کمی در صندلیم کج شدم و سرم را بر شانۀ هوشنگ تکیه دادم. حالا فاصله ام از نفر دست چپیم بیشتر شده بود و راحتتر می توانستم بوی سیگارش را، که چون ماری در لابلای تار و پود لباسش چنبره زده بود و با کوچکترین جابجاییش، به سمت من خیز برمیداشت، تحمل کنم. چشمانم را روی هم گذاشتم و سعی کردم که صحنه را که چون جِرم نجومی گداخته ای در تاریکی کهکشان سالن می درخشید ندیده بگیرم و حواسم را از سردردی که هر آن شدت می یافت به سمت دیگری سوق دهم. اولین و دم دست ترین فکری که به ذهنم رسید مشاجره ای بود که با پری قبل از ترک ایران داشتم. اولین باری بود که رو در روی هم ایستاده بودیم. در مدت 18 سالی که با برادرم ازدواج کرده بود و عضوی از خانواده ما شده بود، جز طعنه های غیر مستقیم نیشداری که خیلی زود هم از ذهن هردویمان زدوده میشد صحبت ناخوشایندی بین ما رد و بدل نشده بود. از اینکه اجازه داده بودم که "رویمان بهم باز شود" و درگیری لفظی مان حتی به درشت گویی هم کشیده شود پشیمان بودم. ولی دلگیری امروزم حسی قویتر از ندامتی بود که با گذشت دو هفته هنوز روی دلم سنگینی میکرد و اعصابم را بهم ریخته بود. کمیت سهم ارث من از اموال مادر برایم چندان مهم نبود. ولی تاکید پری بر نصف بودن سهم قانونی دختر آنهم از دارایی بجای مانده از زنی که همواره به ناعادلانه بودن دید اجتماع و قانون به زن سخن رانده بود، آزارم میداد. از برادرم هم دلخور بودم که به طمع تصاحب سهمی بیشتر با سکوت خود مهر تاییدی بر حقارتهای فکری پری میزد. شاید از خودم بیشتر از همه دلگیر بودم که نتوانسته بودم آن دو را در کمال آرامش مجاب کنم که برای من مادرم مهم بود و هیچ چشمداشتی به اموالی که از او برجای مانده ندارم و اگر در برابر سخنان پری کوتاه نمیایم، علت آن اعتراض به توهینی بود که به ارزش انسانی زن میکرد.
سرم را بالا کردم و به چهره هوشنگ دقیق شدم. خوشحال بودم که با وجود نیاز مالی و اقساط سنگین وامهای بانکی از بابت اینکه همان سهم نصفه و نیمه را هم قبول نکرده بودم و به برادرم بخشیده بودم از من گله ای نکرده بود. به جلو خم شدم و سرم را در حالیکه انگشتانم را بر شقیقه راستم فرو کرده بودم در میان دستانم پنهان کردم. هوشنگ متوجه وضع غیر عادی من شد، پیشنهاد داد تا سالن را به نفع فضای آزاد ترک کنیم.
بی درنگ پذیرفتم. لحظه ای بعد خنکی شب پاییزی مرطوبی دردم را تسکین می داد. بعد از کمی قدم زدن به سمت ماشین رفتیم. شیشه پنجره را تا ته پایین دادم، باران نم نم به صورتم می خورد. برای دومین بار از اینکه نتوانسته بود نمایش را کامل نگاه کند عذر خواستم. لبخندی زد و از نبود صف طویل ماشینها برای خروج از پارکینگ به عنوان توفیق اجباری حاصل از ترک نابهنگام سالن نام برد. با نگاهی نگران حالم را جویا شد. بهتر بودم. چشمانم را بستم و هوای پر اکسیژن شب را با ولع به ریه هایم سرازیر کردم.
دُز بعدی داروهای ضد درد و تهوع را به محض رسیدن به خانه خوردم و بدون پاک کردن آرایش صورتم به تخت خواب رفتم. کمی بعد به عشق عکاسی از دره ای غرق در رنگهای پاییزی از تپه ای سرازیر میشدم که ناگهان پاییز به نیمه نرسیده پایان یافت و خود را بر میله های لغزنده پوشیده از برف نردبانی آهنی دیدم که بر فراز سالن تاتری معلق بود. نمایشی متوقف شده بود و پری از آن پایین از من می خواست که توقع اجازه ماندن و تماشای کامل نمایش را نداشته باشم، چرا که سهم من فقط نیمی از سهم همتای مذکرم بود.
Recently by shahireh sharif | Comments | Date |
---|---|---|
سقوط آزاد از بلندای رویا به آشپزخانه | - | Nov 06, 2012 |
دو قدم این ور خط، احمد پوری | - | Oct 29, 2012 |
گلودرد | 2 | Oct 11, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |