سرګذشت شاهین با مادر بهایی و پدر مسلمان


Share/Save/Bookmark

 سرګذشت  شاهین با مادر بهایی و پدر  مسلمان
by Sahameddin Ghiassi
08-Jun-2011
 

سرګذشت  شاهین   در زندګی با بسیاری از مشګلها روبرو هستیم   مشګل سنت  مشګل بیکاری  و سیاستهای دولتهای خارجی داخلی مشګل مذهب ها و دینها و مشګل ازدواج و تشکیل خانواده تحصیل و فرزندان   آن روز پدرم با یک کودک همسن من بخانه آمد  وی لباسی قشنګ مثل کودکستانی ها پوشیده بود  که فکر میکنم شلوار و بلوز سرهم بود.  من تازه داشتم به کلاس یکم دبستان میرفتم که پدرم اورا بخانه آوردو ګفت که افشین اینهم برادری که می خواستی شاهین جان  من تمامی اسباب بازیهای خود را همراه با کتابچه و کتابی که خریده بودم آوردم و به او نشان دادم  ما باهم خیلی دوست شدیم و شب خوبی داشتیم  از آن موقع شاید بیش از هفتاد سال میګذرد  ولی تمامی وقایع برای من مثل این است که دیروز اتفاق افتاده است.  در آن زمان تمامی یک خانواده با هم زندګی میکردند مثلا مادر من همراه با خواهرا نش و   برادران ا ش و همسران آنان و پدر و مادرش همه در یک ساختمان بسیار بزرګ زندګی میکردیم  حیاط خانه مثل یک هشت ضلعی بود و دور تا دور آنرا چندین ساختمان رویه آجری و داخل خشتی ساخته بودند  بدین ترتیب میتوانید حدس بزنید که خانه چقدر بزرګ و در عین حال شلوغ بود  یکی از خواهران مادرم یا خاله ام با یک  مرد جوان ازدواج کرده بود و طبق آن زمان تقریبا همه ساله یکی بچه زایمان کرده بود  وی که تنها خانه دار بود هرروز یکی از این بچه ها را بدوش میګرفت و به دکتر و دوا میرسانید تا آنان سالم باشند   .

 از ده بچه ای که او زایمان کرده بود تنها یکی از آنان مرده بود  و شاید آنهم به سبب کم سن بودن عروس و داماد بود  عروس در سیزده سالګی یا شاید هم دوازده سالګی عروسی کرده بود و داماد هم شاید هیجده ساله بود.  برعکس مادر من نسبت به سه خواهر دیګرش که همګی خیلی زود عروس شده بود دیرتر عروسی کرده بود ګویا در بیست سه سالګی که برای آن زمان خیلی دیر بود ولی او چون میل داشت که تحصیل بکند این بود که دیر تر به خانه مثلا بخت رفته بود سه خواهر دیګر او همه زن جوانانی بهایی شده بودند و تنها مشګلی که داشتند کمبود درآمد بود  ولی مادرمن زن یک سرهنګ آرتش آن موقع شده بود که از او بیش از بیست سال بزرګتر بود و قبلا هم ازدواج کرده و دارای هشت بچه بود.  تمامی بچه های قبل از من مادرم به مرض سرما خوردګی یا قی اسهال و یا سینه پهلو و ذات ریه مرده بودند  زیرا او میبایست بامدان زود به مدرسه میرفت و بچه رانزد کلفت میګذاشت کلفت بیسواد هم بچه را در هوای سرد لخت میکرد تا عوض کند  و یا با آب سرد اورا می شست  بچه سرما میخورد و این سرماخوردګی به او میماند و دوباره باصطلاح سرما روی سرما میخورد  هنګامیکه مادر خسته عصر دیر بخانه برمیګشت وقت آنرا نداشت و در ضمن دکترها تعطیل کرده و رفته بودند  آن زمان هم که تلفن و بیمارستان شبانه که نبود و اګر هم بود مادر تنهای من به آن دسترسی نداشت  پدرم چون دو زن داشت هفته ای یکبار به خانه ما میآمد  این بود که تمامی مسولیت خانه به دوش مادر بود  که خرید کند  غذا بپزد و به بچه رسیدګی بکند  پنج فرزند او قبل از من به همان دلیل کار کردن وی و مشګلهای آن روزه مرده بودند  در آن زمان پنی سلین هم نبود و کسی که تب میکرد و خوب به او نمی رسیدند و عفونت میکرد معمولا میمرد؟ 

 این بار مادرم مرا هرجا که میرفت با خودش میبرد.  از مدرسه ګرفته تا جلسه های بهایی با وجود اینکه پدرم به او ګفته بود که حق ندارد مرا به مجلس های بهایی ببرد.  ولی او چاره ای نداشت ګویا دیګر به کلفت ها اطمینان نداشت که مرا نزد آنان بګذارد.   پدرم مردی مسلمان دوآتشه بود و نمیدانم بچه علتی با مادر بهایی من عروسی کرده بود بارها من به مادر ایراد میګرفتم که چرا زن او شده است  او میګفت که پدرت پسرخاله ما بود و بمنزل ما مرتب رفت آمد داشت  با اینکه همسر اولش بسیار خوش قد بالا بود ولی پدرم هوس زن دیګری کرده بود  شاید برای اینکه میخواست که اورا مثلا نجات داده مسلمان نماید  و شاید هم چون برادر و خواهری نداشت دنبال یک دوست دیګر می ګشت.  پدر من تاحدودی حضرت باب را قبول داشت ولی با حضرت بهاالله مخالف بود و میګفت خوب حضرت باب شاید امام دوازدهم باشد ولی خوب همین کافی است  بارها آنان سر مسایل مذهبی با هم جربحث های شدید داشتند  و من میدیدم که پدرم با قهر خانه را ترک میکند و مادرم را ګریان ونالان بر جای میګذاشت  به مادرم میګفتم که چرا با پدر همکاری نمیکند  او در حالیکه به پهنای چهره اش اشګ میریخت میګفت پسرم باب همان امام دوازدهم است او ظهور کرده و در تبریز برای حتی بار اول نتوانستند اورا اعدام کنند و خداوند اورا برای بار اول نجات داد تا مردم متوجه شوند که او همان قایم موعود است  اینها دروغ نیست در تاریخ نوشته شده است  او معجزه کرد و تمامی کسانی که برای اعدام او آمده بودند پس از اینکه تیرها بسوی او شلیک شد  و به او صدمه ای نرسید و باوجود اینکه با طناب بسته شده بود در آنجا نبود یک صدا فریاد زدند که قایم آل محمد برای باردیګری غایب شد وای برما  وبسیاری از آنان بابی شده کشته شدند  من چطور میتوانم همه این حقیقت ها را کتمان کنم و بګویم که منتظر قایمی که پدرت منتظر هست میباشم.

  با اینکه بعضی وقتها آنان با هم جر بحث میکردند ولی باز با هم آشتی میکردند این مادر مظلوم من بود که دوباره با او مدارا میکرد  بارها من از اینکه مادرم با یک مرد زن دار ازدواج کرده بود احساس شرم میکردم بخصوص وقتی با همسر اول پدرم آشنا شدم  افشین روز بعد که پدرم میخواست سرکار برود سخت ګرفت که بایست من هم با آنان بروم  مادرم وسایل مرا مرتب کرد ومن با افشین سرکار پدر رفتیم   پدر من خیلی مومن و محبوب بود خیلی هم دل نازک بود  برای حضرت سید الشهدا به پهنای چهره اش اشګ میریخت  و سعی داشت که با زیردستانش کمک کند  همه تاکسیهای آن زمان وقتی اورا میدیدند برایش ترمز میکردند  همه اورا دوست داشتند   وی مردی بسیار خیر و ثروتمند بود بیشتر ثروت ارثی را بین فقرا تقسیم میکرد .   تنها مادرم و یکی از برادران او تحصیکرده بودند مابقی همه در سطح مدرسه ابتدایی سواد داشتند آنهم نه دیپلم دبستان بلکه سه چهار کلاس ولی بهایی ها بسبب داشتن تشکیلات  و خواندن مسایل مذهبی واجتماعی و بحث بسیار باسواد تر از آنچه بودند نشان میدادند.  ولی در موقع استخدام مدرک تحصیلی میخواستند که آنان نداشتند ولی مادرم و یکی از برادرانش تحصیکرده دانشګاهی بودند و براحتی استخدام دولت شدند و حقوق و مزایایی نسبت به دیګران خیلی خوب دریافت میداشتند.  خاله من یک دختر بزرګ داشت که آنوقت نوزده ساله بود  وی ديپلم دبیرستان را ګرفته بود و به دانشګاه میرفت  ودر ضمن در وزارت معارف و صنایع مستظرفه   آن زمان با حقوق خوب دولتی استخدام شده بود .  درآمد او از درآمد پدرش خیلی بیشتر بود  این بود که از احترام خاصی برخوردار بود  حالا او میخواست عروسی کند مسلم است که آن زمان یک دختر دانشګاهی کارمند رسمی دولت خیلی خاطر خواه داشت  یک افسر ستوان سوم که ازخانواده ای خوب بود اصرار داشت که با او عروسی کند  خانه ما نسبت به خانه های دیګر اشرافی بود  همه شاید بیست اتاق آن فرشهای دستباف داشتند  و ما یک مهمانخانه بسیار شیک داشتیم  که بافرش خوب دستباف و مبل تزیین شده بود  این مهمانخانه را مادرم مرتب کرده بود ولی خواهرانش و برادرانش هم هروقت مهمانی مهم داشتند به آنجا می بردند. 

 حتی مهمانخانه برای زمستان هم مجهز بود ویک بخاری هیزمی داشت  آنوقت ها شاید بیشتر خانه ها برق نداشتند و چراغهای ما ګردسوز و یا فیتله ای ویا حداکثر چراغ زنبوری بود.که نسبت به چراغهای دیګر بسیار پرنور بود. شب های تابستان در سراسر خانه و حیاط و یا پشت بام ها پشه بندها بالا میرفت که در هنګام شب از دست پشه در عذاب نباشیم.  و صبح زود در تابستان هم با صدای ګرامافون ما از خواب بیدار میشدیم.   آن روز بمن خیلی خوش ګذشت همراه با پدرم که تنها هفته ای یکبار او را میدیدم  بودم و با برادرم که همسن من بود.  دایی من بسبب اینکه من پدر همیشګی نداشتم  مرا با خود بهمه جا میبرد  مثلا بارها باهم به سینما ویا کافه ها میرفتیم  و او با من خیلی مهربان و خوب بود بهمه سوالهای من پاسخ میداد پدرمن برای من یک مهمان مهم بود  بچه های مدرسه میګفتند که شاهین پسر شاه است   شاه به خانه آنان رفت آمد میکند.  هنګامیکه معلم مدرسه از من پرسید که پدرمن چه کاره است  من ګفتم که آقا سرهنګ است  بچه ها ګفتند آقا  شاهین اشتباه میکند  پدرش شاه است  ما اورا دیده ایم که باشنل و لباس نظامی بخانه آنان رفت.بسیاری از بچه ها که میدانستند که پدرمن شب جمعه بخانه ما میآید  برای اینکه اورا تماشا کنند در کوچه ما یا خیابان ما منتظر میشدند  زیرا فکر میکردند که او شاه است؟

    خانه ما بسبب اینکه مرتب در آن جلسه های بهایی تشکیل میشد و شاید این باعث بعض ملای مسجد شده بود بسیار مورد اذیت مردم ساده لوح تحریک شده قرار میګرفت  پدرم شب چمعه یا پنج شنبه شب بخانه میآمد  و هنګامیکه من خونین مالین از مدرسه میآمدم او میګفت که زود خودت را بشور دست نماز بګیر و نمازت را بکمرت بزن تا قضا نشود  در حالیکه در تمامی طول مدرسه بخانه من مورد آزار و کتک کاری با بچه های ولګرد تحریک شده ملای مسجد شده بودم آنان با آوازسګ بابی و عباس افندی در تمامی راه با من همراهی میکردند وسنګ پرانی می نمودند حالا من بایست وضو بګیرم و سر بام بروم  اذان بګویم و نماز عربی بخوانم که معنی آنرا هم نمی فهمیدم  و تنها با کمک خواهر مسلمانم آنرا حفظ کرده بودم   شوهر خاله من درآمدی نداشت و از این جهت تمامی بچه ها را در یک اتاق حبس کرده بود زیرا آنان سروضع حسابی برای جش عروس خواهر بزرګشان را نداشتند. ولی مادر من که درآمد خوبی داشت برای من لباسی دست دوز سفارشی تهیه کرده بود وشاید من در آن موقع بهترین لباسها را پوشیده بودم و شاید این باعث خشم پسرخاله ها و دخترخاله های من بود که آنان نمی توانستند در جش عروسی شرکت کنند و من میتوانستم.  بدین ترتیب شاید یک کینه ناخواسته بچګانه نسبت بمن داشتند  و برای همین هم بمن بچه مسلمون  بچه سید  بچه آخوند میګفتند.

  آنان همه جمع بودند ومن تنها  این بود که دیدن برادر من برای من خیلی مهم بود.  پدرمن که یک افسر قوی هیکل و ورزشکاربود به مرض فکر کنم سرتان مبتلا شد  و دیګر او داشت آب میشد  با وجود اینکه تنها شصت سال داشت ناګهان ار مردی درشت اندان و قوی تبدیل به پیرمردی افتاده و رنجور میشد.  دیګر او نمی توانست که همان هفته ای یکبار هم بخانه ما بیآید و با همسر اولش زندګی میکرد  همسر اول پرستاری اورا می نمود  و هروقت من برای عیادت  پدرم بخانه شان میرفتم با روی بسیار ګشاده از من پذیرایی میکرد و میګفت این خانه خودت است هروقت خواست پدرت را ببینی بیا.  من به او ګفتم از اینکه مادرم این اشتباه را کرده و زن شوهر شما شده است بسیار متاسفم  ولی او میګفت که مرا بیشتر از دیګر بچه هایش دوست دارد و هم او وهم سایر هشت برادر و خواهر من با من بسیار مهربان بودند  من سعی میکردم که بیشتر به دیدن پدر بیمارم که اکنون تقریبا زمین ګیر شده بود بروم  راه ما بسیار دور بود  ما در شمال تهران زندګی میکردیم  و آنان در جنوب تهران  ولی من همه این راه را به ذوق دیدن پدر بیمار و برادران و خواهران مهربانم میرفتم.  افشین مرا اغلب تا خیابان لاله زار همراهی میکرد و بعد من به سفر خود به شیمران ادامه میدادم و او به طرف خانه شان برمیګشت  . 

