روضه خونی


Share/Save/Bookmark

روضه خونی
by Sahameddin Ghiassi
09-Apr-2010
 

نمیدانم چرا بعضی وقت ها حالتی عجیب در انسان پیدا میشود که اظهار تنهای وکسالت میکند و انگار کسالتی سراسر وجودت را فرا گرفته است. این حالت فقط یک درمان دارد و آن هم رفتن به باجتماعات و معاشرتی چند با دوستان و اشخاص دیگر میباشد زیرا انسان موجودی است اجتماعی و باید با دیگر افراد زندگی کند و با بشریت باشد نه اینکه تنها و در انزوا بسر ببرد.

من هم یک روز دچار این چنین حالتی شده بودم و چون از ایستادن در صف سینما ها دلخور بودم لذا جایی بهتر از مجلس روضه خوانی پیدا نکرده و بدانسو رفتم. آملا صادق روضه خون از آن ملاهایی بود که ریش حنا بسته خودرا همیشه بهمه چیز های دیگر ترجیح میداد. و چیزی از علوم جدید نمیدانست و از فیزیک و شیمی و جبر و مثلثات سر در نمیآورد. و حتی فیزیک را فزنک تلفظ مینمود. و بیولوژی را بیو نمیدانم چی میگفت. و مسخره بازی در میآورد.

و همانطوریکه مردم پنچاه سال پیش فکر میکردند فکر میکرد. و همانطوریکه قدما سخن میگفتند سخن میگفت و با علوم و روشهای جدید کاملا بیگانه بود. ( با توجه به اینکه این داستان در شصت سال پیش نوشته شده است. دوره داستان که روی قدما قدم میزند بایست حداقل صد سال پیش از این باشد.)

میخواست که زندگی اش مثل همان قدما باشد . اکنون همان طور فکر میکرد و سعی میکرد که همانطور هم زندگی کند. ودوست داشت مثل همان قدیمی ها رفتار کند و زندگی نماید. بهر حال این برداشت من از او بود شاید هم کمی اشتباه میکردم. درد سر ندهم وقتی که در خانه اش وارد میشدی مثل اینکه انگار در قرون گذشته قدم گذاشته ای همان وضع آفتابه در گوشه ای و لگن در گوشه ای و نزدیک درب اتاق و درب اتاقها هم مستقیم در حیاط باز میشدند و هیچ گونه راهرو و غیره وجود خارجی نداشت. مثل درست صد و پنجاه سال پیش. چیزی از وسایل جدید و مدرن در خانه او پیدا نمیشد. ولو اینکه ساعتها جستجو میکردید. بیچاره دزدی که به خانه اومیخواست دستبرد بزند هیچ چیز گیرش نمیآمد. این بود وضع زندگانی بسیار قدیمی اش. فرشهای او هم کناره میانه و مال عصر قاجار بودند که بکلی نخ نما شده بودند.

ملای بیچاره از طرف زن هم شانس نداشت و یک زن بسیار امل با او ازدواج کرده بود که نمیتوانست اصلا تمایلات جنسی ملا را ارضا کند و آن بیچاره را سیراب عشق نماید. او تمایلات جنسی را کاملا شیطانی میدانست و بدینترتیب از ملا همیشه دوری میکرد. و سعی میکرد که ملا را تحریک جنسی نکند که بجانش بیفتد. و از نشان دادن هیکل و سینه و باسن خود به ملا خیلی دقت میکردکه مبادا ملا گردیهای قمبلی و مدور باسن او را ببیند و یا خط وسط بین گلوله های باسن او را تشخیص دهد. یا برجسته گی های بالا تنه اش را ملاحظه نماید و دیوانه عشق و شهوت گردد. که در آنصورت مکافات بوداز چنگ ملای حشری فرار کند.

ملا اگر حشری میشد مثل یک دیوانه زنجیری بود زن ملا اینطور برای زنان دیگری که با هم دوره داشتند تعریف کرده بود. مثلا اگر از دیدن هیکل و رانهای او تحریک میشد بدون هیچ ملاحظه ای باو حمله میکرد و صبر نمیکرد تا شب و تاریک شود. با دستهایش شورت مرا جر میداد و حوصله اینکه آنرا در بیاورد هم نداشت. آنوقت خیلی سریع آلت بد مصب خودش را که مثل فولاد شده بود میخواست بوسط رانهای من فرو کند. برایش فرق نمیکرد که من ایستاده ام و یا ... او میخواست هرچه زود تر خودش را یا بقول خودش قضیب اش را بداخل تن من بفرستد . زنهای شنونده که از کلام زن ملا تحریک شده بودند میپرسیدند خوب بعد چه شد. آیا ترا خوابانید آیا درست پاهایت را از هم باز کرد؟ بعد چی؟ نه بابا اون این حرفها سرش نمیشد. همانطور ایستاده با زور و فشار خودش را و آلتش را بمن و میان رانهایم فشار میداد و سعی میکرد که به داخل خانم کوچولو شود. بعد هم مرا خیس و نجس میکرد و خودش هم میگفت ضعیفه مرا نجس کردی حالا بایست حمام بروم وغسل کنم. زود بقچه اش را بر میداشت و به حمام میرفت. او هیچوقت با آن عجله هایی که میکرد به من وقت نمیداد که دراز بکشم و پاهایم را باز کنم تااو بتواند راحت به داخل محیط گرم و نرم و داغ داخلم برود همانطور هول هولکی آلتش را به رانهای من و به دم در خانم کوچولو و کپل هایی میمالید وشاید هم کم هم بداخل من میرفت ولی شاید از ترس بچه دار شدن خودش هم میلی نداشت که به داخل کاملا فرو کند و همانجا در اثر مالیدن ها فواره میزد و خودش و من را کاملا نجس میکرد. فورا بقچه بندیلش را بر میداشت و راهی حمام میرفت همه میدانستند که ملا شیطونی شده است. من هم با بحمام بروم و خود را بشویم و غسل کنم عزا میگرفتم که با این نجاست ها چه کنم. بایست صبر میکردم که ملا وارد شود ومن فورا بروم. خوشبختانه چون من نجس بودم ملا بعد از آمدن از حمام بمن کاری نداشت و میگذاشت تا به حمام بروم و دوباره شب پدرم را در میاورد.

نه یکبار نه دوبار چندین بار آن بد مروت را به داخل میفرستاد و خودش را خالی میکرد و نزدیکهای صبج برای خاطر اینکه نماز بخواند دوباه به حمام میرفت. بطور کلی دوست نداشت که کاملا به من داخل شود و از بچه دار شدن جدید خیلی وحشت داشت. این بودکه بهمان در مالیها راضی بود ولی خوب من بدم میآمد. و من از کارهای جنسی کاملا متنفر بودم. این در مالی هایش مرا کلافه میکرد. خیلی میخواستم که کاملا بداخل برود ولی او نمیخواست هر بار هم که من رانهایم را بالا میبردم که او بتواند راحت داخل من شود. میگفت ضعیفه آن لنگ هایت را پایین بیاور و فورا خودش را بیرون میکشید تا مرا از داخل خیس نکند و آبپاشی ننماید. یکبار هم که من خواستم با زود رانهایم و فشار پاشنه پاهایم اورا بداخل خودم هول و فشار بدهم با اوقات تلخی گفت ضعیفه فکر کردی که دوباره بایست یزایی و عر ه اوره شمسی کوره را تر خشک کنی و ان گه بشویی و دکتر و دوا بچوک راببری. خجالت بکش زن و اینقدر حشری نباش.

بدین ترتیب همان سوزش ها و همان کمبود ها را من داشتم ولی گویا او راحت میشد ولی من نمیشدم و گرسنه شهوت بودم. بدین ترتیب همسر ملا هم از او کناره گیری میکرد چون با هم توافق جنسی نداشتند. هر وقت که ملا بیچاره خودش را مثل مار میکرد که بدور او بپیچد و بوسه ای از او برباید و حمله میکرد تا کارش را بسازد زن با وحشت غرغر میکرد و میگفت چه ادا ها انگار جوون ژیگولو هستی خجالت بکش مرد. سی روز داریم بعاشورا میدانی که اگر کسی در این ایام کار بکند ممکن است که ما بهم بچسبیم و از هم جدا نشویم تا بمیریم. این را میدانی که اینکار ها حرام است و بد و شیطانی میباشد. خودت بارها سر منبر گفتی که از کارهای شیطانی بایست پرهیز کرد. وگرنه به آتش خشم الهی خواهیم سوخت. کارهای جنسی فقط برای بچه دار شدن است ماهم که ماشاالله یک دوجین بچه مچه داریم بس است آملا خجالت بکش قبا حت داره آملا. حیا کن آملا اون صاحب مرده ات را هم بزن تو سرش تا پایین بیاد بروش آب داغ بریز و یا آب خیلی سرد تا راحتت بگذارد.

ملای بیچاره سرخ میشد و شرم میکرد و عرق شرم بر پیشانی اش مینشست و مادر مرده خیلی از این تغییرات همسرش خیط و پیط میشد. زنش میخواست آنچه که ملا روی منبر میگوید برای کسب کار وروزی و در آوردن پول خودش هم عین آنان را عمل کند و در زندگی روز مره اش تمامی وعظ کرده خود را انجام دهد. و همان روشهایی را که میگفت بکار ببندد. ولی ملا عاجز تر از آن بود که به وعظهای خود عمل کند هی میخواست که دستورهای ساده تری بدهد که قابل اجرا باشند ولی دلش نمیامد که از نمک های وعظ خودش بکاهد و کارها را ساده تر کند.ناچار برای اینکه بیشتر خیط نشود گوشه ای کز میکرد و مینشست. هیچ فکر نمیکرد که دادن این دستورات که یکماه مانده به محرم محبت ممنوع ممکن است که صددر صد بضرر خودش هم تمام شود. این دستوراتیکه از خودش طرح میکند و خودش میسازد و در هیچ کتاب کشف اسرار و دلیل و جواب و یادر کتابهای رسایل آخوند ها و ثقه الاسلامها معروف هم وجود ندارد. یعنی چه چهل روز مونده به عاشورا کیف و عیش ممنوع این چه نفعی بحال حضرت داره؟

از این جهت وی همیشه دلش غنج میزد وقتی جنس مخالف را میدید. وخیلی کیف میکرد وقتی که میدید زنهای چاق و چله و پروار مث کشتی میامدند و میرفتند وحرفهایش را گوش میکردند با تکان دادن سر تصدیق هم میفرمودند. و از آن دفاع میکردند در حالیکه ملا از بالای منبر براحتی میتوانست از چاک پیراهن هایشان قسمتی از گلوله های سفید برفی را دید بزند. و حال کند.

شاید اگر زنی کاملا بی حجاب نزد ملا میرفت او اصلا تحریک نمیشد ولی وای اگر یک زن با حجاب کامل و سفت سخت به او نزدیک میشد و او در اثر یک حرکت ناگهانی میتوانست سر وسینه بلورین زیر چادر سیاه را دید بزند. او کاملا عاشق سینه های کوچک وسفت بلورین بانوکهای سفت و بزرگ بود و خیلی دلش میخواست که آنان رابمکد و حس کودکی خود را سیرای کند که سینه های سفت مادر بسیار جوانش را می مکید و تا هنگامیکه بزرگ شده بود مادر بسیار جوانش به اوممه میداد که بخورد شاید فکر میکرد که با این ترتیب جلوی بچه دار شدن جدیدش را سد میکند. او درست یادش میآمد که به مادر جوانمرگش میگفت آنوم دوتا ممه اده اوخورم. یعنی خانم دو تا ممه ات را بده بخورم.

مادر بیچاره اش در سن شاید هفده سالگی و اینکه پنی سلین در آن زمان نبوده و آنتی بیوتیک ها موجود نبودند که در اثر زایمان چرک میکند و براحتی میمیرد. او مادرش را که در هفده سالگی مرده بود با حضرت زهرا که در هیجده سالگی وفات فرموده بودند مقایسه میکرد. و دلش بحال خودش و حضرت حسن و حسین بسیار میسوخت و اشگ از چشمانش جاری میشد.

ملا صادق واقعا آدم بدی نبود خوب کمی بیسواد بود ولی خیلی هرزه و بی صفت هم نبود. دلش میخواست از زندگی جنسی اش لذت ببرد. ولی شغل شریفش اجازه زن بارگی را به او نمیداد. اونمیتوانست که کاری خلاف شرع بکند آنهم در انظار عمومی مردم . شاید بهتر بودکه او تاجر میشد و یا بکارهایی مثل بقالی و چغالی میپرداخت که کمتر در نظر مردم بود. ولی چه کند او در این راه افتاده بود و بایست مسیر را میرفت. و روحانیت را اقلا ظاهری هم که شده حفط میفرمود. نمی توانست که در شهوترانی و پر خوری هایش افراط کند ولی دوست داشت که حد اقل را بهره وری کند.

اگر او انگشت نما میشد دیگه مجلس های زنانه و خانگی او را دعوت نمیکردند که روضه پنج ریالی بخواند. آنوقت دیگه مشتریهای پولدارش او را برای روضه خوانی ها دعوت نمیکردند. و جایی اورا برای روضه خوونی نمیبردنش. آنروز هم من همان ملا صادق کذایی را که با پدر من دوست هم بود بر سر منبر دیدم. که باحرارت سخن میگفت گوش تا گوش شبستان بزرگ مسجد مردم دو زانو و مودب نشسته بودند وبه سخنان صدتا یک غاز ملا مثلا گوش میدادند. و گویا تنها محض خاطر احترام به ملا بود که چیزی نمیگفتند. جناب ملا هم هی کلمات غیر قابل هضم عربی را بلغور میفرمودند. و مرتب آنان را تکرار میکرد. عمله ای با حالتی غمزده در طرفی نشسته بود و چشمانش را چنان به ملا خیره کرده بود که انگار میخواست با چشمانش ملا را بلع کند. گویی میخواست ملا صادق مادر مرده و بی پدر را درسته قورت بدهد. و یا توی کاسه چشمانش بگذارد.

آخه اون بیچاره آمده بود که چیزی درک کنه ولی هر چی بیشتر دقت میکرد کمتر میفهمید. نه تنها کمتر میفهمید بلکه حس میکرد که دارد کاملا خرفت میشود . و شاید فکر میکرد که دارد هی خرفت تر هم میشود. آخه اونکه زبان اختراعی عربی فارسی ترکی ملا را نمی دونست. اصلن یا اصلییتن بیچاره زبون بسته که زبان خارجی عربی و یا ترکی نمیدانست . و او حتی فارسی با لهجه تهرانی را هم بلت نبود تا چه برسید به زبانهای بیگانه مثل ترکی بلغوری شده ملا و یا عربی آب نکشیده و پر طمطراق ایشان. شاید زبان ملا صادق راتنها زنانی که برایشان سر سفره میرفت خوب میفهمیدند. و چون عمله بینوا از گوش کردن چیزی عایدش نشد دست از گوش کردن برداشت و به فکر کردن نزد خودش پرداخت. به عالم خودش فرو رفت و مشغول در همان عالم.

روضه خوونی ملا صادق روضه خوون

لابد از اثر گرسنگی شکمش قار قور افتاده بود قیافه زنش و بچه هایش همه همه جلوی چشمانش رژه میرفتند و در عالم هبروت سیر و سیاحت میکرد. به امید شکر پنیری و خرمایی آمده بود و سختش بود آنجا را بدون اینها ترک کند و برای خاطر یک چایی شیرین دلش راضی به رفتن نمیشد. بعضی وقت ها در مسجد ها خیراتی هم میکردند اونهم بهمان هوا آمده بود ولی مثل اینکه امروز از خوراکی خبری جدی نبود. مثل اینکه گردانندگان آنشب روضه خوانی همه خسیس بودند و دست و دلبازی میانشان نبود. و چنین خیالهایی هم در سر آنان موج نمیزد. و در سرشان فکری برای دادن خوراکی بیشتر بمردم نبود. و بهمان آب رنگی بنام چایی با قند کم قناعت کرده بودند. عمله بد بخت هم چون برق زدگان خیلی مودب نشسته بود و پوست جلوی دلش داشت میرفت که به عقب دلش بچسبد.

لابد دلش میخواست که فریاد بزند و بگوید که کو آن دستورات الهی که از آن دم میزنی. و میخواست به گردن و کله ملای بینوا بپرد و داد و بیداد کند دستورات اسلامی که تو همش از آن سخن میگویی که ارزش اسلامی اش مینامی کو؟ پس چرا ما نمیتوانیم شکم خودمان را سیر و پر کنیم؟ چرا ما باید گرسنه باشیم پس چرا بماکار نمیدهند چرا بما کمک نمیکنند تا کار پیدا کنیم. یا اصلن چرا برای ما فکری نمیکنند با این همه پول خمس و زکات که میگیرند با این ثروت بی حد مسجد و اداره اوقاف. من جواب زن بچه گرسنه ام را که به امید کار از ده مان به تهران آمده ام پس چه بدهم؟ امشب به ننه بچوکها چی جواب بفرستم . بیچاره عمله مثل اینکه مفصل شکم خود را برای یک سور سات خوب صابون زده بود و برای یک ذره شکر پنیر و یا چند دونه خرما و یکذره خوراکی دیگر به خودش وعده ها داده بود ولی حالا خیط و پیت شده بود. بیچاره خیلی بور گشته بود. نمیدانست چی کند ولی خوب چون همه ساکت بودند او هم ساکت بود و انقلابی عمل نمیکرد.

برخلاف شبهای دیگر که وز وزی از مردم شنیده میشد اون شب همه ساکت بودند پس اونهم میبایست ساکت باشد. تا آخر روضه هم نشست و هی حرص و جوش خورد ملا هم با شکم خالی و زیر شکم ناراحت به نظر او دایم ادا در میآورد. ملا شکمش سیر بود ولی آرزوهای دیگری داشت که در بغل یکی از آن مه پیکر های بلندقد و قامت شبی را صبح کند و هر چه میتواند تیر خالی کند که زنش اجازه نمیداد وهمه اش غر غر میکرد که بسه مرد تمامش کن خسته شدم رانهایم سر شده بسه مرد کار را یکسره کن. آب را ول کن نگه ندارش. بذار بیاد وتمام بشه مردم از دست توی ذلیل شده و این مردک کود حرام زاده ات. لای رانهایم داره زخم میشه فردا نمیتوانم درست راه بروم وگشاد گشاد راه رفتن من زنها را خوشحال میکنه. و بمن متلک میگویندکه باز ملای نیمه شب زد به صحرای کربلا و یا به کوهها الله اکبر. این خیالات موازی با آنچه میگفت در مغز ملا رژه میرفتند. بیچاره ملا یک آدم معمولی بودکه مجبور شده بود ملا بشود. و حالا هم یک زن جوان وخوب نصیبش شده بود ولی بسختی به او راه میداد و از ترس حامله شدن و سر زا رفتن همه اش از ملای حشری دوری میکرد. آن زمان پنی سیلین و داروهای ضد چرک و آنتی بیوتیک ها نبودند و هر کسی در اثر یک زایمان بد ویا یک سرماخوردگی ساده میمرد و یا ناقص میشد.

این بودکه زنها خیلی مواظب بودندکه مرتب آبستن نشوند و مردها ها مجبوربودند که در موقع فوران خودشان را از خانم کوچولوها بیرون بکشند و خانم برزگ را کاملا خیس و نجس کنند. در خانه هم که حمام نبود که بتوانند راحت غسل بجا بیاورند و بایست با بقچه بندی به حمام محل بروند و یارو دلاک هم با مسخره میگفت باز آملا دسته گلی به آب دادی. ولی چه کنداو هم مثلا مرد بودوبادیدن سر و سینه های بلورین زنها که شاید هم از قصد به ملا نشان میدادند و دیدن رانهای و باسن تو پر و مدور آنها بیچاره زیاد تحریک میشد و چاره ای هم نداشت که با والده آقا مصطفی بسازد و بسوزد.

این مقاربت های نیمه کاره هم برای ملا و شاید برای زنش هم زیاد لذت آور نبودند و دلهره و ترس هر دوی آنان موقع مقاربت و نزدیکی بسیار بیشتر از کیف و لذت جنسی بود. چشمهای تیز ملا از آن بالای منبر به قسمت زنانه که از مردانه بوسیله یک پارچه سیاه کلفت جدا میشد دوخته میشد. ولی بعضی از مردان ناقض و حشری از لای کهنه سیاه پای زنان را نیشگون میگرفتند و یا رانهایشان را نوازش میکردند ولی اکثرا داد زنان بالا نمیرفت مثل اینکه آنان هم از قصد نزدیک کهنه سیاه که قسمت مردانه را جدا میکرد مینشستند وشاید هم دلشان غنج میرفت که مردی از زیر کهنه سیاه پاهایشان و رانهایشان را نوازش کند و ناز نماید. و وشگون های ظریف و دلچسبی هم بگیرد. و بدین ترتیب اگر داد زنی بالا نمیرفت و اعتراضی نمیکرد و سکوت میکرد معنی آن علایم رضایت بود ومردان به کارهای خود ادامه میدادند و اگر صدای اعتراضی بلند میشد یا برای این بودکه توجه مردان را جلب کنند که مشغول وشگون گیری بشوند ویا دختر بی اطلاعی بود که در اثر نداشتن تجربه تصادفی آنجا نسشسته بود که در آنصورت زنان میگفتند خوب اگر کرم از درخت نیست جایت را عوض کن.

داد زدن زنها جیغ های کوتاه آنان شاید از این نظر بودکه اعلامیه بدن که بگن مام فهمیدیم یادیگران راهم متوجه کنند که آره مردا مارو دوست دارن و به ما انگولک میکنند و وشگون میگیرنمان و نیز شاید بدنهای ها زنها هم مثل مردان لک زده بود که دستی نا محرمی آنان را نوازش کنند. و بقول بعضی زنان نزدیک پرده مجاور به مردان محل نشستن زنان کرمکی و اطواری بود. و بقول زنان خود پتیاره شان میخواستند که دست نامحرم بدنشان را لمس کند. خوب بدین ترتیب نزدیک پرده سیاه نشستن مجاور زنان و مردان برای هر دو طرف سر قفلی مخصوصی داشت و اگر اشتباها مردی و یا زنی بیهوا و یا از روی تصادف و اتفاقی آنجا مینشست یا از مالیده شدن بدنش بوسیله مردان راضی بود و مشتری دایم میشد ویا همان موقع اگر تنش و خانم کوچولویش نمیخوارید از آن محل شهوانی دور میشد و جای دیگری مینشست.

زنهایی که برای یک وشگون عاشقانه و یک نوازش دلشان لک زده بود بوسیله سایر دوستانشان محل را برای خودشان رزرو میکردند. و آنانی که خیلی تمنا داشتند آنقدر نزدیک مینشستندکه مرد میتوانست براحتی تاوسط رانهایشان پیشروی کند و شاید به جاهای خطرناک هم برسد با خیسی وگرم و داغی خانم کوچول موچول ها روبرو شود. زنها در این موقع رویشان را سفت میگرفتند و لنگ و پاچه را که بصورت چهار زانو نشسته بودند در اخیتار طرف انور پارچه سیاه میگذاشتند. و برای اینکه رازشان از چهره شان بر ملا نشود فقط یک چشم از چادر سیاهشان بیرون بود . یکی میگفت که زن اینقدر به چادر نزدیک شده بودکه من براحتی توانسته بودم سینه ها یش را هم در مشت هایم وبگیرم و نوک آنان را بین انگشتان دستم فشار دهم و آه های کوتاه زن را هم میشنیدم.

با این مقدمه ها عمله بیچاره گرسنه هم از تصادف روزگار نزدیک پرده نشسته بود و این تصادف با مزه ای بود که عمله بیچاره مثل یک دوک و یا کنت نشسته بود و مودبانه نگاه میکرد و لی زنی سعی مینمود که اورا متوجه خودش کند و اشتباهی گرفته بود. زن داغ شده هی فعالیت میکرد ولی اون بیچاره اصلن بفکر اینکار ها اون وقت نبود. مثل اینکه زنک عصبانی شده بود و حالا میخواست از بی اعتنایی مرد انتقام بگیرد. مثل اون زنهایی که چادرشان را از دستی تو بازار میاندازند و اگر کسی محلشان نگذارد و کسی نگاهشان نکند سر همه داد میزن یا دسته گلی آب میدهند عده ای دیگر که خر مرد بیچاره ای را میچسبند و اگر باشوهرشان باشند اینطور وانمود میکنند که از بسکه خوشگل و تو دل برو هستند مردک میخواسته به آنان دست درازی کند. و اینطور حالی مردشان میکنند که یارو خاطر خواه هشان بوده است و میخواسته مرا نیشگون بگیرد و در اثر تماس دست آنان با باسن محترمه شان چادر افتاده است و آنان هول شده اندکه از باسن عزیزشان دفاع کنند.

تا غیرت مرد تحریک شود و اگر طرف هم آدم زمخت و قویی بوده که شاید درگیری پیدا نشود و اگر طرف فردی مفلوک و بی دست پا بوده است شاید شوهر بی ویابا غیرت به زدن یک دو بامبی توسرش و گفتن یکی دو تا فحش قناعت کند.

بهر حال زن مرد را برای شب هنگام خوب تحریک میکند که حسابی خدمت خودش وخانم کوچولویش برسد و ناز خانمش سفید بخت گردد. و ناز خانمش شب و روز طعم شکر پاره ای سفت وبلند را در داخل خود پذیرا باشد. بهر حال حالا هم زنک اینجوری شده بود. حشری وتحریک شده ولی بی اعتنا توسط عمله گرسنه. یکهو جیغ کوتاهی کشید که آره ای مردکه منو انگولک کرده یه دونه مرد نره خر آمد و چون کسی را مظلومتر از عمله گرسنه بینوا گیر نیاورد خر آن بدبخت را چسبید و او را دم مسجد برد و هولش داد بیرون که مردکه الدنگ حالا شکمت سیر شده و به خانم ها ور میری. فلانت را ببر و بکن بهر چه نه بدتر فک فامیلت مردکه بی غیرت به ناموس اهل مسجد اینطوری رفتار نکن. عمله بدبخت گفت بخدا من نبودم به حضرت عباس بی دست قسم که من انگولکی نکردم. مردکه دیگر گفت خفه شود برو بمیر. حاشا زن بی غیرت.

