دنباله روضه خوونی ملا صادق 2

Share/Save/Bookmark

دنباله روضه خوونی ملا صادق  2
by Sahameddin Ghiassi
09-Apr-2010
 

دنباله روضه خوونی ملا صادق

تنها فقط چند تا جاهل کلاه مخملی  بودند که شاید محض یاد گرفتن تعالیم عالیه اسلامی به آنجا آمده بودند ولی جنانکه از قیافه هایشان که درهم و دژم بود هویدا بود که از کلمات دو پهلوی آملا چیزی که دارای محتوی باشد بیرون نکشیده اند و چیزی سرشان نشده و مشگل است که چیزی هم بفهمند و یاد بگیرند ملا همه اش تکرار یک موضوع را میکرد و محتویی سخنانش نداشت که انسان بتواند برداشتی علمی از آن بکند ویا چیزیی  یاد بگیرد. بیشتر ذکر مصیبت و درد و ناراحتی حضرت امام حسین بود و چیزی از دانش و کمالات اخلاقی او نمیگفت و اینکه او شهید شده است تا انسان تابع ظلم و زور حکام دزد شهوتران عربده کش و هیز و خاین نشود .  بعبارت دیگر گفتار وی صد تا یک غاز بود و نتیجه ای علمی و یا اخلاقی از آن بیرون  کشیده نمیشد که مثلا چقدر یزدیان ظلم کردند و مردم کشتند و غارت کردند و درب علم و دانش را بروی مردم بستند و خرافات و اطاعت کور کورانه را رواج دادند و در پی عیش و نوش و شرابخواری بودند و شب و روزشان به بزم و خورد خوراک و بودن در کنار مه رویان زیبا میگذشت و کاری بکار دین و دانش نداشتند.

( اینطور که از نوشته بر میاد نو جوان نویسنده فکر میکرده است که دین و دانش بهم پیوند دارند و یکی هستند. یا دین مایه خوبی و اخلاق و عدالت است و دین دار مثلا نماز خوان واقعی انسانی بسیار مهربان سالم و پاک میباشد و فکر اینکه انسان ممکن است که مثلا نماز بخواند روزه هم بگیرد و دزدی و فساد و هرزه گی و شرابخواری هم بکند در ذهن او نبوده است و دین داری را مساوی عدالت و دانش وخوبی و نیکی میپنداشته است)

بهر حال آنها هم از کلمات دو پهلوی ملا چیزی سر در نمیآوردند و چیزی دستگیرشان تا آن زمان نشده بود و حتما هم چیزی دستگیرشان بعدا هم نخواهد شد. زیرا ملا آن سواد و معلوماتی که بایست یک ناطق خوب داشته باشد نداشت و او تنها برای رزق روزی چیزهایی بهم میبافت و میگفت و چون اکثر شنوندگان او هم کم سواد و یا بیسواد بودند به او ایرادی نمیتوانستند بگیرند. امیدوارم که جاهل ها و لش های محله گمراه تر نشده باشند.  زیرا ملا نمیتوانست به آنان کمالات انسانی بیاموزد و فقط سعی داشت به نحوی اشگشان را در بیاورد. شاید اگر گروه جاهل ها بیک مدرسه شبانه میرفتند بیشتر چیز یاد میگرفتند. بهر حال آنان هم فکر میکردند که عوضی آمده اند. تنها وحشت آملا دیدن یکی از معلمان مدرسه بود که او هم آنجا آمده بود. یک معلم بسیار مدرن و فانتزی هر چه فکر کردم عقلم بجایی قد نداد که دیگه اون چرا آنجا آمده  او که لیسانس فیزیک بود معلومات بسیار وسیعی داشت و شاگردان هم اورا بسیار دوست میداشتند. آقای احقری یک دبیر خیلی خوب و مهربان وبا معلومات بود که خیلی خوب هم تدریس میکرد میگفت که همدانی پوست خر کن است یعنی بچه ها بایست خوب درس بخوانند.  همه شاگردان اورا دوست داشتند حتی شاگردانی که به کلاس او نمیرفتند به او سلام میکردند. حالا او هم بین مردم عادی نشسته بود شاید میخواست با مردم عادی و کم سواد هم رابطه ای برقرار بکند. شاید هم میخواست چیز جدیدی یاد بگیرد و به شاگرانش یاد بده. بیچاره آملای بدبخت نمی دانست چگونه سخن بگوید که مورد تمسخر واقع نشود که هم مفهوم عمله اکره باشد و هم آقا معلم لیسانس ازش ایراد نگیره  و بریشش نخنده. ولی مثل انیکه او خیلی هم باین چیز ها اهمیت نمیداد. اون هی امام حسین را میگشت و هی زنده میکرد و از شمر بد تر رفتار میکرد زیرا هیچ از شهامت و شجاعت او و درسی که حسین به جامعه بشریت داده بود داد سخن نمیداد. و یادی نمیکرد  و از روی شاید نادانی تنها ذکر بدبختی و مصیبت آن حضرت را میگفت و بهمان قناعت میکرد.  و از شخصیت والا و دانش وسیع پسر علی گفتنی  نمیگفت. ولی ملا فوت و فن کاسه گری را هم بلد بود زیرا هر وقت که روضه ای میخواند نگاهش به مردم بود و در میان آنان جستجو میکرد و مطابق فهم اکثریت سخن میگفت چون متاسفانه اکثریت بیسواد بودند او هم چرت و پرت زیاد میگفت و تکرار میکرد که خوب مردم خر فهم و یا بقولی خودش شیر فهم شوند. همیشه این اقلیت مجلس  بودند که از کلام او نکته و محتویی دریافت نمیکردند و زرنگها وسط سخن آملا بعنوان دست به آب از مسجد جیم الف جا میشدند. عده ای هم تحمل میکردند تا سورچرانی شروع شود و بعد از آن جیم میشدند. و دیگران هم که به نحوی نمیتوانستند بروند با همان دلخوری و عصبانیت نشسته باقی میماندند. ملا هم آنقذه جفنگ میگفت و الکی صحبت میکرد و اشتباهاتی مکرر میکرد تا سر و کله کلیه حضار چون توپ نادری پر میشد آنوقت اونها هم مثل سگ هار و تیر خورده مشگلات را و دلخوریهایشان را سر زن و بچه بیچاره خالی میکردند. ودر منزل سر آنان داد میزدند.  آخه مثلا ملا میگفت که اسکندر کبیر مسلمان زاده بوده است و اسم اسکندر یک اسم ایرانی است. و یا چند میلیارد پادشاه بر این حکومت کرده است.  و یا ناپلیون شاگرد امام فخر رازی بوده است و یا ارسطو شاگرد امام محمد غزالی میبوده .  و یا آمریکا بیش از دو هزار سال است که در دنیا آقایی میکند. و یا سه هزار سال پیش نمایندگان انگلستان به ایران آمدند و برای ما کتاب آوردند که هر بچه دبیرستانی میفهمید  که همه این اطلاعات غلط است. و یا ایران در زمان کوروش یک میلیارد جمعیت داشته است. و یا خود پیامبر اسلام در صدر یک لشگر یک صد هزار نفری قبل از رفتن به مدینه به ایران حمله کرد و خودش سرلشگر سپاه بود. خوب مردم از شنیدن این همه چرت و پرت عصبانی میشدند و چون ملا دارای پارتی بود نمیتوانستند که به او ایراد بگیرند. ملا با اداره تامینات  و یا اداره نظمیه و کمیسری آنوقت ها هم سر سری داشت و شاید از آنها هم کمک هزینه دریافت میکرد تا مردم را مشغول کند و سرشان را گرم سازد. و با گفتن همان اراجیف آنان را به فکر وادارد. پس دیگران هم ملاحظه میکردند و نمیتوانستند به ملا و اسلام ساختگی اوبتازند و لاجرم خاموش میشدند. و عقده هایشان را سر زن و بجه بیچاره در میآوردند.  و خشم خودشان را سر آنان خالی مینمودند. اگر آنان به حقیقت میرسیدند و به دانش و نور علم روشن میشدند باحتمال از نظر ملا صادق کافر شناخته میگشتند. بعد از آن جریانات و عقده گشایی ها و جنگ و دعوا ها ویک بدو ها که مثل یک فیلم سینمایی بزن بزن بود و کتک والده بچه ها که کمی پر رویی کرده بود برختخواب میرفتند و چون تا بوق سگ بیرون بودند و به هجویات ملا گوش کرده بودند و دمق و ناراحت به خانه بازگشته صبح هم خیلی دیر از خواب بیدار میشدند.  و باز بساط جنگ  و نزاع رواج پیدا میکرد چون باز مدرسه بچه ها و سرکار رفتن آقا دیر شده بود.

