کفتر سپید ( دوست زیبای سبز پوش) قسمت دهم و پایان داستان


Share/Save/Bookmark

کفتر سپید ( دوست زیبای سبز پوش) قسمت دهم و پایان داستان
by Sahameddin Ghiassi
24-Apr-2010
 

کفتر سپید  دوست زیبای سبز پوش قسمت دهم و پایان داستان

فلورلیدای عزیرم خواهر دوست داشتنی و مهربانم. البته مرا میبخشی که نتوانستم نامه ام را و پایان زندگی کفتر سپیدم را برایت بنویسم. ولی چاره ای نداشتم امید دارم که بتوانم در این نامه همه بقیه داستان را برایت بنویسم. زیرا نمیتوانم تا مدتی برایت نامه ای بنویسم زیرا مثل اینکه بابا به شهرستانی دور افتاده منتقل شده است شاید جاهایی که بشر مثل قدیمی ها زندگی میکنند و وسایل جدید زندگی در آنجا نیست.

کبوتر پیر که مثلا برای خواستگاری آمده بود برای پیدا کردن یک همسر بی تابی میکرد و مرتب بغبغو میکرد و بخودش میبالید. کبوتر ماده هم مثل اینکه دیگر مرا نمیشاخت و یا از من متنفر بود و یا اینکه اکنون که او دوستی پیدا کرده بود من برایش غریبه بودم و بمن بی تفاوت بود. و برایش دیگر لطفی نداشتم. دستم را جلو بردم که کبوتر پیر غرید و در همین موقع نوکی با نهایت شدت به گردن من زد و پر کشید. طوطی هم که از قفس بیرون آمده بود با آن لباس سبزش جیغ زنان بطرف من حمله ور گردید. من هم تعادل خود را از دست داده و محکم به زمین خوردم. کبوتر و طوطی مغرورانه دور سرم چرخ میزدند.

خواستم بسویش حمله کنم ولی بعد فکر کردم من که مثلا آدم هستم و حیوان نیستم آنها نمیدانند که چه میکنند ولی من که میفهمم. ولی با ناراحتی ترکشان کردم و روی از آنان برگردانیدم آنها هم بعد از کوته زمانی سر جاهای خودشان برگشتند. دانستم آنچه آنها را بدین حالت کشانیده است محبت نبوده است بلکه شاید غریزه شان بوده که آنان را مثل آدمکها و یا پرندگان مصنوعی هدایت میکرده است. همان کبوترانی که با من اینقدر مهربان بودند. اکنون از من فاصله میگرفتند نمیدانم شاید برای اشتباهاتی بود که من کرده بودم.

حالا تازه میفهمم که هرکسی احتیاج به محبت هم جنس خود دارد و یک حیوان نمیتواند جای یک دوست و یک خواهر مهربان را بگیرد. من نمیتوانم تمامی رازهای خود را به کبوتر بگویم ولی براحتی میتوانم برای تو بنویسم. هیچ کس جز یک دوست انسانی نمیتواند به درد دل هم برسند و یک پرنده نمیتواند دوستی مشفق برای من باشد. هر کس شاید برای دوستی برای هم جنس خود ساخته شده است.  فکر میکنم فلولیدای عزیرم که بشر فقط میتواند شخصیت هم نوع خود را شاید بهتر درک کند و بفهمد و با او چنان رفتار کند که اگر دوستش داشته باشد قلبش را کدر و آشفته نسازد. نه مثل کبوتر محبوب من اکنون روی از من برمیگرداند. و با قساوت بمن نوک میزند و تازه طوطی با هوش هم از وی حمایت میکند. و بعد هم از من که عاشقش بودم فرار میکنند. شاید من هم خود خواه هستم که آنان را برای تنها خودم میخواستم. بهر حال آنان رفتند و از من فاصله گرفتند و قلب مرا شکسته و محزون نمودند. آیا اگر آنان انسان بودند باز هم مرا کنار میگذاشتند؟

یک مشگل دیگر هم دارد در زندگی من میآید. من ترا جزیی از خودم میدانم بیشتر از یک خواهر و دوست صمییمی برایت ارزش و احترام قایل هستم ولی تو پسر نیستی و شاید مشگل مرا درک نکنی. بهر حال من هم کمی خجالت میکشم. شاید بتوانم این مشگل را با بابا و یا با مامان هم در میان بگذارم.  ولی من خودم را بتو خیلی نزدیکتر میدانم و میدانم که مرا مسخره نخواهی کرد.

از یکطرف مامان برای من لباسهای شیک و قشنگی میخرد بطوریکه دختری بمن گفت پسر مامانی نمیدانم میخواست بگوید بچه ننه و یا پسر خوب؟ پشت لب بالایی من دارد مو در میاورد. اینها توضیح واضحات ملا نصر الدین نیست که میگفت که ای مردم بروید خدا را شکر کنید که خدا به فیل پر نداد که اگر میداد بر سر بامهای شما مینسشت و بام هایتان روی سرتان خراب میشد. ولی علاوه براین نوک سینه های من سفت شده و ترشح دارد  میخواهم به بابا بگویم مرا به دکتر ببرد. مامان میگفت که اینها طبیعی است میخواهی بالغ بشوی. بدتر از همه صغری که یک دختر مجتهداست و نزدیک خانه ما زندگی میکند و من براحتی از پنجره اتاقم میتوانم او را در حیاط ببینم. او از حیاط بعضی وقت ها که من آنجا هستم سینه های بلورین خود را بمن نشان میدهد و یا دستش را روی مثلث لای پاهایش با عشوه گری میگذارد. شاید او پانزده ساله باشد. اینکارهای او مرا دیوانه میکند. نمیتوانم به حل تمرینهای جبری خود بپردازم. وقتی که او دستش را با ناز از روی شلوار مرداه ای که پوشیده و براحتی مثلث میان پاهایش هویدا است میگذارد و با غمزه بمن نگاه میکند نمیدانم چه بکنم. شاید او میخواهد مرا تحریک کند. بدبختانه قسمت پسرانه من هم بلند محکم و سفت میشود و مرا وادار میکند که آنرا بجایی بمالم ولی این مالش آن برای من سر درد و کمر درد همراه دارد و مرا سخت عصبانی میکند. نمیدانم که این که بچه جلق زدن میگویند مرا کور و کچل هم خواهد کرد. بچه های مدرسه میگویند بایست به زنان و دختران نگاه نکنم ووقتی او بلند و سفت میشود بایست رویش آب سرد بریزم. و یا در جای نرم و گرمی آنرا فرو کنم تا آبش بیاید و من راحت شوم. یا محلش نگذارم وخودش میخوابد. ولی او به من مسلط تر است. و مرا وادار میکند که اورا بمالم و جلق بزنم و کلی ناراحتی برای من بعد از عمل جلق ببار میآورد. پسر بچه ها میگویند که آنها آنرا به ماتحت گوسفند و یا حتی مرغ داخل میکنند و آبشان میآید وراحت می شوند و یا میگویند اگر پلاستیکی را پر از آب گرم کنم و صاحب مرده را وسط پلاستیک گرم که بایست به آن هم مقداری کف صابون بزنم شاید در اثر آمدن آبش دیگر مرا دچار سر درد و کمر درد و عصبانیت نکند.  حمید میگفت بهترین راهش این است که بتوانی یک زنی و یا زن شوهر مرده ای را گیر بیاوری و از او خواهش کنی که اجازه بدهد که مرده شوریت را میان پاهایش فرو کنی.

خیلی حتی زنان جوان که شوهران خیلی پیر دارند حاضرند که اجازه دهند که ما مرده شوریمان را وسط پاهایشان به نازشان فرو کنیم ولی معلم طبیعی میگفت که این خیلی کاری بد است و اگر شوهرانشان بفهمند باعث آبروریزی و قتل و غارت میشوند. حسین میگفت که بعضی از دختران حاضرند که ما چیزمان را وسط لپ های باسنشان فرو کنیم ولی باز معلم طبیعی ما آقای م میگفت که این هم کاری خطرناک است و اگر به مجرای دفع فضولات آنان خودتان را وارد کنید مرضهای بیشماری میگیرید و خیلی از کارهایتان پشیمان میشوید. بعضی بچه ها میگویند که مادرشان برای خاطر آنان دختران جوان را بعنوان کلفت و یا پرستار استخدام میکنند. ولی به ما سفارش میکنند که مواظب باشیم که بکارت آنانرا پاره نکنیم و یا خودمان را به پشتشان وارد نکنیم فقط با آنان بازی بازی کنیم. دختران هم بدشان نمی آید که با پسر اربات عشقبازیهای بچگانه کنند. بعضی بچه هم باهم در یک گروه چندین نفره به شهر نو میروند ولی بایست بایست هم پول به زنان بدکاره بدهند و هم به دوستان مرد آنان که میگویند جاکشهایشان هستند و هم به پاسبان و پلیس شهر نو که به آن قلعه هم میگویند.

صغری بعضی وقت ها هم میگوید که فرشید بیا با هم کس بازی کنیم ولی او تنها خودش را بمن میمالد و با دستش با من و همه نقاط بدنم بازی میکند. همدیگر را بغل میکنیم و خود را بهم فشار میدهیم ولی همه اینکار ها بیشتر مرا تحریک میکنم و شب ها مجبور میشود که خودم را به تشک بمالم و خیس و تلیس شوم. بعضی وقت ها تا صبح هم نمیوانم بخوابم خلاصه این مرده شوری باعث کلی درد سر شده است.  من اصلا از زنان بدکاره خوشم نمیاید ولی تیاخ میگفت ما اکنون که سیزده ساله  ایم خیلی بدبختیم نه بزرگ سالیم که زنان بما اهمیت بدهند و مارا داخل آدم بشمارند و نه میتوانیم زن بگیریم و بایست لااقل سیزده سال دیگر جلق بزنیم شاید در بیست و شش سالگی بتوانیم زن بگیریم . دختر ها هم که از بچه های سیزده ساله خوششان نمیآید و ترجیج میدهند با پسرانی دوست شوند که ده سال از آنان بزرگتر باشند.


میخواستم برای فرار از این مصیبت به کتاب خوانی و پرنده بازی روی بیاورم. کتاب خواندن و نقاشی بمن خیلی کمک میکنند تا فکر شهوت و مرده شوری نیفتم. ولی باز هروقت صغری مرا میبیند میگوید هوش هوش و خودش را برای من لوس میکند. باز دستش را روی مثلث خود میگذارد و میخندد.

فلولیدای عزیزم آیا شما دختران هم همین مصیبت ها را دارید؟  آیا مثلث شما شما را هم اذیت و ناراحت میکنند؟  دارم سعی میکنم که در این نامه همه چیز را برایت بنویسم وشاید هم این آخرین نامه من به تو باشد. خوب میخواهم به آن پایان خوبی بدهم. من آن روز هم مثل روزهای دیگر بگوشه سینمایی مخروبه  پناه بردم کبوتران هم دنبال من میآمدند. و در آسمان چرخ زنان مرا دنبال میکردند. ولی اعتنایی به یادگار سابقشان نداشتند. دل من در گرو عشق آنان بود و در تلاطم که اکنون چه میکنندو خوب بهتر است که دیگر راجع به این موضوع چیزی برایت ننویسم  ولی نه بهت قول داده ام که داستان را در این نامه برایت تمام کنم.


من هر جا کبوتری میدیدم بی اختیار به یاد کبوتر سفید خودم می افتادم. همه آنهایی که مثل ما و مثل آنان در کنج قفسی زندانی هستند. از نا مهربانی آنان دلخور بودم ولی آنان هم حق دارند آنان که بازیچه ما نیستند آنان هم بایست در نهایت آزادی و آزادگی زندگی کنند و این موهبت الهی است که به آنان داده شده است.

عشق همراه با خود خواهی متلاشی کننده است. دوستی من با کبوتر ها هم نمی تواند جاویدان باشد. آنان راه خود را خواهند رفت و من هم راه خود را .  راه های ما با هم توفیر دارند. ما شخصیت همدیگر را درست نمیفهمیم. و کارهایی میکنیم که شاید برای هر دو طرف ما دردناک باشد. امیدوارم که کبوترهای من سرنوشتی خوبی داشته باشند. 

مامان میگفت اگر بتوانی دیپلم خود را بگیری برایت به خواستگاری گیتی میروم. خوب اقلا میتوانم بگویم که پسر دیپلمه است. یا میتوانی به آلمان بروی تا خودت در آنجا یک زن بگیری  میگویند که دختران آلمانی ایرانیان را خیلی دوست دارند. ( این موضوع مال بیشتر از شصت سال پیش است یعنی مدتی کوتاه بعد از جنگ بین الملل دوم که آلمان خیلی صدمه دیده بودو پولی که دانشجویان ایران با خود به آلمان میبردند خیلی با ارزش بود و در ضمن تعداد بسیاری از مردان آلمانی کشته شده بودند و زنان بدون مرد زیاد بودند)

همه پسران مثل من میخواستند بعد از دیپلم به آلمان بروند زیرا میگفتند همه می توانند زنان زیبای بلوند و مو طلایی بگیرند وهم کار و تحصیل کنند. این آلمان شده بود بهشت موجود با حوریان مو طلای خود. من کبوتران را واقعا دوست داشتم و میخواستم بهترین زندگی ها را داشته باشند. باز امیدوارم که این آخرین نامه ما نباشد و ما باز هم همدیگر را ببینیم. خیلی وقت است که ما همدیگر را ندیده ایم . یاد آن روزها بخیر که با هم درس میخواندیم. میدانی که محبت من بتو همیشگی است و جاوید. من تورا مثل برادری عزیز و یا خواهری مهربان دوست دارم وگذشت زمان این محبت را نابود نخواهد کرد. قلب من مال توست و علاقه من به تو بالاتر از آنست که با گذشت زمان از بین برود.  یک شنبه بو و همه ما با هم پای به محیط پاک کلیسا گذاشتیم محیطی نورانی و مقدس. از چهره همه ایمان میبارید مریم جاویدان و عیسی مقدس در قابی بسیار زیبا قرار داشتند . راستی عجب نقاشی عالی و بدیعی بود گویی مریم واقعی را میدیدم. من آن روز با دوست مسیحی ام که گویا آشوری بود خیلی دعا کردم. که سلامت کبوتران مرا بیمه کند. در موقع بازگشت بخانه لب پنجره مان که باز بود چیزی قهوه ای رنگ بچشم میخورد.  بسرعت بخانه آمدم  کبوتر پیر و مسن بود که از دیدار او خوشم نمیامد مثل اینکه پیک شومی بود. از او نفرت داشتم از روزی که او آمده بود همه چیز هپل هپو شده بود. او برای من مثل پیک مرگ بود. آیا کبوتر ماده مرده بود؟ بی واهمه نزدیکش رفتم خدایا آیا او آمده بود تا مرا به بالین کبوتر همسرش و یا کبوتر سفیدم ببرد.

آنان چندین روز بود که با نهایت آزادی بهمه جا پرواز میکردند. او در کجا گیر کرده است آیا من میتوانم به آنجا بروم؟ خدایا چقدر رنج و زجر بایست بکشم. این چه ظلمی عظیم است که بایست من شاهد آن باشم. مثل اینکه میگفت که کبوتر همسرش مرده است. خواستم بگویم  که ما مال این دنیا نیستیم و همه ما دیر وزود خواهیم مرد و دنیا را ترک خواهیم کرد. خواستم که اورا تسلیت دهم و برایش مرحمی باشم بر روی دردش.  بگویم که همه ما به آغوش مرگ خواهیم رفت چه بخواهیم و چه نخواهیم . امراض سخت بی درمان و بی پولی و گرسنگی و ناراحتی هایی که مردم و دولتها برای انسان درست میکنند ما را از پای در خواهند آورد. بی انصافی مردم نسبت بهم و بی عشقی و بی محبتی ما را زود به دیار عدم خواهد فرستاد.


تو او را از من ستاندی و با او پرواز کردی و حالا هم آمده ای که خبر مرگش را به من بدهی ولی نه من اشتباه میکردم لحظه ای بعد کبوتر سفید ودیگرکبوتر ها هم چرخ زنان آمدند وهمگی آنجا نشستند. من خیلی خوشحال شدم و خواستم دوباره به کلیسا بروم و شکر گذاری کنم. این کبوتران معصوم که مثل ما بشر گناهی نکرده اند. با روح بچگانه ام آنان را مثل آدم میدیدم.


کبوتر سفید من هم پر کشید و همراه آنان به آسمان رفت. کبوتر بالهای سفید و درخشانش را باز کرد و اوج گرفت. کبوتر نفرت انگیز هم با زدن چند بال دنبال او روان شد و به آسمان آبی پر کشید. او برای من مثل مرغی شوم بود که در پی کبوتر سفیدم بود. همسر کبوتر سفید در لانه تنها مانده بود. کبوتران پاهای را جمع کردند و در حال پرواز بودند. من هیچوفت نمیخواهم که مرگ کبوترانم را ببینم.


