نمیدانم چرا کلمه زغال همیشه برایم یادآور سختی و مشقت بوده است. روزی که در دبستان خواندم کار در معدن زغال سنگ از سختترین مشاغل است، همیشه کارگران خستهایی تصور میکردم که با چهرهایی سیاه و چرب در حال کندن زمین هستند. یا وقتی اسم زغالچوب میآمد یاد چاههای پر دود که چند نفر با چهرههای درهم رفته و ابروهای گرهخورده مواظب هستند کوره خاموش نشود. هرچه بود اسم زغال هیچوقت همراه با آرامش نبود. حتی آن روزها نمیدانستم "زغال" بنویسم یا "ذغال" که در فرهنگ معین و دهخدا هم بر سرش اختلاف بود.
شهر کوشک یکی از آن جاهایی است که مردمش از این راه امرار معاش میکنند. کوشک در میان راه نجف آباد و اصفهان قرار دارد و از اصفهان میتوان با تاکسی خطی به آنجا رفت. شهری کوچک و پر از باغهای سرسبز. به مرکز شهر که میرسم سراغ چاههای زغال را میگیرم. پیرمردی دستش را در هوا میچرخاند و میگوید: "اینجا توی هر باغی بری زغال درست میکنند. هر وقت که دلت خواست برو چندتا چاه هست که دود کنند و ما را خفه."
باغها چسبیده به شهر هستند و وقتی واردشان میشوی حس نمیکنی که شهر تمام شده است. دو قدم نرفتهام که بوی دود و چوب سوخته فضا را پر کرده است. از کنار حصار هر باغی که میگذرم از بیرون تلی از چوب که با حوصله و دقت روی هم چیدهاند پیداست. آنطور که بعدا فهمیدم اینها را یک سال روی هم میچینند خشک شود چرا که اگر چوب را تر بسوزانند زغالش مرغوب نیست و به اصلاح خودشان زغال جرقهایی میشود. چوپها را در چاهی به عمق ۴ تا ۵ متر میریزند. بعد از آنکه گرمای کافی به آن دادند دهانه چاه را با لایهایی از خاک میپوشانند. بعد از حدود یک ماه زغالها جا افتادهاند. چند روز مانده به اینکه دهانه را باز کنند مقداری آب میریزند تا کمی سرد شود. حالا زغالها آماده است، یک نفر وارد چاه میشود و زغالها را بیرون میدهد. اما در این چاهها نه خبری از دلو پر از آب زلال است و نه کبوتری که سیراب از ته چاه پر بکشد. فقط کیسه کیسه سیاهی است که از چاه بیرون میآید.
وارد یکی از باغها میشوم. پیرمردی را میبینم که حواسش به کارش است و دو پسر جوانش که مشغول چوپ آوردن هستند. انگار قرار است یکی از چاهها یا به قول خودشان کورهها را باز کنند. نام یکی از آنها حسین است. قبلا که پدرش اینقدر شکسته نشده بود حسین سبد را بالا میکشید اما حالا او میراثدار شغل پدر است و پایین میرود. دو نفر کنار چاه میایستند و حسین از طنابی که آنها گرفتهاند و در هوا معلق است پایین میرود. پدرش مرتب سفارش میکند که حسین حواست به زغالهای نیمه سوخته باشد. انگار این نگرانی بعد از این همه پایین رفتن در چاه باز هم پایان ندارد. در میان دودها احساس خفگی میکنم. انگار ریهام به این دود و دم عادت ندارد. اما خودشان بیاعتنا سخت مشغول کار هستند. پدر از همان دور صدا میزند: "چای بریز جوون. چای دودی مزهاش خیلی فرق میکنه". مهربانند و خوشبرخورد. حساب و کتابهایم بهم میریزد. چرا که از همان اول فکر میکردم حالا که شغلشان سخت است و چهرهشان پر از دود، باید خودم را برای آدمهای سخت و خشن آماده کنم. اما سختیها روحیهشان را سخت نکرده است. گاهی در میان کار صدای خندهشان بالا میگیرد.
چاههای زغال بسته به اندازهشان بین هزار کیلو تا دوهزار کیلو زغال دارند. و معمولا در هر باغی سه تا چهار چاه هست که به صورت دورهایی از آنها استفاده میکنند. حسین میگوید روش دیگری هم هست که کمتر از آن استفاده میشود. کانالی به عمق یک متر و درازای سه تا چهار متر حفر میکنند و بعد چوبها در آن میسوزانند. وقتی آتش شعلهور شد روی آن را با سبوس گندم میپوشانند تا به مرور خاموش شود. بعد از چند روز زغالها آماده است. اما چون بازدهی کمتری دارد چندان رواج ندارد.
حسین کارش تمام شده است. تا جاده اصلی ۵ کیلومتری فاصله داریم. ترک موتورش سوار میشوم. باد خنک و خوبی میآید. در مسیر دوباره حرفهایش را ادامه میدهد: "چوبها را معمولا از شمال میارن. چوب نارنج و پرتقال و لیمو، زغالش خیلی خوب و مرغوبه. اما چوبهایی که از اطرف اصفهان و شیراز به ما میرسه مثل زدآلو، گیلاس و توت زیاد خوب نیست". از کارش راضی است اما از سختیهایش شکایت دارد. قبلا صندوق میوه میساخته اما بعد از مدتی کارش را رها میکند و دوباره همکار پدرش میشود. میگوید: "ما از بچگی توی زغال بزرگ شدیم. کار دیگهایی بلد نیستیم. اما خیلی سخته. توی کوره گاهی نفسم بند میاد. کسی نیست که من را بیاره بالا. باید از طناب آویزون شوم تا مرا بکشند بالا. حالا فکر کن نفسم هم بند اومده باشه". لهجهاش شیرین است. لهجه روستاهای اصفهان.
کنار جاده اصلی مغازه دارند و زغالها را آنجا میفروشند. چند دقیقهایی که منتظر تاکسی بودم مشتریها را یکی یکی راه میاندازد. پول را تا میکند و در جیبش میگذارد. لبخند رضایتش یک دنیا ارزش دارد. لبخند از شغل و کسب و کار حلال که خودش میگوید تنها آرزو و دلخوشیاش همین است.
در گزارش تصویری این صفحه حسین از سختیهای کار در چاه زغال میگوید.
نبی بهرامی
Recently by sobh | Comments | Date |
---|---|---|
NASA's 'Mohawk Guy' celebrates Curiosity | - | Aug 07, 2012 |
Iranian television mocks LA satellite channels | 1 | Jul 28, 2012 |
Green Seemorgh | - | Jul 28, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |