آقا جان، بنده از فروید و پاولوف و هر چی روانشناس و روان پزشک هست بدم میاد! اصلاً من دلم میخواد بدونم کی به اینها اجازه داده که بشینن واسه مردم روان پزشکی کنند و پنبهٔ ما رو بزنند؟! الهی به حّق هزار شبِ جمعه گورشون آتیشِ کبری بگیره که هر چی اون سال تابستون کشیدم. . زیرِ سرِ همین نَسناسهایِ کافر بوده!
***
طرفایِ سالهای ۵۰ خورشیدی بود، ده یازده ساله بودم و همون سالهای شیرینِ دورانی که دیگه هیچ وقت تکرار نشدند.
باهاس بگم که من بچّه یکی یک دونه خاندانی بودم که خیلی به روی من حساب میکردند و همه آرزوها واسه من داشتند، ۱۱ سال طول کشید تا من به دنیا اومدم، آنقدر حضرات نظر و نیاز کرده بودند که زری خانم، دختر مَجد الدوله، از دختر خالههای مادرم به همه گفته بود که ننه بابا یِ این بچه تا ابد باهاس خرجِ اِمامزادهها رو بدن و هزار تا سفره بتول و ابولفضل پهن کنند!
مادرم، وقتیکه کوچکتر بودم، خیلی نقشی در تربیتِ اصلی من نداشت، یعنی نمیذاشتند که کاری بکنه، طبقِ رسم قجر و حکمتِ عمارتْ، تعلیماتْ دستِ مردانْ بود و تربیتْ دستِ زنانِ بزرگِ خاندانْ!برایِ همین خاطر، از همون لحظه که به دنیا آمدم، چند جور ننه، دایه وندیمه، همیشه از سر و کولَم بالا میرفتند، بزرگتر که شدم، شوفر و فراش و دبیرِ خط و موسیقی و فلان و بهمان نیز به جمعِ اینها اضافه شد. طفل که بودم، هیچ جا تنها نمیتونستم برم، هر کاری که میخواستم بکنم، واسه خودش صد تا داستان و حدیث ایجاد میکرد و وای اَسفا وقتیکه منو میبردند حمومِ عمومی، سرِ کوچه سالار خانِ نیاورانی، یک لشگر میشدیم، عَمدوسی خانم، خانم جان (مادر بزرگم، مادرِ مادرم)، دایه جانِ خودم، اَفسر خانم کلفتِ عمدوسی خانم. از ۴ صبح حموم رو قُرق میکردند و اول همون جا به زور صبحونه به من میدادند و من میرفتم یک جا همون جا. . سرگرمِ بازی تا خانمها کارشون رو انجام بدن، البته کارشون زود انجام میشد ولی ماشا لله که اینا چشمشون که به زنایِ دیگه میافتاد، دل بده و قلوه بِستون. . میشستند تا سرِ حلقومِ ظهر اِختلاط میکردند و همون جا پسراشون رو زن میدادند و شوهراشون رو سکّه یک پول!
حرفا و آب کشیهاشون که تموم میشد، پری خانم، دلاّک رو میفرستادند دنبال من تا منو صابون بزنند و بشورند و قال قضیه کندهْ! ولی این پری خانم رو من دوست نداشتم و یکی ۵ منْ پستون داشت و بد دهن! وقتی که حریف من نمیشد، دخترش رو صدا میکرد که بیا این پسرِ خیر ندیده روی بده تاج ماه خانم آب کشی کنه و من همون جا خودم رو تویِ دستایِ دخترِ پری خانم ولو میکردم و روزِ حمومِ ما پایانْ!
***
کم کم که بزرگتر میشدم، بَلایِ جون اهلِ عِمارت میشدم، حّق هم داشتم، بیشترِ روزها هم بازی نداشتم و اگر بچه یی میخواست هم بازی من بشه، انقدر زورِ نادر شاهی بهش وارد میکردم و ادعایِ خلیفگیْ که کسی حاضر نمیشد باهام راه بیاد، عمارت خیلی بزرگ بود و بچه که بودم از بودن در اون راهروها و اون اتاقها وحشت میکردم، تنها چیزی که دلم رو خوش میکرد، باغِ عمارت بود و هر قدمش یک سرگرمی برایِ من!
