مرگ کبوتر سفید (دوست سبز پوش) قسمت چهارم
فکر میکنم که محبت مادر تنها دوستی و عشقی است که همتا ندارد. شادی محبت دختر و خواهر هم از عالی ترین محبت ها باشند ولی این دو محبت مشروط هستندولی محبت مادر و پدر نا مشروط و نامتناهی میباشندو با هیچ معیاری قابل اندازه گیری نیستند. ولی احساس محبت تو نیز خیلی قوی است و نظر مهربان و احترام آمیز تو محبت خیلی ها را بخودت جلب کرده بود که می گفتند فلوریا عجب دختر مهربان با وقار و با شخصیتی است. و بدین تریتب همه میگفتند که حاضرند در پای دوستی با تو همه زندگی شان را تقدیم کنند. محبت تو بهمه که محبت یک انسان والا میباشد از تظاهرات دختران دیگر که پراز غرور و نخوت بودند فرقی بسیار عظیم داشت. آنان با خود پرستی و تکبر و خود ستایی و برخ کشیدن بدن زیبایشان و لباسهای و کفشهای بی نظیرشان میخواستند دوستی و احترام برای خود خریداری کنند. و این همه صفات در تو نبود. آنها نمیتوانستند با همه زیبایی هایشان و با همه زرق و برقشان و با همه خود نمایی ها و لباسهای گران قیمتشان برای خود یک دوست صمیمی پیدا کنند ولی گرداگرد تو همه پروانه وار می چرخیدند. زیرا تو به آنان احترام میگذاشتی و توقع نداشتی به زیبایی قد وقامت ویا لباس قشنگت احترام بگذازند. تو انسانیت داشتی و همه هم برای تنها همین صفت خوب برایت احترام قایل بودند.
تو لایق بودی که بتو بیشتر از یک دختر زیبا و خوش لباس احترام بگذارند. در حالیکه مشغول نوشتن بودم و قلم در دستم سنگینی میکرد بی هوا سرم را از روی کاغذ برداشتم و به آسمان نگاه کردم. پنجره اتاقم باز بود و هوایی ملایم بدورن اتاق میآمد. چشمانم به لکه سفیدی افتاد که با زیبایی خاصی در حرکت بود. لکه ای سفید و درخشان که بسرعت به من نزدیک میشد. کم کم بالهای گشوده و زیبایی در وسط آن لکه سپید به نظرم آمد. و از میان سبزیهای درختان میگذشت و بمن نزدیک میشد. و کم کم لکه هم بزرگتر وگویا تر میگشت. با هویدایی آن سفیدک برفی پرهای و شاهپرهای زیبایی در آن لکه سفید بود که با صدایی دلنواز با هم برخورد میکردند و هیکل زیبا و آسمانی پرنده سفید را بجلو میراندند. هیکلی زیبا وسفید که غرق در پرهای سفید و پوش پرهایش بود و در موجی از پرهای سپید ابریشمی فرو رفته بودند و چون یک کشتی الماس به جلوی میآمدند. سر کوچک و زیبایش به اطراف میچرخید و با نگاهی بس دلربا به اطرافش مینگریست . سینه پف دارش و بادکرده اش که با پرهای ظریف و قشنگ پوشیده شده بودند برای من لذتی زیادی بهمراه داشتند و برای من عجیب و غیر قابل تصور و باور نکردنی بودند. طوریکه من از نوشتن این لحظه های دلربا برایم بسیار سخت است. با علاقه ای خاص به اوخیره شده بودم و نگاه چشمان من برروی آن زیبایی ها دوخته شده بودند. سرگرم ستایش این دلبر فتان بودم گویی فرشته ای از آسمان برای دیدار من آمده وبود. و تمامی مدتی که من برایت نامه مینوشتم در انتظار یک چنین مجبوب بی همتایی بودم که به دیدارم بیاید. گویی برای یک لحظه از نظرم دور شد بی اختیار برایش بوسه ای فرستادم و با قلبی مملو از عشق و دلدادگی بوسه ای دیگر برایش فرستادم شاید معبود متوجه من و اشتیاقم گردد. مثلا اینکه دالداده گی مرا متوجه شد و علاقه من را احساس کرد زیرا اوج خود را کم نمود و بسوی پنجره ما دوباره پرواز نمود. چشمان من به او دوخته شده و بسختی مژه میزدند. با عشقی عجیب و لذتی بی سابقه اورا نگاه میکردم شه پرهای بلند و زیبایش از هم دور و نزدیک میشدند واو را بمن نزدیکتر میکردند. لحظه ای بعد پس از چند بال زدن کوتاه روی آستانه پنجره ما دو باره نشست . با