اوایل قرن ۱۵ میلادی است،در نزدیکی جنگل قدیمی بامبو،اوگیگاوا،کناره از کیوتو، جنگ بین ژنرال ریوکیشی و ژنرال یاماموتو به شدت در جریان است...
بعد از ۸۴ روز ،جنگ تن به تن میشود و از ارتش بزرگ ژنرال ریوکیشی،بزرگ فئودال زمان خود،تنها ۳ نفر باقی میمانند ! این افراد به همراه ریوکیشی مجبور به فرار و ترک منطقه جنگی میکنند.
ریوکیشی غمگین است،زخمی،افسرده،عصبانی،دل شکسته از مرگ عزیزانش است ... ۲ پسر خود را از دست داده است،از پا و سینه خونی است... ۳ سامورایی که او را همراهی میکنند هم زخمی هستند و هر چقدر به جلو میتازند،از زور و قوه کم میاورند.آنها میدانند که اگر توقف کنند،به دست اجیران یاماموتو خواهند افتاد و از مرگ با افتخار خبری نخواهد بود.
برای آنکه ریوکیشی سالم به پایتخت برسد،تصمیم به انجام یک نقشه میکنند.
تصمیم به گرفتن خودکشی میکنند،یکی از آنها لباسها ،کلاه خود و زره ژنرال را بر تن میکند و خود را در کنار ۲ سامورایی دیگر میکشد.
ریوکیشی دیگر جان ندارد... سرمای اواخر زمستان است و دیگر نفس ندارد !
روز چهارم است،ریوکیشی به کناری افتاده است،از درد شدید چشمهایش را میبندد و دیگر توان باز کردنش را ندارد... او به خواب میرود،در خواب،کودکیش را میبیند،زمانی که خوش بخت بود و دلشاد ! ... صدای خندههای خود را میشنود... انگاری بهار است... ریوکیشی زیر بارانی از شکوفههای گیلاس به شادی میپردازد.
زمان گذشته است،در یک کلبه کوچک،محقر و پاک،ریوکیشی آرام آرام چشم باز میکند... در کنار آتش...صدای بهار را میشنود ! در کنار او شخصی به مهربانی نگاهش میکند..به او خیره میشود،تکانی میخورد و میپرسد :
-تو ...تو کیستی ؟! چه هستی ؟! ... من زنده هستم... این گرما،این مهربانی نشانه چیست ؟!
صدایی آرام به گوش ریوکیشی میرسد...آرام و با حوصله،آرام و با نشاط ! آرام و دلگرم.
+من فومیکو هستم،گیشا هستم...در این خانه تنها زندگی میکنم، تو را نیمه جان پیدا کردم و به اینجا آوردم.
ریوکیشی همچنان با صورت باز به فومیکو لبخند میزند ...
---
از شهرهای بزرگ بیزارم،از ساختمان ها،از صداها و حتا از خندههای بلند مردم در خیابان فراری هستم ! من با توکیو بیگانه هستم...
آن که بود که داستان من را گفت، به رخم کشید،بغض من را با سکوتش شکفت ! داستان من،داستان دوباره،یک رفتن،یک رفتن دوباره، پام دیگر ن ندارد،دلم تحمل برگشت ندارد.
عطای توکیو را به لقایش میبخشم و به کیوتو میروم... به دنبال آرامش هستم و سراسیمه سراغ چشمههای آب گرم قدیمی شهر را میگیرم... به محله قدیمی کیوتو،کوروگی میروم... همان است که میخواستم...
دلم یک جا میخواد،یک جا به اندازه تنهایی... دلم سکوت میخواد،یک سکوت طلایی.
صاحب آنجا زن میان سالیست که من را به اتاق خودم راهنمائی میکند.در آن اتاق نیمه تاریک،از قرن بیست و یک هیچ ردی نمیبینم... عجیب است...چه خود را با این تنهایی آشنا میبینم،در حافظه خودم،چقدر احساس و چقدر افکار نو میبینم.
---
زن میانسال تنها نیست ... همچنان که با کیمونویی سبز رنگ به روی حصیری نشستم،دختری زیبا رویی میبینم،آرام به کنار زن میان سال مینشیند و خود را با شکیبأیی معرفی میکند و من تنها اسم او را میفهمم...
دلم روشن میشود... دلم را میرباید،اسم او میچی است.
چند بار اسمش را صدا میزنم،بی تفاوت است... همین حدیث تا چند شب ادامه دارد...
