بازگشتهام از یک سفر دیگر،باور کنید که جز غریبی نیافتم من آشنای دیگر...
***
دسامبر ۲۰۰۹ پاریس
در یک شب سرد قندیل مزاج،به پشت پنجره، به روی زمین پا برهنهٔ مینشینم،به کناری جامی از شراب دارم و در کناری دیگر چند تکه گلابی و آن طرف تر دفتر یاد داشت !
در این سرما و در حالی که دلان سبز بهاری به عزا نشسته اند،دلم از دل خوشیهای همیشگی خالی میشود و بار دیگر بهانه میگیرد.چه آسان دلم بازیچه غم میشود و چه سخت بار دیگر به یاد بهار آرام گیرد، و من ، تنها من که سرگردانی دوری از خانه را تجربه کردم بی احساس به زمستان لبخند میزنم و تمسخر برفی او را با خاطره دیگر از ذهنم میرانم.
***
اوایل زمستان سالهای هشتاد میلادی،کالیفرنیا
سالهای جوانی.. سان فرانسیسکو،عشق به ادبیات و روزنامه نگاری،ماری جوانا ،دختر بازی و جاز !
در این احوال بودم که خان بابا برای من پیغام گذاشته بود، حال خانوم جان خوب نیست،برگرد به لوس آنجلس !
حال خود را نفهمیدم و نمیدانم که چطور آن راه را با ماشین طی کردم،دلم شور میزد،سرم درد میکرد،روانم آسوده نبود...
***
به آن خانه که رسیدم، پای من رمق نداشت،انگاری که در اندرون دلم پرنده یی را به قفسی انداخته بودند...
در راه رو، کنار پلکان، سیمین دخت را آرام گریه میکرد،با بغض نگاهی به من کرد و من به او گفتم که هیچ نگوید... تو رو خدا ... هیچ به من نگوید.
به سالن که رسیدم،همه را من چه غمگین دیدم ... خانوم جان را از بیمارستان جواب کرده بودند، گفته بودند که دیگر هیچ در ایشان اثر ندارد ! بهتر است که در خانه، در کنار عزیزانش باشد، که شاید این آخر سفر باشد و ایشان خواسته بود که من و سیمین دخت را حتما ببیند که ما هر دو از کوچکترین نوههایش بودیم و یک دنیا عشق و صد دنیا علاقه !
***
شازده ماژور (۱) زیر بغلم را گرفت و آرام به جایی هدایت کرد که خانوم جان (۲) در آنجا استراحت میکرد.در را که بستم وی را دیدم که به سادگی همیشه به روی تختی آرامیده است،به کنارش که نشستم، او را هنوز زیبا یافتم، زیبا مثل قدیم، زیبا مثل گلهای یاس سفید باغچه،معطر.. خوش بو.
دستانش را که در دست گرفتم،پریشان شدم از آن همه جای سوزن، از کس پنهان نباشد از خدا که پنهان نیست ،در آن لحظه دیگر دلم را احساس نکردم... خانوم جان،خانوم جان عزیزم،من هستم،من ... هستم، آمدم شما را ببینم...
نه جوابم را داد و نه چشمانش را باز کرد.. دلم در نگاه خاموشش شکست،چشمانم از انبوه بغضی بی جواب شروع به اشک ریختن کردند.
طاقت دیگر نیاوردم،به بیرون اتاق رفتم و به کناری سر به زانو گذاشتم و به یاد گذشته من به دنبال نقطههای روشن میگشتم تا شاید از زیر این سایه به بیرون آیم.
***
سالهای چهل شمسی، شمیران
در آن زمان که صدر العلما به صدارت رسید و مرحوم علم به محمد رضا نزدیک شده بود،کم کم بر آن شد که نواده گان قاجار به کار گرفته شوند اگر برای مملکت مفید هستند.در آن زمان که من طفلی کوچک دبستانی بودم، خان بابا را به همراه مادرم به اروپا فرستادند تا ایشان درس دکترای خود را تکمیل کند و بعدا آغاز به کار کند.
مرا به همراه دایه به خانه دو باغ (۳) خانوم جان فرستادند تا ایشان در غیاب والدین، قیم بنده باشد.
***
خانوم جان بعد از حضرت والا،بزرگ خانواده بود، زنی بود از رگ و ریشه اصفهانی، از خاندان شازده فخیم خان و میرزا طاهر خان،تاجر بزرگ اصفهان.
قد بلندی داشت و دستانی زیبا،به یاد داریم که ما را ایشان به راحتی بغل میکرد و به آغوش میگرفت و همینطور نقل هست که وقتی خانوم جان ۱۰ یا ۱۱ ساله بوده،در نزدیکی اصفهان آیام را به ییلاق میگذراندند تا شبی که ایشان صدایی میشنود و خود به تنهائی که به باغ میرود،مردی بی ناموس بیند که به دنبال هوس بود و خانوم جان با صدای بلند ایشان را فراری میدهد و سالها نوکران خانه زاد شازده امیر اعظم (۴) به ایشان دعا کنند و ایشان را فراوان خلعت دهند.
***
در آن وقت ما شدیم چشم و چراغ خانه دو باغ خانوم جان ! ما را با فراش به مدرسه میفرستندند و با فراش (۵) باز میگرداندند. سر ظهر که به منزل میرسیدیم، خانوم جان را در کنار ایوان،منتظر میدیدیم که با آغوش باز از ما پذیرائی میکرد و ایشان فرمان میداد که جیران برای بنده،جدا از دیگران ناهار کشد که مبادا گرسنگی بر ما غلبه کند که ما غیاب پدر و مادر را احساس کنیم.
آن سال زمستان، برف سنگینی شمیران را آزار میداد و ما که بچه تخسی بودیم و حرف حساب را بی حساب رد میکردیم، سخت به بستر بیماری افتادیم.خانوم جان ما را به اتاق خود برده آنجا شب و روز از ما مواظبت میکرد.
به یاد داریم که ایشان شبها چطور بیداری میکشید و چطور قربان صدقه ما میرفت.مرحوم دکتر جلال خان که از دکترین درباری و از خاص قاجار بود به ایشان سفارش کرده بود که بهتر است مرا به چشمه آب گرم برند و اینجور برای سلامتی ما خوب باشد.
در آن جا که تنها متعلق به نسوان بود،بسیار چیزها به ایشان روا داشتند که چرا مرا بدانجا آورده که بنده مرد هستم و آنان نا محرم ! بیچاره جیران خانوم که دائم چشم زخم به ما میبست و اسفند دود میکرد و دیرتر تخم مرغ میشکست و آینه میدید تا بیند چه کسی ما را به بستر مریضی گره زده است که البته خانوم جان اگر میدید که وی این کار را کند،سخت عصبانی میشد و فریاد بر ایشان میکشید.
***
خانوم جان اول زنی بود که در خاندان ما تصدیق رانندگی گرفت و ایشان بسیار مدرنتر از زمانه میاندیشید و برخورد میکرد.بسیار از تشریفات قدیمی را قبول نداشت و سخت بر عقایدش از زمانی که از دانشسرا فارغ التحصیل شده بود،دفاع میکرد !
همین امر باعث جدأیی در فامیل شده بود و موجب حسادت چند مرد و زن شده بود.از همه بدتر این بود که ایشان اصلا با حضرت والا نمیجوشید و ایشان به هر بار که قدم بر عمارت سبز میگذاشتند،جنگ و جدالها میکردند و خودشان و خلق اطراف را تنگ و ناراحت میکردند.
گویند که جدال ایشان با خانوم جان از زمانی آغاز شد که ما به تازه گی متولد شده بودیم و خانوم جان زودتر از حضرت والا ولیمه داده، مهمانی گرفته بود و این جریان بار دیگر در زمانی که مراسم ختنه سوران بنده بوده، تکرار شده بود. این قضایا تا زمان مرگ حضرت والا ادامه داشت که البته عمه جان، بزرگ خانوم منیر السادات خانوم خود دیده بود که شب هفت حضرت والا، خانوم جان چند قطره اشکی ریخته بود و شاید فاتحه هم خوانده بود !
***
ما سخت مطمئن هستیم که ایشان دوران بسیار خوبی را در مملکت میگذرانید، آنچنان که همه چیز بر وفق مراد ایشان بود،حتا اگر کسی امورات خواستگاری و ازدواج داشت ایشان را به جلو میفرستادند که کس و هیچ کس جرات گفتن حرفی بر آن چیزی که ایشان میگفت را نداشت ! همه ایشان را دوست داشتند و همه بدیشان احترام میگذاشتند.
انقلاب که شد، همه فامیل پخش شدند، ایشان به اصرار پسرشان، مرحوم دایی بزرگ من،مجبور به ترک ایران شدند و از آن زمان دیگر خانوم جان را کسی خوش و دل خوش ندید !
***
۴ روز بعد از آنکه من به لوس آنجلس رسیدم، خانوم جان فوت کرد ...
تنها یک لحظه در غروب روز سوم چشمانش را باز کرد و من و سیمین دخت را دید و لبخندی زد و بعد از آن دیگر ایشان به هوش نیامدند و چه تلخ بود این لحظه و چه اندوه ناک.
دستبند طلایش را برای سیمین دخت و انگشتر عقیقش را برای من به یادگار گذاشته بود. طاقت نیاوردم و بعد از آن که ایشان (۶) را دفن کردند به سان فرانسیسکو باز گشتم که از آن زمان تا به حال دیگر در هیچ مراسم ترحیمی شرکت نکردم.از آن زمان تا به حال دیگر نه به پاکی فرشتگان اعتقاد دارم و نه به خدائی خدا !
***
آن سال،آخرین زمستان خانوم جان بود.
بعد از مرگ خانوم جان، برادر ایشان و سپس پسر بزرگ ایشان هم دق کردند و مردند.انگاری که از بعد از مرگ خانوم جان، تنها سهم ما از خوشی آن بود که ایشان را به یاد داشته باشیم و امید به یک آینده بهتر که روزی دوباره به ایران باز میگردیم.
***
دلم برایش تنگ شده است، برای وقتی که مرا نوازش میکرد و میبوسید،برای وقتی که مرا در آغوش میگرفت و من از بوی خوش ایشان آرام میشدم...
***
برف آغاز به بارش کرده است و من احساس میکنم که در یک سکوت مطلق چطور به سادگی به شب دل باختم و چطور تاریکی برنده قمار زندگیم شده است.
چقدر سخت است غریبی و سخت تر از آن بیگانگی.
+++++
توضیحات :
(۱) شازده ماژور برادر کوچک خانوم جان بود.ایشان را چنین خوانند و دانند به خاطر آنکه یک سال به مدرسه نظام رفته بود و بعدا ول کرده بود.
(۲)خانوم جان مادر مدارم بود و ما در خاندان خود عادت نداشتیم کسی را مادر بزرگ و یا پدر بزرگ خطاب کنیم،این راسم بود و ما تنها پیرو آن بودیم !
(۳) خانه دو باغ از املاک فخیم الدوله بود که قبل از مرگ به جّد خانوم جان بخشیده شده بود و ایشان حاضر به فروش آنجا هیچ گاه نبود.
خانه دو باغش مینامیدند چون از ۲ طرف باقی آنرا محصور میکرد و در محل بی اندازه زیبا جلوه میکرد !
(۴) شازده امیر اعظم پدر بزرگوار خانوم جان بود و از معدود مشروطه خواهان ! ایشان در جوانی جنگ بسیار کرده بود و از متحدین ماشاله خان کاشی بود.خداوند تمام مشروطه خواهان را بیامرزد.
(۵) آقا کریم ،اسم آن فراش عزیز بود که حقی بزرگ بر گردن ما دارد ! ایشان بسیار مواظب ما بود و در آن روزها که هنوز کوچه خاکی بود و در زمستان گلی،ما را به کول میگرفت و اینجور ما را به خانه دو باغ میبرد . خدا ایشان را رحمت کند.
(۶) در آن زمان ایشان و بقیه را جوری دفن کردند که اگر انقلابی دوباره شد و زمانه عوض شد، بتوانند نبش قبر کنند و جنازه را به ایران برند و در مقبره خانوادگی خودمان دفن کنند.
Recently by Red Wine | Comments | Date |
---|---|---|
که خوش میآمد آن بورانی اسفناج | 4 | Dec 04, 2012 |
راهی که بازگشتی نداشت | 6 | Nov 22, 2012 |
ساعتِ آخر یک آزادیخواه | 32 | Nov 10, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Jahanshah Javid Aziz
by Red Wine on Mon Dec 21, 2009 08:21 AM PSTسپاسگزارم جهانشاه جان.
خوش باشی.
Beautiful
by Jahanshah Javid on Mon Dec 21, 2009 03:09 AM PSTBeh del neshast. Kheyli.
SamSamIIII Jan
by Red Wine on Sun Dec 20, 2009 10:50 AM PSTدوست خوبم، بنده از چاکرین درگاه سمسام خان عزیز هستم... خوشحالم که مطلب حقیر موجب استنباط خاطر شما گشته است.
عزّت زیاد.
A true gem
by SamSamIIII on Sun Dec 20, 2009 10:18 AM PSTدر این سرما و در حالی که دلان سبز بهاری به عزا نشسته اند،دلم از دل خوشیهای همیشگی خالی میشود و بار دیگر بهانه میگیرد.چه آسان دلم بازیچه غم میشود و چه سخت بار دیگر به یاد بهار آرام گیرد، و من ، تنها من که سرگردانی دوری از خانه را تجربه کردم بی احساس به زمستان لبخند میزنم و تمسخر برفی او را با خاطره دیگر از ذهنم میرانم
You my talented friend, have a rare commodity called "delegation of imagery via words" in the tradition of that beloved grand master Ferdowsi who was the word & imagery grand magician of all times .
Cheers !!!
Path of Kiaan Resurrection of True Iran Hoisting Drafshe Kaviaan //iranianidentity.blogspot.com //www.youtube.com/user/samsamsia
Hajminator Aziz
by Red Wine on Sun Dec 20, 2009 08:48 AM PSTاز لطف شما سپاسگزارم ... خداوند تمام رفتگان را رحمت کند.
شراب سرخ عزیز
HajminatorSun Dec 20, 2009 06:46 AM PST
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده عالم دوام ما
باز ما تحت تاءثیر نوشته های زیبای شما قرار گرفتیم. خداوند مرحوم خانم جان و همه پیشینیان عزیز همگی را بیامرزاد.
divaneh Aziz
by Red Wine on Sat Dec 19, 2009 06:02 PM PSTخوشحالیم که مطلب نوشته شده،به مورد علاقه شما عالیجناب مبدل گشته است.
از آشنایی با شما بسیار خوشنودیم و به فال نیک گیریم.
آخر هفته خوبی را برای شما آرزو میکنیم.
Shazde Asdola Mirza Jan
by Red Wine on Sat Dec 19, 2009 06:00 PM PSTدوست عزیز، دلمان برای حضرت عالی تنگ شده، به سر آمده بود... خوش حالیم که شما را دوباره میبینیم.
در صحبتی که کردید،هیچ گونه شکی نداریم و شما کاملأ حق دارید،امید واریم که زنان ایرانی به زودی حقشان را پس گیرند.
سر مبارکتان سبز و دلتان همیشه خوش.
Multiple Personality Disorder Aziz
by Red Wine on Sat Dec 19, 2009 05:56 PM PSTاز خدا خواهیم که اینجور باشد.
از لطف همیشگی شما کمال تشکر و سپاسگزاری را دارم.
چقدر خوب نوشتید
divanehSat Dec 19, 2009 05:07 PM PST
شازده راست می گوید، خانم جان شما شد بسی خانم جانهای دیگر و سرتاسر ایران را گرفت
.پاینده باشید.
خاطره ایشان پاینده باد، که زیبا نگاشته اید
Shazde Asdola MirzaSat Dec 19, 2009 04:27 PM PST
به همت بانوانی مثال ایشان، در ایران نهالی از امید و ترقی به جوانه نشست، که حتی سی سال تاریکی و جهل اسلامی نتوانسته خاموش کند. هم امروز، جوانان امیدوار و دختران شجاع ایران، همان شعله را به همت و غیرت بر آستانه سرزمینمان برافراشته اند، و میروند تا سپاه سیاهی و جهل را شکست دهند!
بسیار ستایش زیبائی بود از خانوم جان
Multiple Personality DisorderSat Dec 19, 2009 04:17 PM PST
چنانکه از گفتار شما مشخص است ایشان شما را خیلی داشتند. یادشان هرگز فراموش نخواهد شد.