حال کارگر بینوای ساختمانی را حدس بزنید که دیگه از مسجد هم سیر شده بود.در جای دیگر چند تا کارگر دیگر و حسابی تر و شاید کارگران فنی نشسته بودند. و گرم اختلاط یواشکی بودند. ملا هم هر بار به آنان چشم غره میرفت که شاید ازشان چشم زهری بگیرد ولی موفق نمیشد. اونهایم شاید دلشان میخواست که ملا را خفه کنند تا بتونن بهتر و ساده تر و واضح تر صحبت کنند و چون ملا هم بسیار روده دراز بود و خفه خون مرگ نمیگرفت انان هم با غیض و عصبانیت به اونگاه میکردند. و باخشم ملا را نگاه میکردند و تظاهر میکردند که به او گوش میدهند. ملا که از خشم بخود میلرزید اگر کسی میخواست سوار او شود حتما زهره ترک میشد. یا اینکه اگر ملا میخواست سوار خر کسی بشود که خره زهره آب میکرد.

در طرفی دیگر هم دو تا بچه نشسته بودند که بسیار شیطان و بازیگوش به نظر میرسیدند که نمیدانم آنان برای چه به روضه خوونی آمده بودند. وهمه اش عین سرکلاس وز وز میکردند. و ملا هم گاهی با صدای بلند میگفت بچه ها خموش ساکت. چشمان اونا هراسون ملا را تماشا میکرد و از ترس و وحشت چند لحظه ای خاموش میشدند و چیزی بهم نمی گفتند ولی باز کرم صحبشان گل میکرد و به وز وز کردن شروع میکردند. آنان پر رو تر از آن بودند که از این باد ها مثل بید ها بلرزند. یک پدر متدین با بچه ای در گوشه ای نشسته بود و در آن کنج پدر و پسر چاق نشسته و لمیده بودند. چاقی مفرط آنان باعث شده بود که هی ول ول بخورند و جا به جا بشوند. و نمیتوانستند راحت بنشینند و هی به این طرف و آن طرف میشدند. ملا به آنها هم چشم غره ای رفت ولی چون خبری نشد و چیزی مشاهده نکرد ول کرد. یکی هم مثل اینکه بادی ول کرده و شیشه عطری شکسته بود. و بوی گند عده ای را کلافه کرده بود ولی خوب نمیشد گفت که تقصیر کی است و نمیتوان کسی را بی گناه انگشت نما کرد. بچه مدرسه هم هی نق میزد بابا جون بسه بریم خونه. مثل اینکه مشقهای فردایش را ننوشته بود و دلش سیر و سرکه میزد و شور میزد که چه کند. و می ترسید که نتواند مشقهایش را تمام بنویسد و آنوقت فردا جواب خانم معلم را چه بدهد.و چه بهانه ای بیاورد و خیلی ناراحت بود.

وی دایم نق نق میکرد که بابا جون بسه دیگه بریم خونه من مشقهایم را تمام بکنم بخدا نمیرسم. هنگامیکه عصر بچه از مدرسه آمده بود پدر متدین برای اینکه پسرش هم مومن بشه با ضرب دو تا پس گردنی اونو به روضه خوونی آورده بود. ولی مثل اینکه نه پدر و نه پسر حالیشان نمیشد که محتوی کلام و وعظ ملا چیست و همه اش تکراری بود. اکنون من میدانستم که شاگرد مدرسه چی میخواه که فقط ملا خفه خون بگیره و حقنه بشه بهر ترتیب که هست و اون بتونه بخونه شان بره و مشقهایش را تمام وکمال کنه. پاکنویس کنه و کارشو خوب انجام بده تا خانم معلم هم از او خوشش بیاد و شایدتشویقش هم کنه.


Share/Save/Bookmark

more from Sahameddin Ghiassi
 
Sahameddin Ghiassi

The picture

by Sahameddin Ghiassi on

That is a water color picture painted by colonel Abbas Ghissi. It is the Reza Shah who came from the poor family and he was a soldier and with his activites he became a king of Iran.