---
به شب آخر که خیر، به سحر نزدیک میشوم...تنها در چشمه آب گرم هستم و در احساساتی دیگر غوطه میخورم... میچی را بار دیگر در کنار خود میبینم که بی احساس یا با احساس ... نمیدانم، من را نوازش میدهد... با چند کلمه که از زبانش میدانم، او را مورد احترام قرار میدهم ... یک تکیه گاه ... یک جان پناه ... هر بار که تن برهنه میچی را احساس میکنم ، نا آرامیهای دلم به خوشایندی تمام مبدل میشوند و دوباره از هوس رو به عشق میکنم و چه خوش بختم ... چه آسوده خیالم...
---
چه بر سر ریوکیشی آمد ؟ ...
ریوکیشی تمام بهار را در خانه فومیکو گذرانید.عاشق او شده بود و بی وقفه شعر میسرأیید...
دیگر از آن جنگجو ردی باقی نمانده بود...از آن همه کینه و حس انتقام جوئی آثری نبود !
بعد از مدتی،ریوکیشی به قصر هانیوا بر گشت... بعد از سپردن تاج و تختش به برادر زادش،مجددا به اگیگاوا باز میگردد و برای همیشه به خوشی در کنار فومیکو زندگی آرامی را میگذراند.
---
خیلی سخته روز را بی عشق گذرانیدن، روز بی عشق یعنی روز بی فردا ! روز با عشق یعنی یک دنیا... روز بی عشق یعنی مردن... آرام آرام پوسیدن...روز با عشق یعنی مرهم تمام خسته گیها، یعنی دور از غربت و جدا از تنهاییها !
Recently by Red Wine | Comments | Date |
---|---|---|
که خوش میآمد آن بورانی اسفناج | 4 | Dec 04, 2012 |
راهی که بازگشتی نداشت | 6 | Nov 22, 2012 |
ساعتِ آخر یک آزادیخواه | 32 | Nov 10, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
...
by Red Wine on Sat Aug 29, 2009 04:57 PM PDTآری جان ریوکیشی یک سامورایی نیست !!! ساموراییها افرادی بودند که برای پول و مقام حاضر به جنگ میشدند و به ندرت حاضر میشدند که کاری را بدون گرفتن طلا و مقام انجام بدهند.
در اینجا ریوکیشی یک مقام بزرگ،یک ژنرال است که صاحب مقام و ثروت است و ساموراییها به او وفادار هستند فقط به خاطر ثروت او ! دستان را دوباره مرور کردم و مطلب کاملا واضح است !
در اینجا ریوکیشی عاشق فومیکو میشود و تاریخ نشان میدهد که این ژنرال بزرگ آن همه قدرت و ثروت را به خاطر رسیدن به این دختر گیشا،به کنار میگذرد !
برداشت اینکه آیا این دختر باعث تلف شدن خون آن ساموراییها شد یا نه،چیزی است که بستگی به نظر شخصی هر کس دارد !
به نظر من ،تنها نکته مهم غلبه عشق بر قدرت،انتقام و کینه است،نه چیز دیگر !
ژنرال یاماموتو،چند ماه بعد به وسیله همسرش مسموم میشود و پسرش به قدرت میرسد !
ممنون که لطف کردی و نوشته من را خواندی.
خدا حفظت کنه دوست عزیز .
...
by Red Wine on Sat Aug 29, 2009 04:46 PM PDTشازده جان خوش حالم که باز میبینمت ... سلامت باشی هم وطن .
Ryukishi's burden
by Ari Siletz on Sat Aug 29, 2009 03:47 PM PDTجامت لبریز باد که شور مان را گرم و تازه رنگ میزنی!
Shazde Asdola MirzaSat Aug 29, 2009 12:31 PM PDT
Every voice counts! Every action counts!
...
by Red Wine on Sat Aug 29, 2009 10:42 AM PDTعاشقم عاشق به رویت گر نمی دانی بدان
سوختم در آرزویت گر نمی دانی بدان
مشنو از بدگو سخن ،من سست پیمان نیستم
هستم در جستجویت گر نمی دانی بدان
این که دل جای دگر غیر سرکویت نرفت
بسته آن را تار مویت گر نمی دانی بدان
گر رقیب زغم بمیرد یا حسد کورش کند
بوسه خواهم زد برویت گر نمی دانی بدان
با همه زنجیر و بند و مکر رقیب
خواهم آمد من به کویت گر نمی دانی بدان
you might say;
by SamSamIIII on Sat Aug 29, 2009 09:57 AM PDTA life without hope or love as you might prefer is a life of mediocracy.
Well said pilgram!!!
Cheers!!!
//www.iranianidentity.blogspot.com/
//www.youtube.com/user/samsamsia