جرات فکر کردن به او


Share/Save/Bookmark

جرات فکر کردن به او
by shahireh sharif
19-Jan-2010
 

سر و صدای همیشگی بازار و رفت و آمدهای مردم با تنه زدنهای های گاه و بیگاهشان غوغاء میکرد. نگاههای کنجکاوانه و نه چندان محترمانه چند پسر جوان که دور هم جمع شده بودند و گویا تماشای مردم را پیشه خود میدانستند، آزار دهنده بود، به سرعت قدمهایم اضافه کردم. برای لحظه ای کوتاه در مسیر شعاع نوری که از نورگیر سقف بازارروی زمین ولو میشد و آزادترین محدود شده این مجموعۀ بسته بود قرار گرفتم. پرتوی نور مرا نیز چون ستونهای حامی سقف قلقلکی داد، وجودم را به حسی مرموز وچشمانم را به نگاهی تازه مهمان کرد.

همه چیز به نظرم زیباتر مبنمود. کیسه هایی سفیدی که تا چند سانتی لبه های تا زده شده شان پر ازانواع ادویه و سبزی خشک بودند در نظرم با صندوقهای پر از زر و سیم گنجینه های افسانه ای برابری میکردند. مجموعه ای بود سرشار ازطلای زردچوبه، زمرد سبز نعنای خشک، یاقوت زرشک و عقیق لواشکها پیچیده در زرورقهای آهاری . بوی زعفران، هل، دارچین و فلفل فضا را پر کرده بود. عروسکهای با چشمهای درشت و آبشاری از موهای طلایی آرام در کنار ماشینها و تفنگهای پلاستیکی به صف ایستاده بودند. در بالای سرشان کیسه ای پر از توپهای رنگی آویزان شده بود. چراغهای نئون همه چیز را درهاله ابریشم سقید غبارآلودی پیچیده بود.

پیر مردی که گاری سنگینی را به جلو هول میداد فریادی برای هشدار دادن به انبوه جمعیتی که در تکاپو بودند سر داد . صدایش برای لحظه ای مرا از دنیای جادو شده ای که دچارش شده بودم رهانید. ولی عنکبوت ذهن به سرعت تارهای پاره شده تخیل را به هم بافت. قلم تفکر سناریوی تازه ای را بر کاغذ تصور نگاشت و دل را با سراب حضور او فریب داد. از آن پس من چاره ای جز بازی نقشی تحمیلی نداشتم.

مثل همیشه دنبالم بود، اگرچه اینبار فاصله اش را با من خیلی کمتر کرده بود. آنقدر نزدیک مینمود که حتی صدای نفسهایش را در آن ازدهام میشنیدم. نگاهش کردم. بی هیچ درنگی دستم را در دستش گرفت. ناگهان ایستادم. قروشنده ای تامل چند ثاتیه ای من را در مقابل مغازه اش غنیمت شمرد و سعی داشت مرا به ورود به مغازه و خرید یکی از محصولاتش ترغیب کند. گیجی هیجان و لذت فشار دست او توام با اصرار فروشنده مرا به خلسه ای جنون آلود میبرد که بیش از آن تحملش را نداشتم. دستم را از دستانش آزاد کردم و به گوشه ای دویدم. به دیوار تکیه دادم و سعی کردم تا ظهور منطق در همان کنج دیوار از خود مخفی بمانم.

مردی که تقریبا زیر بار روسریهای رنگیی که حمل میکرد گم شده بود و مرتب قیمت اجناسش را قریاد میزد از کنارم رد شد. پشت سرش مجددا او را دیدم که با نگاهی جدی به من نزدیک میشود. اینباردستانش را به دور کمرم حلقه کرد، مرا به خود نزدیکتر نمود و آرام لبانم را با بوسه ای گرم و طولانی چشید. انگشتانش را که آزادتر از همیشه مینمودند چون" شانه ای نرم" میان موهایم کشید و عبارت " دوستت دارم، خیلی" را که این اواخر زیاد تکرار کرده بود بار دگر در گوشم زمزمه کرد. منتظر من بود تا من نیز به علاقه ام به او اعتراف کنم. نگاهم را به زمین انداختم و برای اولین بار آهسته گفتم "دوستت دارم". هنوز تپشهای تند ونامنظم قلبم و شعله ای را که در دلم فروزان کرده بود حس میکردم که رفتنش را متوجه شدم.

از پناه دیوار بیرون خزیدم و با احتیاط نگاهی به اطراف کردم. همه چیز عادی بود، نه چوبه داری به رسم انتقام جویی مردان داغ بر پیشانی زده برای من برپا شده بود ونه نگاهی پراز نفرت به من دوخته. به راهم ادامه دادم تا به حجره کوچک کتاب فروشی که به قصد آن آمده بودم رسیدم. بعد از سلام و احوالپرسیهای معمول مشغول به تماشای ردیف کتابهای دست دومی که روی میزی پشت سرفروشنده چیده شده بود شدم. کتاب شعری نظرم را جلب کرد، آنرا برداشتم و صفحاتش را ورق زدم. بیتی نظرم را به خود جلب کرد. بهای کتاب را پرداختم و از مسیری متفاوت با راهی که آمده بودم برگشتم.

چیزی به رسیدن به در خروجی بازار نمانده بود که متوجه یکی دیگر از نورگیرهای سقف شدم. در مرکز دایره نوری که روی زمین نقش بسته بود ایستادم. چشمانم را بستم و بیتی را که چندی پیش در کتاب شعر خوانده بودم زیر لب زمزمه کردم:

کنون بر من در این راز باز است
که با تو عشق ورزیدن مجاز است


Share/Save/Bookmark

more from shahireh sharif
 
divaneh

دست مریزاد

divaneh


خیلی خوب نوشتید و تشبیهات بسیار زیبایی بکار بردید. لطفاً نشانی این بازار را بدهید که ما هم یک سری بزنیم. نه بابا، اون نه، نعنا خشکمان تمام شده.


Red Wine

...

by Red Wine on

نغز نوشته اید...خوشمان آمد.

موفق باشید.

 


Multiple Personality Disorder

بسیار جالب بود

Multiple Personality Disorder


سپاس.


Fariba Lotfi

Nice...

by Fariba Lotfi on

Easy, calm, and descriptive!  I liked it a lot!


persian westender

Excellent

by persian westender on


The description of the baazar goes very well with your unique experience. Well done!

 


Monda

reads like a dream

by Monda on

I wonder if this was a dream?  Thank you for sharing your wonderful piece.


Jahanshah Javid

Magical

by Jahanshah Javid on

The fact that the kiss happens in a crowded bazaar in Iran ads a lot to the tension -- and the passion between the lovers is magic.