فرار از تاریکی ها ( قسمت دوازدهم) فقیران قدرت گرفته ظلم میکنند.


Share/Save/Bookmark

فرار از تاریکی ها ( قسمت دوازدهم) فقیران قدرت گرفته ظلم میکنند.
by Sahameddin Ghiassi
20-May-2010
 

فرار از تاریکی ها ( قسمت دوازدهم) فقیران قدرت گرفته ظلم میکنند.

هیتلر مشغول شده بود و دیوانگی هایش گل کرده بود او واقعا هم نمیدانست که چه میخواهد یک فکر علیل اینکه تمامی دنیای زیر نفوذش بروند در او رخنه کرده بود و مثل بسیاری از دیکتاتورهای قبلی او همه میخواست همه کره زمین و شاید بعد از آن همه فضا را در اختیار خود بگیرد این دیوانگی که او خدا شده و برتر از همه است مثل مرض جذام او را فرا گرفته بود.

دیکتاتور ها همیشه فکر میکنند که عمر ابدی و عزت دایمی دارند و بر تخت خدایی تکیه زده اند نمیدانند که بعضی ها مترصدند که آنان را مثل سگی مریض و هار به قتل برسانند. نمونه هایش را در تاریخ خوانده اید.  در آن هنگام جاسوسان هیتلری در بیابانهای اطراف نزدیک مهمات چند نفر را دستگیر کرده بودند که فکر میکردند جاسوسان دشمن هستند. و میخواستند آنان را بسرعت اعدام کنند و محاکمه سریع آنان هم تمام شده بود. ظاهرا چون بنام جاسوس دستگیر شده بودند براحتی هم میتوانستند آنان را سر به نیست کنند .  یک افسر بسیار شجاع  و خوب تعلیم دیده نازی توانسته بود  یک تنه چهار جاسوس زبر دست را دستگیر کند.  نمیخواهم وارد جزییات این ماجری بشوم که خودش داستانی طولانی است و یا از این شخص بسیار شجاع و زرنگ تعریفی کنم که چندین صفحه دیگر را پر خواهدکرد. تنها بدانید که این افسر با مهارت بسیاری توانسته بود با ترساندن تاکتیکی و با استفاده از مهارت های نظامی خود چهار نفر جاسوس خبره و درجه یک را دستگیر کند و آنان را به تنهایی به قلب سپاه بیاورد.

افسر نازی با حیله و تردستی توانسته بود که هر چهار نفر جاسوس مسلح را در اختیار خود بگیرد و آنان را با خود به درون سپاه بیاورد. اینطور که معلوم بود سه نفر از آن چهار نفر سالم بودند ولی یکی از آنان زخمی شده بود و بایست تحت مراقبت پزشگی قرار بگیرد. ولی مامورین میخواستند از هیتلر بپرسند که با آنان چه بایست بکنند و میدانستند که هیتلر یک راه بیشتر جلوی پای آنان نخواهد گذاشت و آن هم اعدام آنان است.  من که پزشگ یکی از آنان بودم خواستم بگویم که تو چرا خودت را آلوده جنگ و جاسوسی کرده ای و چرا از جنگ فرار نکرده ای؟ و چرا با پای خودت بمیان شعله های جنگ آمده ای. و خودت را لنگان لنگان تا وسط جنگ کشانده ای؟ بدبختی است که جنگ آتش است و هیچ یارای فرار از آتش را ندارد. میدانم که او بمن خواهد گفت او بمیان جنگ آمده است تا شعله های وحشی آنرا سعی کند خاموش سازد و از آتش زدنهای بیشتر و کشت و کشتارهای بیشتر جلوگیری کند  اگر قرار باشد هر کسی فرار کند که آتش افروزان جنگ بدون مدعی و مقاومت تا ابد به جنگ و خون ریزی ادامه خواهند داد ما بمیان شعله های جنگ آمده ایم  تا همچون آتش نشانان آتش جنگ را خاموش کنیم ومردم را رهایی بخشیم اگر ما هم برای حفظ جان خود در لانه یمان خاموش بمانیم و با جنگ مقابله نکنیم پس چه کسی با کشت و کشتار ها مقابله خواهد کرد و دیکتاتور همه را از دم خواهد کشت. مگر دیکتاتورهای دیگر میلیونها نفر را از بین نبرده اند خوب این یکی هم همین کار را خواهد کرد. چه کسی میتواند از آتش جنگ و فتنه در امان باشد.

سرهنگ که به هیتلر آنطور صمیمانه خدمت میکرد وی را دوست داشت و نمیدانست که او چه دیوانه ای خطرناک و تمامیت خواه است. این مرد فقیر که اکنون رهبر آلمان شده بود میخواست همه آلمانها را مثل گوشت جلوی توپ برای هدفهای خودش فدا سازد  او میخواست که بر تمامی دنیا مسلط شود و هر چه انسان کج وکوله زشت و یا ابله و عقب افتاده است بکشد. و نیز نژادهایی که به نظر او زشت و عقب افتاده بودند را هم ریشه کن سازد و ریشه نژاد یهودی را هم نابود سازد. با این فکر های ابلهانه او میخواست امپراتور همه دنیا شود.


سرهنگ نمیدانست که با یک بیمار روانی در خور است در او مردی بزرگ میدید و شیفته ظاهر فریبنده هیتلر شده بود. ولی از هر فرصتی استفاده میکرد و جویده جویده دلایلی میآورد که برضد جنگ بود و میخواست بطور غیر مستقیم هیتلر را قانع کند که جنگ راهی اشتباه است ولی متاسفانه ابهت دیکتاتور به او اجازه نمیداد که با او بی پرده صحبت کند. ترس و لرز او از هیبت هیتلر خیلی زیاد نبود ولی همان مقدار کافی بود که او بسیار با احتیاط رفتار نماید. او توانایی این را نداشت که هیتلر را قانع کند زیرا  جنون قدرت طلبی و جاه طلبی و تمامیت خواهی و دیکتاتور طوری هیتلر را در خود غرق کرده بود که نجات آن دیوانه امکانی کم بسیار ناچیز داشت.


اگر سرهنگ جرات میکرد با نقشه های جنگی هیتلر مخالفت کند و با بیان واضح او را روشن گرداند فردای همان روز جسدش روی چوبه های دار میرقصید. سرهنگ فکر هایی بسیار عالی و ممتاز نداشت ولی مخالف آدمکشی و خشنی و بیرحمی بود که هیتلر باسنگدلی تام میخواست اجرا شود. او سعی میکرد که فرمانهای هیتلر را بسرعت انجام دهد ولی نمیخواست خیلی زیاد مردم از دست او ناله کنند. در ثانی او مثل هیتلر عقده هایی آنچنانی نداشت اومثل پیشوا شکست نخورده بود  و از اجتماع ومردم دلگیر و ناراحت نبود و نیز حس خودخواهی و برتری طلبی و تمامیت خواهی و اطاعت بی چون چرایی که هیتلر در پی آن بود در وجود سرهنگ نبود. هیتلر آنقدر در عقده های خویش غرق شده بود که عملا جایی برای انسان بودن و خوب بودن در وجودش باقی نمانده بود او پر از کینه انتقام و برتری طلبی و اطاعت محض مردم بود. شاید کلیه احساسات انسانی ومطلوب در هیتلر محو و نابود شده بود. سرهنگ در ظلم غوغا نمیکرد و هیچ وقت در خود خواهی هم زیاده روی نمیفرمودند. برای من میسر نیست که شرح تمامی اخلاق و آداب و عادتهای افسران هیتلری برایتان شرح دهم زیرا آنان خصوصیات مختص فردی هم داشتند ولی آنچه هیتلر از آنان میخواست اطاعت محض و کورکورانه بود بدون اینکه اجازه اظهار نظر و پرسشی داشته باشند.

بعضی از همین افسران نازی انسانهای والا بودند که تنها بخاطر مثلا مهین وارد آرتش نازی شده بودند. و هر کدامشان روحیه مستقل و دارای یک فکر خوب بودند ولی همه در یک چیز با هم هم رای و شریک بودند و آنهم اطاعت از پیشوا و برای اینکه او به قدرت و شوکت بیشتر و شاید جهانی برسد و هم گیتی در اختیارش باشد.  رهبری پیشوای دیوانه  اکثر آنان را  که دارای احساساتی خوب و ممتاز بودند کم کم داشت بصورت آدمکهایی کوکی در میآورد. آنان با وجود داشتن فکرهایی ممتاز و خوب باز هم اسیر جاه طلبی های خویش بودند و هیتلر از این اسارت آنان حداکثر سو استفاده را میکرد. و هوای قدرت و مکنت بر همه آنان یا بر بیتشرشان غلبه کرده بود. حتی من هم که از امیران نازی نبودم به این مرض مبتلی شده بودم که خود را برتر و بهتر از دیگران میدیدم مرضی مسری که از پیشوا به آلمانها داشت میرسید.
منظور من دفاع از افسران نازی نیست بهر حال آنان هم مسولیتهایی را به عهده گرفته بودند و نمیتوان همه آنان را هم بی گناه خواند. ولی ستم و ترسی و وحشتی که هیتلر ایجاد کرده بود شاید خودش هم از آن وحشت داشت. همین طوریکه استالین رهبر مخوف شوروی بدست همان دوستان صمیمی اش مثل یک سگ کشته شد و به او زهر سگ کش قوی خورانیده بودند و بت اعظم شوروی مثل یک سگ زهر خورده مرد. و یا همین صدام خودمان مثل یک قاتل ابله و بی آبرو بوسیله ریسمان اعدام شد. 

هیتلر در حالیکه خودش مردی کوتاه و با موهایی سیاه بود نژاد آریایی در ذهن خود داشت که بایست قوی بلند بالا و موی تلایی داشته باشند و کمپ هایی تاسیس کرده بود که در آن کمپ ها مردان و زنان خوش ظاهر و بلند بالا و خوش هیکل و سفید سرد سیری با چشمان آبی  و مو های تلایی را مثل جانوران پر قیمت پرورش میداد تا نسلی زیبا بلند قد و بلوند داشته باشد. او هدفش این بود که بعدا تمامی انسانهایی که بلند قد و زیبا سالم  و مو بور و سفید مناطق سرد سیری نیستند از بین ببردو نسلی خوب و پاکیزه درست کند. غافل از اینکه اگر قرار باشد که همه مردم بسیار زیبا و خوش قد بالا باشند در آنصورت نابغه های کوتاه و بد منظر چطور میتوانند به بشر خدمت کنند. هیتلر گویا اصل اصالت تفکر و دانش را بکلی فراموش کرده بود و میخواست یک دنیای مد لباس و مدهیکل بسازد که همه مردم آن مدل تاب باشندو یا ملکه زیبایی شوند و یا آقای زیبایی. و او با این فکر علیل میخواست دنیا را اداره کند باز به این نکته ساده توجه نداشت که حتی زیباترین زنان هم روزی در اثر پیری و یا بیماری به انسانهایی بسیار زشت و بد منظر تبدیل خواهند شد و از همین جا میتوان به حماقت و کوتاهی فکر هیتلر پی برد که متاسفانه یک ملت صنعتی هم گول وی را خورده بودند.  میگویند در شرق مردم بسیار کم هوش هستند و در علم و دانش ترقیات زیادی نکرده اند مثلا یهودیان با جمعیت بسیار کمشان که حدود چهارده میلیون نفر در تمامی دنیا هست یکصد هشتاد جایزه نوبل برده اند و مسلمانان با جمعیت یک میلیارد و نیمشان تنها سه جایزه نوبل را برده اند.  اگر دیکتاتور احمق در دنیای اسلام به قدرت و شوکت و ثروت انبوه و بی پایان برسد و تمامی مناصب و کارهای خوب  را خودش و یا فک فامیلش محاصره کنند ومردم را در بی دانشی فساد و حماقت باقی گذارد کاری زیاد مهم انجام نداده است ولی نبوغ هیتلر در این بود که یک ملت زنده و صنعتی را گول زد. گول زدن ابله هان و بیسوادان کاری سخت نیست و به اشاره به یک منبع خیالی و یا یک باور غیر علمی میتوان آنان را براحتی گول زد و یا با دادن وعده وعیدهابسیار میتوان آنان را زر خرید و کنیز و نوکر خودکرد. ولی یک ملت زنده و دانشگاه دیده و مهم صنعتی مثل آلمانها را گول زدن کار حضرت فیل است. و این حضرت فیل همان هیتلر کذایی بود.


سیاست برتری نژادی هیتلر از فکرهایی بود که هیتلر در تعقیب آن بود گو اینکه در هیچ دینی و در هیچ مکتبی صرف داشتن یک نژاد دلیلی بر بهترین بودن ها میتواند باشد. و در هیچ یک از قوانین الهی هم این موضوع مورد توجه نبوده است. حتی در اسلام که مردم عربش به عرب بودنشان خیلی مینازیدند این که مثلا عربان بهتر از ترکان هستند هیچ آیه ای نازل نفرموده شده است. این فکر بدون پشتوانه  و بسیار متروک فکر هیتلر را بخود مشغول داشته بود. شخص علیل فکر مثل هیتلر که حالا به علف  اولوفی رسیده است میخواهد یک کاری ولو احمقانه هم انجام دهد که دیگران نکرده بودند. آخر چطور میتوان این مطلب را جا انداخت که مثلا صرف بنا به داشتن پوست سفید اروپایی سرسیری و داشتن موهای تلایی آنان از دیگران بهتر اند. آنان بایست خوب زندگی کنند و دیگران از روی کره زمین محو شوند.


در صورتیکه همه ما میدانیم که در بین همه نژاد ها در صورت داشتن امکان هایی مساوی همه میتوانند به خرد و دانش مجهز شوند. در حالیکه همه میدانیم که یهودیان ضریب هوشی بسیار بالایی دارند  هیتلر آنان را نژاد پست تر میخواند.  در همه نژاد های ساختگی بشر و مزرهایی غیر طیبعی ساخت بشر هیچ انسانی نمیواند از انسان دیگر برتر باشد. در همه مردم و نژادها ساختگی بد خوب  زشت و زیبا با هوش و کم هوش وجود دارد. درست مثل کبوتران که از سه رنگ و با هیبهای مختلف مثلا طوقی  یا پاپری و یک درشت و زیر و پف دار و بی پف درست شده اند ولی همه کبوترند و هیچ فرقی بین نژاد های آنان که سفید قهوه ای  سیاه و با مجموعه از رنگهای فوق هستند وجود ندارد. همان طور هم انسان به انسانیت خود شناخته میشود نه به رنگ پوست  دین  پدر مادر و یا قوم و گروهی که به آنان متعلق است.  (میگویند یکبار ایرانیان به ضرب شمشیر عربان مسلمان شدند و یکبار هم به ضرب شمشیر صفویان از سنی گری به شیعه گری برگردانیده شدند و در هیچ از این تغییرات خواست فرد مطرح و مهم نبوده است.

حالا بایست به این نظر هیتلر با این دیدگاه که او یک بیمار روانی بوده است نگاه کرد. و همچون بسیاری دیگر از دیکتاتورها که دارای خوبی هایی هم بوده اند ولی آنقدر در دیکتاتوری پیشروی کرده اند که مردم را از وجوشان عاجز کرده بودند و عطایشان را به لقایشان بخشیده بودند. اکنون نیز بشر بایست همه با هم در صلح و آرامش زندگی کند و هیچ فرقی بین نژادها و ملیتها و دینها نباشد. سرخ زرد وسیاه و سفید چه مدیترانه ای و چه مناطق سرد سیری همه باید با هم با نهایت دوستی و مهربانی بسر ببرند. همه آنان اگر معتقد به خدای واحد هستیم بنده همان خدا هستند و خدا بین خلق آدم و حوا هیچ امتیازی برای آنان قرار نداده است. زیرا همه انسانند و باید چون دوست و برادر برابر در زیر گنبد آسمان آبی و کبود زندگی کنند. عقیده پیشوای آلمان خیلی دور از انصاف و مروت و انسانیت است. نظر هیتلر برخلاف نظر همه بزرگان بود و بر خلاف نظر همه پیامبران که بزرگی انسان را در انسانیت و خلاقیت او میدانند نه در رنگ پوست وی. زیرا آنان توسط خدا آنطور خلق شده بودند و جنگ با خلق خدا درست مثل جنگ با خود خدا است. خدا آنان را مثلا سرخ خلق کرده  بود و هیتلر بعنوان مخلوق خدا که نمیتوانست با خالق  خود و با صانع خود بجنگد؟


از نظر الهیون خدا وکمالات الهی پیوسته بوسیله پیامبران و فرستادگانش برای فرد های بشر ارسال شده است. وخدا پیوسته با این طرز فکر مبارزه کرده است  ود ستور داده است که از آن پیروی شود و بر ضد آن کارهایی صورت نگیرد. حضرت محمد پیامبر عرب میفرماید که تا میتوانید به خدمت خلق مشغول باشید و به همه محبت کنید زیرا اگر قرار بود که آنان زندگی نکنند که خداوند آنان را خلق نمیفرمود. پس خداوند آنان راخلق کرده تا زندگی کنند  و اگر قرار بود که زندگی نکنند که خداوند آنان را خلق نمیکرد. یا این تنها حق خداوند است که جان ببخشد و جان بگیرد نه حق اشخاصی نظیر هیتلر دیوانه؟


Share/Save/Bookmark

more from Sahameddin Ghiassi