هیچ حیوونی، نه حَشَرْ و نه پرنده یی از آزارِ من در امان نبود، وقتیکه رسم الخطِ آ ملا نَخجوانی تموم میشد و یا مشقِ شوشتریِ تارِ استاد علی اکبر خانِ آروم میگرفت، یک هوا. . بال میگرفتم و میرفتم به طرفِ باغ. . یک روز توله سگها رو به جویِ آب میانداختم و روزِ دیگه با چوب لای شِمشادها میکردم و لونِه زاغ و گنجشک رو خراب! یه روز دیگه میشدم جو سرخ پوسته مثلِ هاکِل بریفین، پشتِ درختا قایم میشدم و با ترقههای ۵ زاری خلق الله رو میترسوندم، حضرتِ والا، پدر بزرگم تا میتونست منو نصیحت میکرد، انگاری من با اون سنّ چیزی حالیم میشد و میشنیدم که به شازده عموهایم میگفت که آخر میترسم این بچه به جایِ اتاق و دبیر و منشی سر از وزارتْ و صدارتِ جنگ درآرد! البته برایِ پدر بزرگم تعلیماتِ بچههایِ خودش آسون بود، نا فرمونی و بی تربیتی که میکردند... آهای سیاه. . سیاه هم بساطِ فلک رو عَلَم میکرد، پدرم و عموها که بزرگتر شدن، دورانِ قُلدریِ میر پنج در کار بود و فلک دیگه نمیکردند و فقط موهایِ بچه از تَه میزدند تا درس عبرت شود .
***
مادرم جزوِ دوّمین سری از فارغ التحصیلهای رشته روانشناسیِ مدرن بود، چند ماهی قبل از مرگِ مرحومْ احمد متین دفتری، ایشون پدرم رو سفارش کرده بود به مرحوم امیر علم خان که فلانی از سُوربن اومده بیرون و هنوز کاری بهش ندادند و همین صحبت باعث میشه که به پدرم ماموریتِ دبیریِ امورِ فرهنگیِ کشورهای فرانسه زَبون رو بدهند، این فرصتِ خوبی بود که پدر و مادرم هم کسبِ تجربه کنند و هم به خرجِ خودشان درس هاشون رو ادامه بدهند، چون مأموریت بیشتر از یک سال بود، مادرم چند بار منصرف شد که پدرم رو تنها بذاره که بره، آخرِ کار با اصرارِ مادر بزرگم. مادرم به همراه پدرم رفتند فرانسه و سپس سوئیس، در تمامِ ۱۸ ماهی که اینها رفتند، هر هفته تلفن حرف میزدیم و هر چند وقت یکبار نامه و تلگراف و حتی یکبار هم عیدِ نوروز آن سال در ژنو، پَهلویِ پدر و مادرم بودم.
مادرم سفارش کرده بود که هیچ وقفه یی در زندگیِ من ایجاد نشه، درسِ تار و مشق خط برقرار بود و یادش به خیر کلاسِ پیانو یِ مادام آوانِسیان و خانمِ دِیهیم! حالا همه اینها به یه کنار. . یک دار الفنونی هم هفته یی ۲ بار میآمد که به تکالیفِ دبستانِ من رسیدگی کنه، این آقایِ سعادت به اندک چیزی منو جریمه و مشغولم میکرد به چِرکنِویسی و خودش غِیبش میزد و نیم ساعتِ بعد میاومد و میگفت : بالامْ جان، یک ۴ صفحه دیگه سیاه کن که هنوز آفتاب به لبِ بوم نرسیده و یک روزِ دیگه مُچشو گرفتم که پشتِ صندوق خونه، بالایِ مطبخِ مِهمان سرا، از پشت گوشتهایِ کمرِ افسر خانم رو میمالوند و شعرِ دخترِ گیلان رو بَراش میخوند و من هم راپُرتشو به خانم جون دادم و عجب قِشقرقی به پا شد!
این روزها مثلِ برق میگذاشتند و حُکم، حکمِ خانمها بود و از من . . هیچْ عملْ! تا چشم باز کردم، پدر و مادرم برگشتند و خیلی زود فهمیدم که مادرم عوض شده و مامان خانم جانِ همیشگی نیست.
