گفتگوی احمد شاملو با محمود دولت آبادی
زندگی یک تصادف است و مرگ یک واقعیت/آدم برحسب اتفاق بدنیا میاد ولی وقتی بدنیا آمد مرگش قطعی است/ انسان هست تولد هست و مرگش هست که دیگه انسان نیست/ خاطره ایست ازش / آنهاییکه الگوی زندگی ما بودند میدونستند چه میکنند/ اونها به مرگ فکر نکردند فقط به زندگی فکر کردند/ و چه خوبه که ما هم بتونیم واقعا به اونجا برسیم که مرگ برامون وجود نداشته باشه/ در حالیکه قاطعیت وجودش بیشتر از زندگیه عملا وجود نداشته باشه عملا طرد بشه/اهمیت و ارج زندگی در همینه که موقته /اینه که تو باید جاودانگی خودت در جای دیگری بجویی /اونجا کجاست / انسانیت/ فرصت هم نداری / فرصت بسیار کمه/ خیلی کمه / بطرز بیشرمانه ای کوتاهه زندگی ولی هرچه هم که کوتاهه اهمیتش در همونه در همون کوتاهیشه.
Recently by Tapesh | Comments | Date |
---|---|---|
A Conversation between a Bahai and a former member of Hojjatieh Association | 2 | Dec 04, 2012 |
ماهیت اوباش و لاتهای ۲۸ مرداد ۳۲ - علی امینی | 7 | Dec 01, 2012 |
رضا شاه چگونه مردم را فریب میداد ؟ | 3 | Nov 29, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
The Final Word - Director & Editor Moslem Mansouri
by Siamak Asadian on Mon Feb 13, 2012 04:04 PM PSTDirector & Editor: Moslem Mansouri Associate director: Lila Ghobady On line editing: Hossein Arian
Producers: Hassan Ahmadi, Moslem Mansouri, Soudabeh Shamlou
USA, 2009, 55 min
The Final Word (2008-2009,U.S); Moslem Mansouris second documentary film about the legendary late Ahmad Shamlou, one of the most prominent and influential contemporary Iranian poets. The film is an unseen 55 minutes collection of interviews with the poet and his long time partner, Aida, two years before he died.
In his poetry, Mr. Shamlou, spoke consciously of human suffering, injustice and love. Through his distinctive expression of language, he skilfully sided with the oppressed and opposed cruel regimes and their inhumane institutions.
//www.moslemmansouri.com/films.html
Ahmad Shamlou: Master Poet of Liberty (a documentary)
by Siamak Asadian on Mon Feb 13, 2012 04:01 PM PSTAhmad Shamlou : Master Poet Of Liberty
Iran-US,1996/60min
A documentary about the most important modern Iranian poet and intellectual icon.
This film has been selected by the Swedish Academy, CIRA and MESA conferences. It has been shown at University of North Carolina, Miami , Washington DC, Baltimore, Toronto, Ottawa, Montreal, England, Germany and many other Literature institute and universities in Europe, Canada and United State. This film also has been shown and praised in the Middle East studies of New York University, Literature Faculty of Harvard, and Berkley in the U.S. and "Stig Dagerman Priset 99" foundation in Sweden. Amazon company has been distributing this film over last few years.
//www.moslemmansouri.com/films.html
Shamlou versus Dowlat-Abadi
by Azadeh Azad on Mon Feb 13, 2012 03:31 PM PSTI love Shamlou and have a great respect for him. I am so very happy that we do not see the face of Mahmoud Dowlat-Abadi, the IRI collaborator, in this video.
I have written an article in Persian about the latter, and I am writing another one in English. Stay tuned, and meanwhile:
//iranian.com/main/blog/azadeh-azad/any-g...
Cheers,
Azadeh
داروی معالج تفرعن، تکبر است
anglophileMon Feb 13, 2012 03:03 PM PST
من فقط قدری از داروی محبوب شاملو را به دوستدارانش خوراندم. همین :)))
اسکیزوفرنی بیماری سلطنت طلبان فرتوت ؟
Siamak AsadianMon Feb 13, 2012 10:19 AM PST
شاملو: متکبری تهی از مایه
anglophileMon Feb 13, 2012 06:46 AM PST
یکی از مشخصات جناح چپ از خرد تا کلان آنان بیگانگی آنان است با یکی از ایرانیترین خصوصیات فرهنگی ما ایرانیان: فروتنی و تواضع. در عین حال یکی از مهمترین علل شکست آنها نیز همین عدم آشنایی و ستیزشان با خصوصیات فرهنگی و عرفی ماست. البته و صد البته تکبر و یا بهتر بگویم بی شرمی آنها مانع از این میشود که به این نقیصه بزرگ اذعان کنند. برعکس معتقدند که فقط آنها هستند که بهترین تفسیر از فرهنگ و عرف ایرانی را میدهند! احمد شاملو نمونه بارزی از این تکبر بی مایه است. فردی که مقلد آثار شعری نیما بوده و به لطف وجود جوّ خالی از شاعران سیاسی نویس یکباره و بطور غیر انتظاری (حتی از دید خودش) " مطرح" شده - و آنهم عموما برای فرهنگ ستیزان چپی نظیر خودش - به عنوان شاعر ملی !! شهرت پیدا میکند در حالیکه خود در دلش کینهای از همان شاعران ملی ایران نظیر فردوسی و حافظ پرورش داده و بدنبال فرصتی میگردد که کینه را بطور ناشیانهای به در ریزد. باز هم به لطف وجود نظام فرهنگ ستیز دیگری نظیر جمهوری اسلامی شاملو مجالی مییابد که کینه قدیمی را به در ریزد. در اینجا شاعر متکبر ولی بی مایه ما که حتی یک اثر پژوهشی که قابل نقد در میان اساتید فرهنگ و ادب باشد در چنته ندارد حتّی باعث دلخوری مستمعین فرهنگ گریز خود که در برکلی حضور دارند میشود.
به افاضات جناب شاملو در باب موسیقی ایرانی بذل توجه بفرمایید.
در تنگناى حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
حافظ
قنداقهی خالیِ تو را میبایست تا از دلقکی حقیر بینبارد،
Siamak AsadianSun Feb 12, 2012 04:33 PM PST
۷
به یک جمجمه
پدرت چون گربهی بالغی
مینالید
و مادرت در اندیشهی دردِ لذتناکِ پایان بود
که از رهگذرِ خویش
قنداقهی خالیِ تو را
میبایست
تا از دلقکی حقیر
بینبارد،
و ای بسا به رؤیای مادرانهی منگولهیی
که بر قبهی شبکلاه تو میخواست دوخت.
باری ــ
و حرکتِ گاهواره
از اندامِ نالانِ پدرت
آغاز شد.
□
گورستانِ پیر
گرسنه بود،
و درختانِ جوان
کودی میجُستند! ــ
ماجرا همه این است
آری
ورنه
نوسانِ مردان و گاهوارهها
به جز بهانهیی
نیست.
□
اکنون جمجمهات
عُریان
بر همه آن تلاش و تکاپوی بیحاصل
فیلسوفانه
لبخندی میزند.
به حماقتی خنده میزند که تو
از وحشتِ مرگ
بدان تن دردادی:
به زیستن
با غُلی بر پای و
غلادهیی بر گردن.
□
زمین
مرا و تو را و اجدادِ ما را به بازی گرفته است.
و اکنون
به انتظارِ آنکه جازِ شلختهی اسرافیل آغاز شود
هیچ به از نیشخند زدن نیست.
اما من آنگاه نیز بنخواهم جنبید
حتا به گونهی حلاجان،
چرا که میانِ تمامیِ سازها
.سُرنا را بسی ناخوش میدارم
//www.shamlou.org/index.php?q=node/142
فروتن سلام میرسونه
anglophileSun Feb 12, 2012 04:20 PM PST
کوتاه است در،پس آن به که فروتن باشی.
Siamak AsadianSun Feb 12, 2012 04:12 PM PST
------------------
باید اِستاد و فرود آمد
بر آستانِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر بهگاه آمدهباشی دربان به انتظارِ توست و
اگر بیگاه
به درکوفتنات پاسخی نمیآید.
کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.
آیینهیی نیکپرداخته توانی بود
آنجا
تا آراستگی را
پیش از درآمدن
در خود نظری کنی
هرچند که غلغلهی آن سوی در زادهی توهمِ توست نه انبوهیِ مهمانان،
که آنجا
تو را
کسی به انتظار نیست.
که آنجا
جنبش شاید،
اما جُنبندهیی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف
نه عفریتانِ آتشینگاوسر به مشت
نه شیطانِ بُهتانخورده با کلاهِ بوقیِ منگولهدارش
نه ملغمهی بیقانونِ مطلقهای مُتنافی. ــ
تنها تو
آنجا موجودیتِ مطلقی،
موجودیتِ محض،
چرا که در غیابِ خود ادامه مییابی و غیابت
حضورِ قاطعِ اعجاز است.
گذارت از آستانهی ناگزیر
فروچکیدن قطره قطرانیست در نامتناهی ظلمات:
«ــ دریغا
ایکاش ایکاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار
میبود!» ــ
شاید اگرت توانِ شنفتن بود
پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشانهای بیخورشیدــ
چون هُرَّستِ آوارِ دریغ
میشنیدی:
«ــ کاشکی کاشکی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار...»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بیردای شومِ قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیأتش زمان. ــ
و خاطرهات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.
□
بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر:)
رقصان میگذرم از آستانهی اجبار
شادمانه و شاکر.
از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانهیی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکهیی، ــ
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگینکمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطهی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از ایندست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.
انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوستداشتن و دوستداشتهشدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمانشدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.
انسان
دشواری وظیفه است.
□
دستانِ بستهام آزاد نبود تا هر چشمانداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.
رخصتِ زیستن را دستبسته دهانبسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتیم
و منظرِ جهان را
تنها
از رخنهی تنگچشمی حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون
آنک دَرِ کوتاهِ بیکوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر! ــ
دالانِ تنگی را که درنوشتهام
به وداع
فراپُشت مینگرم:
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.
به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.)
۲۹ آبانِ ۱۳۷۱
وای وای از
anglophileSun Feb 12, 2012 04:04 PM PST
عقوبت
Siamak AsadianSun Feb 12, 2012 03:46 PM PST
برای ایرج گُُردی
------------------------
میوه بر شاخه شدم
سنگپاره در کفِ کودک.
طلسمِ معجزتی
مگر پناه دهد از گزندِ خویشتنم
چنین که
دستِ تطاول به خود گشاده
منم!
□
بالابلند!
بر جلوخانِ منظرم
چون گردشِ اطلسیِ ابر
قدم بردار.
از هجومِ پرندهی بیپناهی
چون به خانه بازآیم
پیش از آن که در بگشایم
بر تختگاهِ ایوان
جلوهیی کن
با رُخساری که باران و زمزمه است.
چنان کن که مجالی اَندَکَک را درخور است،
که تبردارِ واقعه را
دیگر
دستِ خسته
به فرمان
نیست.
□
که گفته است
من آخرین بازماندهی فرزانگانِ زمینم؟ ــ
من آن غولِ زیبایم که در استوای شب ایستاده است
غریقِ زلالیِ همه آبهای جهان،
و چشماندازِ شیطنتش
خاستگاهِ ستارهییست.
در انتهای زمینم کومهیی هست، ــ
آنجا که
پادرجاییِ خاک
همچون رقصِ سراب
بر فریبِ عطش
تکیه میکند.
در مفصلِ انسان و خدا
آری
در مفصلِ خاک و پوکم کومهیی نااستوار هست،
و بادی که بر لُجِّهی تاریک میگذرد
بر ایوانِ بیرونقِ سردم
جاروب میکشد.
بردگانِ عالیجاه را دیدهام من
در کاخهای بلند
که قلادههای زرین به گردن داشتهاند
و آزادهمَردُم را
در جامههای مرقع
که سرودگویان
پیاده به مقتل میرفتهاند.
□
خانهی من در انتهای جهان است
در مفصلِ خاک و
پوک.
با ما گفته بودند:
«آن کلامِ مقدس را
با شما خواهیم آموخت،
لیکن به خاطرِ آن
عقوبتی جانفرسای را
تحمل میبایدِتان کرد.»
عقوبتِ جانکاه را چندان تاب آوردیم
آری
که کلامِ مقدسِمان
باری
از خاطر
گریخت!
۱۳۴۹
//www.shamlou.org/index.php?q=node/171
من حریفی نمیبینم که بخواهم دفاع کنم
anglophileSun Feb 12, 2012 03:34 PM PST
شما چون خود کوچک هستید امثال شاملو و فرهی برایتان غول میشوند.
چنانکه در دفاع از نظرات سنتی ، محافظه کارانه خویش حرفی برای گفتن
Siamak AsadianSun Feb 12, 2012 03:25 PM PST
ندارید بهتر که خاموشی گزینید. البته برای شما غولهای ادب و فرهنگ معاصر ایران ( شاملو، فرهنگ فرهی ، استاد نجف خان دریا بندری ،،،) با واژگان ساواکی " خرابکار" معرفی میشوند، ولی برای مردم ایران زمین، این عزیزان همواره و همیشه در قلب هایشان جای دارد.
قاسم باز رفتی اسمتو عوض کردی؟
anglophileSun Feb 12, 2012 03:06 PM PST
سیامک اسدیان دیگه کیه؟ درضمن اگه چپی از چپی تعریف نکنه کی باید بکنه: دریا بندری و فرّهی
احمد شاملو بمثابه برجسته ترین شاعر معاصر ایرانی
Siamak AsadianSun Feb 12, 2012 02:53 PM PST
موضوعِ شعرِ شاعرِ پیشین
از زندگی نبود.
در آسمانِ خشکِ خیالش، او
جز با شراب و یار نمیکرد گفتوگو.
او در خیال بود شب و روز
در دامِ گیسِ مضحکِ معشوقه پایبند،
حالآنکه دیگران
دستی به جامِ باده و دستی به زلفِ یار
مستانه در زمینِ خدا نعره میزدند!
□
موضوعِ شعرِ شاعر
چون غیر از این نبود
تأثیرِ شعرِ او نیز
چیزی جز این نبود:
آن را به جایِ مته نمیشد به کار زد؛
در راههایِ رزم
با دستکارِ شعر
هر دیوِ صخره را
از پیش راهِ خلق
نمیشد کنار زد.
یعنی اثر نداشت وجودش
فرقی نداشت بود و نبودش
آن را به جایِ دار نمیشد به کار برد.
حال آنکه من
بهشخصه
زمانی
همراهِ شعرِ خویش
همدوشِ شنچوی کرهیی
جنگ کردهام
یک بار هم «حمیدیِ شاعر» را
در چند سالِ پیش
بر دارِ شعر خویشتن
آونگ کردهام...
□
موضوعِ شعر
امروز
موضوعِ دیگریست...
امروز
شعر
حربهیِ خلق است
زیرا که شاعران
خود شاخهیی ز جنگلِ خلقاند
نه یاسمین و سنبلِ گُلخانهیِ فلان.
بیگانه نیست
شاعرِ امروز
با دردهایِ مشترکِ خلق:
او با لبانِ مردم
لبخند میزند،
درد و امیدِ مردم را
با استخوانِ خویش
پیوند میزند.
امروز
شاعر
باید لباسِ خوب بپوشد
کفشِ تمیزِ واکسزده باید به پا کند،
آنگاه در شلوغترین نقطههایِ شهر
موضوع و وزن و قافیهاش را، یکییکی
با دقتی که خاصِ خودِ اوست،
از بینِ عابرانِ خیابان جدا کند:
«ــ همراهِ من بیایید، همشهریِ عزیز!
دنبالِتان سه روزِ تمام است
دربهدر
همه جا سرکشیدهام!»
«ــ دنبالِ من؟
عجیب است!
آقا، مرا شما
لابد به جایِ یک کسِ دیگر گرفتهاید؟»
«ــ نه جانم، این محال است:
من وزنِ شعرِ تازهیِ خود را
از دور میشناسم»
«ــ گفتی چه؟
وزنِ شعر؟»
«ــ تأمل بکن رفیق...
