در آن نیم روز یک روز زرد پاریسی، مشغول به خوردن یتیمچه (۱) با مخلفات بودیم و به استاد باب مارلی سلام الله علیه گوش میکردیم که تلفن ما زنگ زد :
- سلام عزیزم، الهی فدات شم ...
آن طرف تلفن، عمه خانوم جان خانوم ما بود که بعد از ده دوازده دقیقه تعارف و قربان صدقه رفتن، از ما به خاطر هدیه که برای تولد ایشان فرستاده بودیم،تشکر کرد ! آخر ما عمه خانوم جان خانوم خود را خیلی دوست میداریم و قربان ایشان میرویم.
دیگر که روز به عصری تاریک تمایل داشت که ما رفتیم به سراغ یاد داشتهای خودمان و به یاد ازدواج عمه خانم جان خانم، مستانه خانم افتادیم.
***
اواخر زمستان بود و بهار کم کم سبزی خود را به رخ زمستان شمیران میکشید.این را به خوبی به خاطر داریم چون آن روز مراسم ختنه سوران پسر عمو جانمان در عمارت برگزار شده بود و ایشان را اوستا اسد الله خان دلاک، ختنه کرده بود و ایشان با تنبانی قرمز رنگ به دنبال زالزالک (۲) میدوید و ما به دنبال آنان.
در این هنگام مردی قد بلند و فربه،به همراه چند مرد دیگر که طبق کش بودند، به پشت سر مم صادق (۳) به درون عمارت آمدند.
مم صادق داد و بیداد کنان ، طلب انعام از حضرت والا میکرد که به ناگه ایشان به ایوان تشریف آوردند و فرمودند :
- خفه شو مردک، انگاری که از خایه تو را آویزان کرده اند، چه خبر است !؟
مم صادق جواب داد :
- آقا فدایتان شوم ، از طرف خاقان (۴) هستند... مباشر ایشان با چند هدیه تشریف آوردند تا شما را بینند و عرضی به خدمتتان رسانند.
حضرت والا فرمودند :
- حضورشان موجب افتخار است...
آنگاه که مباشر به روی تخت قزاقی نشست و به متکا ی بافت کاشان تکیه داد، حضرت والا به رو به روی ایشان نشست و فرمودند :
- از چند روز به انتظار شما، حرفها زدیم و نقدها کردیم ... خاقان سلامتند ؟
مباشر گفت :
- بر من سایه افکندند (۵) و سلام رساندند و فرمودند که بر طبق سنت پیامبر و خاندان علی، ایشان حضور به هم رسانند و خواستگاری دختر تان را برای پسرشان کنند.
***
در آن سالیان طلایی قبل از ۵۰ خورشیدی، هنوز بر خانواده ما، شرایط قدیم حکم فرما بود و مستانه آخرین فرزند و دختر حضرت والا (۶) بود که هنوز ازدواج نکرده بود و حضرت دلش میخواست که دخترش به دانش سرای عالی رود و معلم شود.
خواستگاران زیادی را جواب کرده بودند و حیلهها کردند و مکرها تا در عین آنچه که دختر شوهر نکند،آبروی کسی هم ریخته نشود !
اما خاقان هم تراز ما بود و از غیر نبود ! پسر ایشان به فرنگ (۷) رفته بود و طب خوانده بود و از قضا حضرت والا دوست داشت که این دامادش فرنگ رفته باشد و همچو کسی باشد که به انگار از دار الفنون فارغ التحصیل شده است.
***
در این میان خان بابا گوید :
- در آن زمان رسم بود که به ابتدا تنها دو مرد فامیل به گوشه مینشستند و در باب مهریه و غیره، خود پاره میکردند و خود میدوختند.آنگاه که به یک نقطه معلوم الحال میرسیدند،شرایط بعدی را از عقد و هدیه گرفته تا مهمانی و پا تختی میچیدند و روزشان را تعیین میکردند !
خان بابا اضافه میکند :
- درویش، گدا علی معروف (۸) را آوردند تا روز را بیند و گوید که کی شگون دارد و کی چشم زخم !
***
مادر بزرگوارم گوید :
-چند روز بعد، مستانه را به پشت هشتی نشاندند تا از پشت شیشههای رنگی، داماد را بیند.
-و همینطور داماد از کنار هشتی،اندکی از صورت زیبای عروس را دید و خالههای عروس قیه کشیدند و این به منزلهٔ آن بود که عروسی سر میگیرد.
مادر جانم ادامه میدهد :
-دیگر مجلس شیرینی خوران را برگزار نکردند و پول آنرا بین فقرا تقسیم کردند و چند شب دیگر، برنج و گوشت پختند و به کلاه مخملیهای محل و اژانهای ناحیه، جدا جدا نهار دادند تا هم ارج و قربی باشد و هم امنیت برقرار !
***
خلاصه که غوغا بود و هیاهو... کس را بیکار و علاف نمیدیدی و همه را خوش بینی و مشغول !
در مجلسی جداگانه،در باغ مرحوم اختیار الدوله، از بزرگان (۹) دعوت کردند و روز بعد ساعت دیدند و مراسم عقد در عمارت سبز برگزار شد.
چها کردند و چها دیدند و چها شد... ۲ روز و ۲ شب مراسمی با شکوه انجام شد.
***
دیگر که بعد از مراسم عروسی، پا تختی را با شکوه تر برگزار کردند و در آنجا اشرفی با مهر طلای شاه شهید دادند و عروس را به خانه داماد فرستادند و گفته شد که حضرت والا پیشانی مستانه را با بغضی شادان بوسید و خدا حافظی کرد.
این ازدواج از ۲ لحاظ برای خاندان ما با ارزش بود... اول آنکه بعد از این ازدواج حضرت والا ناخوش شد و خوب شد که ازدواج آخرین فرزندش را دید و دوم آنکه این ازدواج، اخرینج مراسمی بود که به روش قدیمی خودمان برگزار شد که به دور از آداب و سنن مسخره فرنگیها بود !
***
به پایان این سری از یاد داشتها میرسم و دیگر شب فرا رسیده است. قمبرکی کوچک گلویم را فشار میدهد و من به یاد آنچه که دیدم و شنیده ام، به سراغ خوابی طلائی روم که شاید اندکی از آن شادی گذشته را در رویاهایم بینم.
***
خـــــداوندا!
کجا باز یابیم آن روزکه تو ما را بودی و ما نبــودیم
تا باز به ان روز رسیم میان آتش و دودیم
اگـــر بدو گیتی آن روز یابیم بر سودیم
ور بود خود را در یابیم به نبــود خود خشنودیم.
***
(۱) یتیمچه یا یتیمک، خوراکیست کویری که با بادنجان،پیاز و سیر فراوان درست کنند و با ماست و نان خورند.
بنده از چاکران اینجور خوراکها هستم.
(۲) زالزالک گربه مورد علاقه مادرم بود که زرد رنگ بود و خیابانی اما در عمارت ما به حکم شاهی زندگی میکرد.
(۳) مم صادق مردی بود از نجف اباد که افتخار نوکری حضرت والا را داشت.ایشان سواد نداشت ولی اشعار حافظ را نیکو میدانست و با صدایی زیبا میخواند.
(۴) حضرت خاقان از بزرگان خراسان بود و از نتایج شاه محمد قاجار !
(۵) بر من سایه افکندند یعنی به من منت گذاشتند.
(۶) حضرت والا از ۲ زن،۷ فرزند داشت. ۵ دختر و ۲ پسر ! همسر اول ایشان از تب زرد فوت کرد و حضرت والا به اصرار خواهرانش تن به ازدواج دوم داده بود.
(۷) بلژیک
(۸) درویش گدا علی را کس که از قدیمیها در شمیران باشد،حتما میشناسد.ایشان فالگیر بود و دعا نویس ! بسیار مورد علاقه خانواده ما بود. خدایش رحمتش کند.
(۹) از آن بزرگان چند اسم بیشتر به خاطر خان بابا نیامد ! نوری،طباطبایی، علم، خزیمه علم،اریانپور،اقبال، امینی و خیلی از الدولهها و السلطنهها و شازدههای دور و نزدیک !
Recently by Red Wine | Comments | Date |
---|---|---|
که خوش میآمد آن بورانی اسفناج | 4 | Dec 04, 2012 |
راهی که بازگشتی نداشت | 6 | Nov 22, 2012 |
ساعتِ آخر یک آزادیخواه | 32 | Nov 10, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Sepidzadeh
by Red Wine on Thu Nov 19, 2009 04:13 PM PSTThank you so much for your attention and nice words... Nice to meet you Lady Sepidzadeh :=) .
nice work
by sarasepidzadeh on Thu Nov 19, 2009 03:42 PM PSTI enjoyed very much
thnk u
Sara Sepidzadeh - All Things IRAN
Azadeh Azad
by Red Wine on Sun Nov 15, 2009 03:30 PM PSTآزاده جان، آخرین باری که این سبک را دیدم،زمانی بود که هنوز در دلم آرزوی فهم کامل اشعار شکسپیرین را داشتم...
بسیار لذت بخش بود خواندن این نوشته از شما.
شما نسبت به بنده لطف دارید.
با کمال احترام دست شما را میفشارم.
Azarin Sadegh
by Red Wine on Sun Nov 15, 2009 03:26 PM PSTآذرین جان ...
این جریان قبل از سالهای پنجاه شمسی رخ داده است، بنا برین من آن را به خوبی به یاد دارم.
جزئیات دیگر را از پدر و مادر پرسیدهام ، هدف بر اینست که چیزی از قلم نیفتد. من برای این خاطرهها خیلی ارزش قائلم.
نکته دیگر انست که تا قبل از مرگ پدر بزرگم،ما هنوز به شیوه قدیم زندگی میکردیم... خیلیهای دیگر بودند که مثل ما زندگی میکردند، با گذشت سال ها،این شیوه زندگی از بین رفت و کم رنگ شد.
این برای من کمال افتخار است که شما این چنین از من صحبت کنید.
دست بوس حضرت عالی هستیم.
O‘ Fairest Red Wine :-)
by Azadeh Azad on Sun Nov 15, 2009 03:56 PM PSTThou maketh our soul joyous on this day.
We, Aredvi Sura Azadeh, cherish thee and praise thee for thy style of writing’s sake. Thou art our light on IC when sunlight fadeth.
Signed & sealed:
We, Aredvi Sura Azadeh
Dear RedWine
by Azarin Sadegh on Sun Nov 15, 2009 12:03 PM PSTBeautiful story, with great imagery!
Sometimes after reading your pieces I wonder how old you are! Sometimes you are so young and the other times so old...otherwise how could you remember and describe - so vividly and with so many details - some events that should have happened like 100 years ago?!!!..:-) But actually, it is how I realize such a wonderful writer you are, dear Redwine!
Thank you for sharing your writing with us! Azarin
Darius Kadivar
by Red Wine on Sun Nov 15, 2009 09:11 AM PSTداریوش جان، بنده بسیار مفتخرم که شما را در این بلاگ حقیر مشاهده میکنم.دوستی شما با بنده موجب افتخار است.
خدا شما را برای ما نگاه دارد و خیر دهد.
Princess
by Red Wine on Sun Nov 15, 2009 09:09 AM PSTعزیزم شما خیلی با معرفت هستید ...
آن عکس را خود بنده درست کردم ...
سایه شما همیشه بالا سر ما باشد.
Dordooneh
by Red Wine on Sun Nov 15, 2009 09:07 AM PSTدردانه جان ... چه کنم که تنگه دلم ...
لطف کردی به ما سر زدی.
فدای محبت شما .
Beautiful Story Red Wine Jaan
by Darius Kadivar on Sun Nov 15, 2009 03:53 AM PSTKheily Lezat Bakh bood.
"The Past in a Foreign Country, People do Things differently there" - LP Hartley The Go Between.
Thanks for sharing,
DK
Red Wine jan,
by Princess on Sun Nov 15, 2009 03:47 AM PSTHesabi lezzat bordam... I read these precious stories of yours with great interest. They bring to life characters and customs from another era. Mersi!
And I just loooove your choice of blog image!
Have a lovely Sunday.
Salam Red Wine Jaan, ham mahaleh aziz
by Dordooneh on Sun Nov 15, 2009 03:32 AM PSTI have been reading your blogs and love them since it brings back memories from Shemiran. Tell me more :)
yours,
Dordooneh
Ebi Jan .
by Red Wine on Sun Nov 15, 2009 02:15 AM PSTممنون و سپاسگزارم دوست بسیار عزیز.
Redwine aziz
by ebi amirhosseini on Sat Nov 14, 2009 09:07 PM PSTشما ما رو بردی به ایام قدیم و دلمون رو با یکی دیگر از خاطراتت شاد کردی.
امیدوارم حالا حالا برامون از اون روزها بنویسی؛که خوش مینویسی.
سپاس
Ebi aka Haaji
...
by Red Wine on Sat Nov 14, 2009 05:31 PM PSTسمسام جان عزیز، چند خاطر دیگر از آن زمان شیرین برایمان باقی مانده است که بعد از بازگویی آنان،دیگر به آن دوران باز نخواهم گشت و آن را در صندوقچه دل نگاه خواهم داشت.
از شما دوست و سرور خوب سپاسگزارم که این چنین محبت بر بنده حقیر ارزانی میفرمائید.
خداوند شما را حفظ کند.
عزّت زیاد.
:)
by SamSamIIII on Sat Nov 14, 2009 05:21 PM PSTdasset dard nakoneh Amou RedWine. End of an era ha !.
Redwineh gomgashteh baaz ayad beh shemran , gham makhor.
Cheers pal !!!
Path of Kiaan Resurrection of True Iran Hoisting Drafshe Kaviaan //iranianidentity.blogspot.com //www.youtube.com/user/samsamsia