چهار دیواری اختیاری

چقدر در فرهنگ ما "اختیار" از دست ما گرفته شده


Share/Save/Bookmark

چهار دیواری اختیاری
by Ali Ohadi
24-Jul-2008
 

در شلوغ ترین ساعات ترافیک تهران، از شهرک غرب تا فرمانیه، یک ساعتی در تاکسی نشسته ام. فرصتی ست تا منظره ای از ساختمان های کوتاه و بلند و نا شکیل دور و بر را تماشا کنم که اینجا و آنجا، هنوز هم ساخته می شوند! جنگلی از آهن و سیمان! روزنامه ها پر است از اخبار مسکن؛ بودجه ی ساختمان مسکن برای محرومان، تشکیل نهادی برای ساختمان مسکونی برای جوانان، مافیای ساختمانی، و ... و بعد، تعداد کارخانجات سیمان و آجر و موزائیک و ... و مواد اولیه ی ساختمان و میزان واردات وسایل ساختمانی از کشورهای دیگر ... و قیمت های سرسام آور! این رشد بالای صنایع ساختمانی برای چیست؟ در کشورهای پیشرفته ی صنعتی، صنایع ساختمانی در چرخه ی تولید، چندان به حساب رشد گذاشته نمی شوند چرا که سقفی دارد و در نهایت پیشرفت هم به "ساختمان" ختم می شود و  رشد آن در یک محدوده ی مشخص و دایره وار داخلی می چرخد! نه در چرخه ی پیشرفت جایی دارد و نه ...

با وجودی که هرکدام ما علاقمند به حضور در میان مردم و جمعیتیم، چرا مهم ترین مساله ی زندگی مان "داشتن یک خانه" است؟ و چرا اغلب خانه هایمان باید جایی "امن"، مثلن دور از جاده، ایستگاه، راه آهن، فرودگاه و... با دیوارهایی بلند و محفوظ از دید باشد؟ حتی آن که وسع مالی اش قد نمی دهد در آرزوی خانه ای ست در جایی "امن" محصور یا نزدیک به آب و درخت و طبیعت و آسمان آبی و... گوشه ی دنج! گوشه ی امن! خانه ی من!

راننده اول کمی جا می خورد، شاید هم فکر می کند بالاخانه ی من جابجا شده است! می گوید؛ خوب، هرکسی مایل است خانه ی خودش را داشته باشد. بی دردسر صاحب خانه و ... سقفی که زیرش آرام بگیرد و آرام بمیرد! و گریز می زند به مساله ی صاحب خانه و مستاجر و داستان هایی که از خاله و عمه و دوست و آشنا در این زمینه دارد. "سقفی که زیرش آرام بگیرم"! می گویم؛ ولی این که می شود "قبر"! می خندد؛ خوب، قبر هم شخصی ست. دسته جمعی که نمی شود! می گویم؛ ولی بعد از مرگ، چه فرقی می کند "قبر شخصی" باشد، یا جمعی؟ در زندگی چرا به "قبر شخصی" فکر می کنیم؟ جواب مشخصی ندارد؛ بالاخره هرکس زن و بچه و زندگی خودش را دارد و از این حرف ها. ولی چرا همه دنبال "اتومبیل شخصی" اند؟ مگر وسیله ی نقلیه ی عمومی چه عیبی دارد؟ انگار منتظر چنین سوالی بوده است تا سر درد دلش باز شود؛ کو وسیله ی عمومی؟ و ناسزا بر هرچه راننده ی شخصی ست و...

میل به "داشتن" را سال ها پیش در اثری از "اریش فروم" به نام "داشتن و بودن" هم خوانده ام. این که در جوامع غربی یا به عبارتی "جامعه ی مصرفی"، تمایل به "داشتن"، مدت هاست میل به "بودن" را به سایه برده و آدم ها بیشتر به "تملک" فکر می کنند تا خود زندگی! این درست که ما هم در این دویست ساله بی آن که "صنعتی" و "پیشرفته" باشیم، کم کم به "مصرف" عادت کرده ایم. اما مصرف در جوامع غیر پیشرفته که خود تولید نمی کنند، یا به اندازه ی لازم تولید نمی کنند، خطرناک تر است. اینجا نه تنها انسان و "بودن" آرام ارام به فراموشی سپرده می شود، بلکه نیروی "بودن" صرف "مصرف" تولیدات دیگران می شود. به زبانی دیگر ما زندگی و "بودن" را به دیگران می فروشیم، بی آن که چیزی عاید خودمان شود، مگر لذت از مصرف، لذت از داشتن!