ملا هم خودش را دوباره داشت آماده میکرد که دوباره جریان صحرای کربلا را دکلمه کند  و باز ذکر مصیبت و بیچار گی خانواده پیامبر را نقل کند و حتی بصورتی توهین آمیز. او از حسین عملا شخصی شکست خورده و پریشان و دردمند ساخته بود. تا کسی که خودش میخواهد شهید شود و شهادت برایش پیروزی و افتخار است نه شکست و درماندگی. هیچوفت از کلمات عالی آنها و نطق ها و خطابه های زینب و حضرت زین عابدین یادی نمیکرد.  بلکه آنچه میگفت از اسارت و ویرانی و دربدری آنان بود  و هنر این ملا همان بودکه اشگ مردم را از مشگشان بیرون بکشد و از مردم طلب گریه و زاری بنماید انهم برای مردی که خودش باکمال شهامت خواسته بود که شهید راه خدا بشود. هیچوقت حتی برای یکدفعه هم من نشنیده بودم که او از تعالیم عالیه اسلامی سخن رانده باشد وهمه میگفتند که او با اسلام علمی بیگانه است. و اضافه میکردند که ملا ما را به توبه رسانیده که دیگر به مسجد نرویم. همان جدایی زن و مرد خیلی ها را از رفتن به مسجد تشویق میکرد. مردی که میخواست مثلا با دخترش به مسجد برود بایست دختر ک را به تنهایی به سمت زنان میفرستاد و خوب معلوم بود که دل پدر شور میزند که دختر به تنهایی چه میکند؟

اسلام که عملا میبایست از مسیحیت  تازه تر و بهتر و جدید تر باشد عملا از آن عقب مانده بود و این عقب گرد برای چه بود. دین اسلام که مدرن تر و علمی تر از دین قبل بوده است چرا به این وضع دچار شده که واعظ های آن یک مشت آدم بیسواد و کور دل باشند. مردمش از خانواده هایشان جدا شود و زن و شوهر نتوانند در کنار هم روی صندلی بنیشنند مثل کلسیاها. چرا وعظ کنندگان نبایست انسانهایی عالم و دانشگاهی باشند. و چرا عوض علم و دانش که اینقدر در اسلام به آن اشاره شده است بهمان ذکر مصیبت در تمامی سال قناعت  میشود مگر هم اسلام وهم یهودیت و هم مسیحیت همه در یک جا متولد نشدند و مگر هر سه یک ریشه ابراهیمی نداشته اند. پس چرا در اسلام اینقدر واپسگرایی کرده اند و چرا دو دین دیگر که کهنه تر بودند اینقدر پیشرفت کرده اند. آیا این هم تقصیر همان من تشا و از ما بهترون است؟  ( نامی که برای سیاست در حماقت باقی گذاردن دولت فخیمه انگلستان میگفتند)

چون البته بودند کسانی که شعوری درست نداشتند و هیچ گاه هم برای درک مطلبی به مسجد نمیرفتند. آنان برای وقت کشی و تفریح به روضه خوانی ها میرفتند و برایشان فرق نمیکرد که ملا چه میگوید زیرا به آن اصلا گوش نمیدادند. و اگر هم گوش میدادند از اطلاعات غلط ملا چیزی دستگیرشان نمیشد. از این جهت روضه خوانی مال فقط کسانی بود که تنها برای خوردن شکر پنیر و وقت کشی و بلع شیرینی ها و باقلواهای خیراتی  وخرما و چلو مرغها به آنجا میرفتند و تلخی و بی مصرفی خطابه های ملا را به خوبی و شیرینی ها سر هم درشان میکردند و بی حساب بودند.

در قسمت زنانه وضع از این هم بدتر بود بازار غیبت و پشت سر هم بد گفتن رواجی کامل داشت و زنها که از نظر جنسی اشگالاتی داشتند بهم ور میرفتند. و سر سینه هم را دستمالی میکردند. و یا رانهای و سایر قسمت های بدن هم را از زیر چادر های خوب پوشاننده شان ناز میکردند. واگر شوهر داشتند که پشت سر شوی بیچاره صفحه میگذاشتند و او را مسخره میکردند که بهوت افسرده است. و آقا کوچولویش زبر و زرنگ نیست و زود برای خدمت از جایش بلند نمیشود و مثل چوب خشک سفت و محکم نمیگردد. زنان آن زمان از شوی هایشان توقع داشتند که همه کارها را او به تنهایی انجام دهد و آنها را تصاحب نماید بدون اینکه آنان کوچکترین کاری کرده باشند و از همکاری جنسی کاملا طفره میرفتند. و این را جز علو طبع خود میدانستند که تظاهر کنند که اصلا به عشقبازیها و مقاربت تمایلی ندارند و این وشو هر است که میخواهد و التماس میکند. وگرنه آنان هیچ علاقه ای به مقاربت ها ندارند. این بود که حتی مثلا سر آقا کوچولو شوهرانشان را نمیگرفتند و به وسط زنانگی هایشان هدایتش نمیکردند. بعبارت دیگر آنان بدون هیچ همکاری و نشان دادن میل و رغبت توقع داشتند که شوهر بیچاره به تنهایی بتواند سید معصوم کور خود را بخوبی هدایت کند و میله خود را وسط گرز بنشاند. و هنگامیکه میدیدند شهر تمنای وصال دارد با کلماتی نظیر باز میخواهی ذلیل مرده ات را لای پاهای من بچپانی و یا باز لا مصبت سفت شده و هوای هندوستان کرده و میخواهی ناز تر گل و مرگل مرا نجس کنی. بعد هم مثل مرده ای بی احساس دراز میشدند که شوی به تنهایی همه کارها را بکند. شاید هم واقعا بلت نبودند که بایست پاهایشان را درست باز کنند و رانهایشان را بالا ببرند و این بود که همیشه یک مقاربت ناقض انجام میشد که شاید نه شوهر راضی بود و نه زن ولی بعدش این زنان بودند که به مسخره کردن شوهر  و آقازاده اش  میپرداختند و او را بیش از بیش سرد تر میکردند. بطوریکه او هم با مرور زمان از مقاربت دلزده میشد.

بالاخره زنانی که برای شنیدن ذکر مصیبت امام آمده بودند از همه طرفی حرف میزدند جز از آن آمام مظلوم و شجاع . واین کار روحانی را با کارهای ظاهرا شیطانی خود عوض میکردند. و بیشتر از زیر شکم خود سخن میگفتند تا مشگلات صحرای آن روز کربلا. و چون کلام ملا هم خالی از محتوی بود این بود که کم کم مردم را هم بیزار میکرد. و آنان بیشتر به احوال پرسی از هم و غیبت پراکنی مشغول بودند تا ذکری از اسلام.  عرعر بچه های شیرخواره که مادرشان به آنان نمیرسیدند. و بحث های الکی هم چنان ادامه داشت . فاطمه یک چش چطوره  و سلطون کوره هست ؟ نمرده  درد دل رقیه کچل شروع میشد که آره شوهرم  فلانم نمی ذاره و بمن خیلی بی اعتنا شده مثل اینکه زیر سرش جایی دیگه بلنده. و آقازاده جایی دیگه مشغولیات پیدا کرده. خوب تقصیر خودت است  یک کلاه گیس خوب بخر و خودت خوشگل کن پشم پیل هایت را با واجبی پاک کن از اصغر آقا بقال که واجبی هم میفروشه بپرس که چقدر واجبی برایت لازم است وای خدا بدور بایست به او خانم کوچولو را نشان بدهن نه خره فقط برایش  توضیح بده که با دستت نشان بده که پشم و پیلت مثلا باندازه کف دستت و یا نیمه آن هست. خودش میفهمه و بهت باندازه کافی که خانم را تر گل ور گلی کنی میدهد. بعد هم یک کم ماتیک و سرخاب مصرف کن که اینفذه زردمبو نباشی آنوقت ببین که مثل رستم روت میافته و آقا زاده حلال وار تا دسته میکنه تو هر چی نه بدترت.

بعد هم زن دوست رقیه میگفت بذار من ببینم که چقدر لازم داری و با دست خود ناز او را لمس میکرد تا از وجود مو های آن چیزی سر در بیاورد. و بعد هم لبهای آن و چوچوله را ناز میکرد و رقیه بیچاره را حالی بحالی میکرد. بعد هم میگفت که این شورت پاچه بلند خوب نیست یک شورت پهلوی بخر و بپوش خیلی بهتر است. و بدین ترتیب مثل یک خانم دکتر روانشناس او را راهنمایی میکرد. بعضی زنها هم ماجری عشقبازیهایشان را با زن دلاک نقل میکردند که با صابون و با دستهایش همه جای بدن آنها را خوب و پاکیزه میشوید. و به سوراخهای آنان انگشت فرو میکند به بهانه آنکه میخواهد مثلا داخل سوراخها را هم پاک کند. پستانها ونوک آنان را هم با دلبر خاصی میمالد مثل اینکه یک مرد است. و یک زن گفت خدا به دور من هم شینده ام که او مرد است که خودش را شکل زنان درآورده ولی هیچوقت لخت مادر زاد نمیشود. همیشه تنکه و سینه بند ش را درنمیاورد در صوریتکه مار ا لخت مادر زاد میکند.

بعد هم زنان دسته جمعی به گریه کردن مصنوعی پرداختند. و جیغ میکشیدند و ضجه زاری میکردند. سکینه میگفت که آش را سوزانیده و شوهر هم بعد از یک کتک زدن اورا لخت میکندکه بهتر در فلانش یا باسنش بزندولی وقتی چشمش به آنهمه زیبایی و گردی و مدوری باسن و تمیزی خانم زاده میافتد کتک زدن را خاتمه میدهد و به مقاربت میپردازد و آقا زاده را که کاملا بزرگ و برجسته و بی تاب شده بود بمیان خانم زاده میفرستد و هرجه سکینه التماس میکند و جیغ میزند که یواش تر شوهر محل نمیگذارد و بکار خود ادامه میدهد تا اینکه او هم کیفور میشود. صغری خانم که زن جوان و بسیار زیبایی است تعریف میکند که شوهرش دیر آمد و او آبگوشت را برای اینکه خراب نشود بیرون گذاشت و وقتیکه شوهر آمد و او آبگوشت را آورد یخ زده بود و شوهر گفت زنک من چطور آبگوشت سرد را بخورم. مرا روی شکم روی زانو هایش خوابانید که با دست در کونم بزند. ولی ولی شورتم را در آورد از کتک زدن با دست به باسنم پشیمان شد و شروع بمالیدن و نوازش کپل هایم کرد بعد هم مرا ماچمالی نمود و خوابانید و آقا زاده را فرو کرد....دیگری از پشت در ماندن علی بزرگه میگفت که دیر وقت آمده بود و هی به در میزد  من و شوهرم مشغول بودیم و اون بی انصاف هم صبر نداشت و مرتب میکوبید. بعد هم شوهر م خودش را بیرون کشید و همچنان که سفت و سخت بود و نجس  شلوار پا کرد که برود و درب را باز کند وقتی که میرفت دیدم که آقا زاده خیلی بزرگ است و توجه علی برزگه را جلب خواهد کرد گفتم یک دو بامبی محکم تو سر آقازاده ات بزن که بخوابد.

خلاصه روضه آنشب تمام شد من که نتوانسته بودم به میان زنان بروم ولی آنان این قدر از دستی بلند تعریف میکردند که شاید بعضی مردان هم بشنوند وحشری بشوند.

بالاخره با رهنمایی زنان رقیه و فاطمه از شوهرانشان جدا شدند. و رقیه کچل هم شوهرش را ترک کرد به امید اینکه شوهر پولداری نصیبش بشه. ملا هم نفس زنان به منزل میرفت شاید خدمت خانم برسه. ولی زن پر روی او از دادن یک ماچ حلال هم خود داری میکرد و میگفت تو که به ماچ اکتفا نمیکنی و میگویی یک دگه و یکی دیگه تا آخر هم من تا بجنبم ولی خوابانیده ای ومیخواهی دسته بیلت را به من فرو کنی و آب پاشی نمایی انگاه که میخواهی گلهای باغچه را آب بدهی.

بعد هم ناجنس مگر تو نگفتی که مقاربت در نزدیکی های محرم حرام خوب نیست پس تو واعظ غیر متعض هستی و بهر چه خودت هم میگویی اعتقاد نداری؟ مگر تومومن مسجد دیده نیستی؟ تو که همه درس اخلاق میدهی و حرفهای ناموسی میزنی چرا خودت اینقذه حشری هستی. هر چه ملا سعی میکرد حرفهایی ناموسی نزه که به ضرر خودش در انتهای تمام میشد ولی گویا آن زبان صاحب مرده اش عادت کرده بود که به این حرفهای ساختگی او از دین مبین اسلام راستین ناب محمدی آنچه او میگفت و میساخت عملا یک دکان کید بودکه برای بدست آوردن روزی خود از آن استفاده میکرد. و این خود او هم بود که چوب این دین ساخته خودش را میخورد. دین ساختگی ملا با دستورات اسلام بکلی فرق داشت و با دین علمی و پیشرو پیشتاز اسلام غیر مادی تفاوت هایی  عظیم داشت. دینی که ملا آنرا تبلیغ میکرد یک چیز من در اری بدون محتوی بود و هیچ ربطی به دین اسلام با آن تمدن درخشان اسلامی نداشت.  دنباله این داستان واقعی را بعد خواهم نوشت. همانطوریکه نوشتم اینها از یک کتابچه دست نویش با خود نویس است که شاید شصت سال پیش توسط یک محصل کلاس هشت نوشته شده است و من تنها برایتان باز نویسی میکنم تا افکار یک نو جوان را در آن سالهای بدانید.  و هیچ ربطی به جریانهای سیاسی امروزه ندارد.

Share/Save/Bookmark

more from Sahameddin Ghiassi
 
Sahameddin Ghiassi

The picture

by Sahameddin Ghiassi on

That is the Ferdowsi the great poet of Iran painted in water color. By Mr colonel Ghiassi