بینِ ما. خاکیانِ سَر تا پا خاکی، کسی نیست که از روزهایِ ماهِ رمِضون در ایرانِ آن زمانْ خاطره نداشته باشد، من هم از این قاعده مُستثنی نیستم!ساعتهایِ شَماطه دار و زنگِ گوش خراشِش، اذان و سحری و دعا خوندنِ بقیه و نصیحتهایِ بزرگترا، پسر. به راهِ راست برگرد، روزه بیگیر و نماز بِخون، وگرنه خدا سوسکِت میکنه!اما کی گوش به این حرفا میداد! من به طایِفه حضرتِ والا شباهت داشتم و از مذهب فقط اون قضیه یک زن و چار صیغه رو میپسندیدم! اذونِ مغرب و عشاء که گفته میشد، خلقِ عمارت دیگه هیچی حالیش نبود، از مطبخ که خوراک میآوردند، یکی یک نیایشِ کوتاه میکردند و یا علی. مشغولِ عملیاتِ شست و چهار میشدند. بعدِش هم که میشستَند و پشتِ سر همدیگه صد جور داستان در میاوردند و کّلی از همدیگه تعریف که آره. ما مسلمونیم و از این حرفا!
***
اون سال ماه رمضون خورده بود به زمستون و طرفایِ یخ بندونِ معروفِ شمرون. اون سال از اوایلِ پاییز هوا سرد شده بود و دائم برف میاومد، این سرما و این یخ بندون خیلی خرابی میداد و یک عالمه مرگ و میر، می گفتن از سالِ بعد از مَشروطه، شمرون و حوالیشْ همچین سرمایی به خودش ندیده بوده و انگاری خورشید رفته بود مرخصیِ اِجباری! مدرسههای دولتی یکی پس از دیگری مجبور میشدند تعطیل کنند و سوخت چوبی که دولت میداد کفاف نمیداد و حتی مدرسه شاپور یک شبه بی سقف و بی دیوار موند! بچهها هم بیشتر خونه نشین میشدند و بیچاره اونهایی که توی دِهکُورههای دارآباد و جمال آباد و فَرحْزاد زندگی میکردند، از بقیه میشنیدم که چند تا چند تا تا صبح تو خونههاشون یخ میزدن و مثلِ چوب خشک میشدند. خیلیها همون سال کوچ کردن و دیگه هیچ وقت برنگشتن!
تویِ عمارتِ ما جریان یک چیزِ دیگه بود، چون پدر و مادرم هنوز فرنگ نشین بودن، مواضبتم به عهده خانم جان، مادر بزرگم بود، اما سرما کارِ خودش رو کرد و این زن رو مریض کرد، شازده دایی جانم با خودش بردش اِتازونی تا مداواش کنند، دایه جانم که حالا میبایستی مواضبتم رو میکرد. حریفِ من نمیشد و هم خودش قولنج کرد و یه روز هم من دیگه نتونستم از رویِ تخت بلند شم!
سرمایِ ناجوری خورده بودم، احساس میکردم که فلج شدم و نمیتونستم از جام تکون بخورم، دوجین دوجین حکیم و دکتر آوردند و آخرِ کار مادرم از قضیه با خبر شد و سراسیمه و دل نگرون به عمارت برگشت.
هیچ کدومِ این دکترا به اندازه مرحوم دکتر شایگان حاذِق نبودن، خدا بیامرزدش که مردِ بزرگی بود، آقایِ شایگان به مادرم گفت که این مریضی مستقیماً به سرما ربطی نداره و داستان سرِ چیزِ دیگَست! جریان این بود که من سرفه فقط میکردم و جون و حال حسابی نداشتم، معلوم شد اول که این مربوط به ریه است و سرما تحریکِش کرده و عفونت! از همون روز کم کم صدایِ بقیه رو میشنیدم که میگفتن که این مریضیِ من تویِ خونواده ما همیشه بوده و حضرتِ والا هم همین مریضی رو داشته و یک نسل به در میون یکی از بچه پسرارو درمُونده میکنه، از خاقانِ بزرگ بیگیر تا شازده ملک التّجار و نواده ایشان و تا سلطانِ صاحبقران!
مرحوم شایگان به مادرم گفت که تنها راه اهل اینه که مدتی به دور از شمرون باشم و جایی باشم که سرماش اینجوری کُشنده نباشه. وقتی که همه این جریان رو فهمیدن، به مادرم پیشنهاداتِ جور واجور میکردن، یکی میگفت ببرینش شیراز پیشِ شازده داوَر خان که باغِ بزرگی داره، یکی دیگه میگفت حوالیِ کِرمون یک آبادی هست که جایِ خوبی برایِ من هست و صد تا شهر و محلِ دیگه!اما مادرم به هیچ کس اِعتماد نداشت، نه خودش میتونست با من باشه و پدرم رو تویِ یِنگه دنیا تنها بذاره و نه میتونست به رویِ دایه جانم حساب کنه که زنِ بیچاره حسابی از پا افتاده بود!همین وقت گذشت و سرما همچنان برقرار و ماهِ رمضون هم شروع شد و تا اون روز صبح که از خواب بلند شدم، مادرم به یک کناری بود و سمتِ چپ مَمدَلی خان. شوفرِ خونوادِگیمون رو دیدم. این تازه آغازِ یک ماجرایی بود که برای من همیشه یک خاطره باقی موند و هیچ وقت فراموش نمیکنم.
***
از ممدلی خان قبلاً گفتم و نوشتم، پدر و مادرم خیلی بهش اعتماد داشتن و برایِ همه مردِ محترمی بود که کارش رو خوب بلد بود و بی شیله پیله. با مرام بود. ممدلی خان شوفرِ کار کُشته یی بود که برایِ وزارت خارجه کار میکرد و موردِ علاقه اهلِ عمارت.
ممدلی خان به مادرم گفته بود که خودش و زنش میتونَند مواظبِ من باشن و مثلِ بچه خودشون از من مراقبت کنند تا هوا خوب بشه و قضایا روبه راه!به دلِ مادرم خوب افتاده بود و چون زنِ ممدلی خان رو خوب میشناخت، حاضر شد که من برایِ چند هفته به خونه ممدلی خان برم. این رو بهم گفتن و من هم که پسر بچه ۱۱-۱۲ سال یی بیش نبودم ، قبول کردم، هر چند که تصمیمات قبلاً گرفته شده بود و بار و بُقچه من به همراه تار. آماده دمِ دَر، همون روز عصر ممدلی خان من رو برد خونَش.
از جایی که ممدلی خان زندگی میکرد هیچ اِطلاعی نداشتم، زنش رو میشناختم، اسمش کُبری خانم بود و آشپزِ متبّحر و تُرشیجات و مُرباجاتش زبانزدِ هر کی بود که میآمد به عمارتِ ما. از همون لحظه اوّل که تویِ ماشینِ ممدلی خان (یک پیکان تهران اَلف سری اوّل بود!) نشستم، فهمیدم که جریاناتِ متفاوتی را تجربه خواهم کرد، از شیشه ماشین به بیرون نیگا میکردم و کم کم دیگه از برف خبری نبود و خیابونا خاکستری و قیافههای مردم عَبوس! همون جا بود که ممدلی خان متوجه بغضِ غَریبیِ من شد و یک نگاه به من کرد و با صدایِ گرمی اینو خوند:تویِ تک درختِ خونه، یه یا کریم نشسته، با زهرِ تیرِ صیّاد، بال و پرش شکسته، زار و پریشون شده و تاب و تَوون نداره، دیگه تویِ وجودش، یه ذرّه جون نداره، غصّه نخور یا کریم یا کریم، دوباره پر میگیری.
***
خونه ممدلی خان در یک کوچه بود به نام خَلَج، این کوچه از یک خیابونِ اصلی مُنشعب شده بود که یه سرش به بازار میرفت و سرِ دیگَش تا محله چار صّد دستگاه میرسید، کوچه پر از خونه قدیمیِ در چوبیِ میر پَنجی بود و هیچ کدوم از یه طبقه بیشتر نبودن و کفِ کوچه هم سنگ فرشِ دوره گِراند هتل!پشت اون محل هم که همیشه شلوغ و پر از آدم! دکّونهایِ جور واجور و بنگاه پشتِ بُنگاه و یکی دو تا گاراژ و یه قَهوخونه بزرگ با پنج دریهایِ اَفشاری و نقاّشیهایِ بزن و بُکشهایِ تاسوعا و عاشورا.
خونه مالِ خودِ ممدلی خان بود که از مرحومه اَکرم خانم، خواهرش بهش ارث رسیده بود، این خونه تیپِ کاروانسَرایی، مجموعه از ۳ خونه بود که بزرگش مالِ خودِ ممدلی خان بود و زنش و دو تایِ دیگش اِجاره. سمت راست آق مَعصومیِ میوه فروش با خانمش زندگی میکرد و یک پسرِ گُنده هم داشتن که بیچاره اِختلالِ حواس داشت، مریم خانم زنِ آق معصومی از اون زنایی بود که یک ریز از صبح تا شب حرف میزد خیّاطیش حرف نداشت. سمتِ چپ آقا یاوری بود و خانمش و خواهرِ خانمش مَحبوبه و چند تا دختر بچه ریزه میزه که هیچ وقت اِسماشون رو یاد نمیگرفتم!اشرف خانم ، عیالِ آقا یاوری باز حامله بود و با اندک چیزی گریه میکرد و نفرین به یاوری که گولش زده و از اَراک به زور آورده بودَتِش به تهرون و هر بار حامله و هر بار آرزویِ داشتنِ یک پسر! محبوبه هم که دختری ۱۵-۱۶ سال بود چادری که شیرینیشو خورده بودن و عَقدیِ پسر عَموش!
خونه وسط هم مالِ ممدلی خان و کبری خانم بود که ۴ تا اتاق بیشتر نداشت ولی تَر تمیز و با صفا، وسطِ خونه یه حوض بود که توش خاک ریخته بودن و چند تا دار و درخت!ممدلی خان و خانمش بچه نداشتن اما نِعمت که برادر زاده ممدلی خان بود، هر وقت به تهرون میاومد به اونها سر میزد و برایِ همین یکی از اتاقها همیشه آماده بود و اونجا همون جایی بود که دادن به من و زندگی من در خونه ممدلی خان شروع شد.
***
چند روزِ اوّل از بیحالی و سرفههای خشک نتونستم بیرون برم، کبری خانم یک لحظه از کنارم پس نمیرفت و دور و ورم پر از دوا و چیزهایِ عجیب وغریب دُعا نوشته بود و سنگ ریزه کَعبه و خاکِ کربلا، خارِ نَجف، تیکه پارچه حرمِ حضرت مَعصومه، چند تا شیشه از آب دهانِ زنِ سیّد، پشگل شُتر و چند تا دعا هم به روی سینه من نوشته بودن که پدر سگ با هیچی پاک نمیشد!
کبری خانم؟کبری خانم از اون زنایی بود که ما شمرونیا بهشون میگفتیم، شاه چِراغ!قدِ بلند و موهایِ سیاهِ خیلی بلند، لَباش مثلِ ۲ تا توت فرنگی و چِشماش رنگی. همیشه یک دَستکشِ عجیبی به دستش بود که تا به آرنجش میرسید و هیچ وقت نمیدیدم که این دستکش توی دستش نباشه.
اتاقِ اصلی بزرگتر از همه جا بود، با اینکه اونجا اصلاً برف نمیاومد اما سرد بود و سرماش خُشک، یک کُرسیِ بزرگ اونجا گذاشته بودن و بساطِ سَماور روسی هم برقرار، اون روز که دیگه حالم تقریبا خوب شده بود، کبری خانم دیدم با چادرِ قشنگِ شاپرک تُرنجی که بهم لبخند میزد و منم خوش از این همه حال و احوالِ بهاری در زمستان!
کبری خانم روزه میگرفت، مثلِ بقیه آدمایی که تویِ اون خونه بودن، البته به غیر از اَشرف خانم که پا به ماه بود و سُهراب. پسرِ آق مَعصومی که بیشترِ اوقات از درختِ وسطِ حوض بالا میرفت و داد میزد:پسرا دودول دارن، دخترا ناز دارن! بیچاره آق معصومی داد میزد و به زور میاوردَتِش پائین و میگفت:اگه بفهمم کدوم پدر دَیوّثی اینو یادش داده.!
آفتاب که پس میرفت و صدایِ نیایشِ مرحوم ذَبیحی از رادیو پخش میشد، سفره اِفطار چیده میشد و سر و کله ممدلی خان پیدا!جایِ شما خالی. سلیقهٔ کبری خانم بی نظیر بود، از همه نظر عالی و بی دردسر. وقتی که افطار چیده میشد، کبری خانم کلی به خودش میرسید، لباساشو عوض میکرد و گردن، گونه هاش از سُرخاب و سِفیداب برق و جَلا داشت و پایِ چشماش سُرمه. ممدلی خان کلی قربون صدقه کبری خانم میرفت و دست تویِ دل و پَهلویِ خانمش میکرد و کبری خانم سرخ میشد و دستش رو پیش میکرد. وای به حالِ زمانی که ممدلی خان بی حوصله میاومد به خونه، نه چائیِ داغ، نه ۲ تا پشقاب پر از چلو خورشت ، نه یک ظرف میوه و نه یک نیمچه کاسه کاچی، لبخند به رویِ ممدلی خان نمیآوردند و دستِ آخر عیب و ایراد بیخودی میگرفت و آخرش زورش به کبری خانم میرسید و داد میزد: اَه اَه اَه. این همه عَنّاب چیه به خودت مالیدی، موهاتو چرا مثلِ جارو درست کردی و. کبری خانم هیچی نمیگفت و صورتِ قشنگِشو پشتِ چادر قایِم میکرد و شب برگُزار!
***
روزهایِ سرد و بی حوصله گی هایِ خاّصِ ماهِ رمضون به آخرِ خودشون داشتند میرسیدند و من تقریبا حالم خوب داشت میشد، با اون مواظبتهایِ کبری خانم، جون گرفته بودم و کلی دوست در محله پیدا کرده بودم، همه محل رو یاد گرفته بودم و همه دیگه منو میشناختن، گرفتن نون سَنگکِ خاش خاشیِ اَعلا و چند سیر پنیرِ تبریزی درّجه یک واسهٔ سحری کارِ من شده بود، تموم بازیهایِ بچههایِ اونجا رو یاد گرفته بودم، کوچه خلج. کوچه عشق بود و تموم مردمِ اون محلهها با معرفت و خروار خروار با صفا. راستی یادته توی دیوارایِ هَشتی اونجاها پر از لونه پرستو بود؟
روزِ عیدِ فطر به پنج شنبه رسیده بود و عام و خاّص خوش از تعطیلی و تمومیِ ماه رمضون! آقا یاوری که آبدارچیِ حِسابداریِ وزاراتِ دارایی بود، یک گوسفند خرید و گوشتِشْ قربونی و صدقهٔ اهلِ خونه و نذرِ سقا خونه دمِ بازار و یک مقدارش هم خانمهایِ خونه غذا درست کردن و بقیه اومدن به خونهٔ ممدلی خان و اون شب. شبِ قشنگی بود که همه به دورِ هم جمع بودیم و ممدلی خان داد زد:پسر بِکش بیرون تار و خودش به کرسی میزد و رِنگِ کِرشمه و بعدش، دمِ گاراژ و زیبا روحوضی و تا آخرش دخترِ مَش ماشا الله، عروس بشی ایشالا، بشکنهای دو دستِ کبری خانم، قِر و غَمزه مریم خانم و قیه هایِ اشرف خانم بی نظیر بودن، کار که به اینجا رسید، شب که چادرش رو انداخت به رویِ خونه، آق یاوری دستگاهِ گرامافون رو آورد و صفحه گذاشت و قضیه به نی ناش ناش کشید و محبوبه رفت بدونِ چادر به رویِ کرسی لَب و لُوچه تکون دادن و رقصِ کمر کردن.
خیلی قشنگ میرقصید، یعنی حرف نداشت، ردیف مثل ساعتِ مسجد جامِع تهرون و شیرین مثلِ گزِ اصفهون. حرکاتش میزون با هر بندِ آهنگ و موزون با وزنِ ترانه! نازشو بِرم. آره بیا. همینه به خدا. تکون بده لا مصّبو. رِنگ که به گُلِ نبات رسید و محبوبه چند دورِ دیگه زد و مردایِ حاضر در اونجا یکی یه دهن گنده داشتن و ۲ تا چشمِ دریده و آب دهنها جاری مثلِ زاینده رود!
اون شب تا دیر وقت این برنامهها بود و همه دورِ همدیگه گُل میگفتند و گل میشنیدن. اما غافِل از اینکه اون شب، شبی خواهد بود که هیچ کس فراموش نَخواهد کرد.
***
همه که رفتن، کبری خانم یُخْدِه گرفته دیدم، راسّشو بخوای، تقریبا از زمانیکه محبوبه شروع به رقصیدن کرد، ولی شاید دلواپس بود که مبادا کرسی بشکنه و قصّه حسین کردِ همسادِه ها جور شه، ولی محبوبه وزنِ آن چنانی نداشت و کرسی هم ساختِ خود وطن بود و پر طاقت، نمی فهمیدم جریان از چه قراره و شب به خیر گفتم و رفتم خوابیدم.
با صدایِ حرف و جیغهای ریز از خواب پریدم، فکر کردم سَحَر شده و کبری خانم منو صدا میکنه که برم نون بیگیرم، ولی یادم اومد که خدا رو شکر ماه رمضون تموم شده پسر، به ساعتِ شماطه دارِ بزرگِ نقره یی رنگِ طاقچِه نیگا کردم و دیدم طرفِ صبح هست، اومدم برم دست به آب شَم، برق نبود، البته این تازگی نداشت، اونجاها برق زیاد قطع میشد، گِرد سوز رو با بد بختی روشن کردم و دیدم که اِی بابا کبری خانم و ممدلی خان هنوز بیدارن و اونها هم گردسوز روشن کردن و اون صداهای حرف و جیغهای ریز و درشت از ناحیهٔ اتاقِ اینا بوده!به رویِ خودم نیاوردم و رفتم بیرون و کارم که تموم شد، برگشتم به سمتِ اتاق که کبری خانم رو یک دفعه وسطِ چار گاهِ در دیدم.
داد و فریاد میزد، پریشون بود و موهاش آشفته و آرایشِ صورتش به هم ریخته. منو به کناری کشوند و گفت: عزیزم. میری اَلان تویِ اتاقت در رو هم میبندی چون امشب خون اینجا به پا میشه، رنگم پرید و ممدلی خان از اتاق اومد بیرون و جلویِ کبری خانم وایستاد و داد میزد، کبری، کبری جون، عزیزِ دلم، غلط کردم، تو رو به خاک اَمواتت، تو رو به حضرتِ عباّس قسم این کار رو نکن.
نمیدونستم جریان چیه، هوا ابری بود و حسابی گرفته، رفتم تویِ اتاق که هنوز صدایِ اونها میاومد، تا به حال همچین چیزی ندیده بودم، از ترس رنگم مثلِ گچ شده بود و گرد سوز هم دیگه نفت نداشت و خاموش شد، یواش یواش رفتم طرفِ اتاق اونها تا کبریت بگیرم و بلکه اونها دیگه دعوا نکنن، اونجا که رفتم، داد و بیدادِ اونها بیشتر شده بود، کبری خانم سمتِ ممدلی خان چیزی پرت میکرد و ممدلی خان دائم معذرت میخواست و کبری خانم میگفت:این همه سال پات نشستم، با نداریت و با شب نشینیهات سوختم و ساختم و هیچی نگفتم، رفتی به همه دروغ گفتی که کبری بَچَّش نمیشه، گفتی کبری مریضه و صد تا چاخانِ دیگه، هیچی نگفتم چون گفتم به خودم که تو مَردی، و که تو آبرو داری و هزار تا دَم و دستگاه، اّما دیگه طاقت ندارم، دیگه خدا هم پناهم نیست و دیگه میخوام برم بیرونها داد بزنم و از درد و غصّم بگم، میخوام راسّشو بگم، میخوام بگم که تو هستی که بَچّت نمیشه، نه من! دیگه تویِ این شهر نمیخوام بمونم. امشب دیگه هر چی دیدم، بَسَمِه! دیدم که چطور نیگا میکردی به محبوبه، دیدم که چطور بهش متلک میگفتی و بعد از رقص بَدنشو یواشکی ور میقُلُمبیدی!
همون جا نشستم و لال مونی گرفته بودم، ممدلی خان تلاش میکرد که کبری خانم رو آروم کنه، آبرو داری کنه، اما کبری خانم بدتر میکرد و بدتر فریاد و یک دفعه دستکششو افتاد به رویِ شیشه بالایِ گرد سوز و ممدلی خان داد زد، کبری کبری آتیش آتیش. نگاهم چرخید به دست کبری خانم، از وحشت گیج شده بودم، دستش یک زائدهٔ عجیبی داشت، یک چیزی مثلِ دستِ یک بچه ۲ـ۳ ماهه از آرنجش آویزون بود، پس. پس اینو کبری خانم قایِم میکرد!. از دود و یا از ناراحتی. ؟نمیدونم! حسابی به سرفه افتاده بودم، صدایِ بقیه همسایهها رو میشنیدم، همه میاومدنْ طرفِ جایی که ما بودیم، کبری خانم اومد پَهلویِ من، سرفه اَمونَم نمیداد و کبری خانم داد زد، ممدلی برو شربتِ مخصوصی که دکتر داد رو بیار، این بچه داره خفه میشه، دیگه آقا یاوری رو دیدم که اومد تویِ اتاق، آق معصومی هم دمِ در بود و با وحشت داد میزد، یاوری، یاوری گرد سوز، گرد سوز رو وردار، وگرنه همه جا آتیش میگیره، آقا یاوری هم زود زیر پیراهَنیشو بیرون دراورد و گرد سوز رو باهاش به بیرونِ اتاق برد و ممدلی خان که شربت رو بهم داد، تا یک مقداری بهتر شدم و بردنم بیرون ، تویِ حیاط تا بادی بخورم و از اتاقِ پر دود دور باشم که صدایِ جیغِ محبوبه رو همه شنیدیم که آقا یاوری رو صدا میزد. اشرف خانم هول کرده بود و بَچّش داشت به دنیا میاومد، مریم خانم هم با کبری خانم دویدند طرفِ خونه اشرف خانم و چند لحظه بعد کبری خانم داد زد که: ممدلی! اشرف خانم داره وضعِ حمل میکنه، برو ماشین رو بردار بیار بریم بیمارستان!
تمامِ این اتفاقات بیش از چند دقیقه طول نکشید. اونها رفتن بیمارستان و محبوبه اونجا موند که مواظبِ من و بقیه بچهها باشه، خوابم دیگه نمیاومد، پهلویِ محبوبه نشستم تا بقیه بیان، دلواپس بودم و این حس برام نا آشنا بود، دلم برایِ کبری خانم میسوخت، برایِ قشنْگیاش، برایِ مُحبّتاش و حتی برایِ اون زائدهٔ عجیبِش. از ممدلی خان بدم اومده بود، نمیفهمیدم که چرا یه کسی باید کاری کنه که یک زنِ خوبی مثلِ کبری خانم اونجوری بشه و اونطوری رفتار کنه.
