سر و صدای همیشگی بازار و رفت و آمدهای مردم با تنه زدنهای های گاه و بیگاهشان غوغاء میکرد. نگاههای کنجکاوانه و نه چندان محترمانه چند پسر جوان که دور هم جمع شده بودند و گویا تماشای مردم را پیشه خود میدانستند، آزار دهنده بود، به سرعت قدمهایم اضافه کردم. برای لحظه ای کوتاه در مسیر شعاع نوری که از نورگیر سقف بازارروی زمین ولو میشد و آزادترین محدود شده این مجموعۀ بسته بود قرار گرفتم. پرتوی نور مرا نیز چون ستونهای حامی سقف قلقلکی داد، وجودم را به حسی مرموز وچشمانم را به نگاهی تازه مهمان کرد.
همه چیز به نظرم زیباتر مبنمود. کیسه هایی سفیدی که تا چند سانتی لبه های تا زده شده شان پر ازانواع ادویه و سبزی خشک بودند در نظرم با صندوقهای پر از زر و سیم گنجینه های افسانه ای برابری میکردند. مجموعه ای بود سرشار ازطلای زردچوبه، زمرد سبز نعنای خشک، یاقوت زرشک و عقیق لواشکها پیچیده در زرورقهای آهاری . بوی زعفران، هل، دارچین و فلفل فضا را پر کرده بود. عروسکهای با چشمهای درشت و آبشاری از موهای طلایی آرام در کنار ماشینها و تفنگهای پلاستیکی به صف ایستاده بودند. در بالای سرشان کیسه ای پر از توپهای رنگی آویزان شده بود. چراغهای نئون همه چیز را درهاله ابریشم سقید غبارآلودی پیچیده بود.
پیر مردی که گاری سنگینی را به جلو هول میداد فریادی برای هشدار دادن به انبوه جمعیتی که در تکاپو بودند سر داد . صدایش برای لحظه ای مرا از دنیای جادو شده ای که دچارش شده بودم رهانید. ولی عنکبوت ذهن به سرعت تارهای پاره شده تخیل را به هم بافت. قلم تفکر سناریوی تازه ای را بر کاغذ تصور نگاشت و دل را با سراب حضور او فریب داد. از آن پس من چاره ای جز بازی نقشی تحمیلی نداشتم.
مثل همیشه دنبالم بود، اگرچه اینبار فاصله اش را با من خیلی کمتر کرده بود. آنقدر نزدیک مینمود که حتی صدای نفسهایش را در آن ازدهام میشنیدم. نگاهش کردم. بی هیچ درنگی دستم را در دستش گرفت. ناگهان ایستادم. قروشنده ای تامل چند ثاتیه ای من را در مقابل مغازه اش غنیمت شمرد و سعی داشت مرا به ورود به مغازه و خرید یکی از محصولاتش ترغیب کند. گیجی هیجان و لذت فشار دست او توام با اصرار فروشنده مرا به خلسه ای جنون آلود میبرد که بیش از آن تحملش را نداشتم. دستم را از دستانش آزاد کردم و به گوشه ای دویدم. به دیوار تکیه دادم و سعی کردم تا ظهور منطق در همان کنج دیوار از خود مخفی بمانم.
مردی که تقریبا زیر بار روسریهای رنگیی که حمل میکرد گم شده بود و مرتب قیمت اجناسش را قریاد میزد از کنارم رد شد. پشت سرش مجددا او را دیدم که با نگاهی جدی به من نزدیک میشود. اینباردستانش را به دور کمرم حلقه کرد، مرا به خود نزدیکتر نمود و آرام لبانم را با بوسه ای گرم و طولانی چشید. انگشتانش را که آزادتر از همیشه مینمودند چون" شانه ای نرم" میان موهایم کشید و عبارت " دوستت دارم، خیلی" را که این اواخر زیاد تکرار کرده بود بار دگر در گوشم زمزمه کرد. منتظر من بود تا من نیز به علاقه ام به او اعتراف کنم. نگاهم را به زمین انداختم و برای اولین بار آهسته گفتم "دوستت دارم". هنوز تپشهای تند ونامنظم قلبم و شعله ای را که در دلم فروزان کرده بود حس میکردم که رفتنش را متوجه شدم.
از پناه دیوار بیرون خزیدم و با احتیاط نگاهی به اطراف کردم. همه چیز عادی بود، نه چوبه داری به رسم انتقام جویی مردان داغ بر پیشانی زده برای من برپا شده بود ونه نگاهی پراز نفرت به من دوخته. به راهم ادامه دادم تا به حجره کوچک کتاب فروشی که به قصد آن آمده بودم رسیدم. بعد از سلام و احوالپرسیهای معمول مشغول به تماشای ردیف کتابهای دست دومی که روی میزی پشت سرفروشنده چیده شده بود شدم. کتاب شعری نظرم را جلب کرد، آنرا برداشتم و صفحاتش را ورق زدم. بیتی نظرم را به خود جلب کرد. بهای کتاب را پرداختم و از مسیری متفاوت با راهی که آمده بودم برگشتم.
چیزی به رسیدن به در خروجی بازار نمانده بود که متوجه یکی دیگر از نورگیرهای سقف شدم. در مرکز دایره نوری که روی زمین نقش بسته بود ایستادم. چشمانم را بستم و بیتی را که چندی پیش در کتاب شعر خوانده بودم زیر لب زمزمه کردم:
کنون بر من در این راز باز است
که با تو عشق ورزیدن مجاز است
Recently by shahireh sharif | Comments | Date |
---|---|---|
سقوط آزاد از بلندای رویا به آشپزخانه | - | Nov 06, 2012 |
دو قدم این ور خط، احمد پوری | - | Oct 29, 2012 |
گلودرد | 2 | Oct 11, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
دست مریزاد
divanehTue Jan 19, 2010 05:07 PM PST
خیلی خوب نوشتید و تشبیهات بسیار زیبایی بکار بردید. لطفاً نشانی این بازار را بدهید که ما هم یک سری بزنیم. نه بابا، اون نه، نعنا خشکمان تمام شده.
...
by Red Wine on Tue Jan 19, 2010 04:06 PM PSTنغز نوشته اید...خوشمان آمد.
موفق باشید.
بسیار جالب بود
Multiple Personality DisorderTue Jan 19, 2010 04:03 PM PST
سپاس.
Nice...
by Fariba Lotfi on Tue Jan 19, 2010 03:53 PM PSTEasy, calm, and descriptive! I liked it a lot!
Excellent
by persian westender on Tue Jan 19, 2010 12:47 PM PSTThe description of the baazar goes very well with your unique experience. Well done!
reads like a dream
by Monda on Tue Jan 19, 2010 09:54 AM PSTI wonder if this was a dream? Thank you for sharing your wonderful piece.
Magical
by Jahanshah Javid on Tue Jan 19, 2010 08:56 AM PSTThe fact that the kiss happens in a crowded bazaar in Iran ads a lot to the tension -- and the passion between the lovers is magic.