اینا ماهیای ما هستن. یکیشون سه تا عید نوروز رو دیده و یکی دیگه دو تا رو. چند سالی تو تنگشون به خوبی و خوشی زندگی کردن، گله ای هم نداشتن. ماهی های آروم و بی سر و صدایین و همیشه وقتی که براشون از احتمال درست کردن یه حوض کوچولو تو باغچه می گفتم، به دقت گوش میدادن و بی صبرانه برای رسیدن اون روز در انتظار بودن. شاید هم همین انتظار اونا رو زنده نگه داشته بود و به قول دوستی بهشون عمر نوح داده بود. یه جا خوندم که نزدیکیای تحویل قرن 21 میزان مرگ و میر در بین افراد مسن پایینتر از معمول بوده ولی مجددا در هزاره جدید به همون نسبت معمول برگشته. محققین دلیل این امر رو امید و اشتیاق برای تجربه قرن جدید دونستن. روی همین اصل منم فکر میکنم اون ماهیا به امید شنا در فضای باز حوض تو اون تنگ کوچولو چند سال زنده موندن. متاسفانه بعد از تحویل سال، قول و قراری که با ماهیا داشتیم رو یادمون میرفت و گرفتاریهای روزمره باعث میشد که وعده حوض رو هم یه جورایی با سبزه های گره زده به آب بسپریم و باز هم ماهیا میموندن و یه تنگ آب.
هر وقت مسافرتی پیش میومد، تنگ ماهیا رو به همسایه انگلیسیم میسپاردم. اونم بهشون میرسید و براشون آب و دون میذاشت و مراقبشون بود تا برگردیم. یه بار بعد ار مراجعت از سفر، رفتیم که ماهیا رو تحویل بگیریم، دیدیم که جناب همسایه هن هن کنان و نفس نفس زنان با یه آکواریوم رو دست اومد. گفت که دلش به حال ماهیا سوخته و این بار رفته یه آکواریوم براشون گرفته. هر چی هم که اصرار کردیم که پولش رو حساب کن، گفت باشه هدیه از من به ماهیاتون. فکر کنم که می خواست گولمون بزنه و همون ماجرای سرزا رفتن قابلمه ملا نصرالدین رو به سرمون بیاره. وگرنه انگلیسی بی احساس رو چه به دل سوزوندن برای ماهیای ما! ولی خدا رو شکر که دستش رو خوندم. بعد از اون، هر وقت میخوایم بریم مسافرت، ماهیا رو نمیبرم پیشش. یه بار هم که از اونا پرسید، گفتم: قرار نیست که بزان، هست!؟ با تعجب نگاهم کرد و دیگه از ماهیا نپرسید.
_______________________
برای درک بهتر داستان، قصهء ملا نصرالدین و همسایه او را به نقل از لینک زیر که خانم نازی کاویانی لطف کردند و در قسمت نظرات اضافه فرمودند، در اینجا نیز کپی میکنم (با تشکر از ایشون).
میگویند: ملا نصرالدین روزی از همسایه ی خود یک قابلمه ای بصورت امانتی گرفت - چند روز بعد وقتی خواست قابلمه را پس بفرستد یک قابلمهء کوچک دیگر هم به همسایه اضافه داد - همسایه .پرسید این قابلمهء کوچک دیگر چیست ؟ ملا گفت: قابلمهء شما در منزل ما بچه ای زایید . همسایه خیلی خوشحال شد و چیزی نگفت. چند ماه بعد ملا ازهمسایه یک قابلمهء بزرگتری قرض گرفت. اما هرچه همسایه منتظر ماند تا ملا قابلمه را پس بیاورد خبری نشد. لذا به درب خانه ی ملا رفت و پرسید چرا قابلمهء ما را نمی آوری؟ ملا گفت قابلمه ات مرد!!! همسایه گفت مگر قابلمه هم میمیرد؟ ملا گفت:وقتی قابلمه بچه بزاید روزی هم خواهد مرد."