***
صدایِ تلفن رو شنیدیم. مریم خانم اومد پهلویِ ما نشست. محبوبه جان، آقا یاوری بود پایِ خطّ، مبارک باشه، زائو وضعِ حمل کرد و بچه دختره. !
بارون گرفت. هوا هنوز سَرد بود، زمسْتون هنوز اینجا بود.
***
پاریس آگوستِ ۲۰۱۱ میلادی
Recently by Red Wine | Comments | Date |
---|---|---|
که خوش میآمد آن بورانی اسفناج | 4 | Dec 04, 2012 |
راهی که بازگشتی نداشت | 6 | Nov 22, 2012 |
ساعتِ آخر یک آزادیخواه | 32 | Nov 10, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
...
by Red Wine on Wed Aug 10, 2011 01:57 PM PDTنازنین جان شما همیشه خوش قدم و مهربان هستید.
با سپاسِ فراوان از شما.
*
by Nazanin karvar on Mon Aug 15, 2011 09:07 AM PDTبه نظر میرسه که برای کامنت نوشتن من دیر شده باشه، بر عکس نوشته های شما شراب جان گرامی که حتی بعد از صدها بار خواندن باز هم قشنگ هستن.
مرسی.
پانوشت: بیماری هم گاهی بد نیست، آدم رو خوب برای اطرافیان عزیز میکنه. :) البته اون روز نیاد که بیشتر از سرما خوردگی باشه
...
by Red Wine on Wed Aug 10, 2011 09:50 AM PDTمریم جان،از مهربانیِ شما بسیار خشنودیم.
RW Jan, Great story of life
by Maryam Hojjat on Wed Aug 10, 2011 09:05 AM PDTI really always enjoy your writing. Thanks for sharing.
...
by Red Wine on Wed Aug 10, 2011 12:35 AM PDTمازیار جان،بسیار لطف کردی به ما شمیرانیِ حقیر سر زدی،خدا حفظت کند دوستِ عزیز .
...
by Red Wine on Wed Aug 10, 2011 12:34 AM PDTویلدمس جان عزیز،شما بسیار مهربانید و لطف دارید،از دیدارِ مجددتان با ما بسیار خوشحالیم.
با سپاس.
nice nice and very nice
by maziar 58 on Tue Aug 09, 2011 09:16 PM PDTenjoyed it very much merci; I got a similar chill for the first time visiting Tehran in mid ESFAND after a cold swim (falling in the joogh) in shemiran .......
The doctor prescribed BECOSYM ROCHE 250 ml. and a lot of rest till all the fever is gone .
* joogh = joye ab ,in ahvazi
Maziar
شراب قرمز
vildemoseTue Aug 09, 2011 05:36 PM PDT
شراب قرمز نازنین، از شما شیرینتر سخن تا حالا ندیده و نشینده بودم. بقدری سلیس شرنه راجع به محبوبتن ایران مینویسید، آدم یادش میره که ایران رو ویران کردن و باری یک لحظه فکر میکنه میشه زمان رو به عقب کشید. انشالله، که از خاطرات شما بتونیم یک کتابی داشته باشیم که با نسل آینده ایران هم از اینهمه صفا و بیگناهیه آن روزگار سرفراز بشوند. یک دنیا تشکر از این همه عشقتون به ایران زمین.
I used behnevis, sorry about the misspellings.
"Politics is the art of looking for trouble, finding it everywhere, diagnosing it incorrectly and applying the wrong remedies." - Groucho Marx
...
by Red Wine on Tue Aug 09, 2011 04:58 PM PDTروزبه جان،مهربانی کردی که به ما سر زدی بالام جان .
همیشه شاد باشی و ایامت سبز.
بسیار جالب نوشتید، شرب سرخ گرامی.
Roozbeh_GilaniTue Aug 09, 2011 04:49 PM PDT
مثل همیشه از خواندن این داستان، نوشته شده با سبک بخصوص و زیبای شما لذت فراوان بردم. کاشکی من میتونستم یک صدم به خوبی شما بنویسم. دست شما درد نکنه
...
by Red Wine on Tue Aug 09, 2011 04:43 PM PDTبرایِ دوستانی که متنِ شعرِ آهنگ یا کریم را قبلا خواسته بودند،این ترانه از استاد جعفری است:
رو تک درخت خونه ی یاکریم نشسته
با زهر تیر صیاد بال و پرش شکسته
زار و پریشون شده، تاب و توان نداره
دیگه توی وجودش ی ذره جون نداره
غصه نخور یاکریم دوباره پر می گیری
اگه بشی نا امید به دست غم میمیری
منم دلم شکسته غم به دلم نشسته
کسی تو این زمونه به عشقم دل نبسته
منم ی نیمه جونم منم بی همزبونم
قصه بی کسی رو ی عمری می خونم
تو خوب میشی پر می زنی دوباره
به یار خود سر می زنی دوباره
منم که باید شب و روز بسوزم
ی عمری جشمامو به در بدوزم
این هم عکسِ یا کریم است،این همه جایِ دنیا رفتیم و این حیوان را در هیچ جایِ دنیا ندیدیم،یادش به خیر :) .
//karamudini.files.wordpress.com/2008/04/yakarim.jpg
...
by Red Wine on Tue Aug 09, 2011 04:30 PM PDTهمیشه نسبت به زنان ظلم شده است،رقصِ محبوبه تنها جرقه به بشکه باروت بود که آن روز را ما برایِ هیچ کس نخواهیم.
قربانِ دیوانه جانِ عزیز که همیشه لطف داری و خداوند سایه تو را از سرِ ما کم نکند.
یاد تصمیم کبری افتادم
divanehTue Aug 09, 2011 04:26 PM PDT
شراب قرمز عزیز، مانند همیشه بسیار شیرین نوشتید. قربون اون محبوبه برم که با قر کمرش این همه مشکل درست کرد.
...
by Red Wine on Tue Aug 09, 2011 03:44 PM PDTآناهید خانم جانِ عزیز،بسیار مهربانی کردید که به ما سر زدید.
کاش بشود که روزی نزدیک به سرزمینمان باز گردیم،این را ما همیشه از خداوند خواستاریم.
با سپاس از شما .
شرابِ سرخ عزیز , داستانهایت خیلی زیبا هستند
Anahid HojjatiTue Aug 09, 2011 03:39 PM PDT
اگر فعلأ سفری به تهرانِ امروز نمی کنیم , با خواندن داستانهای ِشما , تهران قدیم را مسافر میشویم .
تشکر .
...
by Red Wine on Tue Aug 09, 2011 03:24 PM PDTبا سپاس از شما استادِ بزرگ..سادات نوری خانِ عزیز .
A very well-written memoir
by M. Saadat Noury on Tue Aug 09, 2011 03:17 PM PDTThanks for sharing.
...
by Red Wine on Tue Aug 09, 2011 03:14 PM PDTبابک خان،سالها بعد،به وسیله مادر جانمان فهمیدیم که زائده کبری خانم مادر زادی بوده و به احتمالِ زیاد در بدوِ تولد،اینجور که پی بردیم مادرِ ایشان مریضیِ خاصی داشته و به ایشان دارویی با الکل میدادند (در آن زمان رسم بود بدین گونه رفتار کنند!) و این باعثِ یک ناهنجاری در رحمِ مادرِ کبری خانم شده است.
با سپاس از شما.
What was the object on
by BabakNeekpey on Tue Aug 09, 2011 03:08 PM PDTWhat was the object on Kobra's elbow?
Zaaede chi bood?/ Nagereftam
Overall was intresting passagwe
...
by Red Wine on Tue Aug 09, 2011 03:03 PM PDTشیرین جان،شما همیشه لطف دارید و آرزو میکنیم که همیشه شاد و شیرین کام باشید.
شیرین بود و شیرین مینویسید
ahang1001Tue Aug 09, 2011 12:18 PM PDT
من که خیلی لذت بردم
سه بار خوندم..
شادمان باشید...وشرابتان همیشه سرخ و برپا
شیرین