شاید هم فیزیک، شیمی یا ترسیمی رقومی!
تابستان خوبی داشته باشین.
...
by Red Wine on Tue Jul 05, 2011 02:44 PM PDTنازنین جان،حال و احوالت چطور است ؟ بسیار خوشحالیم که شما را مجددا زیارت میکنیم،من یکی از هوادارانِ خانمِ استرایسند هستم،دست شما درد نکند :) .
...
by Red Wine on Tue Jul 05, 2011 02:43 PM PDTآناهید جانِ عزیز ،خوشحالیم که این مطلب به موردِ توجهِ شما قرار گرفت،بسیار ممنون .
...
by Red Wine on Tue Jul 05, 2011 02:41 PM PDTسپاسگزاریم از لطف و توجهِ شما سوسن خانم،تابستانِ خوبی را برایتان آرزومندیم.
*
by Nazanin karvar on Tue Jul 05, 2011 01:22 PM PDTعشقهای یک طرفه شما به کناری داستان سرایتون هم یک طرف :)
//www.youtube.com/watch?v=kmuF3jiufww
Thanks for another fun read Red Wine
by Anahid Hojjati on Tue Jul 05, 2011 12:19 PM PDTI was going to feel bad for you about losing Fariba but as Sk noted, you found another Farbia soon. Beginning had some comedy elements, more than some of your other writings. Thanks for sharing your love stories with us.
I love the last words ....
by Soosan Khanoom on Tue Jul 05, 2011 10:37 AM PDTو من عاشقِ یکی دیگه .
LOL .......
Sweet story