***
گفتم که خیلی زود فهمیدم که مادرم عوض شده و دیگه اون زنی نیست که قبلاً دیده بودم، حالا همه اختیارات رو به دست گرفته بود . دبستانم رو عوض کرد و دیگه فقط معلم موسیقی داشتم، خیلی مقرّراتی شده بود و من برام کلی سخت شده بود که به بازی گوشیهایم ادامه دهم، وقتی که اون روز یک قوطی خالی رو با طناب به دُمبِ یک بچه گربه بستم و قاه قاه میخندیدم، مادرم اومد و من رو برد به یک گوشه، زیرِ درختِ اَقاقیا، با یک تکه ذُغال به دورِ سنگ فرشا یک محوّطه نقاّشی کرد و گفت:۵ دقیقه همین جا میمونی و به کارِ زشتی که کردی فکر میکنی! باز خندم گرفته بود، همین؟! این رو یواش گفتم و خندیدم و نشستم به رویِ سنگ فرشا. ...
این قضیه چند بار تکرار شد، یعنی هر کارِ زشتی که میکردم، همین برنامه اجرا میشد، منتهی مادرم خوب سنگفرشها رو میدید، اندازه میگرفت و کم کم از زیرِ درختِ اقاقیا، به کناری میرفت و جایِ دیگری رو خط میکشید، همون جمله رو تکرار میکرد و من حوصلهام سر میرفت ولی زود از بالایِ بالکنِ تالارِ مینا صدایم میکرد و قضیه تموم میشد.
ولی این جریان به جایِ باریک کشیده شد، ماجرا در آن روزِ گرمِ اواسطِ مرداد ماه اتفاق افتاد.
پاهامو کرده بودم تویِ حوض تا خنک بشن، که یک دفعه صدایِ جیغِ دایه جانم رو شنیدم و بلافاصله صدایِ فریادِ مادرم! تا اومدم به خودم بجنبم که ببینم چی شده، مادرم سر از ایوونِ اتاقش به بیرون آورد و داد زد که آآآآ ... تو بودی پس، تو بودی! خیلی زود دایه جانم اومد پائین و از من پرسید اگر سنگی، چیزی انداختم اونجا. . به طرفِ اتاقِ گلِ سرخ (اتاقِ مورد علاقهِ مادرم در عمارت بود که در آنجا لباسها، جواهرات و چیزهایی که دوست داشت میگذاشت!)، جواب دادم که نه خیر. . اتفاقا من هیچ کاری نکردم، دایه جانم تعریف کرد که انگاری چیزی، جسمی خورده به جعبهٔ مرواریدها و زنجیرهایِ مادرم و اونها رو از هم دَروندِه! اینو که گفت و مادرم رو دیدم که به طرفم میاومد، رنگم پرید و تا خواستم جیم بشم، مادرم داد زد که هیچ کاری باهات ندارم، بیا بریم همون جایی که خودت میدونی. . . مادرم با یک تکه ذغال یک نقشِ مربع شکلی به رویِ زمین کشید که انقدر کوچیک بود که فقط میتونستم بشینم و بهم گفت که این دفعه ۱۰ دقیقه اینجا میشینی!
باز خیالم راحت شد که بابا ۱۰ دقیقه که چیزی نیست، آلان تموم میشه. . . ولی سخت در اشتباه بودم و خامْ. ...
***
آفتاب اِنگاری وسطِ هوا گیر کرده بود و تکون نمیخورد، سنگ فَرشا حسابی داغ بودن و از ناحیه باسَن داشتم سرویس میشدم، از این داغی و از این هوا، حتی دلِ درختِ اقاقیا برام سوخته بود، احساس میکردم که هی دلش میخواد بهم سایه بده ولی، چترِ شاخْ و برگِ قشنگش بهم نمیرسید و مادرم خوب حساب و کتاب کرده بود! احساس میکردم که زمان نمیگذره، هیچ کدوم از اون لحظهها تموم نمیشه، خودم رو سرگرم کردم تا حواسم پرت بشه، چند بار هم دیدم که مادرم به نحوی داره منو میپاد، حتما میدونست که این دفعه منو به دام انداخته تا پشیمون بشم و اینجوری تنبیه!