چشمان گرد و قرمزش و با دیده گان جذاب و دوست داشتنی اش مرا مینگریست افسوس که نمیوانست با من گفتگو کند ولی با همان احساس و رفتارش با من مکالمه میکرد. پرنده بسیار زیبایی بود با دمی چتری و پاهایی پراز پر سفید و تنه ای پف دار و بزرگ او از کبوترهای معمولی بسیار بزرگتر بود. قلبم فرو ریخت و چون مجسمه ای خشک شده تکان نمیخوردم که مبادا برود. میترسیدم که حتی نفس بلندی بکشم که اورا هراسناک کنم. چشمانش با حالتی زیبا مرا نگاه میکردند. خیلی قشنگ بودند پس از لحظه ای چشمکی عالی و دوست داشتنی زد پلک سفیدش روی چشمان سرخ رنگش به پایین آمدند و دوباره برگشتند و گویی چشمان سرخش را تمیز و با تراوت میکردند تا درخشش خود را همچنان داشته باشند. و دوباره پلک های سفیدش روی چشمان سرخ رنگش که وسط آنان سیاهی بود و دور چشمانش حلقه ای دیگر هم به چشمان سرخ و سیاهی اش زیبایی دو چندانی میدادند آمدند ورفتند. برای یک ثانیه این پلکهای سفید مثل ساعت چشمان معبود مرا میشستند. پلک ها خودشان را در محلی جادویی قایم میکردند. و پنهان میشدند. آنها از محل جادویی خود بیرون آمدند و روی چشمان محبوب مرا پوشانیدند. و لی دوباره غیب شدند و چشمان معشوفم هویدا شد. خیلی دلم میخواست که این چشمان زیبا را غرق بوسه هایم کنم ولی از ترس اینکه من تکانی بخورم و مبادا او ترس بوجودش حاکم شود و پر بکشد تکان نخوردم. ولی گویی مژگان من بهم رسیدند و چشمک زدند. زیرا کبوتر سفید با تحسین به چشمانم نگاه میکرد. لبخندی لبان مرا از هم گشود و کبوتر همچنان با وقار و قشنگی خود ایستاده بود و تکان نمیخورد.
من هم از ترس رفتن و پر کشیدن او تکانی نمیخوردم خواستم که چون وحشیان این صید زیبا را با دستهایم که آماده و کمین کرده شده بودند بربایم ولی نمیدانم چگونه نتوانستم یا نخواستم که کار آن حیوان شوم سیاه و منحوس یعنی گربه غدار خانه مان را انجام دهم. گربه سیاهی که جز ونگ ونگ کاری دیگر نمیکرد و همیشه گنجشگان زیبا را خفه کرده میخورد و آنان را با جنایتی سهمگین میکشت و خون وگوشت و پرهای خون آلودشان را با کمال بیرحمی مثل آدمخواران و حریصان میخورد و با کشتار بیرحمانه اش آنان را از چهچهه زدنهایشان باز میداشت. و جوجه های منتظر غذایشان را هم از بی غذایی میکشت. ابهت کبوتر بمن اجازه دست درازی و ربودن او را نداد. و از وحشت فرارش دستهای من اجازه چنین جسارتی نیافتند.کبوتر هم همچنان شفته بمن نگاه میکرد. و انگار که دیگر از من هراسی بدل نداشت مثل تو با من مهربان شده بود و بمن اعتماد کرده بود که به او دست درازی نخواهم کرد. همچنانکه تو به من اعتماد داشتی و در اتاقم میآمدی و در کنارم قرار میگرفتی و میدانستی که بتو دست درازی نخواهم کرد. او هم همین طور شده بود و اعتماد و اطمینانی که تو به داشتی او هم به من داشت.
آه که چقدر تو زیبای سبز پوش من با این کبوتر همتا بودید. هر دوی شما زیبا و مهربان و بمن هم اعتمادی عمیق داشتید. کبوتر سفید که مثل نماینده تو بود همچنان مرا نگاه میکرد که مادرم مرا صدا کرد برای لحظه ای کبوتر هراسان شد و وحشت زده گردید مرا برانداز نمود و سپش با پریشانی از صدای جدید با دل شکستگی پر کشید و رفت امیدوارم که او متوجه شده باشد که من هیچ تقصیر نداشتم تنها مادرم مرا کار داشت و مرا صدا کرده بود. نه من نه خطایی کرده بودم و نه از من گناهی سر زده بود. با ناراحتی دفترچه یادداشتم را نگریستم که برایت نامه مینوشتم از جایم بلند شدم و پایین نزد مادرم رفتم. هیچ متوجه نشده بود که ساعتها او را تماشا میکردم و هیچ متوجه گذشت زمانی طولانی نشده بودم.
فلوریای عزیز آیا تو نوشین را بخاطر میآوری که اورا در مجلسی بنام دوست خوب خودت بمن معرفی کردی؟ بظاهر در اول برخوردی گرم ومهربان داشت و خیلی مودب به نظر میرسید ولی بعدا دانستم که او چه جانور خطرناکی است و چگونه برای پسران دام میگذارد و آنان را تلکه میکند و با آنها مدتی خوش است تا یکی بهتر و پولدار تر پیدا کند. و بعد او را هم با نهایت بیرحمی ترک میکند و دنبال یکی بهتر میگردد. میگفت که اینقدر با پسر ها بازی میکند و آنان را آنقدر عوض میکند تا یکی کاملا دلخواهش را بدست آورد. و هر وقت یکی بهتر گیر آورد با یک اردنگ او را به خارج میفرستد. خدا به دادش برسد شاید او هم روزی اسیر یک نفر خشن تر و بدتر از خودش آمد که ممکن است سرش را گوش تاگوش ببرد. و یا لا اقل برای بازیهایش قیمتی گران بپردازد. تو اصلا با او قابل مقایسه نیستی. او تنها یک تیغ زن حرفه ای است و یا بکن پول و وقت. و یک خوش گذران و الکی خوش. خیلی دیو سیرت و خشن و مثل مردان هرزه بود نه مثل یک دختر با وقار جلف و بی بند بار مثل خواهر بزرگترش بود که هر روز با یک مرد قرار مدار میگذاشت.
چون وی قد و قامتی داشت و زیبا هم بود خیلی از مردهای مسن و پسران همسن سالش میخواستند با او دوست شوند ولی او با وجود اینکه بمن راه میداد و علامت سبز میزد و اظهار علاقه میکرد که با من دوست شود من از او وکارهایش بسیار متنفر بودم. خیلی ها طور دیگری تصور میکردند که من هم مثل خودشان الواط هستم و دنبال دختران برای خوشی میروم و نوشین هم اینطور نشان میداد ولی بالاخره او را کوبیدم و جوابش را خوب دادم و با شدت از خودم راندمش زیرا خیلی بی ادب و سبک بود. و با مردان و پسران بازی میکرد. راستی چطور میشود دوستی صمیمی مثل ترا با دختر هوسبازی مثل او که همه اش دنبال کیف و خوشی و خوشگذرانی است مقایسه کرد. بطوری از او بدم میآمد که وقتی ما من حرف میزد نمیخواستم سرم را بلند کنم و چهره اش را ببینم. همانطور سرم را پایین نگاه میکردم با مسخره میگفت که پسر تو چقدر مومنی که نمیخواهی بمن نگاه کنی میخواستم بگویم که نه از دیدن تو بیزارم. دختر خاله ای داشت عجیب تر از خودش خیلی خل و چل بود خیلی هم خودش را فهمیده و چیز فهم تصور میکرد و در حالیکه نمیتوانست کلمات را خوب دنبال هم ردیف کند ادعای معلومات هم میکرد. و این آدم نیمه دیوانه بخودش اجازه میداد که به دیگران امر و نهی کند. از دور رویت را میبوسم به مادر گرام پیر وروحانیت خیلی سلام برسان و از طرف من اورا هم یک ماچ آبدار بکن. خیلی دلم برایتان تنگ شده است. امیدوارم که بزودی بتوانیم همدیگر را ببینیم. فرشید تو...( باحتمال مادر فلوریا شاید چیزی حدود پنجاه چند ساله بوده است و دیر بچه دار شده بوده. و از مادر فرشید که شاید سی پنج ساله بوده بسیار پیر تر به نظر میرسیده است. فرشید بایست حدود سیزده و چهارده ساله میبوده است. شاید رفتار نوشین در آن زمان چیزی شبیه رفتار دختران معمولی اروپایی و یا آمریکایی بوده که برای نوجوان ما زیاد بوده است او توقع نداشته است که نوشین دوست معمولی خود را بسرعت عوض کند و دنبال کس دیگری راه بیفتد. دختران شبیه امروز آمریکا در شصت سال پیش در تهران که پر از بچه و نوجوانان احساساتی بوده)
Recently by Sahameddin Ghiassi | Comments | Date |
---|---|---|
Dear Bank of America | 3 | Nov 30, 2011 |
کنار گذاشتن تعصبهای غیر علمی و زن ستیزی؟ | - | Nov 29, 2011 |
آمریکایی که تخصص در بیخانمان کردنها و چاقی های افراطی دارد؟ | 1 | Nov 29, 2011 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |