دوست خوب بچگی


Share/Save/Bookmark

Troneg
by Troneg
24-Aug-2009
 

وقتي از تاكسي پياده شد و تابلوي كوچه رو ديد كه روش نوشته بود كوچه شهيد مرتضي محمدي بي‌اختيار ياد سالها پيش افتاد و اون خاطرة تكراري باز براش زنده شد.

ظهر داغ تابستان بود از آن موقع‌ها كه آدم هيچ كاري ندارد بكند مثل آلان نبود كه حداقل بشود از بيكاري فيلمي ديد يا مثلاً كمي پاي كامپيوتر نشست.

مادر مريم طبق معمول تمام ظهرهاي ديگر خوابيده بود و مريم مشغول نگاه كردن عكسهاي بوردا بود مي‌خواست يك مدل قشنگ پيدا كند تا مادرش برايش لباس بدوزد گاهگاهي هم نگاهي به مادرش مي‌انداخت و به خوابيدن مادرش خنده‌اش مي‌گرفت، بعضي وقتها هم با نوك موهايش ور مي‌رفت و مثلاً موخوره‌هاي موهايش را مي‌كند اين بهترين فرصت بود كه اينكار را بكند چون اگر مادرش مي‌ديد باز دعوايش مي‌كرد كه آنقدر به موهايت دست نزن، در همين حال و هوا شنيد كسي فرياد مي‌زند دزد، دزد، صداي زني بود كه از كوچه مي‌آمد خيلي تعجب آور بود چون تا آن موقع در كوچه مريم اينها دزدي اتفاق نيفتاده بود. مريم دويد به سمت پنجره از صداي دويدن مريم، مادر هم از خواب پريد.

- چته بچه اگه گذاشتي يك ساعت بخوابيم.

- مامان بدو بدو دزد اومده.

و انوقت مادر مريم از جا پريد و به سرعت برق رفت سمت پنجره

زني با چادر مشكي وسط كوچه ايستاده بود و فرياد مي‌زد : دزدو بگيرين، دزد شوهرو بگيرين حالا ديگر فريادهايش بقدري بلند شده بود كه تمام همسايه‌ها مثل مريم اينا از پنجره سرك مي‌كشيدند بعضي‌ها هم فضولي امانشان را بريده بود و مدام از زن سوال مي‌كردند :

كي دزدِه خانوم؟ چي رو دزديدن... شوهرتو؟ هر چي ديده بوديم به جز دزد شوهر...

زن به سمت خانة گلناز اينا مي‌رفت و زنگ مي‌زد.

گلناز دوست صميمي مريم بود كه از اول دبستان با هم در يك ميز مي‌نشستن و تمام رازهايشان را بهم مي‌گفتند.

مريم داشت از تعجب شاخ در مي‌آورد مادرش هيچ نمي‌گفت و فقط گاهي كه صداي فحش و ناسزاي زن بلند مي‌شد سري به علامت تأسف تكان مي‌داد.

زن دوباره زنگ مي‌زد و با فرياد مي‌گفت بر پدر و مادرش لعنت هر كي زنِ شوهر من شده، شوهرت شهيد شده رفته بهشت اونوقت تو با اين كارات آتيش جهنم رو براي خودت مي‌خري.

مريم گريه‌اش گرفته بود اصلاً باورش نمي‌شد كه اين همه بد و بيراه و داره به مادر گلناز مي‌گه.

مطمئن بود منظورش مهين خانم مادر گلنازه، چون پنج سالي مي شد كه پدر گلناز شهيد شده بود مريم اونوقت‌ها كلاس سوم دبستان بود و خوب يادش مي‌اومد اون روزي رو كه خبر شهادت باباي گلناز و به مهين خانم گفتن، اونروز همة همسايه‌ها ريخته بودن وسط كوچه و مهين خانوم فقط جيغ مي‌زد و لپاشو مي‌كند و مريم كه خيلي ترسيده بود از پشت در حياط يواشكي كوچه رو نگاه مي‌كرد. بعداً همه فهميدن كه چرا مهين خانوم خيلي ناراحت بود آخه قرار بود باباي گلناز دو روز ديگه خدمتش تموم بشه و برگرده!

زن دوباره اومده بود وسط كوچه و اين بار داشت به شوهر خودش فحش مي‌داد : بي‌غيرت زن و بچه خودتو ول كردي اومدي سراغ زن و بچه مردم؛ به قول خودت صواب زن شهيد و گرفتن، خاك بر سرت، كاش به زمين گرم مي‌خوري!

زن چادري بعد از يك ساعتي كه داد و هوار كرد راهش و كشيد و رفت، و در تمام اين مدت از پنجره خانه گلناز اينا نه هيچ صدايي آمد و نه حتي نوري ديده شد. تمام اون روز زنهاي همسايه راجع به اين جريان با هم حرف زدند هر كسي چيزي مي‌گفت عصمت خانم كه به مادر مريم گفته بود چند ساله كه مهين خانم با يه مردي ازدواج كرده حتماً شوهر اين زنه بوده ديگه!

ولي مريم مطمئن بود دروغه چون تا همين چند روز پيش هر وقت كه مي‌رفت خونة گلناز اينا نديده بود مردي تو خونه باشه!

و تعجب همة همسايه‌ها از اين بود كه مهين خانم كه تو اين پنج سال پيراهن مشكي رو از تنش در نياورده چطور مي‌تونه اين كار و كرده باشد.

فردا صبح از گلناز خبري نشد، پس فردا هم نشد مريم مي‌خواست بهش تلفن بزنه ولي پيش خودش فكر كرد نكنه گلناز فكر كنه مي‌خوام فضولي كنم.

چند روزي گذشت تا اينكه همه فهميدن گلناز اينا از اين محل رفتند، حتماً شبانه اسباب كشي كرده بودند و گرنه مريم مي‌فهميد.

اما هنوزم بعد از سالها هر بار كه تابلوي كوچه رو مي‌ديد دلش براي گلناز پر مي‌كشيد و هزار تا سئوال بي‌جواب تو ذهنش نقش مي‌بست

نوشته شده توسط شبنم قلی خانی

//honarmandan.org/content/view/148/2/

Share/Save/Bookmark

Recently by TronegCommentsDate
Nader and Simin, A Separation
-
Jun 12, 2011
Happy Holi or Happy Norooz
-
Mar 21, 2011
Nuclear power and Earthquake
16
Mar 12, 2011
more from Troneg
 
Souri

Nice and sweet story!

by Souri on

Very well written.  I really enjoyed reading this one.

Thank you.