تشنَم شده بود، خورشید هنوز همون وسط خوابش برده بود، زمان بی حرکت وایساده بود، چشمم به ایوونِ اتاقِ گلِ سرخ بود که مادرم بیاد و صدام کنه ولی نمیاومد، نمی اومد و نمیاومد! اونجا دیگه مثلِ زندون شده بود برام، اون مربعِ لعنتی هی گود میشد و میرفت پائین تویِ زمین و به دورش دیوارهایِ بلندی رو حس میکردم، حسابی مَسخِ اون حال و اون احوال شده بودم، زبونم به تختِ دهانم چسبیده بود و کم کم بغضِ عجیبی گلوم رو فشار میداد، فکرم کار نمیکرد، نفس کم میاوردم و از جام نمیتونستم تکون بخورم که... که یک دفعه یک چیزی نزدیکیهایِ اون سنگ فرشها تکون خورد!
نورِ شدیدی به چشمام میزد و نمیتونستم خیره بشم که صدا از کجا میاد، دقت که کردم. . آره... خودشه... یک زاغِ سیاه بود که از چند پرِ شکستش فهمیدم که این همونی هست که لونشو چند وقت پیش خراب کرده بودم، چند بار از جلوم پرید و رفت تا دورِ عمارت رو چرخ بزنه و تا اتاق گلِ سُرخ رفت و کنار اِیوون نشست، حتما کارِ خودش بود، همین زاغِ مَلعون بوده که این کار رو با مرواریدها کرده!. . دوباره اومد نزدیکم نشست، سنگا داغ بودن، واسه همین طاقت نمیآورد و دوباره میرفت، انگاری داشت بهم دهن کجی میکرد، چند تا فحشِ آبدار بهش دادم، با نوکهای باز بهم نگاه میکرد و من لجم میگرفت، حالا جون گرفته بودم، دیگه هیچ دیواری حس نمیکردم، دیگه هیچ داغیِ هوا هم اذیتم نمیکرد، مادرم که از اون بالا صدام کرد که دیگه میتونم برم، خیلی زود رفتم طرفِ شمشاد ها، همون جای که زاغِ ننه سگ لونه کرده بود، خوب که گشتم کلی چیزی پیدا کردم، شیشه خورده و سنگ ریزههایِ رنگی و براق و صد البته چند مرواریدِ بحرینی که حتما مالِ مادرم بود.
جریان رو براش تعریف کردم و نشونش دادم، هیچ وقت نفهمیدم که آیا حرفم رو باور کرد یا نه! همون وقت هم فهمیدم که مادرم چند دوره آموزش و پرورشی در روان شناسیِ بچهها گذرونده و این تنبیه رو تویِ یکی از مدارسِ ژنو دیده بوده.
اون زاغ از من انتقام گرفته بود و با اون مربعِ لعنتی. . تنبیه روی من اَثر کرد، ولی هنوز وحشتِ اون لحظات رو به یادم که میاد، موهایِ تنم سیخ می شوند و یادِ حرفهایِ مادرم که صد سال عمر کُنه میافتم و خندم میگیره. ...
عجب دوره یی و صَد عجب زَمونه یی... یادِش به خِیر!
***
جُنوبِ فرانسه، ژولیه ۲۰۱۱
Recently by Red Wine | Comments | Date |
---|---|---|
که خوش میآمد آن بورانی اسفناج | 4 | Dec 04, 2012 |
راهی که بازگشتی نداشت | 6 | Nov 22, 2012 |
ساعتِ آخر یک آزادیخواه | 32 | Nov 10, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
...
by Red Wine on Wed Jul 20, 2011 11:46 PM PDTخیلی ممنون ماندا جان،ما همیشه دست بوسِ مامان خانم هستیم .
رّد واین عزیز، چه عالی ا مدی...
MondaWed Jul 20, 2011 09:23 PM PDT
جداً دستِ خانم مادر رو باید از دور بوسید.
نوشتهٔ بسیار دلنشین و خاطره انگیزی بود. خیلی ممنون.
...
by Red Wine on Wed Jul 20, 2011 02:23 PM PDTخیلی ممنون که به ما سر زدی مهربان جان،تابستانِ خوشی داشته باشی عزیز.
***
by Mehrban on Wed Jul 20, 2011 01:20 PM PDTشازده رّد واین خیلی روان و یکدست مینویسی، دستت درد نکنه. داستان خیلی خوبی بود و چه کلاغ خوش سلیقه ای
...
by Red Wine on Wed Jul 20, 2011 06:47 AM PDTدیوانه جان،ما شنیده ایم که اینها بیش از ۲۰ سال عمر میکنند،کلاغ هم بدین نحو! با سپاس از شما .
---
فرامرز جان،درست گفتی عزیز،همیشه به این خاطر گیر میافتادیم :) . قربانِ محبتت.
---
شازده جان آن داستان را خوانده ام،خدا بیامرزدش،آن هم در اشتباه بود،با سپاس از شما.
---
آل ایرانیان جانِ عزیز،اطلاعاتِ درستی دادید،قربانِ دستِ شما و آن بزم هم به امیدِ خدا :) .
---
آری جان،نکته یابی اهمیشگی شما مرا به وجد میاورد،با سپاسِ فراوان از شما .
---
لطف کردی به ما سر زدی فرشاد جان،ممنون عزیز.
Thank you, Red Wine
by farshadjon on Wed Jul 20, 2011 04:27 AM PDTThank you, Red Wine jan.
Really enjoyed it!
Classic!
by Ari Siletz on Tue Jul 19, 2011 11:22 PM PDTاحساس میکردم که هی دلش میخواد بهم سایه بده ولی، چترِ شاخْ و برگِ قشنگش بهم نمیرسید"
اول در نباتات روح انسان دمیدی تا وقتی نوبت حیوانات رسید خواننده آماده تر بپذیرد. به این میگن نویسندهِ ماهر.
شراب خونابه ای و قرمز
All-IraniansTue Jul 19, 2011 06:22 PM PDT
یا به تشویش و غصه راضی شو
یا ، جگر بند ، پیش_ زاغ ، بنه
سعدی (گلستان )
پی نوشت برای جناب دکتر سعادت نوری
اگر جسارت نباشد پیر شده اید و فرامو شکار. جنابعالی ، هم سن و سال شراب خونابه ای و قرمز نیستید و لا اقل ٢٢ سال اختلاف سن دارید. احتمالا سال ۵۰ خورشیدی را که شراب خونابه ای و قرمزبه آن اشاره کرده است با ١٩٥٠ میلادی قاطی پاطی فرموده ایذ. براساس ویکی پدیا شما متولد ١٩٣٩ هستید و ایشان باید متولد ١٩٦١ میلادی باشند. بهر حال جشن و سور و ساتی که میفرمایید بجای خود باقی و برقرار ست و چه بسا همکاران ایرانیان دات کام همگی در آن شرکت کنند
یکی یدونه، عزیز درّ دونه
Shazde Asdola MirzaTue Jul 19, 2011 05:35 PM PDT
شازده جان، با چهار پنج تا خواهر و برادر، بعلاوه نظم سربازی، تو منزل ما جای این شوخیها نبود!
از شوخی گذشته، اگه قصه "الدوز و کلاغ ها" رو نخوندی، بخون. از کارهای صمد بهرنگی خوشم نمیاد، چون همش "هدف دار و خلقی" است. بزور قیف گذاشته بود و میخواست کمونیسم رو بچپونه تو حلق بچه مردم. ولی با این داستانت، از خوندن الدوز و کلاغ ها، لذت خواهی برد.
Speaking of birds
by Anahid Hojjati on Tue Jul 19, 2011 05:09 PM PDTEarlier today near parking lot close to my work, two birds were working to build more a soft "bastar" out of the asphalt on the sidewalk. They had probably been doing it for a while and by now, it was a considerable size. The area might have started softening originally by rain but now these two birds were worsening it and then hey to meeraftan. I wanted to get closer and take a picture but they flew away. I did take the picture of the softened area of the sidewalk though. I will be watching those birds like a hawk :).
کلاغه میگه غار غار
FaramarzTue Jul 19, 2011 04:39 PM PDT
شراب سرخ عزیز، بسیار از این داستان قشنگ شما لذت بردم.
کلاغ سیاهای ایران خیلی زشت و بد جنس بودن. من به چشم خودم چند بار دیدم که این کلاغ ها چه گونه صابون رو از دم حوض میدزدند و پرواز میکنن و میرن.