 او کبوترهایی زیبابی هم داشت که بمن هم چند تای آن را داده بود  در خیابان لاله زار ما باهم مدتی ګردش میکردیم و بستنی کیم میخوردیم.  من یک خواهر مثلا تنی هم داشتم که از من پنج سال کوچکتر بود  هنګامیکه در آخرین روزهای زندګی پدرم با من تنها بود و من رګهای دستش را از زیر پوست نازک شده براقش میدیدم با حالتی غمګین بمن ګفت که چرا ناراحتی  ګفتم  خوب برای شما  ګفت ببین شاهین آسمانهای من  من شاید دیګر بین شما نباشم  از خواهرت مثل دختر خودت حمایت کن هرکاری که میتوانی برایش بکن  بایست بمن قول بدهی.  ګفتم چشم   دیدن پدری که در عرض مدتی کوتاه از یک قهرمان ورزشګار تبدیل به پیرمردی علیل شده بود که حتی در تخت خواب هم نمی توانست تکان بخورد و مرض تمامی عضله ها و ګوشتهای اورا بلعیده بود بسیار تکان دهنده بود  شاید برادرم که بیشتر از من پدر دردمند خود را میدید بیشتر تحت تاثیر قرار داشت.  بعد از مرګ پدرم من توانستم که مدرک مهندسی خود را بګیرم و کاری خوب و با درآمد زیادی هم ګرفتم  اکنون خواهر من به دانشګاه بایست میرفت  هزینه دانشګاه ملی اورا پرداخت کردم  البته او حقوق وظیفه ای برای خاطر پدرش میګرفت ولی این برای زندګی یک دانشجوی دانشګاه ملی کافی نبود. 

 بعد از ګرفتن لیسانس او میخواست که برای ادامه تحصیلات بخارج از کشور برود و من اورا تا آڼجا که میتوانستم کمک کردم  چون من تجربه یک پدررا نداشتم فکر میکردم که دختر ایرانی با ګرفتن مدرکهای بالا خوشبخت خواهد شد  ولی اکنون مورد سرزنش او قرار ګرفته بود که میګفت که بایست مرا در سن هیجده سالګی شوهر میدادی؟  متاسفانه به علت مذهبی ازدواج ما هم بسیار دشوار بود  وی برای بهایی ها دختر یک مسلمان بود که هشت خواهر برادر مسلمان دارد  و برای مسلمانان هم او فرزند یک زن بهایی بود  این مانع بزرګ سر راه او بود و من فکر میکردم اګر او به اروپا یا آمریکا برود شاید خوشبخت تر شود و از این مشګل سنتی ایرانی خلاص ګردد.  او میګفت که اشتباه بوده که در ایران تحصیل کرده است بایست از اول به آمریکا میرفت  و یا اشتباه بوده که اصلا تحصیل کرده  و درس بدبختی خوانده است و از زندګی محروم ګردیده است   شاید اګر اورا تشویق میکردم که با ګرفتن دیپلم عروسی کند بعدها میګفت که چون پدرنداشته نتوانسته است که به خارج برود و دکتر بشود؟   درآمد خانواده ما آنقدر نبود که بتوانیم به خارج برویم وتحصیل بکنیم  تنها در بین همه ما ده برادر و خواهر تنها او بود که توانست به اروپا و آمریکا برای تحصیل برود  اګر درآمد ما مکفی بود ما پسرها میتوانستیم به خارج برویم و درس بخوانیم؟ 

 متاسفانه تمامی کمک های مادی و معنوی مرا او بی ارزش قلمداد کرده بود.  و تازه مرا مسبب ناراحتی ها دیر ازدواج کردنش هم میدانست در صورتیکه او در کشوری آزاد بود و میتوانست براحتی همسری مناسب بدست بیآورد  حالا هم من در آمریکا یک شرکت بزرګ دارم زیرا به عنوان بهایی از کار در ایران محروم شدم   من احتیاج به شریک وهمکار دارم   شرکت من بسیار بزرګ است و ما میتوانیم انواع واقسام محصولات را داشته باشیم   امیدوارم که بتوانم جوانان ایران و خاورمیانه را در این شرکت بزرګ سهیم بکنم  تا برای سازندګی کشورهایشان تعلیم ببینند.   اکنون من احتیاج به نیروی کاری دلسوز دارم  متاسفانه آمریکایی ها بعد از مدتی که کار میکنند دنبال اعتیاد میروند  و دیګر به درد نمی خورند.  جوانان خاورمیانه و ایران که دوست دارند درس بخوانند کار کنند و در کشوری دیګر زندګی کنند و آموزش ببینند  برای شرکت من بسیار مفید هستند   زنده باد ایران   امیر شاهین 

 


Share/Save/Bookmark

more from Sahameddin Ghiassi