تمایل به داشتن خانه ی شخصی و اتومبیل شخصی و .... را در ایرانیان مقیم فرنگ بهتر و روشن تر می توان دید. اینجا بیشتر معلوم می شود که در تمایل ما به "داشتن"، انگار عامل دیگری هم غیر از "مصرف" به چشم می خورد! کمتر ایرانی مقیم خارج هست که در دکوراسیون داخلی خانه اش چیزی یا چیزهایی از صنایع دستی و کاسه کوزه ها و قاب های ایرانی نباشد. داشتن یک آنتن ماهواره ای و تماشای تله ویزیون های فارسی زبان. یک دستگاه عالی ضبط و پخش با آهنگ های ایرانی، کلاسیک و پاپ و اغلب هم ملودی های سوزناک! غم غربت؟ یادگار؟ دلتنگی؟ نمی دانم!

شاهرخ مسکوب در "گفتگو در باغ" به تمایل فرهنگی ما به سبزی و آب و گیاه اشاره می کند، و نقش قالی که تصویری ست از باغ، گاه باغ بهشت! شاید این میل، از ذهن کویری ما بر می خیزد؟ کوزه های گل و گیاهی که جایجای خانه قرار داده شده، همان طبیعت سبز است که به اتاقمان آورده ایم تا از "خشکی" کویری مان بکاهیم؟ و فرش، که نمادی از گل و گیاه و پرنده و جانور و طبیعت است، در زیر پایمان! شاید وقتی دستمان به آن آرزوی دراز نمی رسد، حوض و باغچه نشانه هایی از طبیعت است که در ذهن کویری ما نقش بسته، هان؟ با این همه تصور می کنم یک عامل دیگر هم هست. به مبلمان راحتی که در خانه هایمان قرار می دهیم، ارایش درون اتاق هایمان، پرده هایی گاه چنان ضخیم که اتاق و خانه و وسایل زندگی را به تمامی پشت خود پنهان کرده است. خانه ها به یک قلعه می مانند، با انواع اغذیه و اشربه در یخچال و فریزر و ... این که در خلوت امنمان بنشینیم و بی خطر رویارویی با زندگی، از یک پنجره (تله ویزیون) جهان را تماشا کنیم، نه در قلب جامعه و میان مردم! ما از جمع، از مردم گریزانیم؟ انگار تنها در جمع دوستان نزدیک، یا فامیل و آشنایان، آن هم نه همه شان، برخی ها که انتخاب کرده ایم، بیشتر خوشیم، هان؟

"چهار دیواری، اختیاری"! چقدر در فرهنگ ما "اختیار" از دست ما گرفته شده! این قلعه های فئودالی که اغلب از خانه مان می سازیم، جمع همه ی وسايل و ابزار برای يک تنهايی، بی نياز از "جمع"! در امنیت خاطر؟ چرا تشکل های ما تقریبن هیچ وقت به جایی نمی رسد؟ جمع تنهایان؟ وارد یک قهوه خانه یا رستوران خلوت که می شوی، ایرانی ها را می شود از جایی که نشسته اند، شناخت؛ جایی پشت به دیوار، در سه گوش، جایی که از "پشت" ایمنی و به همه جا تسلط داری. انگار پشت به دیوار و رو به جماعت، تمرکز خاطر و امنیت می دهد! یعنی سنگر؟ مگر این تاریخ و فرهنگ ما چقدر نا امن بوده؟ فراهم کردن همه ی آنچه که دوست داریم در محدوده ی "شخصی" خودمان! خانه ی شخصی با باغچه ی شخصی و اتومبیل شخصی، چیزهایی که فقط از آن من است!

ساختمان ها هم با وجودی که روی هم انباشته شده اند، مانند قلعه های فئودالی هستند، سنگرهای فردی که تک تک مان پشت امنیت شان نشسته ایم تا خود را از دشمنی جمع محفوظ بداریم! از "دیگری"؟ این بی اعتمادی عمومی به همه کس و همه چیز از کجا سرچشمه می گیرد؟ از تازیانه هایی که بر پشت تاریخی مان خورده؟ انگار ما از درون سنگری به جهان می نگریم؛ نگاهی از درون امنگاه خود! به گونه ی "حاضران غایب" و نه "در میان جمع"! به میله های آهنی پشت برخی پنجره ها نگاه می کنم، به ویژه در طبقات اول ساختمان ها! ما خودخواسته خود را درون یک انفرادی حبس کرده ایم. چقدر از یکدیگر در هراسیم! انگار خود را و همه چیز را از "بیگانه" حراست می کنیم! تعریف مشخصی برای این "بیگانه" نداریم، اما "بیگانه ترسی" بخشی جدانشدنی از فرهنگ ماست. از بس از هر طرف این تاریخ، سواران و پیاده گانی خروشیده اند و هست و نیست ما را دم شمشیر داده اند و گذشته اند؟ اغلب این "بیگانه"ها همان خودی ها هستند، همسایه ها، هم وطنان، ...

ما بیشتر با بیگانگان واقعی، خارجی ها می جوشیم تا با "هم وطنان"! گاه، پنهان و آشکار(در تاریخ) با بیگانه در چپاول و فشار و تحقیر "خودی" همدست هم شده ایم! برای هر گروه خانوادگی و فامیلی، برای هر جمع، جمع دیگر بیگانه و "غیرخودی"ست. زندگی قبیله ای؟ "ترس از بیگانه" در همه ی ما به شکلی حضور دارد. شاید این زبان چرب و نرم و ریا و تظاهر و تعارف هم ناشی از همین بوده که بگوییم؛ غذایی هست، بخور. جایی هست، بیارام، از مهربانی مان استفاده کن، و دست از سرمان بردار و پی کارت برو. مجیز گفتن و دست به دستمال بودن هم شاید از همین یورش های تاریخی پی در پی بوده؟ هر صبح، آن که زودتر از خواب بر می خاسته، شمشیر می کشیده و ... ما ناچار بوده ایم هر چند صباحی با یک قلدر سر کنیم و با همین زبان چرب و نرم و مجیز گویی با حاکم تازه روبرو شویم، شاید از شرش راحت شویم، به زن و دخترمان تجاوز نکند، خانواده را شکنجه نکند، زندگی و هستی و نیستی مان  را نسوزاند. همیشه چاپیده شده ایم، از بیرون و از تو.

کدام طرف؟ راست یا چپ؟ راننده می پرسد و من گیج، از دنیای خیال بیرون آمده، می گویم؛ وسط آقا، تعادل، نه چپ، نه راست. خوشبختانه یکی از محسنات ترافیک هم همین است که خدا دقیقه وقت داری تا جواب بدهی و دیر هم نشده باشد. در فرنگ یک کیلومتر مانده به چند راهی، باید گفته باشی از کدام طرف، وگرنه دیگر برای خط عوض کردن دیر است، و راننده عصبانی. چقدر از این "حد وسط"، از این "تعادل"، از این "آسته برو، آسته بیا که گربه شاخت نزنه" متنفرم. چقدر این فرهنگ ما را از "خطر کردن و به کام شیر شدن" دور نگهداشته! "کاری به کار کسی نداشته باش"، "زندگی خودت را بکن"، "سر به زیر برو، سر به زیر بیا" و ... انگار که شهر نشینی و مدرنیته را هم در انفرادی می خواهیم، نه؟ شهر من! سرزمین من! ..

پیش از آن که زنگ در را فشار بدهم، خنده ام می گیرد! وقتی همه ی ما از "آن دیگری" می ترسیم، باک نداریم که همه ی ما نیز در ذهن "آن دیگران" بیگانه ایم!

"کوه ها توامان تنهایند

همچو ما، توامان و تنهایان"

(احمد شاملو)

علی اوحدی

Ali.ohadi.com


Share/Save/Bookmark

Recently by Ali OhadiCommentsDate
بینی مش کاظم
-
Nov 07, 2012
"آرزو"ی گمگشته
-
Jul 29, 2012
سالگرد مشروطیت
2
Jul 22, 2012
more from Ali Ohadi