یک درس دیگر هم که من از دوران بچه گی گرفتم که شما هم تو داستانتان نشون دادین اینه که، ما هر چی شرارت میکردیم وپدر و مادر وعذاب میدادیم هیچوقت گیر نمیوفتادیم، ولی سر یک مساله ای که بیگناه بودیم متهم میشدیم و باید تقاص پس میدادیم!
زنده باشید!
کلاغه می گه غار غار
مامانش میگه زهر مار
باباش می گه ولش کن
چادر سیا سرش کن
از خونه بیرونش کن
زاغ نگو بلا بگو
divanehTue Jul 19, 2011 04:25 PM PDT
شراب قرمز عزیز از این داستان زیبای شما بسیار لذت بردم. باید این زاغ را پیدا کنی و یک انتقام دوباره ازش بگیری. این پدرسوخته ها از ما بیشتر عمر می کنند. حتماَ داشته برای پیری اش اندوخته گرد می آورده.
...
by Red Wine on Tue Jul 19, 2011 03:52 PM PDTآناهید جان..آن زاغِ پدر سوخته از ما بد جوری انتقام گرفت ... :) .
با سپاسِ فراوان از شما که به ما سر زدید و مهربانی کردید.
...
by Red Wine on Tue Jul 19, 2011 03:47 PM PDTدوستِ عزیز و کرور گرامی . . .
آن مرحوم که ما نام بردیم،استاد فریدون سعادت بود که ایشان از نتایجِ حضرتِ شازده سعادت،پسرِ کوچکِ مرحوم ارشد الدوله بود و از پسر عمه جانانِ پدری.سعادت در بین چند شازده دیگر از دوره بعد از مشروطه موجود است و ما به یاد داریم و گمان بریم که همگان از خطّه شمالِ کشور باشند .
حضرتِ عالی سرورِ ما هستید و اینجانب کوچکِ شما . . . آن شرابِ قدیمی هنوز به پیش ما محفوظ است و باشد که زمانی به خدمتِ مبارکتان رسیده و بزمکی گرفته و آن می را به سلامتیِ شما بنوشیم.
با سپاسِ وِ احترامِ فراوان .
Dear Red Wine, what a great story.
by Anahid Hojjati on Tue Jul 19, 2011 03:39 PM PDTI enjoyed reading your story. It was fun. I don't mean that reading about your punishment when you were a kid was fun but it was a nice read. I particularly liked the ending where you wrote about zaagh.
باید جشنی و سور و ساتی بر پا نماییم
M. Saadat NouryTue Jul 19, 2011 03:31 PM PDT
بسیار شیوا و دلنشین و تا حدودی به سبک و شیوه ی روانشاد محمدعلی جمال زاده نگاشته اید. جالب است که گفته اید "طرفایِ سالهای ۵۰ خورشیدی بود، ده یازده ساله بودم" و این نشان می دهد که آن شراب گلگون و این حقیر کمتر از قطمیر هم سن و سال هستیم و شاید برای کشف این همزمانی ، باید جشنی و سور و ساتی بر پا نماییم و در آنجا روشن سازیم که آن آقایِ سعادت دار الفنونی براستی کدام نا بخردی بوده است، ما که در تبار خویش چنین آدمی سراغ نداریم. ارادتمند
...
by Red Wine on Tue Jul 19, 2011 02:52 PM PDTآذرین خانم جانِ عزیز و گرامی،ما هنوز از مامان جان خانمِ خودمان حسابها میبریم،آن مربع کارِ خودش را کرد :) .
بسیار خوشحال شدیم رویِ زیبایتان را در این محقّر خانه زیارت کردیم.
دستِ بوسِ شما هستیم .
Lovely read!
by Azarin Sadegh on Tue Jul 19, 2011 01:49 PM PDTYour Mom seems to be a truly wise woman! And it is clear that, in spite of all your claims to be super wild and hyper, you've been a good boy (following her rule) since you stood still in that "moraba-e laanati"...:-)
Lovely read! Thank you for sharing! Azarin
...
by Red Wine on Tue Jul 19, 2011 01:40 PM PDTحضرتِ جیم دال سلامت باشند که ما از ارادتمندان شما هستیم .
.
by Jeesh Daram on Tue Jul 19, 2011 01:30 PM PDT