Recently by shahireh sharif | Comments | Date |
---|---|---|
سقوط آزاد از بلندای رویا به آشپزخانه | - | Nov 06, 2012 |
دو قدم این ور خط، احمد پوری | - | Oct 29, 2012 |
گلودرد | 2 | Oct 11, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه ست
shahireh sharifSat Aug 21, 2010 02:40 AM PDT
از شواهد چنین برمباد که داستان ملانصرالدین باید جزو خود متن باشه. با اجازه نازی جان لینک رو هم به مطلب اضافه می کنم. بازم تشکر از همگی
Thanks Nazy Jan
by Maryam Hojjat on Thu Aug 19, 2010 08:25 AM PDTfor Molla's story. Now, I understood the whole story.
پس از خواندن توضیح و ضمیمه خانم کاویانی ، دو زاری من هم افتاد
Hoshang TargolThu Aug 19, 2010 07:50 AM PDT
I didn't get it either!
by Datis on Thu Aug 19, 2010 06:36 AM PDTSo it's not only me!
Thanks ;)
by shahireh sharif on Thu Aug 19, 2010 02:01 AM PDTسلام و ممنون از اینکه نظرتون رو نوشتید. یکی از زیباییهای وبلاگ-نویسی همین ارتباط سریع با خواننده ست.
نازی جان نقد خیلی خوبی از این کار نوشتند و از این بابت تشکر می کنم. برای قصه ملانصرالدین هم ممنونم، فکر کنم که کار رو کامل تر کرد.
برای توضیح بیشتر: این مطلب یه قسمت از مجموعه "این دست نمک نداره" بنده ست، که اشاره ای داره به (stereotypes) پیش داوری ها و یک سری باورهای ذهنی که اساسی منطقی ندارن ولی خیلی روشون تکیه می کنیم.
بازم تشکر
مریم جان + شهیره جان
Nazy KavianiWed Aug 18, 2010 04:41 PM PDT
سلام مریم جان. اشارهء شهیره به این قصهء ملا نصرالدین است که از سایت زیر برای شما کپی می کنم و می چسبانم. البته به نظر من در قصهء طنزآمیز شهیره، او هم با خست انگلیسی ها مزاح می کند و هم با بدبینی ایرانی هاو نتیجه هم خیلی عالی است!
"میگویند: ملا نصرالدین روزی از همسایه ی خود یک قابلمه ای بصورت امانتی گرفت - چند روز بعد وقتی خواست قابلمه را پس بفرستد یک قابلمهء کوچک دیگر هم به همسایه اضافه داد - همسایه .پرسید این قابلمهء کوچک دیگر چیست ؟ ملا گفت: قابلمهء شما در منزل ما بچه ای زایید . همسایه خیلی خوشحال شد و چیزی نگفت. چند ماه بعد ملا ازهمسایه یک قابلمهء بزرگتری قرض گرفت. اما هرچه همسایه منتظر ماند تا ملا قابلمه را پس بیاورد خبری نشد. لذا به درب خانه ی ملا رفت و پرسید چرا قابلمهء ما را نمی آوری؟ ملا گفت قابلمه ات مرد!!! همسایه گفت مگر قابلمه هم میمیرد؟ ملا گفت:وقتی قابلمه بچه بزاید روزی هم خواهد مرد."
//ramne1387.persianblog.ir/post/3/
شهیره جان، خیلی ممنون از نقل ماجرایت. مثل همیشه لذت بردم. دلم برای عکس هایت هم تنگ شده دوست من.
خوب کاری کردی بابام جان
divanehWed Aug 18, 2010 03:57 PM PDT
هیچ وقت به این انگلیسیها با آن چشمهای چپشان اعتماد نکن. یک بار یکی شان به خود ما گفت فسلخ. دیلماج یک ساعت حرف می زد وهنوز هم نصفش را ترجمه نکرده بود
What is the point?
by Maryam Hojjat on Wed Aug 18, 2010 06:00 AM PDTI did not get it. May be I am slow!