شاهنشاه و فرح در استانبول ترکیه


Share/Save/Bookmark

شاهنشاه و فرح در استانبول ترکیه
by Sahameddin Ghiassi
06-Nov-2010
 

شاهنشاه و فرح در استانبول ترکیه این داستان را من از روی نوشته های یک دانشجوی ایرانی ساکن ترکیه مینویسم که دانشجوی سال آخرپزشکی در استانبول بود موقعی که شاه و فرح به استانبول آمدند و با همه دانشجویان ایرانی در کنسولگری ایران در استانبول دیدار نمودند. آنروز من به اتاق محقرم که بسیار کوچک بود رفتم من از دانشجویان بسیار فقیری بودم که توانسته بودم با کمک برادرم در ترکیه به تحصیل بپردازم و اکنون نزدیک تمام شدن رشته پزشکی خود بودم که به بیمارستان برای آسیستانی بروم و امیدوار بودم که وضع بسیار محقر من تغییر کند. زندگی فقیرانه در استانبول بسیار سخت است و بایست در همه چیز بسیار صرفه جویی میکردم حتی خرید آب خوراکی. اتاق کوچک من یک اتاقی بود که تنها در آن یک تختخواب کوچک جای میگرفت و حتی نمیتوانستم در آن اتاق کوچک درس بخوانم و یا میزتحریری برای نوشتن داشته باشم. من برای درس خواندن و نوشتن بیشتر یا بخانه دوستانم میرفتم که اتاقهای بزرگتری داشتند یا در کتابخانه دانشگاه میماندم تا کارهایم را انجام دهم. زندگی با پول بسیار کم که بیچاره برادرم از شکم خودش و فرزندانش میزد و گاه گاهی برای من میفرستاد بسیار طاقت فرسا بود ولی خوب من هم چاره ای نداشتم. در ایران نتوانسته بودم که از سد کنکور رد شوم و کاری هم نتوانستم گیر بیآورم این بودکه برادرم مرا کمک کرد تا برای تحصیل که خیلی دوست داشتم به ترکیه بیایم. در آنوقت بیشتر دانشجویان ایرانی ترکیه حالتی کم و بیش نظیر مرا داشتند نه آنقدر پول داشتند که بتوانند به اروپا و یا آمریکا بروند و نه توانسته بودند از سد لعنتی کنکور رد شوند. همه ما با سختی بسیار نسبت به تهران زندگی میکردیم و همه مشگلات خود را از چشم شاه و فرح میدیدیم که دارند در تهران یک زندگی بسیار مجللی را ادامه میدهند و ما بایست با فقر و فاقه بسازیم. ولی خوب باز وضع ما بهتر از خیلی کسانی بود که در تهران نه میتوانستند کار کنند و نه تحصیل و با مشگلات بسیاری دست پنجه نرم میکردند. اکثر دانشجویان ایرانی با شاه و فرح دشمن بودند و با آنان بسیار بد بودند و هر نوع حرف بد و یا توهینی را که میخواستند و میتوانستند نسبت به آنان میکردند.

 

 

و همه مشگلات را از چشم آنان میدیدند. من از شاه و فرح هیچ بدی نمی گفتم و حتی بعضی وقتها هم از آنان دفاع میکردم که بچه ها سرپرستی یک خانواده بسیار مشگل است و رییس خانواده به زحمت می تواند همه اعضای یک خانواده را خوشحال و راضی نگه دارد. حالا خودتان بیایید در بجای آنان بگذارید همه کارمندان که سالم و پاکدامن نیستند بسیاری از آنان اهل رشوه میباشند و نمی خواهند کاری مجانی بکنند. مردم دزد و دغل کلاهبردار و تمامیت خواه هستند و براحتی سرهم کلاه میگذارند هیچ کس به حق خودش قانع نیست و میخواهد تا می تواند به دیگران اجحاف کند. کاسب از جنس میدزدد کم فروشی میکند گرانفروشی میکند. کارمند کم کاری میکند رشوه میخواهد معلم میخواهد درس خصوصی بدهد و خوب درس نمیدهد دل نمی سوزاند. خوب با این یک چنین خانواده منحرف و تمامیت خواه و کلاهبرداری شاه بیچاره و یا فرح جوان چه کند. فرح در آن سال شاید همسن ماها بود و یک زن جوان بیست پنج ساله بود که او هم مثل مادانشجوی خارج از کشور بود. البته در آن زمان هم بسیار مامورین حتی عالیرتبه هم بودندکه بسیار کاری و پاکدامن بودند ولی خوب همه مامورین عالیرتبه دولت که خوب و بدون شیله پیله نبودند. در آنوقت یک پسر جوان شاید بیست ساله هم از تهران آمده بود میگفت که پدرش سرلشگر است و دوبار در کنکور مردود شده است و پدرش گفته که میتواند ماهی هفتصد تومان از حقوقش را برای مخارج تحصیل او بفرستد. فرزین را همه بچه ها دوست داشتند هم اینکه فکر میکردند که پسر یک سرلشگر است و لابد پول و پله خوبی دارد و هم فکر میکردند که رابطه اش با سفارت وکنسولگری بایست خیلی تاپ باشد زیرا آقای سرهنگی که وابسته نظامی ایران بود خیلی به او میرسید و گویا از دوستان پدرش بود. فرزین هم با کنسول ایران رفت آمد داشت و با اگر پولی کم کسر میآورد کنسول به او پول قرض میداد. بچه هایی که فکر میکردند فرزین خیلی پولدار است اورا بخانه شان دعوت کردند و یک اتاق به او اجاره دادند ولی بعد از مدتی فهمیدند که او هم از تهران پولی بیشتر از آنان دریافت نمیکند و پدرش هم ثروتمند نیست بلکه مثل بیشتر بچه ها از طبقه متوسط است. لابد دله دزدی هم اصلا نداشته است. خود فرزین هم مثل بچه های تک توک ثروتمند اهل مشروب خوار کیف دختر بازی و یا حتی سیگار کشیدن هم که در آن سالهای بسیار مد بین جوانان ترک بود نبود. او خیلی ساده زندگی میکرد و بسیار هم مهربان بود. او بمن هم نزدیک شد زیرا فکر میکرد که میتوانم در درسهایش برایش کمکی باشم. خوب او دوست بدی نبود و همیشه مرا به مهمانخانه های ارزان قیمت دعوت میکرد و با هم نهاری پنج لیره ترکی میخوردیم که کباب خوشمزه ای بود. من هم در درسهایش به او کمک میکردم. زیرا او بایست اول زبان ترکی میخواند و من ترکی را بخوبی میدانستم.

 

 بچه ها که اول بخیال اینکه او ثروتمند و پولدار است نزدیک شده بودند کم کم به او مارک شاه پرست و شاهی زدند و از او فاصله هم گرفتند. یکی از بچه هایی که به او خیلی نزدیک شده بود رضا نام داشت که خیلی کلاش بود و سرهمه را سعی میکرد کلاه بگذارد. او بعنوان اینکه میتواند برای بچه ها لیره ترک بگیرد از آنان جلو پول میگرفت و اکثر هم پول را پس نمیداد یعنی ریال را که خانواده بچه ها به او داده بودند به لیره ترک پس نمیداد. رضا خیلی حقه باز بود و سالها بعد فهمیدم که بچه ها بنام اینکه برای ساواک کار میکند اورا حسابی کتک زده بودند. خلاصه آن روز در اتاقم یک نامه ازکنسولگری ایران بود که مارا بشام دعوت کرده بود که ملاقاتی هم با شاه داشته باشیم. من هم بهترین لباسهایم را پوشیدم و با فرزین به طرف کنسولگری ایران راه افتادیم. در راه مردم خیلی شور و هیجان داشتند و خیلی برای دیدن شاه و فرح که از خیابانهای استابنول می خواست بیاید ابراز شادی میکردند و همه در دو طرف خیابانها صف کشیده بودند. من از یک ترک پرسیدم کارداشیم نه خبر وار. او گفت ایران شاهی گلی یور. ایران شاهی گوزل شاهی گلیور. او گفت ایکاش که او شاه ما هم بود. او بیزیم شاهی ایستیورم الا لا. بن اونو چوخ سوی یوروم فرزین پرسید. حامد جان او چه میگوید من گفتم که او میگوید ایکاش که او شاه ما هم بود. من اورا خیلی دوست دارم. ما به کنسولگری ایران رسیدیم و به آن وارد شدیم خیلی شلوغ بود در دو طرف باغ کنسولگری هم مردم ترک با لباسهای محلی صف کشیده بودند که تا به شاه و فرح خوش آمد بگویند وبه زبان بلند میگفتند خوش گلدی نیز صفا ...همه بچه های مخالف سر سخت شاه و فرح هم آمده بودند زیرا سورساتی بود. دو افسر ارتشی کوتاه قد هم در آنجا بودند که مثل اینکه هر دو سپهبد بودند و مثل اینکه نام یکی از آنان فاضلی بود. آنان به دانشجویان میگفتند که حتما دست شاه را ببوسید. و طوری اینرا میگفتند که مثلا اگر نبوسید مشگل با سازمان امنیت خواهید داشت. زیرا همراهان شاه بسیار زیاد بودندو بین آنان هم از خبرنگار گرفته تا هنرمندان ایرانی زیاد بودند. یکی از آنان دختری بود بنام افسانه که میگفت خواننده است. بهرحال ما که در ایران امکان دیدن شاه را نداشتیم و یابسیار شانس کمی بود که بتوانیم شاه را از نردیک ببینیم. آن دوافسر یا امیرآرتشی هم مرتب بما بطور نظامی دستور میدادند که دست شاه را بایست ببوسید و تعظیم کنید. هم من و هم فرزین از این کار نفرت داشتیم و بهم نگاه کردیم. پدران هر دوی ما از دست بوسی نفرت داشتند و آنرا تملق و چاپلوسی افراط انگیز میدانستند. پدر من که حالا درگذشته بود میگفت هنگامیکه مجبور بوده است به دیدار شاه برود نتوانسته بود که خودش را قانع نماید که به شاه تعظیم کرده دستش را ببوسد و برای همینکه به او تهمت ضد شاهی نزدند وشاید ساواک هم مزاحمش نشود بشدت دست میزده و هورا میکشیده. جهان پهلوان تختی هم که من اورا میشناختم هیچوقت اهل ریا و تملق نبوده است و به شاه تعظیم نمیکرده و دست بوسی هم نمی کرده است. شاید شاه هم از اینطور افراد بیشتر خوشش میآمده تا دست بوسان متملق و چاپلوس. بهر حال من و فرزین گفیتم هرچه باداباد ما دست بوسی و تعظیم نمیکنیم. در حالیکه همه بچه های مثلا کمونیست و ضد شاه و مخالف مثلا رژیم او مرتب به او کرنش میکردند و تعظیم و تکریم و دست بوسی ما تنها دونفری بودیم که نه کرنش فوق عاده کردیم و نه تعظییم و نه دست بوسی. شاه مهربان با تبسمی با ما دست داد و فرح هم که یک لباس صورتی پوشیده بود هم همینطور. هر دو بسیار مهربان بودند ورفتاری بسیار دوستانه و پدرانه داشتند.

 

 

 شاه از من پرسید که شما چه میخوانید گفتم که سال آخرپرشگی هستم و این هم فرزین است که او هم میخواهد پزشگی بخواند. فرزین هم بعد از من گفت که زبان ترکی میخواند تا بعدها رشته بهتری بخواند. فرزین میگفت حامد نترس ساواک به دنبال ما نمی آید من با سرهنگ وابسته نظامی و کنسول ایران دوست هستم. وقتی شاه و فرح از استانبول رفتند دانشجویان ایران مخالف رژیم به ما بچشم دیگری نگاه میکردند ویک نوع حس احترام خاصی بما داشتند زیرا با وجود اینکه آنان مخالف بودند آنطور به دست بوسی رفته بودند و یعنی عملا روی گفتار خود دویده بودند. ولی ما که هیچوقت از شاه بد نگفته بودیم و بلکه دفاع هم کرده بودیم هیچ نوع احترام چاپلوسانه و تعظیم و تکریم و دستبوسی اکراه آور هم نکرده بودیم. هنگامیکه به عکس تختی نگاه میکردم و میدیدیم که چطور مردانه جلوی شاه ایستاده است و بقول معروف سر خم نکرده و شاه هم دارد مدال را به گردن او میاندازد شاید شاه هم از اینکه مدالی به گردن یک مرد میاندازد بیشتر خوشحال بود و احساس زضایت میکرد تا مدال برگردن چاپلوسان متملق که هر روز به رنگی در میآیند. من فکر میکنم که در نگاه شاه هم در آن هنگام غرور و رضایت بیشتری موج میزد که دارد مدالی را به گردن یک قهرمان واقعی میاندازد تا یک مجیز گو دست بوس و چاپلوس. نمی دانم تا نظر شما چه باشد؟ بهر حال بچه ها میگفتند دیدید که چطور نه فرزین و نه حامد که شاه را دوست میداشتند جلوی او سر خم نکردند و دستش را هم نبوسیدند با وجود اینکه اینهم سپهبد فاضلی تاکید کرده بود که حتما دست شاه را ببوسید. خوب اگر مردی باشد آنان هستند نه ما که اینهمه بدگویی کردیم ولی در وقت بزنگاه هم کمرخم کرده تعظیم نموده دستهایشان را هم بوسیدیم.


Share/Save/Bookmark

more from Sahameddin Ghiassi
 
Sahameddin Ghiassi

آری همه مردم بیمار شدند هم جسمی و بیشتر روحی !آخه چرا ؟.

Sahameddin Ghiassi


آری همه مردم بیمار شدند هم جسمی و بیشتر روحی !آخه چرا ؟. و اونهایی هم که ظاهرا سالمند به دنبال گرفتاری و بد بختی های  زندگیند با درآمد نا کافی و خرجهای میلیونی !.

طفلکی این دکتر ها واقعا روز و شب ندارند ! با ویزیت 100 نفر در روز با حق ویزیت ناچیز 10000 تومان  تا 14000( بدون احتساب  دستمزد عمل ها و ویزیتها و جراحی ها ماهیانه ) 30 میلیون تومان  در ماه رو از این مردم فلک زاده دارند  حالا اگه شما این تعداد بیمار رو ضرب کنید به تعداد دکتر های شهر  میفهمید که آیا همه مردم بیمارند یا نه !! روحی و  جسمی .


 اما طرف صحبت من شما هستید  شما که با روحیه مردم بازی میکنید و این مردم خسته از ناملایمی های جامعه ناسالم پس از جنگ و اسارت و شهادت رو خسته تر  میکنید آره شما که دوستدار شادی و آرامش جامعه نیستید  شما که حتی حاضر نیتستید از توی آرشیو یک فیلم شاد بردارید و برای این مردم درب و داغون بزارید آره منظورم شمایید :


شما مدیران تولید برنامه ها و فیلمهای سازمان صدا و سیما ، شما کارمندان سازمان صدا سیما و شما رئیسان سازمان صدا و سیما ی کشور که  ذهن و چشمتون رو به حقیقتهای زندگی بسته اید خدارو شکر که همه مرد م ماهواره دارند و هیچ کس برنامه های بی محتوا و پر تشنج و کسل کننده و غم انگیز کننده ی شما رو نگاه نمیکند و الا همه مردم رو از زندگی متنفر میکردید .


 مخصوصا این ماه رمضان که میشه مردم متنفر میشوند نه از ماه رمضان بلکه از برنامه های پر از غم و گریه و آه و دعوای دو طرف و اگه دقت کرده باشید همش حرفهای رکیک و داد کشیدن دو طرف و آخرش هم تو سی سی یو  یارو داره میمیره و زنه داره اشک میریزه از روی گونه هاش اشک میغلطه و بعدشم یارو که  میمیره و مشکی و سر قبر بچه هاش گریه میکنند و بعدش روح و  ارواح و از این مزخرف ها که به خورد مردم میدن تا روحیه مردم رو آلوده کنند...به کسالت و افسردگی....


من نمیدونم این 600 میلیارد تومانی که صدا و سیما بودجه میگیره از مجلس رو حتما بابت قرارداد اجاره سی سی یو های بیمارستانها   میپردازه که این همه فیلم توی سیسی یو بازی میکنند .


این بازی کنان  که دارند دقیقه ای از صدا و سیما پول میگیرند با اجرای این فیلمهای مزخرف پر غم و غصه ای که توسط  ذهنهای سیاه مدیران تولید  و مدیران صدا و سیما تحمیل میشه جیب خودشون رو پر پول تر میکنند اما آیا میدانند که  چه تاثیر روحی  و روانی جبران ناپذیری  بر جامعه آسیب دیده و مردم شریف ایران بر جای میگذارند.؟

 سیاست صدا و سیما بر نگه داشتن روح کسالت و افسردگی بر مردم  غم زده و جنگ زده  است و تحمیلهای فکری بسته ای که در فضای اداری صدا وسیما است رو میخوان بر مردم تحمیل کنند اونها ذهنشان سیاه و چشمشان بسته  است و هرگز نمیدانند حتی انجام اصول مذهبی فردی،  امری است شخصی تا چه برسد تحمیل این تفکرات نا آگاهانه به این سبک ناهنجار اجتماعی که نتیجه اش تنفر مردم ازهر چه  دین و مذهب  است.

روح و روان مردم  پس از ناهنجاریهای جنگ  8 ساله بیمار و رنجور است و شما مدیران نا لایق این دولت بر زخم مردم نا مرهم و شاید  دشمنی نا مهربانید.


شما حتی اندکی مطالعه علم روانشناسی ندارید شما که در گفتار و اندیشه  خود در این جامعه جوان و شاداب امروزی  ذره ای ادب و آداب ارتباط با یک جامعه متدین و با فرهنگ و آگاه را رعایت نمیکنید چگونه میخواهید با رسانه ها و ارتباطاط  جمعی  بین المللی که اساسشان آگاهی و آسایش و آزادی مردمی است رقابت کنید ؟

چه توقعی از بازتاب افکار مردم دارید؟ و چگونه میخواهید بر اندیشه های روشن و روحیه  رو به پیشرفت فردی و اجتماعی  این مردم مدیریت کنید ؟ با کدام برنامه با کدام اندیشه؟ با چه تفکراتی با چه  استراتژی؟ با چه سیاستی؟:


 تاریک و افسرده کننده یا روشن و امید وار کننده ؟


 بیایید تا دیر نشده تولید برنامه هایتان را تحولی عمیق  و اساسی دهید و سیاستهای تحمیلی روانی نامناسب اجتماعیتان  را به نام آسایش و امید زندگی برای  مداوای روحیه  و ترمیم احساسات جریحه دار شده  این مردم بزرگ و شریف که در طول سالیان گذشته جنگ و کشتار و خفقان اجتماعی سپری شده  تغییر دهید  تا شاید  کمی جبران خسارتهای گذشته کرده باشید.


 تا شاید به تعداد آن 10 درصدی که برنامه های صدا و سیما را نگاه میکنند کمی افزوده شود  و شاید بار گناه آن 90 درصدی که از فیلمهای بی محتوا و غم انگیز کننده صدا وسیما به ماهواره پناه آورده اند رو  بر دوش خود کمتر کنید.


شما مدیران ، مسئولیت خطیری دارید که هرگز برابر با آن آموزش ندیده اید و به اهمیت و مسئولیت خود در برابر مردم دانا و شریف خود رشد و  آگاهی نداشته اید..!!.


تا زمانیکه برنامه هایتان بی محتوا و فیلمهای تحمیلی بر مردم مشمئز کننده و تصمیمات و سیاستهایتان ضد مردمی و ضد آزادی مردم باشند شما آگاهانه یا نا آگاهانه مسئول ترویج انحرافات اجتماعی  و فرهنگی جامعه  میباشید. به امید بهروزی مردم و کشورم.امجد

 

نخستين گام براي رسيدن  به  آگاهي  توجه كافي به كردار ،
  گفتار و پندار است

 زماني كه تا به اين  حد از احوال  جسم  ذهن  و  زندگي  خود  با خبر شديم آنگاه معجزات رخ مي دهند.

در جهان تنها  يك  فضيلت وجود  دارد و آن  آگاهي  است  .

و  تنها  يك  گناه و  آن  جهل  است 

عارف بزرگ -مولانا


 


Sahameddin Ghiassi

درود بر شما

Sahameddin Ghiassi


درود بر شما همانطوریکه با خبر هستید حزب دموکرات آمریکا و شخص اوباما به دلیل سیاست نابخردانه و مماشات گونه به شکست سنگینی در انتخابات میان دوره ای تن دادند این قلم در سال گذشته با هشدار به اوباما در یک نامه ی سرگشاده، چنین روزهایی را پیش بینی کرده بود اما دریغا که او راه کارتر را به جای یک سیاست مدبرانه راهنمای عمل خود قرار داد و می رود نام ضعیف ترین و بی تدبیرترین ریاست جمهوری آمریکا را بر پیشانی خود حک کند در همین رابطه بازخوانی آن نامه ی سرگشاده تحت عنوان " سخنی با رئیس جمهور آمریکا " خالی از لطف نیست با احترام احمد پناهنده نامه ی سرگشاده را می توانید در لینک های زیر بخوانید www.apanahan.blogspot.com www.apanahan.wordpress.com www.toorshehtareh.blogfa.com www.goolchai.blogsky.com

Sahameddin Ghiassi

پنجشنبه سياه تهران

Sahameddin Ghiassi


پنجشنبه سياه تهران


آفتاب: روز گذشته، برای تهران یک روز سیاه بود و میدان کاج سعادت‌آباد هم مرکز این سیاهی؛ جایی که یک جوان چاقو خورده‌، 45 دقیقه نقش بر زمین بود و از مردمی که اطرافش جمع شده بودند، التماس می‌کرد که به دادش برسند اما "مردم فهیم و با فرهنگ" ما، تنها تماشاچی مرگ یک همنوع خود بودند تا شعر "بنی‌آدم اعضای یکدیگرند" در میان وارثان سعدی، عینیت یابد!

ماجرا از این قرار بوده که 2 نفر در این میدان درگیر می‌شوند و یکی به ضرب چاقو، دیگری را نقش بر زمین می‌کند و مانع آن می‌شود که دیگران به داد قربانی برسند. فیلمی که از این حادثه خونبار در اینترنت منتشر شده، نشان می‌دهد که افراد پرشماری پیرامون قاتل و مقتول گرد آمده و با خونسردی مشغول تماشای ماجرا و گوش دادن به سخنان قاتل بودند که در مذمت قربانی سخن می‌گفت و هر از گاهی نیز لگدی بر پیکر خونین و نیمه‌جان او می‌زد!

انبوده جمعیت نیز به‌جای آن‌که به کمک یکدیگر، جوان قربانی را از مهلکه دور کنند و به آمبولانس اورژانس برسانند، ترجیح می‌دادند با موبایل‌های خود از صحنه فیلم‌برداری کنند، با یکدیگر حرف بزنند و حتی بخندند و البته گاهی نیز از سر دلسوزی به جوان غرقه در خون بگویند: اصلاً تکان نخور، برایت خوب نیست!

نام‌گذاری "پنجشنبه سیاه" برای تهران، نه از بابت مرگ یک شهروند، که به این دلیل است که رویداد روز پنجشنبه نشان داد که ما، تا چه اندازه از عواطف و مسئولیت‌های انسانی دور شده‌ایم و چه سیاهی و نکبتی بالاتر از این که جامعه انسانی و فرهنگی ما به جایی برسد که در برابر قتل یک همنوع، هیچ واکنشی جز تماشا از خود نشان ندهد. واقعاً چگونه می‌شود این واقعیت را هضم کرد که ده‌ها و صدها انسان، در حالی که می‌توانستند به کمک همدیگر، یک انسان را از خطر مرگ نجات دهند، دست روی‌دست گذاشتند و "نچ نچ"‌کنان، شاهد خونریزی تدریجی یک جوان و نهایتاً مرگ او شدند؟!

اگر مرگ آن جوان، مصیبتی برای بازماندگانش هست - که قاعدتاً هست - رفتار شرم‌آور هموطنان ما که فقط تماشا کردند و هیچ نکردند، مصیبتی برای همه ماست و هشداری است تا بلکه به خود آییم و از خود بپرسیم که واقعاً داریم به کدام سمت و سو می‌رویم؟

نکته قابل توجه اینجاست که به دلیل آن که این اتفاق در منظر عمومی رخ داده بود، کمک‌کنندگان اساساً به دردسر متهم شدن دچار نمی‌شدند ولی افسوس که غیرت و انسان‌دوستی، کمتر از آنی شده که تا قبل از این حادثه تصورش را می‌کردیم و چه‌جای ترسناکی شده است شهر برای زیستن! اگر این اتفاق در یک کشور غربی رخ می‌داد، همین صدا و سیمای ما، بارها فیلم آن را پخش می‌کرد که ایها الناس ببینید که غرب، چقدر از احساسات و عواطف انسانی خالی شده است، اما اینجا، جز سکوت و لاپوشانی، کار دیگری نباید!

اما سیاهی روز پنجشنبه، ابعاد دیگری هم دارد؛ دقت کنید که قتل در شهر تهران و نه در بیابان‌های اطراف، آن هم در بالای شهر رخ داده؛ جایی که لابد پلیس باید حضور می‌داشت یا دستکم بلافاصله بعد از حادثه باید خود را بدانجا می رساند، با این حال آن طور که روایت شده، حضور دیرهنگام پلیس و بعد از حضور نیز عدم اقدام جدی برای دستگیری قاتل و نجات فرد قربانی، از عوامل مرگ این جوان بوده است.

این سهل‌انگاری، آنقدر آشکار و خجالت‌بار بوده که حتی فرمانده پلیس تهران بزرگ را نیز به سخن آورده و خبر از برخورد پلیس با دو مأموری داده که با بی‌کفایتی تمام، نتوانسته‌اند از عهده یک نفر برآیند و اجازه داده‌اند جوان نیمه‌جان، آنقدر بر آسفالت خیابان باقی بماند تا جان دهد.

واقعاً آیا مردم حق ندارند بپرسند حضور یا عدم حضور پلیس چه توفیری در این مواقع دارد؟ آیا مأموران پلیس این قدر آموزش ندیده‌اند که بدانند در این قبیل موارد، می‌توانند غیر از تماشا کردن و منفعل بودن، کاری هم کرد؟! راستی، رئیس پلیس منطقه، بعد از این افتضاح، چه می‌کند؟ آیا استعفا خواهد کرد و از مردم عذرخواهد خواست یا آن که انگار نه انگار؟!

اورژانس نیز باید توضیح دهد که چه زمانی به صحنه رسید؟ آیا همانگونه که پیشتر گفته‌اند زمان رسیدن اورژانس در تهران، 15 دقیقه است، در این صحنه نیز 15 دقیقه‌ای خود را به صحنه رسانده‌اند یا این 15 دقیقه‌ها شعارهایی بیش نیستند؟ و این پرسش وقتی دردناک‌تر می‌شود که بدانیم پزشکان بیمارستانی که سرانجام قربانی را بدان رسانده‌اند، گفته‌اند که اگر حتی 10 دقیقه زودتر می‌رساندند، قطعاً زنده می‌ماند.

پنج‌شنبه‌ای که گذشت را چرا نباید "پنج‌شنبه سیاه" بنامیم، وقتی ثابت شد عاطفه‌ها و مسئولیت‌های انسانی و نوع دوستی‌ها در جامعه ما، بسیار پیشتر از آن جوان، کشته شده‌اند و ماموران پلیس هم(نه همه شان)، آن گونه که باید و شاید حافظ جان شهروندان نیستند که اگر بودند، از عهده یک مجرم آماتور بر می آمدند و نمی‌گذاشتند جوان مردم در روز روشن در وسط شهر، آن قدر بر روی زمین بماند و خونریزی کند که بمیرد و راهی گورستان شود.

ای کاش بتوانیم، بار دیگر همان ایرانیانی باشیم که حتی رفتن خار بر پای دیگری را برنمی‌تابند چه رسد به آن که یک نفر در مقابل چشمان‌شان بمیرد و آنها فقط تماشاگر باشند. به اصالت‌مان برگردیم!

لینک دانلود