وزن و لغات و قافیهها را
همیشه من
در کوچه جُستهام.
آحادِ شعرِ من، همه افرادِ مردمند،
از «زندگی» [که بیشتر «مضمونِ قطعه» است]
تا «لفظ» و «وزن» و «قافیهی شعر»، جمله را
من در میانِ مردم میجویم...
این طریق
بهتر به شعر، زندگی و روح میدهد...»
□
اکنون
هنگامِ آن رسیده که عابر را
شاعر کند مُجاب
با منطقی که خاصهی شعر است
تا با رضا و رغبت گردن نهد به کار،
ورنه، تمامِ زحمتِ او، میرود ز دست...
□
خُب،
حالا که وزن یافته آمد
هنگامِ جُستوجویِ لغات است:
هر لغت
چندانکه بر میآیدش از نام
دوشیزهییست شوخ و دلآرام...
باید برایِ وزن که جُستهست
شاعر لغاتِ درخورِ آن جُستوجو کند.
این کار، مشکل است و تحملسوز
لیکن
گریز
نیست:
آقایِ وزن و خانمِ ایشان لغت، اگر
همرنگ و همتراز نباشند، لاجرم
محصولِ زندگانیِشان دلپذیر نیست.
مثلِ من و زنم:
من وزن بودم، او کلمات [آسههای وزن]
موضوعِ شعر نیز
پیوندِ جاودانهی لبهای مهر بود...
با آنکه شادمانه در این شعر مینشست
لبخندِ کودکانِ ما [این ضربههایِ شاد]
لیکن چه سود! چون کلماتِ سیاه و سرد
احساسِ شومِ مرثیهواری به شعر داد:
هم وزن را شکست
هم ضربههایِ شاد را
هم شعر بیثمر شد و مهمل
هم خسته کرد بیسببی اوستاد را!
باری سخن دراز شد
وین زخمِ دردناک را
خونابه باز شد...
□
اُلگویِ شعرِ شاعرِ امروز
گفتیم:
زندگیست!
از رویِ زندگیست که شاعر
با آبورنگِ شعر
نقشی به روی نقشهی دیگر
تصویر میکند:
او شعر مینویسد،
یعنی
او دست مینهد به جراحاتِ شهرِ پیر
یعنی
او قصه میکند
به شب
از صبحِ دلپذیر
او شعر مینویسد،
یعنی
او دردهایِ شهر و دیارش را
فریاد میکند
یعنی
او با سرودِ خویش
روانهای خسته را
آباد میکند.
او شعر مینویسد
یعنی
او قلبهایِ سرد و تهی مانده را
ز شوق
سرشار میکند
یعنی
او رو به صبحِ طالع، چشمانِ خفته را
بیدار میکند.
او شعر مینویسد
یعنی
او افتخارنامهیِ انسانِ عصر را
تفسیر میکند.
یعنی
او فتحنامههایِ زمانش را
تقریر میکند.
□
این بحثِ خشکِ معنی الفاظِ خاص نیز
در کارِ شعر نیست...
اگر شعر زندگیست،
ما در تکِ سیاهترین آیههایِ آن
گرمایِ آفتابیِ عشق وامید را
احساس میکنیم:
کیوان
سرود زندگیاش را
در خون سروده است
وارتان
غریوِ زندگیاش را
در قالبِ سکوت،
اما، اگرچه قافیهی زندگی
در آن
چیزی به غیرِ ضربهیِ کشدارِ مرگ نیست،
در هر دو شعر
معنیِ هر مرگ
زندگیست!
زندان قصر۱۳۳۳
دوستان واقعا شوخی میکنید یا جدی میگین؟
anglophileSun Feb 12, 2012 01:57 PM PST
حالا از این "آقا سیامک " که یه روزه با اسم جدید به سایت پیوسته بگذریم ولی شما که اینهمه وقته اینجا هستین مخصوصا ایرج خان که گاهی وقتا "مید وستی" هم میشه انتظار
نداشتم اینقدر عجولانه قضاوت کنید. یعنی واقعا شما برای اولین بار این حرفا رو شنیدید؟ صد مرتبه از شاملو عمیق تر و پخته ترش رو شعرای ایرانی ما از خیام و فردوسی و رومی و سعدی و حافظ تا پروین و هوشنگ ابتهاج و فروغ گفتهاند و شاملو اومده یه چیزائی رو جسته و گریخته از این و اون کپی کرده و بطور کاملا محسوس و متضاد به هم بند کرده بعد هم شما به به و چه چه میکنید؟ یعنی شما واقعا این شعر رومی رو نخوندید - ایرج خان شما حداقل دیگه باید بدونی - یادت رفته ۴ سال پیش چی نوشتی؟
//iranian.com/main/2008/being-afraid-death
یک نفر از اساتید شعر و زبان ما (از اخوان ثالث و فریدون مشیری بگیرید تا بهألدین خرمشاهی) شاملو رو اصلا اینکاره نمیدانند که بتواند در باره مفاهیمی عمیقی از این قبیل و در سطح پژوهشی بحث کند. وقتی شاملو میگوید "اونهأیکه الگوی زندگی ما بودند میدونستد دارند چه میکنند" منظورش کیست؟ پرو واضح است که شاملو فقط برای شهرت طلبی وارد مباحثی میشود که نه در حد فهم و تخصص او بوده و
نه حرفهایش از یک روال منطقی و مستدل برخوردارند (نظیر افاضاتش در باره حافظ و فردوسی). برای مثال میفرمایند:
و چه خوبه که ما هم بتونیم واقعا به اونجا برسیم که مرگ برامون وجود نداشته باشه/ در حالیکه قاطعیت وجودش بیشتر از زندگیه عملا وجود نداشته باشه عملا طرد بشه/
آیا مرگ میتواند "بطور عملی" وجود نداشته باشد"؟!! شاید پیغمبر شعر چپ که باید به اصل برتریت ماده معتقد باشد به فرمولی دست یافته بوده که مرگ را بطور "عملی" (و نه به طور مفهومی) بقول خودش
طرد میکرده!! در اینصورت بایست به ایشان یک جایزه نوبل پس از مرگ داده شود!! شاملو جان همان بهتر که شما به غیر از عرصه شعر منثور (شاملویی) در حوزه دیگری خرابکاری نکردی.
This is a unique outlook at life
by Roozbeh_Gilani on Sun Feb 12, 2012 11:47 AM PSTWhich differentiates the poet shamlou and others like him from the other "poets".
This is the kind of outlook which makes an idividual think beyond just having a great education to gain a good job and lots of money as a purpose for life and living. It makes certain people to take their empathy for others far less fortunate than themselves, to direct action against those who cause misery, poverty and lack of liberty for humanity, through their greed and lust for money
Shamlou is so good at articulating this kind of feeling and outlook. That is why he is so much loved by so many Iranians who have been now for generations affected by one dictatorship after the other....
Dorood bar shamlou. Dorrod bar azadi va edaalat ejtemaai.
"Personal business must yield to collective interest."
Reminding me
by iraj khan on Sun Feb 12, 2012 10:54 AM PSTon this Sunday morning
of Shamloo the great Iranian poet and humanist.
Through his poems and actions he encouraged his audience to love and continue their struggle for democracy, thanks for posting it.
احمد شاملو ، شاعری که زندگیش عظیمترین شعرش بود
Siamak AsadianSun Feb 12, 2012 08:47 AM PST
از مرگ...
هرگز از مرگ نهراسیدهام
اگرچه دستانش از ابتذال شکنندهتر بود.
هراسِ من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینیست
که مزدِ گورکن
از بهای آزادیِ آدمی
افزون باشد.
□
جُستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتنِ خویش
بارویی پیافکندن ــ
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.
//www.shamlou.org/index.php?q=node/603
شاملو سنگین تر بود که به شعرش میپرداخت
anglophileSun Feb 12, 2012 08:17 AM PST
و کمتر به ارزیابیهای شعاری و بی محتوا علی الخصوص در باب فلسفه و ادبیات ایران زمین دست میزد. فقط کافیست که به "حافظ" منتخب شاملو نظری بندازید تا بفهمید منظورم چیست - البته اگر حافظ شناس باشید.