میخواستم به همه آنان و به کبوتر سفید بگویم که اورا تا ابد فراموش نخواهم کرد. آنان پرواز کنان رفتند و من هم دوباره میخواستم برای رفتن به کلیسا آماده شوم.  در حالیکه در راه بودم اورا در آسمان دیدم ولی هنوز درست به او دقیق نشده بودم که ناگه تیری جانسوز از یک تفنگ بادی به او اصابت کرد. و پس از غرشی  که از صدای تیر بود کبوتر از اوج آسمان چرخ زنان و خونین ریزان بسوی زمین کشیده میشد.  لحظه ای بعد کودک کبوتر سفید که او هم سفید بود در حالیکه خیلی غیر طبیعی پرپر میزد به زمین خورد. وقتی بسرعت به بالین او رفتم با چشمانش از من خداحافظی میکرد و طفل صغیر کبوتر سفید بود که آنجا افتاده بود. و این طفل بینوا بدون مادر سفید پوشش در حال جان دادن بود. کاش مادرش بود و او را برای لحظه ای میدید. لحظه ای بعد پسرک ثروتمندی که سوار بر اسبی هم بود در حالیکه یک تفنگ شاید بادی در دست داشت  بما نزدیک میشد. اسبی بی نهایت زیبا و گران قیمت و اشرافی نه آن یابوهایی که گاریهای آب را میکشیدند و یا به درشکه ها وصل بودند. (این داستان مال زمانی است که تهران آب لوله کشی نداشت و گاریها آب آب شاه را سطلی دهشاهی میفروختند. در ضمن در آن هنگام تاکسی بسیار کم بود و اغلب مردم با درشکه به اینطرف و آنطرف میرفتند.)پسرک پولدار با اسبک زیبایش بسویمان آمد. و با نگاهی مملو زا غرور به صیدش مینگریست.  گفت که این کبوتر را من زده ام مال من است. من اورا کشتم ببین با همین تفنگم او را کشتم. گفتم تو اورا کشتی و حال هم با نهایت بیرحمی و جسارت میگویی که من اورا کشتم سرم را چرخاندم و پدر را دیدم که با جیپ دولتی بطرف ما میاید. فریاد زدم گفتم که پدر این پسر کبوتر را گشته است و بجای معذرت خواهی و اینکه برای او و روح پر فتوحش دعا بگوید میگوید او را به وی بدهم. پسرک از اسب پایین آمد با مسخرگی گفت بس است با این بچه بازیها و مسخره بازیها آدم که برای کبوتر کشته شده دعا نمیخواند. بده کبوتر را میخواهم آنرا ببرم سرمن کلاه نمیره میخواهی برای خودت برداری و کبابش کنی و بخوری. نه من زرنگ تر هستم. من اورا میخواهم که خودم بخورمش. سپس با خنده ای وحشیانه گفت من اورا کشتم و او مال من است. در همین هنگام کبوتر دیگری که در هوا نمودار شده بود. پسرک به سرعت با تفنگ نشانه رفت و لحظه ای آن کبوتر هم چرخ زنان و خون ریزان به زمین سقوط کرد. فوری کبوتر را شناختم یکی دیگر از چهار فرزند کبوتر سفید بود. دیگر طاقت نیآوردم در حالیکه پسرک میخندید و میخواست که سر کبوتر بیچاره را با چاقوش ببرد وهردوی آن طفلان بیگناه را کشته بود. دیگر من هم اخیتار از دست دادم و دیوانه وار و با حالتی بسیار وحشیانه و انتقامجو بسویش پریدم تفنگ را از دستش به زور در آوردم وبسرعت بسوی وی نشانه رفتم. پسرک وحشت زده دستهایش را بحالت تسلیم بالا برد ولی من نتوانستم خشم خود را کنترل کنمو دیوانه وار گفتم اگر تو کبوترهای مرا میکشی و فکر میکنی که کاری خوبست بیا و من ترا خواهم کشت. و چند گلوله بسوی او شلیک کردم. تفنگ اتوماتیک بادی احتیاج به تک تک شیلیک کرده نداشت. نوعی بود که با هر بار چکاندن ماشه تیری از آن بیرون میآمد.

 

(در اینجا داستان بین خواب و بیداری است  گویا قسمتی از این داستان در رویا اتفاق افتاده است و قسمتی در بیداری ولی متاسفانه مرز این دو قسمت در هم شکسته است شاید قسمتی از آن در حال آرزویی باشد و قسمتی هم با حقیقت. ) پیکر زیبای پسرک و خوش لباس خم شد و به زمین خورد و خون از سرو رویش میریخت اسب شیهه ای زد و فرار کرد. گلوله های جانگذار او را بسزای خودش رسانیده بود. کبوتر سفید من آیا از من راضی هستی که انتقام خون بچه هایت را گرفتم؟ دیدی که چقدر به تو وفادارم؟ با یاد آوری مرگ سه کبوترم اشگ بسرعت از چشمانم فروریخت. هیکلهای زیبای و قشنگ هر دوی آنان غرق در خون مقدسشان بود. بی اخیتار کبوتر سفید مادرشان در نظرم مجسم شد و اینکه میدیدم که همه کبوتران هر سه نفر آنان همراه با کبوتر شجاع الدین در بهشت هستند. آنان در بهشت به زندگی ابدی پیوسته بودند و از این جهان پر آشوب و پر از فساد و دورویی و خودخواهی و تمامیت طلبی ها راحت و آسوده شده بودند. آنان اکنون نزدیک خوای مهربان نشسته بودند و با پیامبران الوالعزم همراه بودند. آنان همگی در جهان جاوید با هم دوست و مهربان بودند. دلم بحال پسرک غرقه در خون هم سوخت خواستم با او دوست بشوم. ولی صدای کبوتر مادر در گوشم پیچید وای بر او که میخواهی با قصاب و کشنده طفلان من دوست شوی. رشته های گرم و سرخ رنگ خون اطراف را خونین کرده بود و اشگهای گرم من پیکره دو طفلان کبوتر مادر سفید را در خود مشست. خون و اشگهای من در هم شده بودند.

خواستم به مسجد و یا به کلیسا بروم و از خدای بزرگ برای آنان التماس و دعا کنم. ولی نه بایست ببینم که چه میشود. سر بلند کردم درخت ها را دیدیم که در برابرم و در اثر وزش باد سرخم میکردند و گویی بمن تعظیم مینمودند. سینه های پف دار کبوترانم دیگر خاموش شده بود.  خون ریزان هر سه آنجا بودم دو تن کشته شده و پسر ک زنده بود. سرم را دوباره بلند کردم آری این پسرک نادان وخودخواه بود که برای خوردن کباب کبوتر  کبوتران را میکشت.  و جلادانه به جان آنان افتاده بود. آنان را با ظلم از اوج آسمان با تیرهای خود که نشانه میرفت به زمین میکشید در عالم رویا فکر کردم که بسوی پسر رفتم و این بار لگدی محکم به او زدم و دوباره این بار سرش را نشان کردم پای من به چیزی سخت خورد و به زمین افتادم و در همان جا در عالمی دیگر در روی زمین در غلطیدم.  وقتی بخودم آمدم پسرک در نزدیکی من ایستاده بود. قطره های اشگ گرم و مرطوب را روی چهره ام حس میکردم. پسرک که نزدیک من بود با حالتی مهربان و التماس آمیز از من با ناراحتی تمامی طلب بخشایش میکرد که کبوترهایم را کشته است.

میگفت دوست من من بخدا آقا نمیدانستم که شما اینقدر این کبوتران را دوست دارید. خیلی معذرت میخواهم خیلی متاسفم  من گنهکارم از تقصیر من و از وحشیگریهایم بگذرید.  من با تعجب گفتم ولی من هم مقصرم  و من بیشر گناه کرده ام و انسانی را هدف تیر قرار داده ام. و اورا مجروح نموده ام. برخاستم  پسرک مهربان دستم را غرق بوسه کرد و با نهایت غیض تفنگ را بر زمین زد و گفت من دیگر به کسی و به حیوانی شلیک نخواهم کرد. خیلی پسر مودب و زیبایی بود خیلی ناراحت شده بود و درد مرا میفهمید. بی تفاوت و ظالم دیگر نبود یک پسر خوب و یک انسان کاملی شده بود. اورا در آغوش گرم خود گرفتم با درآغوش کشیدن او یک مهر و محبت تمامی وجود هر دوی مارا گرم کرد. هر دوی ما به عشق و محبت پی برده بودیم. او گفت وقتی که پیکر مرده کبوتران را باردیگر و این بار دید از خودش متنفر شد که برای خودردن کباب کبوترانن حاضر شده است که آنان را به خاک و خون بکشاند. میگفت که قلبش تکان خورده و کاملا عوض شده است و با من همدردی میکند.


تیرهای تفنگ بادی که من شلیک کرده بودم سر و صورت اورا خونین کرده بود ولی خوشبختانه به چشمانش نخورده بود. او میگفت از اینکه دو موجود بیگناه را کشته است بسیار متاسف است. من وقتی گریه های شما  و پیکر های به خون آلوده شده این مظلومان را دیدم فهمیدم که کاری بس بد انجام داده ام.

ما هر دو باهم میتوانیم دوست بشویم و این خاطره سهمیگین را فراموش کنیم. ما همه بشریم و همیشه اشتباه میکنیم ووقتی که به اشتباه خود پر بردیم بایست مورد عفو قرار بگیریم.

آیا پس رویای مرگ کبوتران سفیدم اتفاق افتاده بود.

فلولیدای عزیرم من کبوتر سفید و دیگر کبوترانرا کاملا آزار گذاشتم زیرا بزودی با بابا  و خانواده به یک نقطه بسیار دور افتاده و بد آب هوا میرویم بابا مجبور است به آنجا برود  هم حقوقش دو برابر میشود و هم اگر نرود اخراجش  میکنند.  خارج از مرکز رفتن و به نقاط محروم رفتن از وظیفه کارمندان دولتی است.

من هم صورت پسرک را بوسیدم و از او برای خشم خودم هم معذرت خواستم بعدها دانستم که پسر ک دارای پدر و مادری بسیار ثروتمند است  هم مادرش پزشک بود  و هم پدرش رییس یک بیمارستان خصوصی بزرگ شاید هم بیمارستان مال آنان بود.  پسرک که نامش  ....بود چند بار مرا بخانه خودشان دعوت کرد مادر پدری بسیار مهربان داشت  ولی ما که در حال جمع کردن اسباب خانه مان برای مسافرت طول و درازی بودیم نتوانستم با او بیشتر در مراوده باشم او میگفت که کلاس ده است و در لندن درس میخواند. او خوب انگلیسی میدانست و برای چند هفته به تهران آمده بود.


فلولیدای عزیزم نامه من در اینجا تمام میشود. و پایان داستان من است در تهران زیبای من من برای مرگ کبوتر سفیدم و خواهرش خیلی ناراحت هستم با وجود اینکه میدانم آنان گنه کار نبوده و اکنون در بهشت نزدیک و همدم حوریان زیبای بهشتی هستند.  محمد حسین که نام پسر بود با من خیلی دوست شد. هر روز به ملاقاتم میآید  زیرا میداند که ما بزودی خواهیم رفت  او هم بایست  به لندن باز گردد. او برای آخرین بار که نزدم آمد یک کتاب انگلیسی بمن داد و گفت اینرا بخوان داستان جنگ و صلح اثر تولستوی است. یادم هست که یکبار گفتی که ترجمه فارسی آنرا خوانده ا ی که ترجمه آقایی کاظم انصاری میباشد. حالا هم سعی کن به انگلیسی هم بخوانی. هم انگلیسی ات خوبتر خواهد شد و هم داستان زیبای جنگ و صلح اثر لیون نیکلاویچ الکساندرف تولستوی را بهتری در خاطرت خواهی سپرد.


نمیدانم که مابعد ها همدیگر را خواهمی دید یا نه بهر حال تو مادر خواهی شد و بچه های زیادی خواهی گرفت  آنان را از جانب من ببوس. به نوشین هم که او را بمن معرفی کردی خیلی سلام برسان. نمیدانم شاید ما روزی همدیگر را دوباره دیدیم.  قربانت  فرشید.  


Share/Save/Bookmark

more from Sahameddin Ghiassi
 
Amir Sahameddin Ghiassi

About this story

by Amir Sahameddin Ghiassi on

This is a real story, it is not very important story, but as it is written by a boy of 13 and over sixty years ago.May be is interestinig. I will translate this story later in English. My brother write it in Persian and I will try in English.